جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (ازنظر خودم) جالب (۱۰۱)

سلام

۱. به مرده گفتم: بچه تون چش شده؟ گفت: چندروزه که سرماخوردگی بهم زده!

۲. به مرده گفتم از کی سرما خوردین؟ گفت: از دیروز یا پریروز یا پس پریروز!

۳. یکی از معتادان محترم اومد و براش سرم نوشتم. ازم پرسید: ببخشید میشه سرمو زد توی کیسه خون؟ گفتم: چی؟ گفت: من یه روز هرکار کردم رگ پیدا نکردم توش مواد بزنم دستمو گذاشتم اینجا (یه کم بالاتر از مچ دست) دیدم خیلی ضربان خوبی داره. سرنگو کردم توی کیسه خونی که اینجا بود به جای اینکه مواد توی سرنگ بره توی رگم خون از رگم اومد توی سرنگ!

۴. پیرمرده گفت: بی زحمت برام آزمایش قند و روغن بنویس!

۵. به پیرزنه گفتم: سرفه تون خلط داره؟ گفت: متوجه نمی شم. گفتم: میگم سرفه تون خلط داره؟ گفت: خب من که میگم متوجه نمی شم که از سینه ام خلط بیاد بیرون!

۶. خانمه گفت: اونقدر صدا توی گوشم میپیچه که انگار پرده گوشم اومده دم در!

۷. به مرده گفتم: گلوتون درد نمی کنه؟ گفت: واقعا؟ درد نمی کنه؟!

۸. خانمه شرح حالشو داد و گفت: ممکنه اثر داروی بیهوشی که برای سزارین بهم داده اند هنوز توی بدنم مونده باشه؟ گفتم: نه ربطی به اون نداره. موقع نسخه نوشتن گفتم: راستی بچه هم شیر میدین؟ گفت: نه دیگه بچه هام همه شون بزرگند!

۹. دستمو بردم جلو تا نبض خانمه رو بگیرم که پسر چهار پنج ساله اش آروم به مادرش گفت: بپا انگشترتو ندزده!! 

۱۰. خانمه گفت: برام یه آزمایش گروه خون بنویسین. نوشتم. گفت: میشه توی یه برگ دیگه از دفترچه ام برای دوستم هم همین آزمایشو بنویسین؟!

۱۱. مرده گفت: چندروزه که احساس میکنم چشمم کمی زرد شده. میخوام برام آزمایش کبد بنویسین. اما میخوام هرچی آزمایش توی کبد هست بنویسینا. نمیخوام جوابشو بگیرم و برم پیش متخصص بگه کاش فلان آزمایشو هم نوشته بود!

۱۲. به خانمه گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: توروبه خدا آمپول ننویس!

پ.ن۱: هرسال از نمایشگاه کتابی که توی ولایت برگزار میشه چند کتاب میخرم که وقتی چندسال توی نوبت موندند بعد از دیدار سالیانه با دوستان قدیمی اونهائی که چندسال پیش خریدمو میخونم. امسال با توجه به اینکه موعد دیدار بعدی جلو افتاده فقط تونستم یه کتاب خیلی باریک و کوچیکو بخونم. کتابی که با خوندن صفحات اولش احساس کردم توی انتخابش اشتباه کردم و داستان متعلق به نوجوانانه اما هرچه به اواخر کتاب نزدیک شدم برام جذاب تر شد و اعتراف میکنم که در پایان کتاب چند دقیقه ای توی شوک بودم. مطالعه کتاب جنگل واژگون اثر سالینجر رو به همه جوانان بخصوص دختران جوان توصیه میکنم.

پ.ن۲: معلم عماد ازشون خواسته بود برای آماده شدن برای امتحان آخر سال از هر درس کتاب فارسی یه جمله بنویسن. عماد هم همه تلاششو میکرد که کوچکترین جملات هر درسو پیدا کنه. اما جالب ترین جمله ای که از یکی از درسها نوشته بود این بود: گفتم: «نه»!

