جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (120)

سلام:

۱. داشتم نسخه مرده رو مینوشتم که گفت: اگه میخواین برام کدئین بنویسین بی زحمت کدئین دارشو برام بنویسین!

۲. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم که گفت: شما میدونین اون شربتی که هربار میخوردم خوب می شدم چی بود؟!

۳. خانمه گفت: بچه مو هروقت بهش استامینوفن میدم تبش بالا میره!

۴. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: ما دوتا کپسول اکسیژن هم توی خونه لازم داریم میشه توی دفترچه بنویسینشون؟!

۵. با خنده از مطب اومدم بیرون. مسئول داروخونه گفت: چی شده؟ گفتم: اسم این مریض آخری که اومد «آخربس» بود! گفت: این که چیزی نیست چند روز پیش «آتش بس» اومده بود!

۶. خانمه گفت: بی زحمت برام چندتا شیار مسکن هم بنویس! (ترجمه: شیاف مسکن)

۷. دوتا مرد حدودا شصت ساله حوالی نصف شب اومدند توی مطب تا فشار بگیرند. بعد گفتند ما امشب خیلی استرس داشتیم گفتیم شاید فشارمون رفته باشه بالا. گفتم: چه استرسی؟ گفت: من پدر عروسم ایشون هم پدر داماد!

۸. به پیرزنه گفتم: قبلا هم اینطور می شدین؟ گفت: نه بعدا این طور شدم!

۹. فشار پیرزنه رو که گرفتم گفت: میشه یه بار هم فشار دست چپمو بگیرین؟ گرفتم. گفت: حالا یه بار دیگه از دست راستم بگیر ببین فرق نکرده؟!

۱۰. به خانمه گفتم: دفترچه تون که برگه نداره. گفت: وا من که چند روز پیش هم باهاش اومدم دکتر که!

۱۱. به پیرزنه گفتم: کجای کمرتون درد می کنه؟ چند ثانیه ای بخش هائی از چادرش بالا و پائین رفت و بعد گفت: اینجاهاش!

۱۲. به خانمه گفتم: دفترچه تون تموم شده. گفت: یعنی حالا باید عوضش کنم؟!

پ.ن۱: به لطف کامنت یکی از دوستان موفق شدم توی یاهو یه چیزی شبیه بلاگ رول گوگل ریدر درست کنم. (البته با چند تغییر) اما چون اسم تیتر هر پستو مینویسه و نه اسم وبلاگو میخواستم لینکدونی سنتیو هم داشته باشم که چون یه سطر از کد وبلاگو حذف کردم همچنان ناموفق مونده ام. این هم روش درست کردن این بلاگ رول

پ.ن۲: به آنی میگم: اگه بدونی چه صفی برای سبد کالا جلو فروشگاه بود. عماد میگه: توی سبدش چی بود؟ حیوون زنده هم بود؟!

پ.ن۳: امروز یه نامه اومد توی درمونگاه و وظائف جدید واحد بهداشت خانواده رو برامون توضیح داد. بعضی از این وظائف عبارتند از:

تشویق زنانی که تازه ازدواج کرده اند به فرزند دار شدن.

تشویق خانواده های تک فرزند به فرزند دار شدن

تشویق زنانی که از تولد آخرین فرزندشان بیشتر از سه و نیم سال گذشته به فرزند دار شدن

تشویق زنان بالای سی سال به فرزند دار شدن

................

چی بگم؟ لابد مسئولین محترم فکر تحصیل و اشتغال و .... این بچه هارو هم کردن دیگه.

پ.ن۴: وا .... الن! پس وبلاگت کو؟!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (3)

سلام

سال پیش یه روز رفتم به یه درمونگاه روستائی. به جای یکی از همکاران پزشک خانواده که اون روزو مرخصی گرفته بود.

خوشبختانه درمونگاه خلوت بود و مریض ها تک تک میومدند.

چند مریضو دیده بودم که خانمی حدودا پنجاه ساله وارد مطب شد. یه چادر کهنه به سرش بود که به همراه لباسهای مشابهش به خوبی وضعیت مالی شو نشون میداد. گفتم: بفرمائین. گفت: ببخشید آقای دکتر. پسرعموم الان توی خونه ماست و حالش خیلی بده. میتونین بیائین و ببینینش؟ گفتم: الان توی خونه است؟ گفت: بله. گفتم: شرمنده، من نمیتونم درمونگاهو ول کنم و با شما بیام خونه. برام مسئولیت داره. گفت: خیلی حالش بده آقای دکتر. اصلا نمیشد بیاریمش. گفتم: شرمنده. گفت: خونه مون همین پشته راهی نیست. گفتم: به هر حال من نمیتونم درمونگاهو خالی بگذارم.

