جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

برگشتیم به یکِ یکِ یک!

سلام

الان پشت میزم توی مطب نشستم و آخرین شیفت سال 1400 را میگذرونم. قصد داشتم سال را با یک پست خاطرات تموم کنم که فقط نه مورد جمع شد و انشاءالله در روزهای آینده تکمیلش می کنم.

حدود بیست سال پیش هربار که چیزی گرون می شد بابا به شوخی میگفت: با این کم شدن قدرت خرید و ضعیف تر شدن اوضاع اقتصادی مردم داریم برمیگردیم به یکِ یکِ یک! و تا چند ساعت دیگه واقعا داره این اتفاق می افته! بیست سال پیش حتی به خواب هم نمی دیدیم که قرن را با این قیمتها تموم کنیم.

خب بریم سر اصل مطلب: سال 1400 را چگونه گذراندید؟

سال 1400 مثل هر سال دیگه ای برای من پر بود از خاطرات تلخ و شیرین و متاسفانه خاطرات شیرینش کمتر بود. گرچه سال را با حضور در خونه جدید شروع کردیم و توی این پست هم درباره اش گفتم. اما به همین دلیل سالی داشتم پر از شیفت و وام و بدهی و ... و امیدوارم حالا که بالاخره بخش قابل توجهی از بدهی ها پرداخت شده در سال بعد زندگی نرمال تری داشته باشیم. از اون طرف ابتلا به کرونا را داشتیم. هم خودم و هم همه خانواده و سایر ساکنین آپارتمان (البته به جز عماد!)

باتوجه به چندین برگ چک که برای خرید وسایل خونه و مدرسه بچه ها و ضمانت وامهای همکارانی که ضامن وامهای من شده بودند و البته ضمانت وامهای خودم داده بودم دسته چکم تموم شد و چند ماه بدون دسته چک بودم. بانک هم دسته چک جدید بهم نمیداد چون خیلی از چکها هنوز به بانک برنگشته بودند و همین چند روز پیش بود که با کلی خواهش و ریش گرو گذاشتن تونستم یک دسته چک ده برگی بگیرم. وقتی با همکاری که معمولا ضامن وامهای همدیگه میشیم صحبت میکردم گفت: شهریورماه چندتا از وامهای من تموم میشه که دوتاشون با ضمانت شماست! احتمالا این ده برگ چک هم تا همون موقع تموم شده باتوجه به ثبت نام بچه ها توی مدرسه و چک دادن برای شهریه شون.

یک مشکل بزرگ دیگه توی سال جاری پکیج خونه بود. موقع ساخت خونه بهمون اجازه ندادند پکیج را داخل خونه کار بگذاریم و گذاشتیمش توی تراس. از اواسط پائیز متوجه شدیم پکیج گاهی خاموش میشه و باید ریست بشه. به نمایندگیش گفتیم و چندبار اومدند و رفتند و نهایتا به این نتیجه رسیدندکه این مدل پکیج تحمل این میزان از سرمای هوا را نداره! توی زمستون اوضاعمون واقعا افتضاح بود. اگه یکیمون میرفت حمام یکی دیگه مون باید آماده بود تا هر چند دقیقه پکیج را دوباره روشن کنه. هر شب پکیج چندبار خاموش میشد و از سرما بیدار می شدیم. و نهایتا توی تنها محلی که توی خونه جا برای لوله بخاری تعبیه شده بود یک بخاری گذاشتیم و عسل که اتاقش چندان آفتاب گیر نیست و سردتر از سایر نقاط خونه است شبها توی سالن خونه و کنار بخاری میخوابید! چند هفته پیش بالاخره ناچار شدیم جلو تراس خونه پنجره بگذاریم و ببندیمش و میزان خاموش شدن پکیج یکدفعه کم شد و حالا هم که دیگه هوا داره گرم میشه و دیشب عسل بعد از مدتها توی اتاق خودش خوابید. جالب این که ظاهرا قراره دوباره پکیج ها را ببرن توی ساختمان!

و در این قسمت میخوام ارجاعتون بدم به نوشته های قدیمی تر وبلاگ:

متاسفانه خودم هرچقدر گشتم پستی را که توش از یکی از همکاران نوشته بودم پیدا نکردم. خانم دکتری که به خاطر بروز مشکل کلیه ناچار شد از طی دوره تخصص انصراف بده. اما با تلاش زیاد در یک رشته دیگه تخصص قبول شد و درسشو تموم کرد اما متاسفانه دو سه ماه پیش خبر درگذشتشو شنیدیم.

