جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روانپزشکی

سلام 

امروز توی یکی از مراکز شبانه روزی شیفت صبح بودم که از معاونت درمان شبکه تماس گرفتند و گفتند پزشک شیفت عصر و شب امروز تازه نظام گرفته و  زودتر میاد تا شما کمی راهنماییش کنین. 

گفتم: باشه تشریف بیارن. 

اومد و چشمتون روز بد نبینه! 

فکر کردم باید یه مقدماتی از طریقه کار توی مرکز شبانه روزی براش بگم اما نمیدونم این خانم دکتر کجا مدرک گرفته بود که توی نسخه نویسی از بیخ ......... 

بالاخره ناچار شدم یک نسخه برای سرماخوردگی یکی برای درد شکم یکی برای کمردرد و .... براش دیکته کنم و او بنویسه! 

شماره موبایلمو هم گرفت تا اگه مریضی اومد که براش نسخه شو ننوشته بودم زنگ بزنه و بپرسه! 

بگذریم 

دیشب بالاخره فرصت شد و نشستم و بخشی از ادامه خاطراتمو نوشتم. 

بعد کلی گشتم دنبال عکسی که به موضوع بخوره. 

در همون حین فیس بوک و تینی پیک و ... شروع کردند فیلتر شدن. 

وقتی تصمیم گرفتم مطلبو بدون عکس بزنم توی وبلاگ یک لحظه بلاگ اسکای هم قطع و بعد وصل شد و در نتیجه همه متنی که نوشته بودم پرید!! 

دیگه از شدت عصبانیت نمیدونستم چکار کنم؟  این بود که خیلی زود (ساعت یک بعد از نیمه شب) خوابیدم. 

حالا هم نشسته ام و دوباره دارم از اول مینویسم.

بگذریم پاییز سال ۷۶ بود که به بخش روانپزشکی رسیدیم. 

من از وقتی پزشکی رو شروع کردم به روانپزشکی علاقه خاصی داشتم اما خداییش با دیدن این بخش از نزدیک نظرم عوض شد! 

بخش روانپزشکی در اون زمان پنج استاد داشت و یکی از پراستادترین بخشهای مینور محسوب میشد.

ادامه مطلب ...

بازی

سلام 

به دستور استاد گرامی ‹‹یک دانشجوی پزشکی›› میخوام وارد یک بازی سیاسی بشم. 

بازی بایدها و نبایدهای رئیس جمهور آینده. 

اما هر چه فکر کردم دیدم تمامی گفتنی ها توسط ایشون گفته شده و دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده. 

پس به یکی دو جمله بسنده میکنم: 

جناب آقای رئیس جمهور! 

هر کسی که هستید. 

چه میرحسین  

چه محمود 

چه مهدی  

و چه محسن  

 

  

شما از این پس رئیس جمهور همه مردم ایرانید. 

چه آنان که به شما رای دادند و برایتان سینه چاک میدادند. 

و چه آنان که با شما مخالف بودند. 

جناب آقای رئیس جمهور! 

آنگونه که دوست دارید زندگی کنید.  

نوشتان باد.

اما بگذارید ما هم (دست کم اندکی) ‹‹زندگی کنیم››

متفرقه از ۱۳۷۶

سلام 

انگار قسمت نیست به خاطراتم ادامه بدم. 

الان یکی دو هفته است که مطلب بعدیمو نوشته ام روی کاغذ و آماده ام برای نوشتن. 

اما یکدفعه مسئله نظام هماهنگ پیش اومد. 

حالا هم دوباره نشستم که بقیه خاطراتمو بنویسم که یادم اومد چندتا از خاطرات سال ۷۶ مونده که شاید از نظر شما یخ و بی مزه باشند اما برای خودم جالبند پس مینویسمشون و بقیه خاطراتو میگذارم برای پست بعدی: 

۱.در اردیبهشت سال ۷۶ بود که یک روز دیدیم یک پارچه زده اند توی دانشگاه که سخنرانی «سید محمد خاتمی» کاندیدای ریاست جمهوری در دانشگاه ولایت. وسیله ایاب و ذهاب موجود است. 

گرچه من هیچوقت خودمو قاطی مسائل سیاسی نکردم و نمیکنم ولی نمیدونم چرا هوس کردم که برم و رفتم. 

با مینی بوسهایی که آماده کرده بودند از دانشگاه علوم پزشکی ولایت رفتیم دانشگاه ولایت و چند دقیقه بعد خاتمی هم با اتوبوس اومد. 

جلسه پرسش و پاسخ شروع شد و یکی از پرسشهایی که مجری برنامه (که به طرز وحشتناکی تپق میزد) پرسید این بود که ما میترسیم رئیس جمهور قبلا انتخاب شده باشد و ما بیخود داریم رای میدهیم. 

خاتمی هم پاسخ داد که مطمئن باشید که چنین نیست و نخواهیم گذاشت آراء شما به هدر برود. 

