جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (۲) (بخش شمال!)

سلام

شرمنده برای تاخیر 

شنبه بیست و سوم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

اخوی بعد از چند روز رفت سر کار و ما هم بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه وسایلمونو جمع و جور  کردیم و حدود ساعت یک بعدازظهر راه افتادیم. رسیدیم به کرج و بعد وارد جاده چالوس شدیم. حدود بیست دقیقه رفتیم و بعد کنار یکی از رستوران ها ایستادیم و کنار رودخونه ناهار خوردیم. هر کدوممون یه نوشیدنی هم همراه غذا سفارش دادیم و آنی هم یه دوغ محلی سفارش داد و چند دقیقه بعد همه مون با دیدن یه بطری نوشابه خانواده پر از دوغ غافلگیر شدیم. همه مون به جای نوشیدنی های خودمون دوغ خوردیم و بقیه شو هم با خودمون بردیم. از رستوران که بیرون اومدیم یکی از پرسنل رستوران بهمون گفت: راستی چون جاده شلوغ بود استثنائا جاده رو یک طرفه کردن، باید برگردین! به حرفش گوش ندادم و راه افتادیم اما چند کیلومتر جلوتر پلیس جلومونو گرفت و توصیه کرد برگردیم چون ماشین ها از اون طرف باسرعت میان و خطرناکه. یا این که تا ساعت یک صبح همون جا بمونیم! بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بعد از رسیدن به کرج و بعد به تهران خودمونو از جاده هراز به مازندران رسوندیم.

زمانی دکتر پرسیسکی وراچ توی وبلاگشون نوشته بودن مازندران مثل یه جاده بلنده که دو طرفش پر از خونه است، و من اون شب واقعا درک کردم این جمله یعنی چی. همه شهرها و روستاهای مسیر عملا به هم چسبیده بودند و ما حوالی نیمه شب بالاخره به ویلای باجناق گرامی رسیدیم. یه جایی بین نوشهر و چالوس. وسایلی که لازم بود از ماشین پایین آوردیم و خوابیدیم.

این هم یه عکس از ویلا.

یکشنبه بیست و چهارم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

امروز هم دیر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. اول چرخی توی ویلا زدیم که شامل یه محوطه حدودا نهصد متری و پر از درختان میوه بود. بچه‌ها هم کلی با حلزون های بزرگ و کوچکی که روی برگ درختها پیدا کرده بودند بازی کردند. عصر هم رفتیم به ساحل نزدیک ویلا و بچه‌ها تنی به آب زدند و شب برگشتیم ویلا.

دوشنبه بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

آنی صبح ازم خواست تا برم و از نونوایی بربری که شنیده بود اون نزدیکی هاست نون بگیرم. جالب اینجاست که توی همون چند صد متری که پیاده رفتم از سه روستای به هم چسبیده عبور کردم! کوه های زیبا و پر از درختان سبز در فاصله نه چندان دور زیبایی خودشونو به نمایش گذاشته بودند و اگه امکانش بود برای ساعت ها همون جا می ایستادم و به اون منظره خیره می شدم. به یه نونوایی رسیدم و از جناب نونوا پرسیدم: ببخشید نونوایی بربری این نزدیکی ها کجاست؟ که با تعجب و با لهجه شیرین مازندرانی گفت: خب این بربریه دیگه!

