جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۳)

سلام

شرمنده

نمیخواستم پستهام اینقدر مشابه باشند اما همین الان برای بیشتر از دو پست از این خاطرات دارم و اگه الان نمی نوشتمشون دیگه خیلی زیاد میشدند! ضمن اینکه ظاهرا این پستها اخیرا مورد توجه یک فرد خیلی خاص قرار گرفته!! (نمیگم کیه اصرار نکنین لطفا!!)

۱. شیفتو از یکی از همکاران تحویل گرفتم که دیدم اوقاتش تلخه. وقتی رفت یکی از پرسنل بهم گفت: دیشب یه مریضو به خاطر مسمومیت با تریاک آوردند. دکتر هم با تزریق نالوکسان (پادزهر مواد مخدر) و دادن اکسیژن و .... برش گردوند. وقتی میخواستند مریضو ببرند یه لگد زد به دکتر و گفت: با این همه زحمت جنس جور کرده بودم اما خرابش کردی!!

۲. خانمه اومد و گفت: فکر کنم حامله شدم. لطفا برام یه آزمایش حاملگی بنویسین. براش نوشتم. روز بعد اومد و گفت: میشه آزمایشو خط بزنین بنویسین سونوگرافی؟ گفتم: چرا؟ گفت: دیروز که رفتم خونه بچه ام سقط شد حالا میترسم کامل سقط نشده باشه 

۳. دختره گفت: سرم درد می کنه. گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ گفت: هیچ جاش!

۴. به خانمه گفتم: چون بچه تون با پا به دنیا میاد احتمالا باید سزارین کنین. گفت: حالا ازم پول هم میگیرن؟ گفتم: خوب بله. گفت: آخه من که نخواستم سزارین بشم سزارینم ناخواسته است!

۵. از مادره که بچه شو آورده بود شرح حال گرفتم و گفتم: احتمالا انگل داره. میتونین یه آزمایش ازش بگیرین؟ گفت: من دوهفته پیش بهش قرص انگل دادم. گفتم: یعنی دوهفته پیش هم انگل داشت؟ گفت: نمیدونم من هرچندوقت یه بار یه سری قرص انگل همینطوری به بچه هام میدم!

۶. خانمه مادرشوهرشو با یه لشگر انواع بیماری آورده بود. درحال معاینه بودم که پیرزنه آروم صدام کرد و گفت: برام یه سوزن راحتی مینویسی؟ گفتم: چی بنویسم؟ گفت: یه سوزن که بزنم راحت بشم. عروسش گفت: این دکتره اجازه نداره بنویسه باید از یه جای دیگه برات بگیریم!

۷. خانمه گفت: دیروز رفتم پیش متخصص برام آزمایش نوشت اما یادم رفته بود دفترچه مو ببرم. دیشب اومدم اینجا خانم دکتر شیفت برام نوشت توی دفترچه حالا که رفتم آزمایشگاه میگه این دوتا با هم فرق میکنن. نگاه کردم و دیدم خانم دکتر نوشته B-HCG و متخصص نوشته تیتر B-HCG چک شود!

۸. توی اتاق استراحت بودم که صدای جیغ بنفش و ممتد خانم مسئول داروخونه بلند شد. همه پرسنل دویدیم توی داروخونه و متوجه یه موش کوچیک شدیم که وسط داروخونه ویراژ میداد. خانم مسئول داروخونه هم فقط میگفت: من دیگه پامو اونجا نمیگذارم! تا اینکه بالاخره موش بیچاره توسط آقای مسئول پذیرش به هلاکت رسید!

۹. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. روی وزنه ایستاد و بهش گفتم: 46 کیلوئین. گفت: میبینین؟ اندازه یه کیسه سیمان هم نیستم!

۱۰. پیرزنه نوه شو  آورده بود. گفتم: اسمش چیه؟ اسم کوچیکشو گفت. گفتم: فامیلش؟ یه کم فکر کرد و گفت: یادم نمیاد!!

۱۱. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خانمم بهم میگه پرحرف شدی!

۱۲. نسخه پیرمرده رو که نوشتم بهم گفت: ممنون. اما من الان از خستگیه که میام اینجا و نمیرم یه جای دیگه وگرنه من نباید پولهامو چنین جائی خرج کنم!