خب دیگه غم و غصه بسه دم عیدی. و حالا چند خبر خوب.

یکی این که بالاخره چند هفته پیش شیرینی نامزدی خانم <<ی>> را خوردیم!

یکی دیگه این که بالاخره با کابینت سازمون به طور کامل تسویه حساب کردیم! و بقیه بدهی ها هم کم کم دارن تسویه میشن.

اینو نمیدونم توی خاطرات خوب بیارم یا بد؟!

با وجود بدهی هائی که باقی مونده و ناچار شدم چند وام دیگه بگیرم و از فروردین باید شش قسط وام در هر ماه بدم (!) آنی به خاطر قولی که به عماد داده بود چند شب پیش برای تولدش بهش یک فروند پلی استیشن کادو داد! گرچه تقریبا همه بازیها را دارم بهش میبازم اما به تدریج اختلافمون داره کمتر میشه!

گوشی قبلی مو دادم برای تعمیر که گفتند باید صبر کنی تا براش بورد پیدا کنیم. چند هفته توی مغازه بود تا این که جریان را برای یک تعمیرکار موبایل دیگه تعریف کردم و او گفت: نیازی به تعویض نیست من براتون تعمیرش میکنم. و بعد هم اون قدر پیغام داد که بالاخره رفتم و گوشی را از همکارش گرفتم و بردم دادم بهش. اما هربار که میرفتم سراغش میگفت دو هفته دیگه آماده میشه. بعد شد هفته دیگه بعد شد چند روز دیگه بعد شد پس فردا بعد شد فردا و بالاخره دیشب بهم قول داد که تا امروز ظهر آماده میشه! بعد از اینجا باید برم سراغش. حالا مسئله اینه که عسل که از همین چند روز پیش بالاخره به صورت حضوری رفت مدرسه میگفت: دوستهام همه گوشی آورده بودن مدرسه. گفتم: حالا این گوشی که درست شد میدمش به تو. گفت: گوشی همه شون پشتشون چهارتا دوربین داشت اگه من این گوشی را که پشتش فقط دوتا دوربین داره ببرم مدرسه جلو دوستهام خجالت میکشم!

خب الان دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه و شاید اگه یادم اومد به صورت بعدنوشت بنویسم.

راستی یکی از دوستان چندهفته پیش توی وبلاگ من برای آنی کامنت خصوصی گذاشته بود! براشون ایمیل زدم که ظاهرا ایمیلشون اشتباه بود اما پیامشون به سمع و نظر آنی رسید!

امیدوارم سال 1401 برای همه مردم جهان سال خیلی خوبی باشه. گرچه خودم هم میدونم عملا غیرممکنه!

بعدنوشت: یه چیز جدید یادم اومد اما میترسم الان اینجا بنویسم و بعضی از دوستان نخوننش پس میگذارمش برای پی نوشتهای پست آینده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (243)

سلام 

۱. نسخه مرده را که نوشتم گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ گفت: نه! فقط دارم کم کم پیر میشم. میتونی کاری براش بکنی؟!

۲. به خانمه گفتم: کپسول بنویسم یا آمپول میزنین؟ گفت: آمپول میزنم. چند دقیقه بعد شوهرش اومد و گفت: دکتر بیا آمپولو که زد حالش بد شد! رفتم و فشارشو گرفتم و گفتم: فشارش افتاده بیایین تا یه سرم براش بنویسم. گفت: نمیخواد میبرمش خونه. با آمپولتون از پا افتاد اگه سرمتونو بزنه که حتما میکشینش!

۳. مرده پسرشو آورده بود و گفت: اون قدر تب داره که دیشب یک بار آب زدم توی صورتش!

۴. (۱۲+) رفتم تا شیفتو تحویل بگیرم ولی چند دقیقه زود رسیدم. وقتی در اتاق استراحت را زدم پزشک شیفت قبل اومد دم در و گفت: یک لحظه صبر کنین! بعد رفت توی اتاق، پنجره را باز کرد و بعد برای یک مدت طولانی صدای زدن اسپری اومد. اون موقع نفهمیدم جریان چیه اما بعد که رفتم توی اتاق فهمیدم جریان چیه!

5. به خانمه گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ خانمه گفت: من آمپول نمیزنم کپسول بنویسین. شوهرش گفت: نه آمپول بنویس! پسرشون گفت: نه آمپول نمی زنه! شوهره به بچه اش گفت: تو دیگه چی میگی این وسط؟ پسره گفت: مامانمه ها!