زن بدون هیچ حرف دیگه ای خداحافظی کرد و بیرون رفت و من مشغول دیدن یه مریض دیگه شدم. اما به محض اینکه مریض بعدی از مطب خارج شد همون خانم همراه با مسئول پذیرش مرکز وارد مطب شدند و آقای «ق» مسئول پذیرش گفت: آقای دکتر اگه ممکنه بیائین بریم و مریضشونو ببینین. خونه شون همین پشت درمونگاهه. من مریضشونو دیدم. واقعا نمیشه آوردش ....

خلاصه که اون قدر گفت و گفت و گفت که بالاخره راضی شدم. من و اون خانم و آقای «ق» پیاده از درمونگاه خارج شدیم. دیوار درمونگاهو دور زدیم و توی کوچه پشت درمونگاه وارد یه خونه شدیم. یه خونه کهنه و قدیمی و درب و داغون. خونه ای که هر آجرش حکایتی از فقر و بیچارگی خونواده ای که ساکنش هستند بهمون می گفت.

بادعوت اون خانم وارد یکی از اتاق ها شدیم. یه مرد که ظاهرا هم سن و سال زن بود ولی به شدت شکسته شده بود روی یه تشک کثیف و کهنه دراز کشیده بود. بدنش به شدت ایکتریک بود (زردی داشت) و به سختی نفس می کشید.

یه لحظه وارفتم. گوشی و فشارسنجیو که همراهم برده بودم روی زمین گذاشتم و به خانمی که مارو به اونجا برده بود گفتم: این مریض چشه؟ گفت: سرطان کبد داره. از بیمارستان هم مرخصش کردند و گفتند دیگه کاری از دست ما برنمیاد. گفتم: خب حالا انتظار دارین من چکار کنم؟ گفت: هیچی! فقط الان دو روزه که دیگه غذا هم نمیتونه بخوره. اگه میشه یکی دوتا سرم تقویتی براش بنویسین.

دفترچه بیمه مریض همون جا بود. براش نوشتم و برگشتیم درمونگاه. از مسئول تزریقات هم خواهش کردم که بره خونه شون و سرمشو براش بزنه. اون روز تا آخر وقت و تا دیدن آخرین مریض توی فکر اون مرد بودم. وقتی مریض ها تموم شدند و به طرف ولایت به راه افتادیم. آقای «ق» بهم گفت: اون مرده رو دیدین دکتر؟ میدونین خونواده اش چه روزهائیو پشت سر گذاشتن؟ گفتم: نه چطور؟

گفت: این مرد وقتی جوون بود با یکی از دخترهای روستا ازدواج کرد و صاحب یه دختر شد. اما کمی بعد زنش که از اول عاشق پسرعموش بود و به اجبار پدرش با اون ازدواج کرده بود دخترو پیش پدرش گذاشت و با پسرعموش فرار کرد. این مرد هم قسم خورد که تلافی کار زنشو سر دخترش دربیاره (!!) چند سال بعد و وقتی دخترش یه کم بزرگ تر شد یه مرد افغانی که این طرفها کار می کرد دخترو دید و عاشقش شد و اومد خواستگاری. مرده هم فورا دخترشو داد به مرد افغانی! یه مدت که گذشت افغانیه برگشت به کشورش و زنشو هم با خودش برد. اینجا روستای بزرگی نیست و همه از حال همدیگه باخبرند. مدتی که گذشت شنیدیم که اون دوتا توی افغانستان بچه دار شدن و دارن زندگی میکنن. اما یه مدت که گذشت شنیدیم که طالبان به روستاشون حمله کرده تا همه شیعه های اونجارو قتل عام کنه. این خونواده هم از روستا فرار می کنند اما توی تعقیب و گریز شوهر دختره تیر میخوره و کشته میشه. و چون راه مرز ایران به شدت تحت نظر طالبان بوده دختره دست بچه شو میگیره و به هر زحمتی که بوده از مرز میگذره و میره پاکستان. اونجا گرفتار سربازهای مرزی پاکستان می شه و بازداشتش می کنن. اما یکی از پلیسهای پاکستانی وقتی داستان زندگیشو میشنوه دلش به حالش میسوزه و باهاش ازدواج می کنه. چند سالی میگذره و اونها صاحب دوتا بچه دیگه هم میشن. اما یه روز توی یه بمب گذاری انتحاری شوهر پاکستانی دختره هم کشته میشه. حالا اون دختره با یه بچه افغان و دوتا پاکستانی داره اونجا زندگی می کنه.