پ.ن۳: باتوجه به تعطیلی قریب الوقوع گودر رفتم سراغ یه جانشین برای اون. اما نمیدونم چرا پیدا کردن جانشینی برای گودر برای من طلسم شده بود. نه برنامه فیدلی درست دانلود شد و نه جایگزین های دیگه مثلnetvibes ویا newsblur درست کار کردند. تا اینکه تصادفا اینجارو پیدا کردم.

خدائیش درحد گودر نیست اما برای رفع کتی بد نیست! فقط نمیدونم چطور میشه کدشو گذاشت توی وبلاگ.

احتمالا به زودی دوران بولد شدن لینک هائی که آپ کرده اند به پایان خواهد رسید.

 پ.ن۴: لازمه یه بار دیگه و این بار به صورت عمومی از کمکی که دوست خوب مجازی پزشک طرحی بهم کرد واقعا تشکر کنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۰۰) (قسمت دوم)

سلام

توی پست قبل نوشتم با توجه به اینکه بعضی از افراد فامیل اینجارو کشف کردن ممکنه مجبور بشم بعضی از پستهارو رمزدار بنویسم.

خدائیش انتظار چنین عکس العملیو نداشتم. خیلی از دوستان طوری عکس العمل نشون دادن که انگار من تصمیم دارم همه پستهارو رمزدار کنم!

چشم سعی میکنم حتی الامکان رمزدارها کمتر باشند.

و این هم ادامه گلچین

راستی به نظر شما هر پنجاه پست خاطرات یه گلچین خوبه یا کمترش کنم؟

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۰۰) قسمت اول

سلام

پنجشنبه هفته پیش بود که برای دیدار سالیانه با دوستان قدیمی (بعضی ها بهش میگن امتحان دستیاری!) راهی شدیم. خیلی ها را اونجا دیدم از رئیس و روسای واحدهای مختلف شبکه تا بعضی از دوستان قدیمی.

اما پیش از امتحان بود که با یکی از دوستان خوب مجازی (و حقیقی همچنین) برخورد کردم. دوستی که خیلی از شما دارین وبلاگشو میخونین اما باتوجه به نوشته هاش مشخصه که دوست نداره کسی بفهمه توی ولایت ماست و به همین دلیل من هم اسمشو نمیارم.

خلاصه که ایشون فرمودند: چیزی خوندی؟ و تا اومدم جواب بدم گفت: نه دیگه با این مشکلات و خریدن خونه و .... که نمی شه درس خوند! گفتم: مگه شما هم وبلاگ منو میخونین؟ گفت: ای بابا عالم و آدم دارن وبلاگتو میخونن 

خلاصه که با این صحبت نظرم درباره عوض کردن آدرس وبلاگ عوض شد. حالا فرضا که آدرسو عوض کردم. کی تضمین می کنه که چهار روز دیگه کسی پیداش نکنه؟ تازه اگه بخوام شناخته نشم که دیگه نه میتونم خاطرات (از نظر خودم) جالب بنویسم و نه خیلی از چیزهای دیگه.

درنهایت تصمیم گرفتم که همین جا ادامه بدم. اما احتمالا گه گاه مجبور میشم که بعضی از پستهارو رمزدار کنم. مثل پستی که بعد از این پست و پست بعد از این و پست بعد از اون خواهم نوشت!

بگذریم

وقتی دیدم تعداد پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب به عدد صد رسیده احساس کردم که این پست باید با بقیه شون فرق کنه. پس تصمیم گرفتم از هرکدوم از این پستها یکیو انتخاب کنم و همه شونو توی یک پست بگذارم که البته درنهایت مجبور شدم اونو به دوقسمت تقسیم کنم. احتمالا از این به بعد هر پنجاه پست از این گلچینها بگذارم.

مطمئنا اگه وقت بیشتری میگذاشتم میتونستم گلچین بهتری درست کنم. ضمن اینکه طبیعتا سلیقه ها هم با هم متفاوته.

اما فکر کنم یه نکته مهم هم تغییر تدریجی سبک نوشتن این پستها باشه.

پس این شما و این قسمت اول این پست

ادامه مطلب ...