6. از خانمه شرح حال گرفتم بعد از روی صندلی بلند شدم تا معاینه اش کنم. خانمه هم از جاش بلند شد و رفت کنار و گفت: بفرمائید!

7. خانمه را که معاینه کردم و شروع کردم به نوشتن نسخه شوهرش گفت: سرم و هر داروئی که لازمه بنویسین معلوم نیست کی بتونیم دوباره راضیش کنیم که بیاد دکتر!

8. خانمه گفت: سرگیجه دارم. دخترش گفت: سرشو که تکون میده گیج میره فکر کنم مشکل از گوش میانیش باشه (نمونه تیپیک یک دانشجوی پزشکی!)

۹. کارمون توی یکی از مراکز روستایی تموم شد. به آقای مسئول داروخونه گفتم: اینجا باید کجا برای ماشین بایستم؟ گفت: من که دارم میرم خونه شما را هم میرسونم. تشکر کردم و سوار ماشینش شدم. وقتی به ولایت رسیدیم گفت: حالا از کدوم طرف برم؟ گفتم: دیگه مزاحم شما نمیشم. خونه شما کدوم محله است؟ گفت: خونه ما که توی ... (یه شهر که چندین کیلومتر پیش ازش رد شده بودیم) بود. فقط برای این که شما را برسونم تا اینجا اومدم! کلی شرمنده شدم!

10. مرده گفت: از امروز صبح یک سرمای ملیحی توی بدنم احساس میکنم!

11. برای خانمی که توی مراسم خاک سپاری حالش بد شده بود نسخه مینوشتم که آقای همراهش (مطمئن نیستم شوهرش بود یا نه) گفت: لطفا یک آمپول آتروپین هم براش بنویسین. گفتم: آتروپین آمپول ساده ای نیست. برای چی میخواین؟ گفت: یه سگ توی خونه دارم گه گاه مشکل پیدا میکنه. دامپزشک گفته هروقت این طور شد یه آمپول آتروپین بهش بزن!

12. مرده با سردرد اومده بود. خانمش گفت: فکر کنم فشارش افتاده. حالا رفتیم خونه یه چای بهش میدم چون با شیرینی میخوره فشارش میاد بالا. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارشون بالاست. گفت: پس حالا که رفتیم خونه یه چای بهش میدم چون ادرارو زیاد میکنه فشارشو میاره پائین!

پ.ن1. توی پست قبل یه خبر از دکتر پرسیسکی وراچ نوشتم و فکر کردم خیلی کار مهمی کردم. اما وقتی همون شب یکی از وبلاگ نویس های قدیمی که الان ساکن آلمانه بهم پیام داد و گفت: "برنامه ریزی کردم که زمینی برم اوکراین و دکتر را بیارم اما بهم گفت میترسم اینجا بنزین گیرت نیاد و موندگار بشی" تازه فهمیدم چه دوستان بزرگواری دارم. (متاسفانه اجازه ندارم اسمشونو بیارم)

پ.ن2.بقیه جاها رو نمیدونم اما توی ولایت بعد از دو سه هفته وحشتناک از هفته پیش تعداد مریضها کم شده و به حد معمول برگشته. به قول یکی از همکاران که گفت: فکر کنم دیگه همه کرونا گرفتن! امیدوارم واقعا همه صاحب ایمنی بشن و همین مسئله به از بین رفتن این بیماری کمک کنه.

پ.ن3.بعد از چند هفته که اهالی ساختمان محل سکونتمون یکی یکی کرونا گرفتند و خوب شدند از دو سه روز پیش رفت و آمد بین اهالی ساختمان دوباره از سر گرفته شده. عماد تنها فردی توی آپارتمان ما بود که هیچ علائمی نشون نداد!

دکتر پرسیسکی وراچ

سلام

مسئولین محترم شبکه به من لطف دارند و مدتیه خیلی از روزها منو به مراکز خلوت تر میفرستند و برای همین تا به حال فقط نه مورد خاطره پیدا شده. امیدوارم به زودی بتونم یک پست جدید بگذارم. 

الان فقط میخواستم بگم با دکتر پرسیسکی وراچ صحبت کردم و حالشون خوبه. البته فرمودند: 

سلام دکتر جان

جنگ تمام عیار

خوب هستیم خدا رو شکر 

نیروهای روس دارن به کی یف نزدیک میشن

بد جور حمله می کنه دکتر بدجور