خدایی من تا اون روز نون بربری این شکلی ندیده بودم! نون خریدم و برگشتم خونه و بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم بریم به ساحل رادیو دریا که آلاچیق های قشنگی برای نشستن داشت. اما تابلو زده بودند که شنا ممنوعه. پس بعد از خوردن ناهار راه افتادیم و به قسمت ویژه شنا رفتیم اما با یه قسمت پر از سنگ و انواع گیاهان دریایی روبرو شدیم و بعد از چند دقیقه برگشتیم! وقتی به ویلا رسیدیم آنی در رو باز کرد و کنار در ایستاد. فرمون ماشینو به سمت راست چرخوندم تا به آنی نخورم و دقیقا در همون زمان عماد سرشو از عقب ماشین جلو آورد و من دیگه نتونستم آینه سمت راست ماشینو ببینم. کمی که جلوتر رفتم ماشین داخل جوی آب جلو در ویلا افتاد و به سمت راست کج شد و صدای محکم برخورد ماشین با در ویلا بلند شد! دنده عقب گرفتم و از ماشین پیاده شدم و تازه متوجه شدت برخورد و فرورفتگی روی در ماشین شدیم! چند دقیقه ای غصه خوردیم اما بعد دیدیم غصه خوردن بی فایده است پس دوباره سوار ماشین شدیم و یه سر به بازارهای اطراف زدیم. بعد هم چرخی توی شهر چالوس زدیم و موقع برگشت کمی شیرینی از قنادی تی شین خریدیم. نکته جالب برای من فروش انواع مربا بود که خیلی از اونها رو برای اولین بار می دیدم و اگه میشد از همه شون یه شیشه می خریدم اما چون امکان بردنشونو نداشتیم نهایتا به خریدن یه شیشه مربای گل گاو زبان بسنده کردیم و بعد برگشتیم ویلا.

سه شنبه بیست و ششم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

صبح اول وقت رفتم و یه صافکاری پیدا کردم اما احساس کردم داره خیلی گرون میگیره پس قبول نکردم و برگشتم ویلا. بچه‌ها مشغول بازی با حلزون هایی بودند که اون روز پیدا کرده بودند چون آنی حلزونهای دیروزی را طبق معمول دیشب آزاد کرده بود.

آماده شدیم و راه افتادیم به طرف مجتمع تفریحی نمک آبرود. ورودیه دادیم و وارد شدیم و تا جایی که امکان داشت با ماشین جلو رفتیم و بعد هم کلی پیاده روی کردیم تا به قسمت تفریحی رسیدیم. البته همون پیاده روی در اون جای زیبا و سرسبز هم لذت خودشو داشت. با دو صف طولانی برای سوار شدن به دو خط تله کابین مواجه شدیم و وارد اولین صفی که بهش رسیدیم شدیم که متعلق به خط یک بود. بعد رفتم و بلیت و یه مقدار خوراکی گرفتم و رفتم پیش آنی و بچه‌ها. بیشتر از یک ساعت توی صف بودیم تا بالاخره سوار شدیم. و بعد لذت تماشای اون طبیعت زیبا از بالا. خط سورتمه هم زیر پامون مشخص بود که چون بچه‌ها حاضر نشدن بیان من و آنی هم نرفتیم. هر لحظه ارتفاع تله کابین بیشتر میشد و بالاخره از ابرها گذشتیم و  بالاتر از ابرها به پایان مسیر رسیدیم. روی یکی از میزهای رستوران اونجا و در فضای باز نشستیم و من وارد خود رستوران شدم و یکی از منوهای اونجا رو برداشتم و بیرون اومدم اما پشت سر من یکی از خانمهای شاغل در رستوران هم بیرون اومد و خواست منو را با منویی که همراهش آورده بود عوض کنم و وقتی منویی که خودم برداشته بودم باز کردم متوجه علت شدم چون کل اون منو به زبان عربی بود! ناهار خوردیم و بعد گشتی در طبیعت زیبای بالای کوه زدیم و بعد هم به پایین برگشتیم و دقایقی بعد خودمونو به ماشین رسوندیم و راهی ویلا شدیم.


چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت:

صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. از شب پیش کلی فکر کردیم امروز چکار کنیم و نهایتا تصمیم گرفتیم که راه بیفتیم تا زودتر ماشینو توی ولایت به یه صافکاری نشون بدیم. پس وسایلو جمع کردیم و راهی شدیم. از نمک آبرود گذشتیم و بعد از رسیدن به عباس آباد به سمت کلاردشت پیچیدیم. آنی گفت همین جا دم یه رستوران نگه دار ناهار بخوریم و دم اولین رستورانی که دیدم و یکی از آخرین رستوران های شهر بود ایستادم. نمیدونم به خاطر هجوم مسافرها بود یا کیفیت غذا که حدود نیم ساعت توی صف بودیم تا یه میز خالی پیدا بشه! البته وقتی غذای رستوران خانه دارچین را خوردیم انصافا کیفیت خوبی داشت. رستورانی که ظاهرا توسط چند خانم اداره میشد. بعد از خوردن ناهار و موقع سوار شدن به ماشین از جاده یه عکس گرفتم و حرکت کردیم. با خروج از شهر و ورود به کوهستان به یکی از زیباترین جاده هایی رسیدیم که تا به حال دیده بودم. یه جاده جنگلی و پرپیچ و خم توی کوه که در برخی جاها درختان دوطرف به هم رسیده بودند. هر چند قدم هم تابلو یه استراحتگاه مسافران به چشم می خورد که جلو خیلی از اونها مردم مشغول بازی با تاب هایی بودند که به درختها بسته شده بود اما ما نگه نداشتیم. چندین جا هم به تابلو بستنی سرخ کرده موجود است برخوردیم اما چون تازه غذا خورده بودیم و دیگه جا نداشتیم نگه نداشتیم. حیف شد. انشاالله دفعه بعد امتحان میکنیم اما الان اصلا نمیدونم چی بود. بعد از مدتی اون جاده جنگلی تموم شد. گرچه همچنان دوطرف  جاده پر از جنگل بود. به منطقه زیبای کلاردشت رسیدیم و از منظره زیبای خونه های ویلایی و جدا از هم وسط طبیعت زیبا واقعا لذت بردیم. دقایقی هم به توصیه باجناق گرامی کنار رودخونه زیبای روستای رودبارک ایستادیم که ارزش چند کیلومتر دور شدن راهو داشت.

به راهمون ادامه دادیم و حوالی مرزن آباد به جاده چالوس رسیدیم و به یه ترافیک سنگین و عجیب و غریب برخوردیم. نمیدونم چرا اون روز جاده رو یک طرفه نکرده بودند. اما از مرزن آباد تا کرج را پنج ساعت توی راه بودیم! و کلی خدا رو شکر کردیم که از همون چالوس وارد این جاده نشده بودیم.

تصمیم داشتم موقع برگشت هم سری به اخوی بزنیم اما بعد دیدیم اون موقع دیگه امکان راه افتادن دوباره را نداریم چون خیلی دیر میشه پس به راهمون ادامه دادیم و توی مجتمع تعاونی ۵۷ بین تهران و قم شام خوردیم و دوباره راهی شدیم و نهایتا تصمیم گرفتیم یه سره تا ولایت بریم. کلی از راهو آنی رانندگی کرد و بعد هم نوبت من شد. همین طور اومدیم و اومدیم تا بالاخره حدود ساعت پنج صبح به ولایت رسیدیم. وسایل واجبو از ماشین پایین آوردیم و تا ظهر خوابیدیم!

فردا ظهر هم از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و ماشینو بردم پیش صافکار که بعد از چند روز با هزینه حدودا نصف چیزی که توی چالوس بهم گفته بودن درست شد!

پایان

پ.ن۱: متاسفانه به دلیل پیشرفت بیماری از چند روز پیش راه مجرای صفراوی مامان بسته شده و زردی شدید پیدا کرده ولی به دلیل وضعیت جسمانی هیچ پزشکی جرات باز کردن مسیرو نداره. یه نفر هم که تلاششو کرد موفق نشد. دیگه راضی هستیم به رضای خدا.

پ.ن۲: عسل داد میزنه: باباااااا! میگم: چیه؟ چند لحظه صبر میکنه و بعد میگه: خیلی دوستت دارم. میگم: خیلی ممنون من هم خیلی دوستت دارم. میگه: میدونی چرا اینو گفتم؟ چون یادم رفت چرا صدات کردم گفتم یه چیزی گفته باشم!

