جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷۷)

سلام 

۱. بهورز باسابقه یکی از خونه های بهداشت گفت: از وقتی این چبلسی رو برامون آوردن کارمون بیشتر شده. گفتم: چبلسی؟ گفت: آره دیگه همین کامپیوترو میگم زبونم نمیگرده هی بگم کامپیوتر میگم چبلسی!

۲. جواب سونوگرافی خانمه رو دیدم و گفتم: کلیه راستتون کیست داشته. گفت: به من گفتن هر دو طرف کیست دارم، با دقت نگاه کن!

۳. (۱۳+) برای مرده نسخه نوشتم، رفت داروخونه و اومد و گفت: این خانمه که توی داروخونه است میگه من اون وسطیو ندارم حالا چکار کنم؟!

۴. خانمه گفت: چند روزه اسهال گرفتم. گفتم: الان شکمتون روزی چند بار کار میکنه؟ گفت: دو سه بار. گفتم: قبلا روزی چند بار کار میکرد؟ گفت: سه چهار بار!

۵. خانمه گفت: اون قدر تب دارم که وقتی بچه ام پیشم میخوابه فکر میکنم اون تب داره!

۶. برای یه بچه آمپول نوشتم، مادرش اونو برد توی تزریقات و گرفتش تا آمپولو بهش زدن، بعد به بچه گفت: درد اومد؟ بچه گفت: نه! مادرش گفت: پس چرا گریه میکنی؟ بچه گفت: از بس منو محکم گرفتی!

۷. خانمه گفت: بچه ام از دیشب مریضه ولی نتونستم با تاکسی بیارمش، گفتم: چرا نتونستین؟ گفت: چون پول میخواست!

۸. به مرده گفتم: شما نیازی به دارو ندارین، گفت: من دیگه قبض گرفتم یه چیزی برام بنویس! 

۹. پسره با یکی از پرسنل درمونگاه دعواش شد و کلی فحش بالای هجده سال بهش داد و رفت، چند دقیقه بعد پدر پسره اومد و عذرخواهی کرد و گفت: پسر من هر فحشی داده با من بوده، من همه چیزهایی هستم که اون گفته! (نمیدونم واقعا میدونست پسرش چی گفته یا نه؟)

۱۰. به خانمه گفتم: بچه تون آمپول میزنه؟  بچه گفت: نه نمیزنم. مادرش گفت: اگه آمپول نمیزنی باید شربت کو آموکسی کلاو بخوری، بچه گفت: خب پس آمپول میزنم!

۱۱. پیرزنه گفت: معده ام درد میکنه،  کبدم چربه، تیروئیدم کم کاره،....،  فقط کلیه ام سالمه، انگار خدا یادش رفته بهش یه مریضی بده!

۱۲. مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: امروز مسئول تزریقات مرخصیه حتی الامکان آمپول ننویس، چند دقیقه بعد صدام کرد و گفت: کلی آمپول..... تاریخ نزدیک دارم میتونی امروز بنویسیشون؟!

پ.ن۱: این پست به روح پاک روژین گرامی تقدیم میشه، چه میشه کرد؟  بالاخره زندگی ادامه داره.

پ.ن۲: بنا بر کامنت خواهر گرامی روژین،  ایشون در آخرین ساعات تصمیمشونو عوض کردن و به ایران برگشتن و اینجا فوت کردن.

پ.ن۳: عسل داره یه کارتون میبینه، توی کارتون دختره پدرشو از دست میده، عسل یه نگاه به من میکنه و میگه: بابا! اگه یه نفر باباش بمیره، یعنی دیگه واقعا تا آخر عمرش بابا نداره؟!

سلام و خداحافظ

سلام 

قرار بود امروز یه پست دیگه از خاطرات (از نظر خودم) جالب اینجا بنویسم و قرار بود در این پست از بازگشت دکترقهوه ای گرامی بنویسم و ابراز خوشحالی کنم.

اما وقتی پیش از نوشتن پست سری به کامنتها زدم و از طریق یکی از کامنتها به این پست رسیدم کلا به هم ریختم.

یادم افتاد که امسال کلا به وبلاگ روژین سرنزدم و نمیدونم چرا؟ 

ببین درد چه به روز این دختر صبور آورده بود که بالاخره چنین تصمیمی گرفته. 

واقعا حیف از اون دختر شجاع و مقاوم،

مطمئنم اگه خودم هم بخوام امروز نمیتونم پست دیگه ای بنویسم. 

فقط تونستم این چند خطو اینجا بنویسم و این آخرین کامنتو هم توی وبلاگ روژین

فعلا:

روژین عزیزم سلام 

هیچوقت خودمو نمیبخشم که چرا زودتر از این سراغ این پست نیومدم 

تا امشب که این خبر تلخو خوندم

میدونم که این کامنتو میخونی

میدونم که الان سرشار از آرامشی

دیگه نه دردی داری و نه رنجی 

آروم بخواب نازنین 

لینکت همیشه زینت بخش وبلاگم خواهد بود 

فقط 

بیچاره خانواده ات

بیچاره پاشا 

بیچاره پاشا

بیچاره پاشا

خداحافظ 

بعدنوشت: به گفته آبجی خانم خواهر گرامی روژین،  ایشون در آخرین لحظات، نظرشونو تغییر دادن و بعد از سفر به ایران در خاک وطن فوت کردن.

معتادنامه (۸)

سلام 

۱. خانم مرکز مجاور اومد توی مطب و گفت: امروز از صبح یه علامت اومده بالای گوشیم و هی یه چیزی مینویسه من میزنم نه! ببین میتونی درستش کنی؟ گوشیو ازش گرفتم و دیدم بلوتوث گوشیش روشنه و مرتبا از بانک نزدیک مرکز براش نرم‌افزار همراه بانک میفرسته و اون هم قبول نمیکنه!

۲. مریضه گفت: من کم خونی دارم و هرچقدر هم قرص آهن خوردم فایده نکرد، یه نامه بهم بده برم انتقال خون یه واحد بهم خون بزنن! به زور ردش کردم رفت.

۳. مریضه گفت: چند بسته قرص متادون بهم بدین برم. گفتم: آخه همین طور که نمیشه، شما اصلا اینجا پرونده هم ندارین، اول باید پرونده درست کنین. گفت: احتیاجی نیست، من برای سه هفته اومدم اینجا مسافرت، گفتم یکدفعه تا اینجاییم اعتیادو هم ترک کنیم!

۴. مریضه گفت: من چند سال اینجا پرونده داشتم، حالا یه کار خارج از این استان پیدا کردم و دارم از اینجا میرم. برای جبران محبتتون هم یه ظرف عسل کنار براتون آوردم. کلی تعارف کردم که نمیخواد و وظیفه بود و....  اما بالاخره ظرفو با یه پلاستیک گذاشت و رفت. بعد از اتمام کار ظرفو برداشتم و بردم خونه و درشو باز کردم که متوجه شدم پر از آبه!

۵. داشتم برای مریض جدید پرونده درست میکردم که متوجه شدم به جای صفحه مخصوص پزشک توی برگه مخصوص روانشناس شرح حال نوشتم. رفتم و فرمو عوض کردم که مریضه گفت: خودتونو ناراحت نکنین. بالاخره انسان جایزالخطاست!

۶. خانم مرکز مجاور بهم گفت: دکتر! نمیدونم چرا هوس پفک کردم! پول هم پیشم نیست، پول میدی یه پفک بخرم؟! گفتم باشه، یه کم فکر کرد و بعد گفت نه ولش کن من تصمیم گرفتم سالی یک بار ازتون پفک بخوام نمیخوام الکی خرابش کنم!

۷. مریضه آمپول آرام بخش میخواست و من هم براش نمینوشتم. نیم ساعتی داشت التماس میکرد و منو به هرچیزی که فکر کنید قسمم میداد. وقتی دید فایده نداره دفترچه شو برداشت و گفت: مواظب باش بیرون نبینمت! (جهت اطلاع دوستانی که نگران شدن ایشون چند روز بعد دوباره اومدند و التماس میکردند!)

۸. یکی از مریضها ازم چند بسته قرص خواب خواست، براش نوشتم و رفت بیرون و چند ثانیه بعد برگشت و گفت: برام قرص خواب مینویسین؟  گفتم من که الان برات نوشتم!  گفت نهههه دفترچه شو باز کردم و گفتم این هم نسخه ای که الان برات نوشتم، یه کم فکر کرد و بعد گفت آهان! من یه برادر دارم خیلی شبیه منه، حتما اون اومده بوده اینجا!

۹. یه مریض دیگه اومد و آمپول آرام بخش میخواست و وقتی براش ننوشتم یه نسخه از جیبش درآورد و گفت خب بیا زیر نسخه این خانم دکتر بنویس تا مسئولیتش هم مال خانم دکتر بشه! 

۱۰. نوروز امسال رفته بودیم عیددیدنی که یه مهمون دیگه هم برای صاحبخونه اومد، صاحبخونه ما را به هم معرفی کرد و بعد نشستیم، مهمون جدید از صاحبخونه پرسید: آقای دکتر متخصص چی هستن؟ صاحبخونه گفت: متخصص ترک اعتیاد!

۱۱. چند روز پیش از عید داشتیم با خانم مرکز مجاور حساب می کردیم که به مریضها باید چقدر دارو بدیم تا توی تعطیلات نوروزی دارو داشته باشند که یکدفعه متوجه شدم که محاسبات خانم مرکز مجاور یک روز با تقویم فرق داره، وقتی بهش گفتم گفت آخه روز دوشنبه که سی ام اسفنده و چون سال کبیسه است اصلا حساب نمیشه!!

۱۲. (۱۸+) و سرانجام یه جمله تاریخی از خانم مرکز مجاور:

کلی پرونده مونده بود که داروهای مریضهاشونو داده بودیم و گذاشته بودیم وقتی خلوت شد توی پرونده ها بنویسیم. خانم مرکز مجاور اومد و گفت چقدر پرونده داری که مهر بزنی...  میخوای من بیام باز کنم تو بزنی توش؟!

پ.ن۱: شاید تعجب کرده باشین که چرا این همه مطلب از خانم مرکز مجاور توی این پست نوشتم. مسئله اینه که باز هم پرستار مرکز کارشو ول کرده و رفته و فعلا خانم مرکز مجاور موقتا کار پرستار مرکز ما رو هم انجام میده.

پ.ن۲: به دلایلی برخوردم با معتادان گرامیو کم کردم و واقعا نمیدونم معتادنامه بعدی کی نوشته بشه.

پ.ن۳: یه روز عسلو با خودم بردم ترک اعتیاد. خانم مرکز مجاور اومد و عسلو بوسید و رفت. عسل گفت: بابا این خانمه چرا دهنش مزه خاک میداد؟!