پ.ن۱: اینو گذاشته بودم دکتر میثم بنویسه اما وقتی خودش نمیخواد آپ کنه تقصیر خودشه!

شبی که خونه شون مهمون بودیم و میخواستیم عمادو سرگرمش کنیم دکتر میثم یه DVD بازی کامپیوتری آورد و گفت: فکر کنم این خیلی برای عماد سنگین باشه. عماد نگاهی به DVD کرد و گفت: این؟ من که اینو تا آخرش رفته ام!

تازه این که چیزی نیست شب که برگشتیم خونه عماد گفت: گرسنه ام. گفتیم: چرا اون شام به اون خوشمزگی رو نخوردی؟ گفت: آخه هنوز داشتم خجالت میکشیدم که آب طالبی بستنیو ریختم!

باز این که چیزی نیست! آنی گفت: اگه مسابقه بفرمائید شام بود به دکتر ژیلا از ۱۰ نمره ۱۰۰ میدادم (اینارو میگم تا حسابی دلتون بسوزه که اونجا نبودین :دی)

پ.ن۲: مدتیه متوجه شدم خیلی مریضها پیش از ورود به مطب یه سکه یا اسکناس میندازن توی صندوق صدقات دم در! شما میدونین چرا؟!!

پ.ن۳: قراره به زودی جزوه های پارسیان دانش از طریق یکی از دوستان که ازقضا یه تخفیف حسابی هم داره به دستم برسه. (خدائیش دوست نداشتم کپی بگیرم اما باور کنین خریدنشون با این قیمت واقعا برام مشکله)

پ.ن۴: این استراحت بعد از امتحان باعث شد بتونم کتابیو که حدود پنج سال پیش خریده بودم و وقت خوندنشو پیدا نکرده بودم بخونم کتاب نبرد من اثر آدولف هیتلر. خدائیش با افکار نویسنده اش موافق نیستم اما باید قبول کرد که پشتکارش قابل تحسین بوده. برای همینه که میخوام من هم از رو نرم و باز جزوه بگیرم!!

پ.ن۵: طبیعتا جمله قصار هفته گذشته عماد موند برای پست بعد که مدرسه اش تعطیل شده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۲)

سلام 

شاید تعجب کنین که چرا من الان بیدارم و دارم آپ میکنم. تعجب نکردین؟ خوب یه نگاه به ساعت آپ کردنم بکنین تا تعجب کنین. 

نگاه کردین؟ آفرین. 

جونم براتون بگه که تا همین چند دقیقه پیش مهمونی بودیم. کجا؟ بعله دیگه. هر رفتی یه اومدی هم داره! وقتی بعضی دوستان مجازی تصمیم گرفتند حقیقی بشن و بیان خونه مون باید فکرشو میکردن که ما هم یه شب تلافی می کنیم!! 

از شوخی گذشته واقعا خوش گذشت. جای همه دوستان مجازی دیگه خالی. به محض اینکه وارد شدیم و در اولین دقایق عماد با برگردوندن لیوان بزرگ آب طالبی بستنی روی فرش شاهکارهاشو شروع کرد! اما بعد که دکتر میثم لپ تاپشو آورد دیگه نه صدائی از این بچه بلند شد و نه تصویرشو دیدیم. تا حالا که بلند شدیم و اومدیم!  

خدائیش اصلا فکرشو نمی کردیم که این همه ساعت اونجا نشسته باشیم و وقتی یه نگاه روی ساعت کردیم همه مون تعجب کردیم. شاید اگه رومون می شد باز هم مینشستیم اما دیگه خجالت کشیدیم. اوج این شرمندگی هم موقع شام بود که معلوم بود برای اون چند ساعتی توی زحمت افتادن. 

به هر حال باز هم ممنون. 

راستی اگه دوست مجازی دیگه ای هم دوست داره حقیقی بشه ما استقبال میکنیم! 

و اما خاطرات این بار: 

۱. خانمه به خاطر عقب افتادن خونریزی قاعدگی اومده بود. پیش از نوشتن دارو ازش خواستم یه تست حاملگی بده. وقتی بهش گفتم حامله است گفت: آخه چطور ممکنه؟ من پنج ساله که دارم مرتبا «آی وی اف» می کنم و حامله نمیشم اون وقت همین طوری حامله شدم؟! 

