جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (4) (بخش شمال-2)

سلام

باز هم تیتر ادامه تیتر سفر قبل به تهران و شماله!

برای سفر شمال یه برنامه ریزی دقیق کرده بودم. سفر طبق برنامه من از بالا رفتن از جاده چالوس شروع میشد و به پائین اومدن از جاده اسالم به خلخال و بعد رفتن روی ییلاقات ماسال ختم میشد. قرار بود این برنامه برای آنی و بچه ها یه سورپرایز باشه اما چند روز پیش از سفر که آنی تصادفا برنامه را متوجه شد گفت: همین حالا عوضش کن. چون غیرممکنه که با این بچه ها بتونیم همه اینجاها را ببینیم. و نهایتا سفر شمال ما با یک برنامه ریزی و اجاره هول هولکی ویلا از یکی از اپلیکیشن های ویژه اجاره ویلا شروع شد. و وقتی برنامه سفر ما تقریبا نصف شد و باوجود این نتونستیم یکی دو قسمت از جاهائی که برنامه ریزی کرده بودم ببینیم متوجه شدم حق با آنی بوده!

توی پست پیش میخواستم مثل سفر قبل تهران را توی یک پست بنویسم و شمال را توی یه پست دیگه اما انگار تهرانش خیلی طولانی شده. ببینم میشه همه سفر شمالو توی یک پست نوشت یا نه؟

شنبه بیست و نهم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم اخوی رفته بود سر کار. ما هم وسایلمونو جمع و جور کردیم و بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت یازده صبح از خونه اخوی بیرون اومدیم و با ارسال یه پیامک دوباره ازش خداحافظی کردیم که بلافاصله زنگ زد و درست و حسابی خداحافظی کردیم! روز قبل این همه دنبال نون گشتم و پیدا نکردم اما حالا دوتا نونوائی کنار هم سر خیابون داشتند نون میپختند. پس چندتا نون خریدیم و راهی شدیم. طبق برنامه جدید باید از اتوبان قزوین می رفتیم که گوگل مپ بهم نشون داد میتونیم از اتوبان نوساز غدیر از نزدیکی شهر محل سکونت اخوی مستقیما بریم طرف قزوین. پس راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم آنی دستشو جلو آورد تا کولر ماشینو روشن کنه اما یکدفعه گفت: ای وای! چراغ بنزین ماشین روشنه! یادم اومد که دیروز یه خط بنزین داشتیم و بعد هم که با ماشین اخوی رفتیم ورزشگاه و دیروقت برگشتیم کلا یادم رفت بنزین بزنم! گفتم: نگران نباش. گوگل مپ میگه چند کیلومتر جلوتر یه پمپ بنزین هست. رفتیم و به یه پمپ بنزین کوچیک با دو پمپ برای بنزین و دو پمپ برای گازوئیل رسیدیم. اما مسئولش گفت: شرمنده بنزین تموم شده! نگاهی به گوگل مپ کردم. چند کیلومتر جلوتر و توی یک جاده کنار یک روستا یه پمپ بنزین دیگه را نشون داده بود. جلوتر که رفتیم متوجه شدم جاده خاکیه اما واردش شدم و وقتی چند صد متر رفتیم و نه به روستائی رسیدیم و نه به پمپ بنزینی به درخواست آنی برگشتیم. من چندان نگران نبودم. چراغ بنزین تازه روشن شده بود پس هنوز باید حدود نود کیلومتر را میتونستیم با همین بنزین بریم اما هرچقدر جلوتر رفتیم و دیدیم از پمپ بنزین خبری نیست کم کم من هم نگران شدم. توی لاین روبروئی هم یه پمپ بنزین کوچیک دیگه بود که به نظر میرسید اونجا هم بنزین نداره. بعد هم چند ماشین سنگین توی لاین روبروئی مون ظاهر شدند که پشت هرکدوم یه دونه تانک جنگی بود. به باجه عوارضی رسیدیم. موقع دادن عوارض از مسئولش پرسیدم: جلوتر پمپ بنزین هست؟ گفت: اگه هم باشه بنزین نداره چون امروز ندیدم ماشین بنزین از اینجا رد بشه! با اضطراب به راه افتادیم. دیگه جرات روشن کردن کولر را هم نداشتیم. بعد از طی چندین کیلومتر به تابلو چهل کیلومتر به "ماه نشان" رسیدیم. گفتم: توی چنین شهری حتما یه پمپ بنزین هست مگه میشه بنزین نداشته باشه؟ و از طرف دیگه فکر این که تا چند دقیقه دیگه مجبور بشم یه چهارلیتری خالی دستم بگیرم و اونو به ماشینهائی که با سرعت از کنارم رد میشن نشون بدم عذابم میداد. چند کیلومتر دیگه هم رفتیم که اتوبانمون با یه اتوبان دیگه برخورد کرد. آنی گفت: برو توی اون یکی اتوبان. گفتم: چرا؟ گفت: گوشی من میگه شش کیلومتر جلوتر توی اون اتوبان یه پمپ بنزین هست! راهنما زدم و وارد اون یکی اتوبان شدم. فقط دو کیلومتر رفته بودیم که به یه پمپ بنزین رسیدیم. نمیدونم جلوتر هم پمپ بنزینی بود یا نه اما ما همون جا بنزین زدیم و خیالمون راحت شد. بعد هم کمی جلوتر رفتیم و درست بعد از دیواری که روش نوشته بود "به پلنگ آباد خوش آمدید" یه تقاطع پیدا کردم و دور زدیم و دوباره به اتوبان غدیر برگشتیم. بعدا فهمیدم شهر ماه نشان هم توی اون یکی اتوبان بوده و درواقع اگه وارد اون یکی اتوبان نشده بودیم حتما پیش از رسیدن به آبیک و قزوین بنزین تموم میکردیم.