نظرات 20 + ارسال نظر
امیلی جمعه 10 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 06:44 ب.ظ https://shahrghese.blogsky.com

سلام دکتر ریولی ناراحت شدم برای مادر تسلیت میگم خدا بیامرزتشون منم مادرم رفت به رحمت خدا خیلی سخته ... روحشان شاد یادشان گرامی باد :گل

اسحاقی سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام دکتر خوبین ؟
همیشه به سفر و خوشی ..
واسه مادر ناراحت شدم ان شالله همیشه سایه شون رو سرتون مستدام باشه با آرزوی سلامتی ..
روحیه تون از دست ندیدن مخصوصا کنار مادر همیشه شاد باشین و توکل بخدا کنید هر چی خیره ان شالله پیش امد کنه براتون ..
موفق و پیروز باشین ...

حسنا شنبه 27 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:57 ب.ظ http://labkhandmizanam.blog.ir

این صداقت بچه‌ها چقد شیرینه D:

واقعا

رافائل سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 04:46 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

آرزو میکنم حال مادر بهتر شده باشه!
اون نون بربری ها برای کسانی که اولین مرتبه است میان شمال یا اولین باره توی شمال نون بربری میخرن همیشه عجیبه

ممنون
پس حق داشتم

محبوبه سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:09 ب.ظ

انشالا خدا به مادرتان سلامتی عاجل عنایت کنه
آقای دکتر در مورد مشکلی که برای مردم استان چهارمحال پیش اومده بود شما اطلاعی دارین؟ ک درست بوده یا نه؟ ممنونم

ممنون
چه عرض کنم؟ فعلا که هرکسی یه چیزی میگه اما اون ماجرای آزمایش قند با عقل سلیم جور در نمیاد

حمید دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام
ما چند وقتی هست مسافرت که میریم جاهای دیدنی را صبح خیلی زود میریم، مثلا همین تله کابین نمک آبرود یا اخیرا غار علیصدر یا آکواریوم تونلی اصفهان، معمولا بدون صف وارد میشیم و وقتی داریم میایم بیرون می بینیم که وای چه خبره از صف و اینا.

سلام
حق با شماست اما با دوتا بچه عملا امکان نداره

M.f یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:37 ب.ظ http://mrmfarsi.blogfa.com

سلام دکتر
ماشاالله چه بچه ها بزرگ شدن خدانگهشون داره...
الهی ان شالله خدا شفاشون بده
اخی عسل جان شیرین زبون

سلام
ممنون از لطف شما

نیک یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام
دکترجان پدر من هم حدود یکماه قبل بعد از 7 جلسه شیمی درمانی یهو زردی گرفت بدنشون و پاشون باد کرد.شما که دکترین علت این مساله رو میدونید؟چرا اینجوری میشن؟؟؟
مادرتون سلامت باشن.

سلام
در مورد مادر من علت انتشار بیماری به سر لوزالمعده بود و فشار روی مجرای صفراوی که باعث عدم دفع صفرا و ورود بیلی روبین به خون شد
اما نمیدونم مشکل پدر شما هم همینه یا نه
ممنون

عاطفه یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 04:00 ب.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام اقای دکتر
من خیلی سفرنامه هاتون رو دوست دارم ترکیه هم که رفتین کلی لذت بردم یه جوری مینویسید انگار ادم اونجاست
ان شاالله حال مادرتون زود خوب شه
این عسل باقلواس

سلام
شما لطف دارین
ممنون
ممنون

طیبه یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:47 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام دکتر مهربون
قسمت دوم سفرنامه هم خوب بود و خداروشکر که خوش گذشته
دیگه ماشین هم ...پیشامده دیگه .خداروشکر اتفاق بدی نیفتاده

خوشحالم عکس عسل و عماد رو دیدم

سلام
ممنون از لطف شما
سپاسگزارم

منجوق یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:06 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

کاملا معلوم بود که سفرنامه رو دو در کرده بودی
دکتر جان بربری انواع شکل دارد اینم یه شکلش بود خوب

حق با شماست
این روزها گرفتاری زیاد هست

خورشید شنبه 20 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 04:10 ب.ظ

سلام دوباره
....صرفا جهت رفع ابهام عرض میکنم که نوشتم خدمتتون برای بار اول و مشورت گرفتن نیازی به حضور بیمار نیست، اطرافیان با شرح حال دقیق میتونن مراجعه کنند که خدا رو شکر با توجه به پزشک بودن شما، امکان بازگو کردن شرح حال دقیق به همراه عکسی از چهره بیمار وجود خواهد داشت.
در پناه خدا
اللهم اشف کل مریض