۲. خانمه بچه یک ساله شو آورد دکتر و به محض اینکه منو دید گفت: وای چه جالب! از وقتی این بچه یک ماهشه هر وقت میارمش درمونگاه شما شیفتین! 

۳. (۱۴+) خانمه اومده بود تست حاملگی بده. بهش گفتم: توی درمونگاه آزمایش خون نیست فقط آزمایش ادرار هست بنویسم؟ مادر شوهرش گفت: آزمایش ادرار از کِی مثبت میشه؟ گفتم: از حدود دو هفتگی به بعد. گفت: شوهرش ۱۴ روز پیش رفته سفر. روز رفتنش هم که ما اونجا بودیم و کاری نکردن (!) پس حداقل دوهفته اش هست آزمایش ادرار بنویس! 

۴. خانمه از کیفش یه آمپول آمپی سیلین درآورد و پرسید: ممکنه من به این آمپول حساسیت داشته باشم؟ گفتم: احتمالش هست. گفت: دیروز که زدم که حساسیت نداشتم. حالا ممکنه؟! 

۵. یه خانم جوونو با افت فشار آوردند. گفتم: توی خونه اتفاقی افتاده؟ شوهرش گفت: نه! ما چهارتا برادریم اما این خانم اصلا برادر نداره و انگار از این چیزها ندیده. سر یه موضوعی ما برادرها با هم بحثمون شد. فقط حدود یک ساعت با هم بحث میکردیم. حداکثرش در حد تهدید همدیگه به قتل و این چیزها بود! 

۶. (۱۴+) خانمه با «واژینال دیس شارژ» (ترشحات .....) اومده بود و می گفت: دفترچه ام دیگه برگ نداره نمیشه داروهاشو توی دفترچه پسرم بنویسی؟! 

۷. مرده اومد و گفت: داروهائی که دادین خوردم ولی خوب نشدم. گفتم: برین پیش متخصص. چند روز بعد اومد و گفت: فقط اومدم بگم متخصص گفت: اون داروهائی که اون دکتر برات نوشته بریز دور!  گفتم: خوب به هرحال متخصص بیشتر از من میدونه گفت: آخه کلی پول اون داروها شده بود حالا از کی باید بگیرم؟!

۸. به پیرزنه گفتم: نوار قلبتون سالمه. گفت: اگه توی قلبم اتصالی داشت نشون میداد دیگه؟! 

۹. خانمه گفت: از دیشب اسهال دارم. حتی آب دهنمو هم که قورت میدم فورا باید برم دستشوئی! 

۱۰. مرده گفت: این داروهارو از داروخونه بیرون گرفتم. ببینین درست داده؟ گفتم: درست داده فقط این قرصو براتون ۱۰۰ تا نوشتم ۶۰ تا داده. گفت: حالا میشه بقیه شو از داروخونه توی مرکز بگیرم؟! 

۱۱. پسره گفت: نمیدونم چرا وقتی میرم دستشوئی راحت میشم؟!! 

۱۲. نسخه پیرمرده رو نوشتم که گفت: خیلی ممنون. من هروقت اومدم پیش شما خوب شدم. با چندتا دیگه از پیرمردها هم که صحبت کردم همه خیلی دوستت دارن. حالا بگذریم که جوونهای اینجا اصلا چیزی حسابت نمیکنن اما ما پیرمردها همه طرفدارتیم!!  

پ.ن۱: از یه مغازه چند قلم جنس خریدم. وقتی برگشتم خونه احساس کردم که قیمت این اجناس باید بیشتر از پولی باشه که من دادم. وقتی حساب کردم متوجه شدم یه جنس ۲۴۰۰ تومنیو برام ۲۴۰ تومن حساب کرده. چند ساعت بعد همون طرفها کار داشتم٬ کارمو که انجام دادم رفتم توی مغازه و جریانو گفتم و بقیه پولشو دادم. فروشنده هم فرمودند: یعنی همون موقع که پول دادی اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی قیمتشون بیشتر میشه! 