چندتا کاغذ هم گذاشته بودند که هرکسی میخواد از آقای خاتمی حمایت کنه اسم بنویسه و امضاء کنه اما من که اینکارو نکردم چون نمیخواستم پام توی هیچ ماجرای سیاسی وسط باشه (آره من ترسوَم چی میخوای بگی؟!)خدائیش من اون سال فکر میکردم تفاوت آراء خاتمی با یکی دیگه از نامزدهای اون دوره (که حتما میدونید منظورم کیه) خیلی کم باشه ولی در کمال تعجب شاهد بودم که حماسه «دوم خرداد» رقم خورد. 

۲.توی تابستون ۷۶ بود که یک روز دیدیم یک کاغذ بزرگ زده اند توی بُرد که روش نوشته: 

قابل توجه دانشجویان پزشکی ورودی ۷۱ ار شما دعوت میشود جهت خوردن شیرینی ازدواج یکی از همکلاسان خود ساعت ۵ بعدازظهر امروز به سالن اجتماعات مراجعه نمایید. 

اون روز حسابی کنجکاوی مون گل کرده بود اما هرکار کردیم نفهمیدیم کی عروسی کرده؟ بالاخره ساعت ۵ رفتیم و در کمال تعجب دیدیم که کار کارِ «علیرضا»ست. 

یکی از کسانی که از صبح تا اونوقت داشتیم باهاش درباره اینکه کی ممکنه داماد (یا عروس) شده باشه با هم مشورت میکردیم! 

یادش به خیر «علیرضا» پسر نازی بود. امیدوارم هرجا هست موفق باشه. آخرین خبری که ازش داشتم چند سال پیش بود که شنیدم صاحب یک جفت پسر دوقلو شده. 

۳.مهر یا شاید هم آبان ۷۶ بود که «آقای واحدی» مجری برنامه «صبح بخیر ایران» اومد ولایت و دانشگاه ما. 

اون برای اینکه به بینندگان نشون بده از شهرهای مختلف کشور توی این دانشگاه تحصیل میکنند از چند نفر پرسید که اهل کجا هستند. 

هر کسی اسم یه شهرو گفت تا اینکه «واحدی» رسید به «مهرداد» و ازش پرسید اهل کجاست؟ 

«مهرداد» هم (که الان متخصص جراحیه) نه گذاشت و نه برداشت و گفت:دستنا! 

واحدی دوباره پرسید:کجا؟ 

و مهرداد باز گفت:دستنا!! 

ظاهرا انتظار داشت همه بدونن دستنا (یکی از روستاهای سابق شهرستان ولایت که از چندی پیش با تاسیس یه شهرستان جدید  به اون شهرستان ملحق شد) کجاست! 

۴.خاطره هشتم آذر ۷۶ را باید همه تون به یاد داشته باشید. 

چی؟ یادتون نیست؟ ای بابا! 

بازی ایران و استرالیا دیگه. 

یادمه بسیج دانشجویی یک کار بی سابقه کرد و مسابقه پیش بینی نتیجه فوتبالو گذاشت. 

من که دیدم همه دارند برد ایرانو پیش بینی میکنند نتیجه رو ۲-۱ به سود حریف پیش بینی کردم و برای همین وقتی عزیزی (در موقعیتی که من هنوز فکر میکنم آفساید بود) به باقری پاس داد و او هم نتیجه رو ۲-۱ کرد کلی ذوق کردم! 

اما وقتی «غزال تیز پا» نتیجه را مساوی کرد توی اتاق چنان پرشی کردم که رکورد پرش ارتفاع زندگیمو شکستم! و تا فوتبال تموم نشد حاضر نشدم برم سر سفره ناهار! 

یادش بخیر 

پ.ن۱:بقیه خاطرات دوران دانشجویی با عنوان «روانپزشکی» تا چند روز دیگه 

پ.ن۲:اگر شما هم به فوتبال علاقمندید به وبلاگ دیگه من فوتبال به سبک ایرانی مراجعه فرمایید. 

پ.ن۳:میگم کسی دقت کرده که اسم کوچک هر چهار کاندیدا با حرف «م» شروع میشه!! 

این هم از عجایبه ها!! 

رای من که معلومه: 

میرمحسن کروبی نژاد

دیدین دروغ نگفتم؟

سلام 

اینهم حکم جدید حقوقی ما! 

فکر میکردیم در آستانه انتخابات شاید فرجی بشه اما ......

 

فکر کنم دیگه همه خوانندگان همیشگی این وبلاگ بدونند من اهل کجام اما ترجیح دادم اسم مکانو هم پاک کنم تا بعضی فکر نکنند فقط در یک ناحیه از کشور این مشکل وجود دارد.  

ببخشید اگه زیاد واضح نیست اما اگر اینجا کلیک کنید تو کامپیوتر خودتون راحت تر دیده میشود.

نظام هماهنگ !!

به گمانم دو سه سالی بود که ما را با وعده تصویب نظام هماهنگ پرداخت سر کار گذاشته بودند و هر گاه از کمی دستمزدمان شاکی بودیم همچون وعده «بزک نمیر بهار میاد ...» ما را با این وعده به سکوت فرامیخواندند. 

و سرانجام در هفته گذشته حکم های حقوقی ما را با نظام هماهنگ تحویلمان دادند. 

وقتی حکم جدید را دیدم نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! 

این همه وعده و وعیدهای رنگارنگ و در پایان اضافه حقوقی در حدود یکصد هزار تومان به گونه ای که مجموع حکم حقوقی من (که پیش از پرداخت آن مبلغ قابل توجهی به بهانه کسورات مختلف از آن کسر خواهد شد) به ششصد هزار تومان هم نمیرسد. 

خنده دارتر اینکه اکنون و با حکمهای جدید حقوق بسیاری از پرسنل درمانگاهها از بهیار تا مسئول داروخانه و حتی تا مسئول پذیرش از حقوق پزشکان زیادتر شده است! به گونه ای که اخیرا یکی از پزشکان که مسئول یکی از مراکز شبانه روزی است کتبا از سرپرست شبکه درخواست کرده است جایش را با سرایدار مرکز عوض کند چرا که او با نظافت مرکز از این پس درآمد بیشتری از پزشک مرکز خواهد داشت !! 

درواقع از این پس ادعای مدیریت پزشک بر کارکنان مراکز بهداشتی درمانی که بسیاری از آنان حقوقی بیشتر از پزشک مرکز خواهند داشت به لطیفه بیشتر شبیه خواهد بود. 

شما را نمیدانم اما ما هنوز پس از چند سال در انتظار تحقق وعده «دو ماه پاداش برای همه کارکنان دولت» هم به سرمیبریم. 

اخیرا پزشکان شبکه بهداشت و درمان ولایت نامه ای را در اعتراض به این موضوع تنظیم و امضاء کرده اند و برای امضاء پزشکان دیگر شبکه های استان به آن شبکه ها فرستاده اند تا پس از تکمیل این نامه به دفتر ریاست دانشگاه علوم پزشکی استان تحویل شود گرچه گمان نمیکنم درنهایت این کار هم فایده ای داشته باشد. 

به این ترتیب ما دو راه بیشتر نداریم: 

۱.تاسیس مطب:که این راه علاوه بر دردسرهای خاص خودش درنهایت تضمینی برای درآمد بیشتر نخواهد داشت. 

۲.درس خواندن و امید به قبولی در آزمون دستیاری:که با وجود برخی افراد که مسئولیتی برای اداره یک خانواده را ندارند و از سوی دیگر پول و فرصت کافی برای شرکت در انواع کلاسها و آزمونها و .... را دارند گمان نمیکنم از این آتش هم آبی برای ما گرم شود. 

پس به نظر شما چه باید کرد؟ 

پ.ن۱:شاید تا چند روز دیگر به یک دستگاه اسکنر دسترسی پیدا کنم. در این صورت تصویری از حکم حقوقی جدید را در این وبلاگ خواهم گذاشت تا کسی نتواند مرا به دروغگویی متهم کند. 

پ.ن۲:ظاهرا دکتر سارا که چندی پیش با هک وبلاگش وبلاگ جلجل را راه اندازی کرده بود چند روز پیش مجددا هک شده است. 

قصد نصیحت هکرها را ندارم که اینان اگر درک داشتند چنین نمیکردند. اما اگر دکتر سارا درحال خواندن این مطالب است به ایشان توصیه میکنم با توجه به هک دوباره وبلاگ ایشان و نیز مدلاگ در بلوگفا این بار سرویس دهنده دیگری را برای ساخت وبلاگ امتحان نمایند. 

ضمنا نخستین کسی که آدرس جدید ایشان را بیابد برنده جایزه «یک سال خواندن رایگان مطالب این وبلاگ خواهد بود! 

پ.ن۳:چندی پیش با رئیس یکی از شبکه های بهداشت و درمان استان صحبت میکردم که گفت:بیشترین تحصیلات و کمترین حقوق درمیان روسای ادارات مختلف این شهرستان متعلق به من است! نمیدانم ایشان اکنون چه خواهند گفت؟ 

پ.ن۴:اگر دانش آموزان دبیرستان در حال خواندن این مطلب هستند صمیمانه از آنان دعوت میکنم در انتخاب رشته خود برای کنکور با چشم باز تصمیم بگیرند. 

پ.ن۵:باید مواظب باشم چراکه طرح انتقاداتی به مراتب ملایمتر از این سبب فیلتر شدن وبلاگم در رویا بلاگ شد. 

پ.ن۶:هرگاه وبلاگ من هک یا فیلتر شد وبلاگ بعدی من با نام rezasr3 خواهد بود. 

ببخشید که این مطلب تا حدی تلخ شد. چون واقعا دارم عذاب میکشم. 

بدبختیهای خودمان یک طرف انتظارات و تفکرات برخی که هنوز گمان میکنند پزشکان ثروتمندانی خوابیده بر بالش پرقو هستند هم یک طرف.