ممنون

خورشید شنبه 20 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام آقای دکتر
خواننده خاموش خیلییییی قدیمیییییی
اینکه الان بر خودم واجب دیدم پیام بذارم، برای حال مادرتون هست. آقای دکتر، واضح و مبرهن و آشکار و .......همه چی که طب جدید خیلی هم خوبه و اینا. اما خواهش می کنم یک بار هم طب اسلامی آیت الله تبریزیان رو امتحان کنین. حالا که برادرتون تهران هستن میتونن مراجعه کنن و شرح حال رو هم خدا رو شکر شما کامل میتونین توضیح بدین. آدرس ایمیل من هست، اگه مایل بودین صرفا بابت یک مشورت کوتاه، بفرمایین شماره تماس و آدرس مطب رو براتون ایمیل کنم. غرب تهران هستن.
در پناه خدا

سلام
از لطف شما ممنونم اما درحال حاضر اصلا امکان جابجایی شون نیست
ضمنا نهایتا تصمیم گیری با پدر بزرگواره

واتو واتو جمعه 19 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:53 ب.ظ http://zehne-bi-alayesh.blogfa.com

شما ک غریب نیستی دکتر . دروغم و تزویر هم ک هرگز پس میخام بگم ک حقیقتا زورم گرفته. خوشبحالتون. ی صدقه هم بدید. ایشالا همیشه شاد باشید. همچنان تبعیض در پی نوشت

خودمونیم به چی حسودی تون شد؟ تو رفتن در ماشین؟!

pony جمعه 19 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:20 ب.ظ

جیگر عسلو

من دوبار ماشینم مالیده

بار اول به دخترم گفتم فرمان بده

بار دوم به پسرم

خدای را سپاس دوتا بچه بیشتر ندارم !

مرسی بابت اشتراک گذاری تجربه ها و خاطرات زیباتون

شفای همه بیماران آرزومه

اما کفر آدم درمیاد!
خواهش
ممنون

تیردخت جمعه 19 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:13 ب.ظ http://stayhungrystayfoolish.blog.ir/

سلام جناب دکتر... احوال شما؟
این تعهد شما رو نسبت به نوشتن و ثبت لحظات خوش سفر ستایش میکنم ... لذت بردیم ممنون
خوب و خوش باشید همیشه ...
برای مادر گرامی هم ارزوی سلامتی دارم
عسل رو ببوسید

سلام
سپاسگزارم
چشم

بیمه عمر پاسارگاد پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 08:04 ب.ظ

عهههه
پس سوغاتی من کو آقای دکتر؟؟؟

البته من خود چالوسم

یعنی باید از شهر خودتون برای خودتون سوغاتی میخریدم؟!

ونوس پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:40 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

سلام
با اجازتون سفرنامه رو خوندم و مسیرهایی که گفتیدو تو ذهنم تصور کردم. بخصوص نوشهر که عاشقشم.
بخاطر حال مادرتون ناراحت شدم دعا میکنم زودتر بهبودی کامل نصیب شه.

سلام
اشکالی نداره اجازه دارین
ممنون

سهیلا پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:01 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

چه سفر نامه خوبی.ان شالله حال مادر بهتر بشه.خدا این عسل شیرین رو براتون حفظ کنه.

ممنون
سپاسگزارم

یک عدد مامان چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 06:59 ب.ظ http://kidcanser.blogsky

برای مامان تون ارزوی بهترین و خیرترین اتفاق رو دارم
اون عسل تون هم واقعا عسل هست
حالا که اخوی ساکن تهران شدن احتمالا بیشتر بیاین اینحا و خوشحال میشم در خدمتتون باشم اقای دکتر
راستی از پرسیسکی عزیز چه خبر ؟

ممنون
باز هم ممنون
سپاسگزارم
متاسفانه خیلی وقته از ایشون بی خبرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد