جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (۲) (بخش شمال!)

سلام

شرمنده برای تاخیر 

شنبه بیست و سوم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

اخوی بعد از چند روز رفت سر کار و ما هم بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه وسایلمونو جمع و جور  کردیم و حدود ساعت یک بعدازظهر راه افتادیم. رسیدیم به کرج و بعد وارد جاده چالوس شدیم. حدود بیست دقیقه رفتیم و بعد کنار یکی از رستوران ها ایستادیم و کنار رودخونه ناهار خوردیم. هر کدوممون یه نوشیدنی هم همراه غذا سفارش دادیم و آنی هم یه دوغ محلی سفارش داد و چند دقیقه بعد همه مون با دیدن یه بطری نوشابه خانواده پر از دوغ غافلگیر شدیم. همه مون به جای نوشیدنی های خودمون دوغ خوردیم و بقیه شو هم با خودمون بردیم. از رستوران که بیرون اومدیم یکی از پرسنل رستوران بهمون گفت: راستی چون جاده شلوغ بود استثنائا جاده رو یک طرفه کردن، باید برگردین! به حرفش گوش ندادم و راه افتادیم اما چند کیلومتر جلوتر پلیس جلومونو گرفت و توصیه کرد برگردیم چون ماشین ها از اون طرف باسرعت میان و خطرناکه. یا این که تا ساعت یک صبح همون جا بمونیم! بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بعد از رسیدن به کرج و بعد به تهران خودمونو از جاده هراز به مازندران رسوندیم.

زمانی دکتر پرسیسکی وراچ توی وبلاگشون نوشته بودن مازندران مثل یه جاده بلنده که دو طرفش پر از خونه است، و من اون شب واقعا درک کردم این جمله یعنی چی. همه شهرها و روستاهای مسیر عملا به هم چسبیده بودند و ما حوالی نیمه شب بالاخره به ویلای باجناق گرامی رسیدیم. یه جایی بین نوشهر و چالوس. وسایلی که لازم بود از ماشین پایین آوردیم و خوابیدیم.

این هم یه عکس از ویلا.

یکشنبه بیست و چهارم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

امروز هم دیر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. اول چرخی توی ویلا زدیم که شامل یه محوطه حدودا نهصد متری و پر از درختان میوه بود. بچه‌ها هم کلی با حلزون های بزرگ و کوچکی که روی برگ درختها پیدا کرده بودند بازی کردند. عصر هم رفتیم به ساحل نزدیک ویلا و بچه‌ها تنی به آب زدند و شب برگشتیم ویلا.

دوشنبه بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

آنی صبح ازم خواست تا برم و از نونوایی بربری که شنیده بود اون نزدیکی هاست نون بگیرم. جالب اینجاست که توی همون چند صد متری که پیاده رفتم از سه روستای به هم چسبیده عبور کردم! کوه های زیبا و پر از درختان سبز در فاصله نه چندان دور زیبایی خودشونو به نمایش گذاشته بودند و اگه امکانش بود برای ساعت ها همون جا می ایستادم و به اون منظره خیره می شدم. به یه نونوایی رسیدم و از جناب نونوا پرسیدم: ببخشید نونوایی بربری این نزدیکی ها کجاست؟ که با تعجب و با لهجه شیرین مازندرانی گفت: خب این بربریه دیگه!

خدایی من تا اون روز نون بربری این شکلی ندیده بودم! نون خریدم و برگشتم خونه و بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم بریم به ساحل رادیو دریا که آلاچیق های قشنگی برای نشستن داشت. اما تابلو زده بودند که شنا ممنوعه. پس بعد از خوردن ناهار راه افتادیم و به قسمت ویژه شنا رفتیم اما با یه قسمت پر از سنگ و انواع گیاهان دریایی روبرو شدیم و بعد از چند دقیقه برگشتیم! وقتی به ویلا رسیدیم آنی در رو باز کرد و کنار در ایستاد. فرمون ماشینو به سمت راست چرخوندم تا به آنی نخورم و دقیقا در همون زمان عماد سرشو از عقب ماشین جلو آورد و من دیگه نتونستم آینه سمت راست ماشینو ببینم. کمی که جلوتر رفتم ماشین داخل جوی آب جلو در ویلا افتاد و به سمت راست کج شد و صدای محکم برخورد ماشین با در ویلا بلند شد! دنده عقب گرفتم و از ماشین پیاده شدم و تازه متوجه شدت برخورد و فرورفتگی روی در ماشین شدیم! چند دقیقه ای غصه خوردیم اما بعد دیدیم غصه خوردن بی فایده است پس دوباره سوار ماشین شدیم و یه سر به بازارهای اطراف زدیم. بعد هم چرخی توی شهر چالوس زدیم و موقع برگشت کمی شیرینی از قنادی تی شین خریدیم. نکته جالب برای من فروش انواع مربا بود که خیلی از اونها رو برای اولین بار می دیدم و اگه میشد از همه شون یه شیشه می خریدم اما چون امکان بردنشونو نداشتیم نهایتا به خریدن یه شیشه مربای گل گاو زبان بسنده کردیم و بعد برگشتیم ویلا.

سه شنبه بیست و ششم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

صبح اول وقت رفتم و یه صافکاری پیدا کردم اما احساس کردم داره خیلی گرون میگیره پس قبول نکردم و برگشتم ویلا. بچه‌ها مشغول بازی با حلزون هایی بودند که اون روز پیدا کرده بودند چون آنی حلزونهای دیروزی را طبق معمول دیشب آزاد کرده بود.

آماده شدیم و راه افتادیم به طرف مجتمع تفریحی نمک آبرود. ورودیه دادیم و وارد شدیم و تا جایی که امکان داشت با ماشین جلو رفتیم و بعد هم کلی پیاده روی کردیم تا به قسمت تفریحی رسیدیم. البته همون پیاده روی در اون جای زیبا و سرسبز هم لذت خودشو داشت. با دو صف طولانی برای سوار شدن به دو خط تله کابین مواجه شدیم و وارد اولین صفی که بهش رسیدیم شدیم که متعلق به خط یک بود. بعد رفتم و بلیت و یه مقدار خوراکی گرفتم و رفتم پیش آنی و بچه‌ها. بیشتر از یک ساعت توی صف بودیم تا بالاخره سوار شدیم. و بعد لذت تماشای اون طبیعت زیبا از بالا. خط سورتمه هم زیر پامون مشخص بود که چون بچه‌ها حاضر نشدن بیان من و آنی هم نرفتیم. هر لحظه ارتفاع تله کابین بیشتر میشد و بالاخره از ابرها گذشتیم و  بالاتر از ابرها به پایان مسیر رسیدیم. روی یکی از میزهای رستوران اونجا و در فضای باز نشستیم و من وارد خود رستوران شدم و یکی از منوهای اونجا رو برداشتم و بیرون اومدم اما پشت سر من یکی از خانمهای شاغل در رستوران هم بیرون اومد و خواست منو را با منویی که همراهش آورده بود عوض کنم و وقتی منویی که خودم برداشته بودم باز کردم متوجه علت شدم چون کل اون منو به زبان عربی بود! ناهار خوردیم و بعد گشتی در طبیعت زیبای بالای کوه زدیم و بعد هم به پایین برگشتیم و دقایقی بعد خودمونو به ماشین رسوندیم و راهی ویلا شدیم.


چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. از شب پیش کلی فکر کردیم امروز چکار کنیم و نهایتا تصمیم گرفتیم که راه بیفتیم تا زودتر ماشینو توی ولایت به یه صافکاری نشون بدیم. پس وسایلو جمع کردیم و راهی شدیم. از نمک آبرود گذشتیم و بعد از رسیدن به عباس آباد به سمت کلاردشت پیچیدیم. آنی گفت همین جا دم یه رستوران نگه دار ناهار بخوریم و دم اولین رستورانی که دیدم و یکی از آخرین رستوران های شهر بود ایستادم. نمیدونم به خاطر هجوم مسافرها بود یا کیفیت غذا که حدود نیم ساعت توی صف بودیم تا یه میز خالی پیدا بشه! البته وقتی غذای رستوران خانه دارچین را خوردیم انصافا کیفیت خوبی داشت. رستورانی که ظاهرا توسط چند خانم اداره میشد. بعد از خوردن ناهار و موقع سوار شدن به ماشین از جاده یه عکس گرفتم و حرکت کردیم. با خروج از شهر و ورود به کوهستان به یکی از زیباترین جاده هایی رسیدیم که تا به حال دیده بودم. یه جاده جنگلی و پرپیچ و خم توی کوه که در برخی جاها درختان دوطرف به هم رسیده بودند. هر چند قدم هم تابلو یه استراحتگاه مسافران به چشم می خورد که جلو خیلی از اونها مردم مشغول بازی با تاب هایی بودند که به درختها بسته شده بود اما ما نگه نداشتیم. چندین جا هم به تابلو بستنی سرخ کرده موجود است برخوردیم اما چون تازه غذا خورده بودیم و دیگه جا نداشتیم نگه نداشتیم. حیف شد. انشاالله دفعه بعد امتحان میکنیم اما الان اصلا نمیدونم چی بود. بعد از مدتی اون جاده جنگلی تموم شد. گرچه همچنان دوطرف  جاده پر از جنگل بود. به منطقه زیبای کلاردشت رسیدیم و از منظره زیبای خونه های ویلایی و جدا از هم وسط طبیعت زیبا واقعا لذت بردیم. دقایقی هم به توصیه باجناق گرامی کنار رودخونه زیبای روستای رودبارک ایستادیم که ارزش چند کیلومتر دور شدن راهو داشت.

به راهمون ادامه دادیم و حوالی مرزن آباد به جاده چالوس رسیدیم و به یه ترافیک سنگین و عجیب و غریب برخوردیم. نمیدونم چرا اون روز جاده رو یک طرفه نکرده بودند. اما از مرزن آباد تا کرج را پنج ساعت توی راه بودیم! و کلی خدا رو شکر کردیم که از همون چالوس وارد این جاده نشده بودیم.

تصمیم داشتم موقع برگشت هم سری به اخوی بزنیم اما بعد دیدیم اون موقع دیگه امکان راه افتادن دوباره را نداریم چون خیلی دیر میشه پس به راهمون ادامه دادیم و توی مجتمع تعاونی ۵۷ بین تهران و قم شام خوردیم و دوباره راهی شدیم و نهایتا تصمیم گرفتیم یه سره تا ولایت بریم. کلی از راهو آنی رانندگی کرد و بعد هم نوبت من شد. همین طور اومدیم و اومدیم تا بالاخره حدود ساعت پنج صبح به ولایت رسیدیم. وسایل واجبو از ماشین پایین آوردیم و تا ظهر خوابیدیم!

فردا ظهر هم از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و ماشینو بردم پیش صافکار که بعد از چند روز با هزینه حدودا نصف چیزی که توی چالوس بهم گفته بودن درست شد!

پایان

پ.ن۱: متاسفانه به دلیل پیشرفت بیماری از چند روز پیش راه مجرای صفراوی مامان بسته شده و زردی شدید پیدا کرده ولی به دلیل وضعیت جسمانی هیچ پزشکی جرات باز کردن مسیرو نداره. یه نفر هم که تلاششو کرد موفق نشد. دیگه راضی هستیم به رضای خدا.

پ.ن۲: عسل داد میزنه: باباااااا! میگم: چیه؟ چند لحظه صبر میکنه و بعد میگه: خیلی دوستت دارم. میگم: خیلی ممنون من هم خیلی دوستت دارم. میگه: میدونی چرا اینو گفتم؟ چون یادم رفت چرا صدات کردم گفتم یه چیزی گفته باشم!

تهران پایتخت ایران است (۱)

سلام

اول بگم عکس ها درست نشدند تا بعد ببینم چطور میشه درستشون کرد. (بعدنوشت:درست شدند)

ممنون از دوستانی که در این چند روز به یاد ما بودند.

اون قدر سفرنامه ننوشتم که در اولین فرصت مشغول نوشتن شدم!

دوشنبه هجدهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت (تاسوعا):

دیشب شیفت بودم و صبح رسیدم خونه و از هوش رفتم! و همه زحمات جمع کردن وسایل و بستن چمدون و .... با آنی بود. بعدازظهر هم تا اومدیم خداحافظی کنیم و راه بیفتیم ساعت از پنج گذشته بود. بالاخره به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم تا دلیجان. کنار یکی از رستوران ها ایستادیم و شام خوردیم و دوباره راهی شدیم. دیوار کنار رستوران پر از مارمولکهای کوچک و بزرگ بود و بچه‌ها موقع سوار شدن به ماشین اصرار داشتند براشون مارمولک بگیرم اما ترجیح دادم این کارو نکنم بخصوص وقتی متوجه شدم اونجا دیوار یه دستشویی عمومیه!!

راهمون از طریق اتوبان ساوه نزدیک تر بود اما چون اخوی گرامی فرمودند از قم بیایید سرراست تره از اون مسیر رفتیم و بعد از نیمه شب رسیدیم به شهر محل زندگی اخوی و برای اولین بار بعد از مهاجرتش رفتیم خونه شون. و تنها کاری که انجام دادیم سلام و علیک بود و تحویل سوغاتی ها و بعد هم بیهوش شدن!

سه شنبه نوزدهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت(روز عاشورا):

امروز همه جا تعطیل بود پس بعد از یه خواب دلچسب و خوردن صبحانه چرخی توی شهر زدیم که بالای هشتاد درصد شهر پر از آپارتمان های کوتاه و بلند بود ساخت شرکت‌های انبوه ساز داخلی و خارجی. اخوی گرامی هم فرمودند که هجوم مردم از شهرها و روستاهای دور و نزدیک باعث شده سیاست دولت درمورد اسکان سرریز جمعیت تهران در شهرهای تابعه با شکست مواجه بشه.

فوتبال ایران و هنگ کنگ را دیدیم و بعد راهی تهران شدیم و چون همه جا تعطیل بود ترجیح دادیم بریم پارک آب و آتش  (که البته خبری از آب و آتش نبود) و بعد یه مسافت قابل توجه روی پل طبیعت و پارکهای اطرافش قدم زدیم و لذت بردیم. شام رو هم بیرون خوردیم و حوالی نیمه شب برگشتیم خونه اخوی.

چهارشنبه بیستم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

اخوی امروزو به خاطر ما مرخصی گرفته بود اما باز هم بعدازظهر از خونه اخوی خارج شدیم و گشتی توی تهران زدیم و دم مجتمع تجاری کورش توقف کردیم. توی مجتمع چرخ زدیم و از اینترنت رایگانش استفاده کردیم و برای اولین بار از دستگاه برای خودمون قهوه و ماسالا لاته گرفتیم که کیفیتش هم بد نبود.

از مدتی پیش گوشیم روزی چند بار خود به خود خاموش و روشن میشد و تعمیرکارهای ولایت هم از مشکلش سردرنیاوردند. وقتی به اخوی گفتم گفت: میخوای اینجا بدیش تعمیر؟ گفتم: باشه. رفتیم دم یه مغازه تعمیر موبایل که گفتند باید فلش بشه. نیم ساعت بعد و زمانی که من داشتم آبمیوه می خریدم اخوی گرامی رفت و گوشیو گرفت و اومد و متوجه شدم که دیگه اصلا گوشیم به اصطلاح بالا نمیاد! دوباره برگشتیم سراغ تعمیرکار که گفت: بگذارید تا فردا ببینم مشکلش چیه؟ اما اخوی گفت: بگذار فردا میبرمت یه مرکز بهتر.

شب رفتیم بام لند. یه بازار باکلاس و گرون قیمت که چیز زیادی ازش نخریدیم. تصمیم گرفتیم دور دریاچه چیتگر راه بریم که اخوی گفت بیست دقیقه طول می کشه اما به خاطر بچه ها بیشتر از نیم ساعت راه رفتیم و حدود یک سوم دریاچه رو طی کرده بودیم و نهایتا برگشتیم. توی رستوران دروازه طهرون شام خوردیم که همون طور که از اسمش پیداست سعی کرده بودند حالت قدیمی داشته باشند مثل ظروف فلزی و حوض توی حیاط و پر از ماهی و ..... بعد هم برگشتیم خونه اخوی و توی راه هم (اگه روزشو اشتباه نکرده باشم) از رادیو یه افسانه کردی گوش دادیم به نام 《سندر و مندر》.

