جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۳)

سلام

اولا شرمنده برای تاخیر

امروز هم چون به یکی از محترم ترین دوستان مجازی قول دادم دارم سر کار با کامپیوتری که اصلا موس نداره (چون موسش خرابه) و فعلا به صورت لمسی کار میکنه آپ میکنم.

۱. خانمه اومد توی مطب و دید من نشستم پشت میز. گفت: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم!

۲. (۱۸+) خانم مسئول داروخونه گفت: دکتر شنیدی؟ میگن توی شهر .... عروسی گرفتن. بعد عروس کرونا داشته و کسی نمیدونسته. میگن اون شب عروس به همه د*ده!

۳. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: ایشالا خدا اون قدر پول بریزه روی سرت که هی از این ور و اون ور بریزن و گم بشن!

۴. خانمه گفت: رفتم پیش دندون پزشک این نسخه را نوشت گفت ببر بده به یه دکتر بنویسه توی دفترچه ات! نگاه کردم و دیدم یکی از دندون سازان محترم تجربی نوشته آمپول ۸۰۰/۱۰۰۰ چهار عدد!

۵. مرده پدرشو آورده بود. داشتم براش نسخه مینوشتم که پیرمرده گفت: اون قرصه که اون دفعه نوشتی اصلا خوب نبود. گفتم: کدوم قرص؟ مرده گفت: این دکتر که نبود بابا. اون دفعه دور از جون آقای دکتر یه زن اینجا بود! (من شرمنده ام!)

۶. خانمه گفت: مدتیه اصلا اشتها ندارم یه قرص اشتها آور هم برام بنویس. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه اومد و گفت: دکتر قرص اشتهاآور برای این خانمه نوشتین؟ گفتم: بله. گفت: خب این که چاقه!

۷. خانمه پسر شش هفت ساله شو آورده بود و میگفت: اینو بردم پیش دندون پزشک میگه باید دندونشو عصب کشی کنی. بیا بهش بگو این که تا چند سال دیگه میفته همین حالا بکشش بره!

۸. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: سرفه میکنه سرفه هاش خشکه خلطش هم زرد رنگه!

۹. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرص ها برای قند میخوری؟ گفت: اگه از کوچیکها گیرم بیاد روزی دوتا میخورم. اگه از بزرگها بهم بدن روزی یکی!

۱۰. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: دوتا شربت دیفن هیدرامین هم برام بنویس. یکی برای این که توی خونه داشته باشم یکی هم به همسایه بدهکارم!

۱۱.  یه زن و شوهر نوزادشونو برای معاینه اولیه آوردن. دیدمش و گفتم: مشکلی نداره. پدرش گفت: دیگه تا کِی واکسن نداره؟ گفتم: دو ماهگی. گفت: اون وقت از کجا بفهمیم دو ماهش شده؟!! (خدائی یه لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟!)

۱۲. خانمه گفت: دفترچه مو مهر کن برم پیش دکتر چشم ..... وای حواس منو ببین میگم دکتر قلب! بزن برای دکتر گوارش!

پ.ن۱: قسطهای سنگین ترین وامم بالاخره تموم شد و چون منبع درآمد غیرمنتظره ای که یکی از دوستان وبلاگ نویس بهم وعده داده بود محقق نشد (!) مجبور شدم یه وام دیگه بگیرم که خوشبختانه قسطش حدودا ماهی هفتصد هزار تومن کمتر از قبلیه.

پ.ن۲: دیگه کم کم دارم برای یک دانشجوی پزشکی نگران میشم. مدتهاست که حتی نظراتشونو هم تائید نکردن. متاسفانه راه تماسی هم باهاشون ندارم.

پ.ن۳: توی جمع و جور کردن خونه یه برگه پر از کلمات قصار عسل پیدا کردم که از مدتها پیش مونده بودن و انداختمشون. چون این حرفها برای یه بچه سه چهار ساله جالبه اما نه برای دختری که میدونین الان کلاس سومه! اما دوتاشونو اینجا مینویسم چون از بقیه جالب تر بودن یکی شونو توی این پست و یکی هم پست بعد. (دیگه اگه بخوام هم نمیتونم بقیه شونو بنویسم چون انداختمشون!):

یه شب عسل تا دیروقت نخوابید. من هم باید صبح میرفتم سر کار و خوابم میومد. رفتم و خوابیدم. چند دقیقه بعد عسل اومد و به آنی گفت: پس بابا امشب برام قصه نمیگه؟ آنی گفت: نه دیگه دیروقته بابا هم خوابیده. عسل اومد بالای سرم و چند بار گفت: بابا بیدار شو! هر چقدر سعی کردم چشمهامو باز کنم دیدم حالشو ندارم. یکدفعه دیدم عسل ایستاده بالای سرم و میگه: قوقولی قوقوووووو!

چه سان گذشت ...

سلام 

چطور میشه باور کرد به همین راحتی یک سال گذشت؟

انگار همین دیروز بود که بعد از ماه ها تلاش و کوشش کل خانواده شمع وجود مادرم کم کم، کم نور و کم نور تر شد تا این که خاموش شد و بعد از مدتی تازه فهمیدیم که چه بلائی به سرمون اومده.

ما خوش شانس بودیم. چون موفق شدیم مراسم سالگرد درگذشت مادرمو پنجشنبه هفته گذشته و دقیقا در همون روز درگذشتش برگزار کنیم چون مسئولین آرامستان برای خیلی از مراسمها برای روزهای دیگه ای نوبت داده بودند. تعدادی از اقوام و دوستان هم لطف کردند و با ما همراهی کردند (طبیعتا با رعایت قوانین بهداشتی) و خیلی ها هم از ترس کرونا نیومدند که البته کاملا بهشون حق میدم و براشون آرزوی سلامتی دارم.

و بعد رفتیم خونه بابا و یکی از خلوت ترین مراسم عزاداری برگزار شد. با حضور پدرم، خانواده ما و اخوی گرامی که از نزدیکی تهران خودشو رسونده بود و اون یکی اخوی که بعد از ابتلا به کرونا به همراه همسر و فرزندش بعد از دوهفته برای اولین بار قرنطینه خونگی را ترک کرده بودند و خواهرم که یک روز پیش از اون به ناچار یه عمل جراحی اورژانسی انجام داده بود و البته خود مامان که گرچه ندیدیمش اما مطمئنم که در همه مدت پیش ما بود.

پ.ن۱. در تمام یک سال گذشته متعجب بودم که بابا چطور داره توی اون خونه زندگی میکنه؟ توی خونه ای که هر گوشه اش براش تداعی کننده هزاران خاطره است. و بالاخره چند هفته پیش شنیدیم که بابا خونه را فروخته و به زودی به یک خونه کوچک تر نقل مکان میکنه.

پ.ن۲. توی پست قبلی تعدادی از اقوام که در هفته های اخیر به کرونا مبتلا شده بودند را اسم بردم که خوشبختانه همه شون رو به بهبودند. غافل از اینکه این ویروس این طور ناگهانی به یکی دیگه از اقوام هجوم میبره و ظرف چند روز اونو برای همیشه از ما میگیره.

همسر عزیزم، درگذشت عموی عزیزتو بهت تسلیت میگم.