پ.ن۲: به گروه های موسیقی پیشنهاد میکنم به آخر اسمشون یه «بکس» اضافه کنن. عماد که عاشق «بر و بکس» بود و «سوسن خانوم» و «بدو دیره» الان مدتیه که به «تی ام بکس» علاقمند شده و «تهرون مال ماست» و «خوشگل کلاسمون» اما خدائیش توی یکی از کلیپهاشون چقدر خندیدم وقتی نیروی انتظامیو نشون میداد که دارن میان جوونهای توی یه پارتیو دستگیر کنن درحالی که فرمانده شون یه زن بی حجاب بود! 

پ.ن۳:  تا حالا چندین بار فیلم «مادر» علی حاتمیو از شبکه های مختلف دیده بودم ولی هیچوقت چند دقیقه اولشو ندیده بودم. این بار وقتی دو هفته پیش قرار بود پخش بشه از چند دقیقه پیش از شروعش تلویزیونو قرق کرده بودم! (اینو توی اون پستی که پرید نوشته بودم اما توی پست پیش یادم رفت بنویسم!)

پ.ن۴: عماد از مدرسه نرسیده خونه بهم میگه: بابا! کِی عاشورا میشه؟ توی تقویم نگاه می کنم و میگم: چند ماه دیگه چطور؟ میگه: آخه بچه ها میگن دو روز تعطیله! 

بعدنوشت: اخوی گرامیو فرستادم نمایشگاه کتاب تهران تا این بار جزوه های پارسیان دانشو که تعریفشونو زیاد شنیده بودم بگیره که فهمیدم قیمتش وحشتناک گرون شده. گفتم فقط دروس ماژورو بگیره که دیدم تقریبا همون قیمت میشه! 

خلاصه که خریدنش از توان من خارجه. هرکدوم از دوستان که خریده یا میخواد بخره من حاضرم باهاش شریک بشم. پول کپی و پستش هم با من البته اگه درنهایت همون قیمت درنمیاد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۱)

سلام 

۱. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم٬ ازش پرسیدم حامله نیستین؟ شوهرش گفت: راست میگین؟ واقعا علائم حاملگیو داره؟! 

۲. مرده با دندون درد اومده بود گفت: باید این چندتا دندون که برام مونده رو هم بکشم دندون مصنوعی بگذارم. دندون مصنوعیو اگه درد بگیره آدم فورا از دهنش درش میاره! 

۳. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: داروهائی که نوشتین بهش دادیم اما هنوز مریضه. نسخه قبلیشو نگاه کردم و گفتم: یعنی هنوز معده اش درد میکنه؟ گفت: نه اون بار معده اش درد میکرد حالا گلو درد داره! 

۴. برای پسره سرم نوشتم. چند دقیقه بعد که برای دیدن یه زخمی رفته بودم توی اتاق تزریقات پسره صدام کرد و گفت: ببینین سرمه چقدر داره سریع میره یعنی اینقدر بدنم تشنه بوده؟! 

۵. مسئول پذیرش گفت: ۲۷ سال سابقه کار دارم سه سال هم یه جای دیگه کار میکردم. گفتم: پس میتونین بازنشسته بشین. گفت: بازنشسته بشم کجا برم؟ حالا اقلا میدونم از خواب که بیدار میشم یه جائیو دارم که برم! 

۶. خانم بهیارمون بهم گفت: آمپول و سرم که زیاد نمی نویسین اقلا برامون چندتا بخیه بنویسین! 

۷. میخواستم برای یه بچه دارو بنویسم به مادرش گفتم: توی خونه تب بر دارین؟ گفت: ما فقط میله شو داریم. بعد از چندتا سوال تازه فهمیدم منظورش دماسنجه! 

۸. پیرمرده گفت: دفعه پیش که برام آمپول نوشتین اینجا خیلی بد بهم آمپول زدن. اما ترسیدم چیزی بگم بهم بگن مگه دختری؟! 

۹. خانمه گفت: اونقدر سرگیجه دارم که موقع راه رفتن باید پامو بگذارم زمین! 

۱۰. مادره با نگرانی بچه چند ماهه شو آورد و گفت: ادرار نمیکنه. گفتم: از کی تا حالا ادرار نکرده؟ گفت: از ۸ تا ۹ صبح ادرار نکرده! 

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: پس سرم نمیخوام؟ گفتم: احتیاج که ندارین حالا حتما باید بنویسم؟ گفت: نه نمیخواد خودم تا اینجا با پا اومدم! 

۱۲. (۱۶+) به خانمه گفتم: حامله نیستین؟ شوهرش گفت: از وقتی جلوگیری نکردیم تا حالا سه بار س.ک.س داشتیم دیگه نمیدونم! 

پ.ن۱: امروز روز ماماست. این روز رو به همه همکاران ماما تبریک میگم و براشون در همه زمینه ها آرزوی موفقیت میکنم. 

پ.ن۲: وبلاگ خانم قاصدک (یکی از همین ماماها) از چند هفته پیش یکدفعه حذف شده. کسی ازشون خبری نداره؟ آدرسش هم بود: 

http://www.my-dailynotes.blogfa.com 

پ.ن۳: یکی از خانم دکترها چند صد متر پائین تر از درمانگاه مطب زده بود ولی پرنده دم مطبش پر نمیزد. یه روزو ویزیت رایگان اعلام کرد و اون روز مطبش غلغله بود و من که شیفت بودم یه نفس راحتی کشیدم. اما از اون روز به بعد دوباره پرنده هم اون طرفا پر نمی زنه! 

پ.ن۴: واحد کناریمون که توی این پست درباره اش گفتم از چند روز پیش خالی شده. این بار کی همسایه مون بشه خدا میدونه. 

پ.ن۵: وقتی یکی از دوستان برام ایمیل میفرسته و من میخوام همون ایمیلو برای بقیه بفرستم عکسهاش ارسال نمیشه مگه اینکه عکسهارو روی هارد کپی کنم و دوباره به ایمیل ضمیمه کنم! کسی میدونه چرا؟ 

پ.ن۶: یکی از دوستان مجازی راهی حج عمره هستند. امیدوارم زیارتشون قبول باشه. 

پ.ن۷: عماد از مدرسه اومده و میگه: یک ساعت ورزش داشتیم و همه شو توی زمین فوتبال پنالتی زدیم. میگم: چندتا پنالتیو گل کردی؟ میگه: من امسال کلا یه پنالتیم گل شده اون هم مربوط به خیلی وقت پیش میشه! (واقعا به خودم رفته ها!!)

نخستین دیدار

..... خیلی وقت پیش بود که از طریق یه کامنت خصوصی متوجه شدم یه زن و شوهر دانشجوی پزشکی وبلاگ نویس توی ولایتمون هست. 

مدتی به وبلاگشون سر میزدم که ترجیح دادند دیگه ننویسند. اما بعد از مدتی با یه کامنت دیگه متوجه شدم با اسم دیگه ای دوباره شروع کرده اند. و به این ترتیب رابطه مجازی ما دوباره شروع شد که البته گه گاه شدتش کم و زیاد می شد. 

مدتی بعد متوجه شدم بعضی دیگه از دوستان مجازی هم اینجان که من حتی فکرشو هم نمیکردم گرچه ایشون ترجیح دادند از اینجا برن. 

بگذریم. تا به حال چند بار قرار شده بود با بعضی از دوستان مجازی از نزدیک آشنا بشیم که هر بار به دلیلی این اتفاق نیفتاد و اگه بخوام علتشونو یکی یکی بنویسم خیلی طول میکشه. این بار وقتی به آنی گفتم: میخوای یه شب دعوتشون کنیم؟ فورا قبول کرد. 

یه ایمیل براشون فرستادم و رسما دعوتشون کردم. بعد از مدتی جواب اومد و این امرو به بعد از عید موکول کردند (لابد برای اینکه من یادم بره و دست از سرشون بردارم!) اما من بعد از عید دوباره دعوتشون کردم و خوشبختانه این بار قبول کردند. ضمن اینکه این بار شماره موبایل خودشون و همسرشونو هم ضمیمه کرده بودند و به این ترتیب مذاکرات ما به صورت اس ام اسی ادامه پیدا کرد! 

بالاخره قرار برای روز بعد از امتحان دستیاری گذاشته شد (گرچه با توجه به شاهکارم توی امتحان چندان فرقی هم نمیکرد!) 

آدرسو هم به صورت اس ام اس براشون فرستادم و حتی وقتی زنگ زدند درو باز کردم و باز اس ام اس فرستادم که: خوش اومدین بفرمائین طبقه ....!! 

و بالاخره چند لحظه بعد دکتر میثم و همسر محترمشونو برای اولین بار از نزدیک زیارت کردیم. 

راستش من چندان آدم اجتماعی نیستم و فکر میکردم که شاید حسابی حوصله مهمونهامون سر بره اما با وجود اینکه ما چهار نفر اهل سه استان مختلف بودیم خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم با هم صمیمی شدیم انگار که مدتهاست همدیگه رو میشناسیم! گرچه تا حدودی همین طور هم بود. چون مدتها بود که وبلاگهای همدیگه رو میخوندیم و تا حدود زیادی با خصوصیات همدیگه آشنا بودیم. بحث با صحبتهای ابتدائی شروع شد و با بحث درباره دانشکده و اساتید و .... ادامه پیدا کرد. خوشبختانه تقریبا در همه موارد با هم اتفاق نظر داشتیم گرچه امیدوارم از روی تعارف همه حرفهای مارو تائید نکرده باشند! 

عماد هم که اول از پای کامپیوتر تکون نمی خورد کم کم طوری با دکتر میثم جور شد که هنوز تفنگشو از روی مبل برنداشته و میگه تا یه بار دیگه آقای دکتر نیاد با هم بازی کنیم تفنگو از اونجا برنمیدارم! 

صحبت ها موقتا برای شام قطع شد و بعد از اون دوباره ادامه پیدا کرد و یه لحظه به خودمون اومدیم و متوجه شدیم که نصف شبه. 

درنهایت با قولی که برای رفتن به خونه شون از ما گرفتند و ابراز امیدواری برای ادامه این دوستی و حتی پیدا کردن یه خونه نزدیکمون برای اونها از هم جدا شدیم و من بعد از جمع کردن خونه و آپ کردن از هوش رفتم! 

پی نوشت: از این دیدار یک هفته میگذره و چون شک داشتم برای همه جذاب باشه اول یه پست خاطرات (از نظر .... نوشتم و این پستو توی ادامه مطلب گذاشتم و بعد از ادامه مطلب کپی گرفتم و منتشرش کردم که همه اش پرید و من هم فقط از این قسمت کپی گرفته بودم! خلاصه که اگه خوشتون نیومد شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۰)

سلام:

۱. سر شیفت بودم که با صدائی شبیه موتوسیکلت از خواب پریدم و متوجه شدم مسئول پذیرشه که داره خرناس میکشه! 

یه فیلم یک دقیقه ای ازش گرفتم و صبح نشونش دادم که گفت: توی خونه بهم میگفتن خرخر میکنی اما من باور نمیکردم!

۲. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: همه جام درد میکنه، دیگه خسته شدم، کاش همین جا میمردم خودت می بردی خاکم می کردی و می اومدی بعد مریض بعدیو می دیدی!

۳. خانمه گفت: دیروز با شوهرم دعوامون شد؛ با لگد زد توی شکمم. از دیروز دلم درد میکنه. آپاندیس نیست؟!

۴. به خانمه گفتم: شکمتون از حد طبیعی برای این موقع از بارداری تون بزرگتره. گفت: حالا این که بزرگتر از حد طبیعیه، طبیعیه؟!

۵. به مرده گفتم: وقتی این آزمایشو می دادین، ناشتا بودین؟ گفت: مجبور شدم دو سه تا لقمه غذا بخورم، آخه دیگه گرسنه ام شده بود!

۶. خانمه گفت: چند روزه پامو که میگذارم زمین احساس می کنم توی سرم یه زخم هست!

۷. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: اول بگم من مجردم. گفتم: خوب؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا اینقدر احساس ضعف می کنم؟!

۸. به مرده گفتم: وقتی نفس می کشین قفسه سینه تون درد می گیره؟ گفت: با بینی که نفس می کشم آره ولی با دهن که نفس می کشم نه!

۹. به پسره گفتم: توی این دو هفته همه اش سرفه و خلط داشتین؟ گفت: نه گاهی اونقدر بهتر میشه که بتونم قلیونمو (غلیون؟) بکشم!

۱۰. پیرزنه گفت: سینه ام خلط داره، خلطم هم این رنگیه و فورا دست کرد توی کیفشو یه پلاستیک خلط که سرشو گره زده بود آورد بیرون!

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم و رفت بیرون. پیرزن بعدی تازه نشسته بود روی صندلی که اولی دوباره اومد تو و گفت: راستی یادم رفت بگم، یه بسته از اون قرص های جوشان که برای تنگی نفس تازه اومده برام بنویسین. پیرزن دومی آروم صدام کرد و گفت: کلسیمو میگه!

۱۲. خانمه دوتا پسر دوقلو چهار پنج ساله همراهش بودند که نیومده توی اتاق فرار می کردند. خانمه یکیشونو میگرفت و کشون کشون می آورد تو میرفت دومیو بگیره و بیاره اولی فرار میکرد.

خلاصه که چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم اون دوتا بچه سرما خورده رو ببینم!

پ.ن۱: تا حالا چند بار قرار شده بود با دوستان مجازی از نزدیک ملاقات کنیم. 

اما از اونجا که من هیچوقت نمیتونم هیچ کاریو راحت و بی دردسر انجام بدم در این مورد هم هربار در آخرین روزها مسئله ای پیش می اومد که همه چیزو بهم میریخت.

اما بالاخره امشب این طلسم شکسته شد و ما تا دقایقی پیش میزبان دوست خوب مجازیمون دکتر ژیلای محترم و همسرشون بودیم که حسابی شرمنده مون کردند و هرطور بود ما و اذیتهای عمادو تحمل کردند. چون قرار شده آنی یه پست کامل در این مورد بنویسه من دیگه توضیح بیشتری نمی دم.

پ.ن۲: یه روزی صبح سر شیفت یکی از مراکز شبانه روزی رفتم که دیدم حسابی شلوغه و بعد با پخش مستقیم از تلویزیون و ارتباط ویدئوئی با وزارت بهداشت و درمان طرح پزشک خانواده شهری توی اون درمونگاه و دو سه تا درمونگاه دیگه توی کشور رسما راه اندازی شد. همون روز تصویر من هم در حال معاینه مریض از شبکه خبر پخش شد!

پزشکهائی که اونجا مطب داشتند اومدند و به هرکدوم یه اتاق دادند. اما بعد از یک ماه چون از پولی که بهشون وعده داده بودند خبری نشد همه شون یکی یکی برگشتند توی مطبهاشون.

چند ماه پیش یه هیئت از استان بوشهر اومدند تا با این طرح آشنا بشن و وقتی با اتاقهای بسته و قفل شده روبرو شدند گفتند: پس ما هم الکی اجراش نکنیم و رفتند! چند روز پیش هم از شبکه بهداشت اومدند و کامپیوترها و .... رو بردند. تنها نتیجه این طرح صدور دفترچه های بیمه ای بود که مخصوص این طرحند و خیلی از پزشکهای متخصص قبولشون نمیکنند و فقط سر ما توی درمونگاه شلوغ تر شده. حالا دولت چطور اعلام کرده که از نتیجه طرح در شهرهای پایلوت راضیه و قراره این طرحو توی بقیه شهرها هم اجرا کنه من نمیدونم؟!

پ.ن۳: رفتیم توی سایت و عدم انصرافمون از گرفتن یارانه رو اعلام کردیم. قرار شد دوباره درآمدمون بررسی بشه!

پ.ن۴: نمیدونم چرا مدتیه رفته ام توی فکر سفیر لیبی و خانمش که توی اون سفر سفرا دیده بودم. نمیدونم با تغییر رژیم کشورشون چی به سرشون اومده. خدائیش زن و شوهر فهمیده ای به نظر می رسیدن.

پ.ن۵: چی؟ امتحان چی شد؟ خوب بگذارین فردا کلید اولیه پاسخ ها رو بدن تا با خیال راحت برم سراغ درس خوندن برای سال بعد!

بعدنوشت: خوب به نظر شما چند روز استراحت کافیه تا بعد آدم شروع کنه به خوندن برای امتحان سال بعد؟!