پنجشنبه بیست و یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

امروز صبح محل کار اخوی تعطیل بود و زودتر از معمول از خونه اش اومدیم بیرون و اول رفتیم بازار موبایل ایران و نمایندگی سامسونگ که حدود پونزده دقیقه به گوشیم ور رفت تا بالا اومد و پولی هم نگرفت. اما بعد گفت: اگه میخوای مشکلش حل بشه حدود سه و نیم میلیون خرجشه! و طبیعتا ترجیح دادم با روزی چند بار خود به خود خاموش و روشن شدنش کنار بیام! ازجمله همین الان که خاموش و روشن شد و ناچار شدم دوباره همه رو بنویسم! تا ببینم چی پیش میاد.

اومدیم بیرون و ناهار خوردیم و بعد از چند دقیقه صحبت درباره مقصد نهایتا تصمیم گرفتیم یه سر به کاخ سعد آباد بزنیم و رفتیم و ساعت پنج و ده دقیقه رسیدیم اما هرکاری که کردیم راهمون ندادند و گفتند بلیت فروشی تا ساعت پنج بیشتر نیست! داشتیم فکر می کردیم حالا کجا بریم که دیدیم یه چیزی داره از اون دور بال بال میزنه و میگه بیایین دیدن من و تصمیم گرفتیم روشو زمین نندازیم و راه افتادیم به طرف برج میلاد

رفتیم و بلیت گرفتیم و اول به یه توضیح سریع که بهمون دادند گوش دادیم و بعد با آسانسور بالا رفتیم و اونجا چرخیدیم. بعد بالاتر رفتیم تا قسمت گنبد آسمان (یا یه چنین چیزی!) که چیز خاصی نبود و بعد دوباره با آسانسور پایین اومدیم تا یکی دو نمایشگاه از دستخط های تاریخی و هدایای خارجی به شهرداری تهران و بعد هم نمایشگاه مجسمه تعدادی از مشاهیر ایران که انصافا قشنگ درست کرده بودند اما همه شون به همدیگه هم شبیه بودند!

بعد هم اومدیم بیرون و از فروشگاه شهروند پایین برج یه مقدار خرید کردیم و بعد جایی رفتیم که بیشتر از همه عماد و عسل لذت بردند یعنی پارک ارم. یه شهر بازی بزرگ و چند قسمتی که تا جایی که امکان داشت کاری کردم که به بچه‌ها خوش بگذره. ازجمله توی چرخ و فلکی که مشابهشو همیشه توی فیلمهای قدیمی خارجی دیده بودیم و سوار شدنش یکی از چندین آرزوی برآورده نشده بچگیمون بود. بعد هم همون جا شام خوردیم و بعد نوبت بازی بزرگترها شد. توی وسایلی که بچه‌ها جراتشو نداشتند. کلی هم خوش گذشت وقتی با جیغ و داد یا امام علی النقی و یا محمد بن عبدالله و یا امام ابوالفضل(!) رو صدا میزدیم و بعد هم داد میزدیم نیگرررررداررررررر این صاحب مرده را!! و هم خودمون و هم افراد کناری مون می زدیم زیر خنده! البته وسایلی هم بود که جرات سوار شدنشونو پیدا نکردیم! نیمه شب بود که دیدیم واقعا داره سردمون میشه و خودمونو به ماشین رسوندیم و برگشتیم خونه اخوی.

جمعه بیست و دوم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

امروز هم حوالی ظهر از خواب بیدار شدیم و بعدازظهر از خونه زدیم بیرون. بعد رفتیم سعادت آباد و پارک ژوراسیک که شامل عروسک های بزرگ و متحرک از انواع حیوانات زمان قدیم و زمان حال بود. برای بچه‌ها جالب بود اما من انتظار خیلی بیشتری داشتم. توی یه قسمت هم تصویر خودمونو می دیدیم درحالی که انواع حیوانات توی تصویر تلویزیون در اطرافمون راه میرفتند. بعد هم سری به پارک کناری زدیم که عروسک های بزرگ و متحرک حشرات توضیحاتی درباره خودشون به بچه‌ها می دادند. بعد کمی دیگه توی خیابون ها چرخیدیم و خاطرات اخوی رو با عبور از نزدیک خوابگاه دوران دانشجویی توی خیابون فلامک زنده کردیم و نهایتا از چندتا از مجتمع های تجاری اطراف میدان صنعت دیدن کردیم که اخوی از خالی شدن بعضی از مغازه های اونجا شگفت زده شد. و بعد هم برگشتیم خونه اخوی.

ادامه داستان در پست آینده.

پ.ن۱: مامان دوباره بستری شده و امروز که رفتم ملاقات داشتند بهش خون میزدند. کاش کاری از دستم برمیومد.

پ.ن۲: سفت کاری خونه رسما تموم شد و نماکاریش شروع شد. پول ما هم درحال اتمام بود که مقداری از طلبهای سال پیشمونو دادند!

پ.ن۳: چند دقیقه پیش عکس برج میلادو توی تلگرام به عسل نشون دادم و گفتم: میدونی اینجا کجاست؟ گفت: نظر بگذار که نسبتا جالب بود اما چیز خاصی نداشت!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۹)

سلام

۱. نصف شب خانمه را آوردند و گفتند: یه قرص آلپرازولام و یه قرص پروپرانولول و یه قاشق شربت دیفن هیدرامین (سه تا داروی خواب آور) خورده و نمیدونیم چرا خواب آلودگی پیدا کرده!

۲. به مرده گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: اصلا به من میگن آقای آمپول!

۳. پسره با استفراغ اومد. داروهاشو که گرفت گفت: این آمپول مال چیه؟ گفتم: مال استفراغ. گفت: عوضش کن من دارم میرم سر کار نمیخوام اونجا حالم به هم بخوره!

۴. به مرده گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: نه اما بچه ام توی خونه داشت!

۵. به مرده گفتم: سابقه فشار هم دارین؟ گفت: نه فقط فشارم میره بالا!

۶. اول صبح که رفتم توی یه مرکز خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: ببخشید چهارتا شربت سفالکسین ۲۵۰ دارم که فقط چند هفته دیگه تاریخ دارن میشه بنویسینشون؟ هرچقدر که به دکتر خودمون میگم نمینویسه. گفتم: باشه. بعد هم برای چهارتا از بچه‌های سرماخورده که نیاز به آنتی بیوتیک داشتن سفالکسین نوشتم و بعد رفتم سراغ نسخه نویسی معمول خودم. آخر وقت بهش گفتم: خب شربتهاتونو هم که نوشتم. گفت: هنوز هستن آخه بقیه داروهایی که توی اون نسخه ها نوشته بودین نداشتیم فرستادمشون داروخونه بیرون!

۷. معاینه خانمه را که شروع کردم شوهرش گفت: ببین دیگه به درد میخوره یا برم یه زن دیگه بگیرم؟!

۸. (۱۸+) چوبو برداشتم تا گلوی دختره رو ببینم که گفت: لطفا تا ته فرو نکنین!

۹. خانمه گفت: دو هفته است که شونه ام درد میکنه. بچه اش گفت: آره! هی از صبح تا شب به من میگه مالشش بده!

۱۰. به پیرمرده گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: من پنج کلاس سواد دارم شما دکترین من که نمیتونم برای شما تعیین تکلیف کنم!

۱۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: از این کپسول پونصدها هست، دویست و پنجاهشو براش بنویس!

۱۲. پیرزنه گفت: داروهای دکتر ..... اون قدر خوب بودن که حتی با خودم مکه هم بردمشون!

پ.ن۱: درست پیش از گذاشتن پست قبل توی وبلاگ یه ایمیل دیگه از خانم دکتر محترمی داشتم که قبلا گفتم دچار سرطان شدن. خوشبختانه شیمی درمانیو با موفقیت به پایان رسوندن. به امید سلامتی کامل ایشون و همه مبتلایان.

پ.ن۲: امشب شیفتم و از فردا میریم سفر اول تهران و توابع! و بعد شمال توی یه ویلا که ظاهرا موبایل هم توش درست آنتن نمیده! تجربه جالبی میشه!