از اون طرف مرده اینجا از چند سال پیش متوجه شد که سرطان کبد داره و چون همه خانواده اش به خاطر کاری که با دخترش کرد چشم دیدنشو نداره سراغ هیچکدومشون نرفت. اما حالا که دیگه دکترها هم جوابش کردن دل دختر عموش به حالش سوخت و چند روزیه که خونه دخترعموشه. حالا دخترش هم که متوجه وضعیت پدرش شده زنگ زده که به اندازه پول بلیت هواپیمای خودم و بچه هام برام پول بفرستین تا بیام و یه بار دیگه بابامو ببینم اما کسی هم اینجا این همه پول نداره ....

اینجا بود که آقای راننده صدام کرد و گفت: رسیدیم ...

چند روز بعد وقتی آقای «ق» رو دیدم و سراغ اون مردو گرفتم گفت: فردای روزی که شما دیدینش داشتند پارچه سیاه به دیوار خونه دخترعموش نصب میکردند.

خاطرات (ازنظر خودم) جالب (119)

سلام

۱. به مرده گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ خانمش گفت: دارو نخورد فقط روزی دوتا سیگار!

۲. خانمه توی ماه آخر بارداری با درد شکم اومده بود و گفت: قرار بود سزارین کنم. گفتم: برای کی براتون نوبت سزارین زده بودند؟ گفت: هفته پیش. گفتم: پس چرا نرفتین؟ گفت: گفتم صبر کنم ببینم چی میشه؟!

۳. به مرده گفتم: چند سالتونه؟ مرده از همراهش پرسید: من چند سالمه؟ همراهش هم گفت: فکر کنم چهل و هفت یا هشت!

۴. به خانمه گفتم: چیز ناجوری نخوردین که مسموم شده باشین؟ گفت: نه امروز ظهر غذا دوغ و هندونه خوردم!

۵. (۱۲+) مرده گفت: اون قدر خلط دارم که باید هی بکشم پائین!

۶. به مرده گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ گفت: یه داروخونه رو خوردم. مختصر و مفید!

۷. یه پسر هفت هشت ساله رو که زمین خورده بود آوردند که پیشونیش زخم شده بود. وقتی رفتم بالای سرش گفت: چندتا بخیه میخواد؟ برای اینکه نترسه گفتم: یکی. بخیه اش کردند و رفتند. نیم ساعت بعد دوباره آوردندش و گفتند تازه متوجه یه زخم دیگه زیر موهاش شدیم! وقتی رفتم بالای سرش بچه داد زد: چرا اون بار دروغ گفتی؟ گفتی فقط یه بخیه میخواد اما چندتا بخیه خورد!

۸. نسخه پیرمرده رو که نوشتم دستشو گذاشت روی میز و بلند شد. بعد گفت: میبینی؟ یه زمانی من این میزو بلند میکردم حالا این میز باید منو بلند کنه!

۹. دوتا پسر مست اومدند توی مطب. به اونی که نشسته بود روی صندلی گفتم: بفرمائین. گفت: ببین آقاپسر ........ که شلیک خنده دومی بلند شد. بعد هم از مطب رفت بیرون و پشت سر هم شماره میگرفت و به دوستاشون میگفت: .... رو بردم دکتر. به دکتره گفت آقاپسر!

۱۰. پیرزنه گفت: هرروز صبح که از خواب بیدار میشم کمرم تا دو روز خشک میشه!

۱۱. مرده گفت: چندوقت پیش اومدم اینجا پیش خانم دکتر دفترچه مو مهر کرد که برم پیش متخصص اما وقتش گذشت. دوباره برام مینویسین؟ گفتم: باشه. گفت: اون وقت شما هم مهر خانم دکترو میزنین؟!

۱۲. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: دوتا برگ دیگه از دفترچه ام مونده میشه بکنینشون؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه میخوام فردا برم شهر. گفتم یهو دفترچه مو هم عوض کنم گفتم شاید اگه برگ داشته باشه ایراد بگیرند!

پ.ن۱: ظاهرا این بار اکثر خاطرات مال آقایون بود!

پ.ن۲: حالا که وبلاگستان وبلاگهائی که به مدت یک ماه آپ نشن از لینکهام حذف میکنه تصمیم گرفتم لینکدونیمو به حالت اولش برگردونم. یادمه که یه سطر از کدهای قالب وبلاگمو حذف کردم تا کدهای وبلاگستان قابل نمایش شدند اما حالا هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم چی بود؟! اگه دوستانی که قالبشون مشابه منه کمک کنند ممنون میشم! (توی بخش ویرایش قالب وبلاگ همه شون از این وبلاگ جدیدی هاست مال من نیست!)

پ.ن۳: برای عماد یه کتاب درباره گیاهان خریدیم که ظاهرا حسابی جذبش کرده. چند روز پیش هم این نوشته رو چسبونده روی در اتاقش. خودمونیم از همین حالا خوش اشتها هم هست!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (118)

سلام

۱. خانمه گفت: برام آزمایش بنویسین. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: قراره قبل از بارداری بشم! (ترجمه: آزمایشات پیش از بارداری)

۲. پیرزنه گفت: دفترچه مو مهر کن برم پیش متخصص. گفتم: برای کی مهرش کنم؟ گفت: برای خودم!

۳. از بس مسئول محترم تزریقات اصرار کرد برای مریض سرم نوشتم و گفتم: برین تزریقات تا بهتون بزنن. گفت: نه میریم خونه خودمون می زنیم!

۴. پیرزنه برگه آزمایششو داد بهم و گفت: نمیدونم این آزمایشه یا جواب آزمایش؟!

۵. خانمه گفت: بچه ام تب نداره اما بدنش داغه!

۶. خانمه دفترچه شو گذاشت جلوم و گفت: رفتم پیش متخصص چشم برام قطره نوشت گفت برو پیش دکتر خودتون تا براتون کپسول بنویسه!

۷. پیرزنه درحال نقش بازی کردن (اون هم به صورت کاملا تابلو) اومد توی مطب و خودشو پرت کرد روی صندلی. پشت سرش یه زن جوون هم اومد تو. گفتم: بفرمائین. پیرزنه آستینشو زد بالا و گفت: فشارمو بگیر. زن جوون هم گفت: دکتر! بی زحمت فشارشو بگیر. بعد از گرفتن فشار پیرزنه گفت: گلومو نگاه کن درد می کنه. زن جوون هم گفت: دکتر! بی زحمت گلوشو نگاه کن درد میکنه. بعد پیرزنه گفت: دکتر به دادم برس. زن جوون هم گفت: دکتر! بی زحمت به دادش برس!

۸. پیرزنه یه بچه رو آورده بود و گفت: مریضه. دفترچه شو باز کردم و دیدم مال یه پیرمرده! گفتم: ایشون هم مریضند؟ گفت: خدا نکنه اون هم مریض بشه!

۹. خانمه دوتا آمپول دگزامتازون از کیفش درآورد و گفت: الان که زانوم درد میکنه کدومو بزنم؟ گفتم: اینها که یکیند. گفت: خب حالا کدومو بزنم؟ نگاهشون کردم و اونو که تاریخش نزدیک تر بود بهش دادم و گفتم: اینو بزن!

۱۰. نسخه پیرزنه رو نوشتم و دادم دستش. وقتی داشت می رفت گفت: دکتر اون پیرمرده که گاهی میاد اینجا و بدنش میلرزه شوهرمه زیاد بهش محل نذار!

۱۱. (۱۴+) خانمه پرونده شو آورد و گفت: دکتر! شوهرم داره بعد از نه ماه از کویت میاد دیگه لازمه قرص جلوگیری برام بنویسی! 

۱۲. نسخه پیرمرده رو دادم دستش و گفتم: ببرینش داروخونه. گفت: چی توی داروخونه است؟ آدمه؟!

پ.ن1: چند روزه با گوگل کروم نمیتونم برای وبلاگ های پرشین بلاگ کامنت بگذارم اما توی اینترنت اکسپلورر میشه کامنت گذاشت. یه نکته جالب دیگه اینکه توی همه بروزرها نمیشه لینک گذاشت! به نظر شما چرا آیا؟

پ.ن2: بعد از چند پست همراه با تسلیت گوئی خوشحالم که دست کم یه بار همه چیز به خیر گذشته. اینجارو ببینین.

پ.ن3: عماد از مدرسه اومده و میگه: به من افتخار می کنین؟ میگم: مگه چکار کردی؟ میگه توی مسابقات شطرنج مدرسه ثبت نام کردم!

پ.ن4: رفتم سایت وبلاگستان تا به حذف بعضی از لینکهام اعتراض کنم که دیدم نوشته از این به بعد وبلاگهائی که یک ماه تمام آپ نشن از لیست لینکها حذف میشن! خلاصه که حذف لینکهارو از چشم من نبینین! خدا رحمتت کنه گودر!