از اون به بعد با خیال راحت زیر نسیم کولر به رانندگی ادامه دادیم. از آبیک گذشتیم و به قزوین رسیدیم. بچه ها گرسنه شده بودند و قرار شد همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم. کمی جلوتر روی یه تابلو نوشته بود به طرف رستوران تالار شهرداری. وارد اون خیابون فرعی شدم و به یه ساختمان بزرگ و باکلاس رسیدیم. با آسانسور بالا رفتیم و وارد رستوران شدیم. یکی از پرسنل جلو اومد و گفت: سلام این رستوران سه قسمت داره. هر قسمتی که دوست دارین بشینین. البته فقط این قسمت کولر داره و خنکه. اون دو قسمت گرم هستند! طبیعتا ما هم توی همون قسمت خنک نشستیم. منو را برداشتیم و هرکسی یه چیزی سفارش داد. من ترجیح دادم غذایی سفارش بدم که تا اون روز بارها توی بازی "کوئیز آو کینگز" علامت زده بودم که غذای محلی قزوینه. پس قیمه نثار خواستم. راستش منتظر یه چیزی شبیه خورش قیمه خودمون بودم اما با یه بشقاب برنج پرگوشت روبرو شدم که با لذت تا آخرین دونه برنجشو خوردم. طبق معمول مقداری از غذای بچه ها باقی مونده بود که ظرف گرفتیم و بقیه شو با خودمون بردیم. بدم نمیومد چرخی توی شهر بزنیم اما بقیه حالشو نداشتند. پس برنامه بازدید از چهل ستون قزوین و خوردن بستنی سنتی قزوینی و ... را بی خیال شدم و حرکت کردیم.

وارد اتوبان قزوین رشت شدیم. بعد از دقایقی و توی یکی از مجتمع های رفاهی کنار جاده ایستادیم و آب معدنی و خوراکی برای بچه ها و مقداری خوراکی برای شام  خریدیم و دوباره به راه افتادیم. کمی جلوتر استان قزوین تمام شد و استان گیلان شروع شد. توی دلم گفتم: کی باورش میشه این روستاها با این کوه هائی که فقط چند دونه درخت دارند مال استان گیلان باشند؟ ظاهرا این جمله ام به طبیعت برخورد چون از همون جا درختهای روی کوه ها شروع به زیاد شدن کردند. اول بالای کوه ها و توی شیارها و مخروط افکنه های روی کوه و به تدریج توی دامنه و کوهپایه ها پر از درخت شد. از نزدیکی و البته کمی بالاتر از اتوبان یک مسیر عبور قطار ساخته بودند که ما در تمام طول مسیرمون قطاری توش ندیدیم. مسیر را ادامه دادیم و به منجیل رسیدیم. عسل که توی سال تحصیلی گذشته توی کتابشون درباره تولید برق از توربین های بادی منجیل خونده بود از دیدن توربینها کلی ذوق کرد و کلی ازشون عکس گرفت. چند کیلومتر جلوتر هم شهر رودبار بود. مرکز تولید و فروش زیتون و روغن زیتون. از امامزاده هاشم هم گذشتیم و بعد از اتوبان رشت خارج شدیم و به سمت فومن پیچیدیم. از اینجا به بعد با یه جاده شلوغ روبرو شدیم که بخش قابل توجهی از اون اتوبان هم نبود.  بعد از فومن به موزه میراث روستائی گیلان رسیدیم. یکی دیگه از جاهائی که من دوست داشتم ببینم و بقیه دوست نداشتند! از اونجا هم گذشتیم و به شهر زیبا و سرسبز ماسال رسیدیم. احساس کردم اسم این شهر خیلی برام آشناست.و بعد که کلی فکر کردم یادم اومد اوایل انقلاب میرفتم فروشگاه و کِرِم های مرطوب کننده پوست با این اسم را برای خونه میخریدم! نمیدونم چرا اسمشونو ماسال گذاشته بودن؟! از بخشهائی از شهر گذشتیم و به سمت جاده ای رفتیم که از شهر خارج می شد و روی تابلو کنارش نوشته بود "ییلاقات" جاده کم کم توی دامنه کوه بالا و بالاتر میرفت و بعد از چند کیلومتر رستورانها و مراکز اقامتی شروع شدند. البته به جز اون روستاهای بزرگ و کوچک و زیبائی که در سرتاسر مسیر دیده میشد.

رانندگی توی اون جاده سخت بود. از یک طرف جاده شلوغ بود و پر از پیچ. از طرف دیگه گاو و سگ و مرغ و اردک و بوقلمون و ... یکدفعه کنار جاده ظاهر می شدند. جاده پر از پیچ و خم بود و همچنان درحال بالا رفتن. چند بار درست همزمان با یک پیچ کامل و برگشتن ماشین یکدفعه یه شیب تند هم توی جاده داشتیم و اگه یه لحظه حواس آدم پرت میشد دیگه حتی نمی شد با دنده یک هم به راحتی بالا رفت. در خیلی از قسمت‌های جاده هم آسفالت بخشهائی از جاده کنده شده بود.

اواسط راه بودیم که آنی گفت: چرا الکی گفتی باید لباس گرم برداریم؟ هوا که خیلی گرمه. گفتم: نمیدونم. توی نت نوشته بود. اما هرچقدر بالاتر رفتیم هوا خنک تر شد و اون بالا هوا واقعا خنک بود. گرچه باز هم لباس گرم نپوشیدیم اما شاید بعضی ها بهش احتیاج پیدا کنن. کم کم به جائی رسیدیم که اول نت گوشی قطع شد و بعد خط دهی موبایل هم رفت و ما همچنان گوگل مپ را به صورت آفلاین استفاده میکردیم.