تصور کن اگه حتی. تصور کردنش سخته

سلام

برای شام دعوت بودیم. خونه خواهر آنی. وقتی درو باز کردند و رفتیم توی خونه فهمیدم که خواهر دیگه آنی و بچه هاش هم هستند. وارد اتاق شدم که هر دو خواهر آنی و بچه هاشون تقریبا با فریاد همه با هم گفتن: سلام ربولی حسن کور!!!

یه لحظه یخ کردم. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه. گفتم: ربولی حسن کور دیگه چیه؟ اسمه؟ اما بعد دیدم نخیر انکار بی فایده است!

خلاصه که اینجا لو رفت بدجور هم لو رفت.

مطمئن نیستم که راست گفته باشن اما ظاهرا یکیشون تصادفا اومده اینجا و بعد هم از روی اون عکس گوشه وبلاگ منو شناخته. بعدهم وبلاگ آنیو پیدا کرده بودند و عماد هم که خودش باافتخار آدرس وبلاگشو اعلام کرد! (درست مثل مدتی پیش که آدرس وبلاگشو به یکی از اقوام گفت و ناچار شدیم لینکهامونو از توی وبلاگش حذف کنیم تا خودمون شناخته نشیم!)

خلاصه که هنوز توی شوکم. واقعا نمیدونم باید همین جا بنویسم با سانسور بیشتر یا اینجا رو مثل دکتر بابک تعطیلش کنم یا ....

گرچه خودم هم میدونم درنهایت دل اینکه اینجارو تعطیل کنم ندارم! اما واقعا شما بودین چکار میکردین؟

پ.ن۱: از همین جا به خواهران آنی و بچه هاشون هشدار میدم اگه بخواین بی کلاس بازی دربیارین خودتون می دونین :دی

پ.ن۲: چندهفته پیش از عید بود که یکی از مسئولین محترم کشور قول دادند تا عید همه مطالبات معوق کارمندان پرداخت می شه. با این حساب فکر میکنم من دچار آلزایمر شدم چون هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد کی اضافه کار سه ماهه آخر سالو گرفتم یا ماموریت های خرداد تا اسفندو یا یک سال پول غذا و پول لباس و پول مسکن و ...

تازه این که چیزی نیست من حتی یادم نمیاد حقوق فروردینو کی گرفتم و چکارش کردم؟! خدارو شکر که یکی از همکاران پول سه تا شیفتی که توی فروردین به جاش رفته بودم به حساب ریخت وگرنه الان موجودی حساب جاریم همون ۲۲۴۶ ریال بود! فکر کنم اگه جواب آزمایشات و نسخه هامونو به فارسی بنویسیم همه مشکلات حل میشه.

پ.ن۳: یکی از درمونگاه هائی که چند سال پیش خصوصی شده بود دوباره دولتی شد. به این ترتیب برای شیفت دادن من هنوز جا به اندازه کافی هست!

پ.ن۴: اصلا فکرشو نمی کردم که پست پیش اینقدر مورد علاقه شما باشه. روز بعد از نوشتن پست پیش تبدیل به پربازدیدترین روز تاریخ وبلاگم شد و تعداد بازدیدها از اون روز تابحال همچنان بیشتر از حد متوسطه. از لطف همه دوستان ممنون. آدم هوس میکنه درباره تک تک همدوره های دانشگاهش یه پست بگذاره!

پ.ن۵: عماد ازم میپرسه: اولین آدم چطور به وجود اومده؟ میگم: خدا درستش کرده. میگه: از چی؟ میگم: از خاک. میگه: پس چرا خانممون میگه از گل؟ میگم: خوب چه فرقی میکنه؟ میگه: بعد کم کم علم پیشرفت کرد تا رسید به اینجا؟ میگم: بله. میگه: فکر کنم اول که یه کمی علم پیشرفت کرد آدمها یاد گرفتند خونه بسازند. بعد یه کم دیگه که علم پیشرفت کرد یاد گرفتند چطور بچه دار بشن!! ....

پ.ن۶: یکی دیگه از مزایای پست قبل این بود که فهمیدم بعضی از دوستان که فکر میکردم هنوز ایرانند درواقع در خارج از کشور ساکنند و بعضی دیگه هم درصدد رفتنند.

برای همه شون آرزوی موفقیت میکنم.