پ.ن۳: عسل چند جلسه است که  کلاس فلوت میره. استادش هم گفته تنها شاگردیه که مثل مدرسه آروم میشینه و گوش میده! چند روز پیش وقتی ازم پرسید این چه نتیه؟ و من گفتم: من این چیزها رو بلد نیستم با تعجب نگاهم کرد! ظاهرا باورش نمی شد که چیزهایی هم هست که من بلد نیستم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۸)

سلام

۱. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: دکتر ..... نیست؟ گفتم: نه رفتن مرخصی. همراهش گفت: طوری نیست دکتر باید دکتر باشه که این هم هست!

۲. خانمه گفت: شبها موقع نفس کشیدن سینه ام طوری صدا میکنه که خودم هم میترسم!

۳. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفتم: دستتونو بزنین بالا فشارتونو هم بگیرم. گفت: آره ما که تا اینجا اومدیم و خرجیه که شده بیا بگیر!

۴. پیرزنه گفت: وقتی از جام بلند میشم انگار یه غبار آسیایی جلو چشممو میگیره!

۵. رفته بودم به جای یکی از خانم دکترها که مرخصی بود. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: امروز تو اینجایی یا اون دختره؟!

۶. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چندتا از این چوبهاتون بهم میدین؟ گفتم: برای چی میخواین؟ گفت: بهم گفتن زردچوبه بخورم میخوام با این چوبها زردچوبه بریزم توی جلد کپسول!

۷. (۱۶+) داشتم برای پیرزنه نسخه می نوشتم که شوهرش گفت: دکتر! میخوام یه چیزی بنویسی که تا شب جمعه خوب بشه ها!

۸. پرونده بهداشت روان خانمه رو نگاه کردم و گفتم: داروهاتون همینن یا عوضشون کردین؟ گفت: همینن. وقتی نوشتمشون گفت: مدتیه که دیگه روم اثر نمیگذارن میشه خط بزنین عوضشون کنین؟!

۹. نسخه پسره رو که نوشتم گفت: راستی گوشم هم از دیروز خارش داره. گوششو نگاه کردم و گفتم: گوشتون هیچ مشکلی نداره. همراهش گفت: حقیقتش گوش من میخاره گفتم یه دارویی ازتون بگیریم!

۱۰. پیرزنه گفت: سردرد دارم. از صبح توی خونه چند بار فشارمو گرفتم‌. گفتم: خب فشارتون چند بود؟ گفت: من چه میدونم؟ من که سواد ندارم!

۱۱. ساعت حدود دو صبح بود و درمونگاه غلغله. راننده آمبولانس از اتاقش اومد بیرون و گفت: چه خبره؟ چرا این قدر شلوغه؟ گفتم: نمیدونم. زیر لب یه چیزی خوند و گفت: یه ورد خوندم تا صبح فقط یه مریض دیگه میاد! تا حدود سه بیدار موندم و مریضی نیومد و خوابیدم. صبح چند دقیقه پیش از این که پزشک شیفت صبح بیاد یه مریض دیگه اومد!

۱۲. (ناراحت کننده) مشاور مرکز خانمه را فرستاد پیشم. گفتم: چرا ارجاعتون دادن اینجا؟ گفت: هیچی الکی میگه چرا دست بچه تو داغ کردی؟!

پ.ن۱: با تاخیر روز پزشک و پیشاپیش روز داروسازی را به همه همکاران پزشک و داروساز تبریک میگم و برای همه شون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.

پ.ن۲: مامان کمی بهتره ولی تا کی نمیدونم.

پ.ن۳: گفته بودم امسال به دلیل بالا بودن هزینه هامون سفر نمیریم مگه این که مورد خاصی پیش بیاد. خب ظاهرا پیش اومده! بعد از تاسوعا و عاشورا چند روز در تهران (البته نه خود تهران!) مهمان اخوی گرامی خواهیم بود و احتمالا بعد از اون با گرفتن کلید ویلای باجناق گرامی(همسایه آینده!) سری هم به شمال میزنیم.

پ.ن۴: هر شب که میخواستم برم شیفت عسل ناراحت میشد و میگفت نرو اما مدتی بود که هر هفته می پرسید این هفته چه شبهایی نمیایی خونه؟ و وقتی بهش میگفتم خوشحال میشد! بعدا فهمیدم آنی بهش اجازه داده وقتی من نیستم توی تختمون بخوابه!