خیلی تعریف ییلاق اولسبلانگاه و دریای ابری که خیلی از روزها در اونجا زیر پای آدم تشکیل می‌شه را شنیده بودم. اما وقتی برای رزرو ویلا اونجا رو چک کردم متعجب شدم. قیمتها برای اجاره یک شبه یه کلبه چوبی به ندرت کمتر از یک میلیون تومن بود. اون هم برای جایی که برق و گاز و آب لوله کشی نداشت و حتی موبایل هم خط نمیداد. درواقع تنها حسن اونجا تماشای ابرها بود و دور شدن موقت از زندگی معمولی. اما هرچی که بود ما تصمیم خودمونو گرفته بودیم که برای یک بار هم که شده اونجا رو ببینیم. اما هرچقدر قیمت ویلاها را با عکسهاشون بالا و پایین کردم به نظرم هیچ کدوم ارزششو نداشتن. تا این که بالاخره یه کلبه چوبی را برای یک شب به قیمت یک میلیون تومن گرفتم که توی توضیحاتش نوشته بود با فاصله نهصد متری از اولسبلانگاه و در ییلاق "خردول" واقع شده. پس وقتی به اولسبلانگاه رسیدیم خوشحال شدم که راه زیادی باقی نمونده. اما خرابی و شلوغی جاده باعث شد این مسیر به نظرمون خیلی طولانی تر از نهصد متر برسه. به راهمون ادامه دادیم که گوگل مپ گفت به مقصد رسیدیم. اما مسئله این بود که ما توی جاده بودیم و هیچ اثری از هیچ روستائی دیده نمی شد. به زحمت ماشینو کنار جاده پارک کردم و به اطراف نگاه کردیم که چند متر جلوتر متوجه یه جاده خاکی شدم. به آنی گفتم: یعنی اینجاست؟ گفت: نمیدونم! گفتم: حالا میریم نهایتا برمیگردیم. وارد جاده خاکی شدم و راه افتادیم. به زودی تعدادی ماشین و چند کلبه چوبی جلومون ظاهر شدند. جلوی یه کلبه نوشته بود: کلبه اجاره ای موجود است. و صدای بلند موسیقی داشت از اونجا پخش میشد. در زدم و بعد در را باز کردم و خانمی را دیدم که درحال تهیه غذا بود. پرسیدم: ببخشید خردول اینجاست؟ گفت: بله. گفتم: ما اینجا کلبه اجاره کردیم حالا چطور باید پیداش کنیم؟ گفت: از کلبه های کی اجاره کردین؟ هرچقدر فکر کردم اسمش یادم نیومد! میخواستم وارد اپلیکیشن بشم که یادم اومد اینجا نت نداریم! مونده بودم چکار کنم که یادم اومد از قراردادی که اپلیکیشن برام فرستاده اسکرین شات گرفتم. رفتم توی گالری گوشی و پیداش کردم و اسم کسی که کلبه شو اجاره کرده بودم به اون خانم گفتم که از کلبه اش بیرون اومد و گفت: کلبه های ... اونجان. گفتم: ببخشید پس ابرها کو؟! خندید و گفت: همیشه که اینجا ابر نیست. هروقت بخواد اون پائین بارندگی بشه ابرها جمع میشه! از این که بعد از صرف این همه وقت و هزینه از ابرها هم خبری نبود احساس خوبی نداشتم. اما به هرحال رفتم جائی که اون خانم بهم نشون میداد و با یه دختر جوون توی یه دفتر روبرو شدم. سلام کردم و گفتم: اینجا کلبه اجاره کرده بودیم. اسممو پرسید و بعد لیستشو چک کرد و گفت: نه! اسم شما توی لیست نیست! اسکرین شاتی که از قرارداد گرفته بودم بهش نشون دادم که گفت: آهان شما کلبه ... را گرفتین. بعد یه کم لیستشو زیر و رو کرد و گفت: میدونین شما یکی از خوش شانس ترین مشتری های ما توی این چند سال هستین؟ گفتم: چطور؟ گفت: کلبه ای که شما اجاره کردین قیمتش یک میلیونه. اما امروز یه مشکلی پیدا کرده و تحت تعمیره. تصادفا کلبه VIP مون امشب خالی مونده. شما رو میفرستم اونجا. گفتم: قیمت این کلبه تون مگه چقدره؟ گفت: شبی دو و نیم میلیون! بعد هم کارت ملی منو گرفت و یه پسر جوون را صدا زد که بهمون کمک کرد و چمدونها را با موتور از شیب تندی که اونجا بود بالا برد و دم در کلبه گذاشت. من هم ماشینو به زحمت یه گوشه که مزاحم رفت و آمد دیگران نباشه گذاشتم و بعد بقیه وسایلو با آنی و بچه ها برداشتیم و راه افتادیم. ساعت حدود هشت و نیم بود که به کلبه رسیدیم. پسری که چمدون ها را آورده بود گفت: موتور برق کلبه هامونو ساعت هشت روشن کردیم و ساعت یک خاموش میکنیم. لطفا از وسایل پرمصرف استفاده نکنین. گفتم: امیدی هست ابرها را ببینیم؟ گفت: ابر سفارش دادیم تا فردا میرسه! آخه ابر مگه دست ماست؟ کار خداست. هروقت خدا خواست میاد. تشکر کردم و وارد کلبه شدم که شامل یه اتاق بود و اون طرف آشپزخونه و دستشوئی و حمام. از پله ها بالا رفتم و اون بالا هم با یک اتاق خواب روبرو شدم. از تراس طبقه بالا به منظره نگاه کردم. واقعا محشر بود. حتی بدون ابر. صدای موسیقی که از کلبه های اون خانم اولی پخش میشد تنها صدائی بود که آرامش اونجارو بهم میزد. ای کاش میشد مدتها همون جا بشینم و به منظره نگاه کنم. اما باید میرفتم و بقیه وسایلو می آوردم. عماد همچنان بی حال بود و بعد از آوردن یکی دو قطعه از وسایل روی کاناپه توی کلبه از هوش رفت. بقیه شونو خودم و آنی آوردیم و توی کلبه گذاشتیم و بعدش هم دیگه هوا تاریک شده بود.

یکی دوبار برق قطع شد که باید میرفتم پائین و میگفتم تا دوباره وصلش کنن. شام خوردیم و صحبت کردیم و تا جائی که ممکن بود از مناظر لذت بردیم. حدود نه و نیم شب بود که آنی گفت: راستی! کلید اینجا رو بهمون ندادن. حالا شاید خواستیم در را ببندیم و بریم یه گشتی بزنیم. دوباره رفتم پائین و کلید را گرفتم. موقع برگشتن یه ماشین داشت سرو ته میکرد که بره. ظاهرا بدون رزرو اومده بود کلبه بگیره که پیدا نکرده بود. از جاده بیرون رفتم تا مزاحمش نباشم و بعد از همون کناره جاده به بالا رفتن ادامه دادم که به جائی رسیدم که (بعدا فهمیدم) فاضلاب یکی دوتا از کلبه ها اونجا جاری میشه. پای راستمو گذاشتم روی زمین و خواستم بدنمو بالا بکشم که پای راستم به سمت عقب سُر خورد و با سینه اومدم روی زمین! گوشیم هم رفت بین لجنها که فورا کشیدمش بیرون (شاید بگین وقتی اونجا گوشی خط نمیداد اصلا گوشیو چرا بردی که باید بگم به دو علت: 1. چراغ قوه  اش 2. محاسبه تعداد قدم هام توی برنامه samsung health گوشیم). تیشرت و شلوارم هم غرق گِل شدن! با همون وضعیت برگشتم توی کلبه و کلیدو دادم به آنی و بعد هم مستقیم رفتم توی حمام. بیرون که اومدم موهامو خشک کردم و لباسهامو عوض کردم. آنی هم گفت: دکمه های گوشیت از کار افتاده بودند. تمیزش کردم و خاموشش کردم و زدمش توی شارژ. تشکر کردم و از طرفی واقعا نگران این شدم که یه گوشی دیگه را هم نابود کرده باشم! ساعد دست راستم چند خراش برداشته بود و میسوخت. آنی لطف کرد و پماد آورد و روی خراشها زدیم. چند دقیقه بعد برق کلبه قطع شد. گفتم: برم پائین بگم دوباره برق قطع شده. آنی گفت: ولش کن. اصلا همین حالا میخوابیم که صبح زودتر بیدار بشیم!

عماد همچنان روی کاناپه خوابیده بود اما ترسیدیم اونجا تنهاش بگذاریم. نهایتا با عسل و آنی فرستادمش بالا که روی تخت بخوابه و خودم روی کاناپه خوابیدم. اما مگه خوابم میبرد؟! ساعت حدود یازده بود که آنی صدام کرد و گفت: انگار اون پائین یه عده جشن گرفتن. عسل هم میگه میخوام برم تماشا. من هم که حوصله ام سر رفته بود و خوابم هم نمیبرد با خوشحالی از جا بلند شدم. با عسل از کلبه بیرون رفتیم. توی راه به همون پسر جوون برخورد کردم که با موتورش درحال گشت زدن بود و بهش گفتم: ما از ساعت ده برق نداریم. بلافاصله گفت: سشوار روشن کردین؟ گفتم: بله مجبور شدیم. گفت: من که گفتم وسایل پرمصرف استفاده نکنین. بعد هم با موتورش رفت به سمت کلبه ما و برق را وصل کرد. با عسل همچنان به راهمون ادامه دادیم و خنده ام میگرفت وقتی هرجا شیب مسیر زیاد میشد عسل دستمو میگرفت و میگفت: بابا دستمو بگیر مراقب باش دوباره نخوری زمین! به پائین رسیدیم. ده پونزده نفر دور هم حلقه زده بودند و درحال انجام حرکات موزون بودند. افراد ساکن در کلبه های اطراف هم دم کلبه هاشون نشسته بودن و اون صحنه را تماشا میکردند. چند دقیقه ای اونجا موندیم اما از یه طرف رقصشون چندان تماشائی نبود و از طرف دیگه عسل سردش شد. این بود که به سمت کلبه خودمون برگشتیم و باز هم توی راه عسل مراقب من بود که زمین نخورم! به کلبه برگشتیم. گوشیم همچنان توی شارژ بود که گفتم بگذار توی شارژ بمونه ساعت یک که قراره برق قطع بشه. اما جرات نکردم روشنش کنم. چند دقیقه دیگه با آنی صحبت کردیم و بعد هم چراغ ها را خاموش کردیم و خوابیدیم.

یکشنبه سی ام مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

ساعت حدود چهار و نیم صبح از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. ساعد دستم هنوز کمی سوزش داشت ولی نه درحدی که بخواد بیدارم کنه. مونده بودم که چرا از خواب بیدار شدم که صدای یه پشه کنار گوشم بلند شد و همزمان توی قسمتی از ساق پام که از زیر لحاف بیرون اومده بود احساس خارش کردم. متعجب شدم توی این ارتفاع و این دما پشه چکار میکنه؟! اون هم باوجود قرص ویتامین ب که از دیروز برای دور کردن پشه ها  شروع کرده بودیم (البته این اولین و آخرین گزش من توی این سفر بود. ظاهرا قرصش برای ما اثر کرد). حال این که توی تاریکی بخوام دنبال پشه بگردم و بکشمش نداشتم. برق هم که نداشتیم. پس ساق پا و سَرم را بردم زیر لحاف و چند دقیقه ای به همون حالت موندم و بعد سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. یکدفعه به یاد گوشیم افتادم. از جا پریدم و گوشیو از شارژر جدا کردم و روشنش کردم. وقتی روشن شد اول خوب نگاه کردم و خیالم راحت شد جائیش ترک نداره. بعد کمی با دکمه ها کار کردم که ظاهرا همه چیز نرمال بود. گوشیم آنتن نداشت که نت و خط دهی و ... را بررسی کنم. اما خیالم تا حد زیادی راحت شد. یه نگاه به بیرون کردم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود اما ظاهرا خبری از ابر زیر پاهامون نبود. برگشتم روی کاناپه و دوباره خوابیدم.

ساعت حدود شش دوباره از خواب پریدم و این بار متوجه یک اسب شدم که درحال قدم زدن روی سکوی سیمانی جلو کلبه بود!  از جا بلند شدم و جلو پنجره رفتم که ظاهرا از من ترسید و فرار کرد. به پائین نگاه کردم. مناظر پائین به میزان خیلی کمی کم رنگ تر شده بودند. انگار یه لایه خیلی خیلی نازک ابر اونجا باشه اما خبری از اقیانوس ابری که توی تبلیغات کلبه ها دیده بودم نبود. سر و صدای صحبت چند نفر هم از پشت کلبه به گوش می رسید. میخواستم دوباره بخوابم که آنی خیلی آروم صدام کرد. گفتم: اسبه تو را هم بیدار کرد؟ گفت: گوسفندها منو بیدار کردن. نیم ساعت پیش کلی گوسفند از کنار کلبه رد شدن. بچه ها هنوز خواب بودند. اما ما دلمون نیومد که اون منظره را از دست بدیم. کلید در را برداشتیم و از کلبه بیرون رفتیم و کمی اون اطراف قدم زدیم. چند نفر پشت کلبه روی یک بلندی نشسته بودند و با صدای بلند با هم صحبت میکردند. جالب این که وقتی ما را دیدند یکی شون گفت: خب اینها را هم بیدار کردیم. حالا بریم اون طرف با هم صحبت کنیم و رفتند!

از اون بالا چندین کوه پر از درخت دیده می شد. هم روی کوه هایی که بلند تر از کوه ما بودند و هم روی کوه های پائین تر از ما چندین کلبه دیده میشدند. منظره پائین هم فوق العاده بود و بعد فکر کردم اگه الان اینجا ابر بود گرچه اون هم زیبائی خودشو داشت اما از دیدن این منظره محروم میشدیم. به آنی گفتم: بعد از حدود بیست و چهار ساعت بی خبری از اخبار همه جا داریم برمیگردیم پائین. فکر کن چه اتفاقاتی ممکنه افتاده باشه و ما بی خبر باشیم. بعد کلی خیالبافی کردیم و درباره همه چیز انواع اتفاقات از مسخره تا جدی را ردیف کردیم و خندیدیم. بعد برگشتیم توی کلبه. آنی گفت: اگه میدونستم اینجا این قدر قشنگه میگفتم دو شب ویلا بگیری. گفتم: ان شاءالله دفعه بعد. صبحانه را توی تراس طبقه بالا خوردیم و از اونجا هم به مناظر زیبایی که میدیدیم خیره شدیم. بعد شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و بعد هم مشغول بیدار کردن بچه ها شدیم. اما تا بچه ها بیدار شدن و صبحانه خوردند اون قدر دیر شد که اون جوون موتوری اومد دم در ایستاد و هی گفت: کلیدو بیارین تحویل بدین! تا بالاخره تحویلش دادیم و از کلبه اومدیم بیرون. وسایلو توی ماشین گذاشتیم. از خانمی که دیروز اون کلبه را بهم داده بود تشکر کردم و کارت ملی مو پس گرفتم. یه کارت هم بهم داد که دیگه بدون نیاز به اپلیکیشن مستقیما از خودشون کلبه بگیرم. شاید فکر میکرد ما مرتب میریم اون طرفا! بعد گفتم: حالا کلبه ای که ما درواقع اجاره کرده بودیم کدوم بود؟ گفت: از همون جاده خاکی که اومدین اولین کلبه. تشکر کردم و سوار ماشین شدیم. با دو سه بار جلو و عقب کردن ماشینو توی اون سربالائی و وسط ماشینهای دیگه سَروتَه کردم. به آنی هم گفتم: کلبه مون درواقع اولین کلبه اینجا بوده حالا توی راه ببینیمش. اما نمیدونم چرا وقتی چند کیلومتر راه رفتیم یادمون افتاد اصلا نگاهش نکردیم!

دوباره وارد همون جاده دیروز شدیم و این بار به سمت پائین حرکت کردیم. یکی دوبار هم وسط راه بوی لنت ترمزهامون بلند شد که هرطور بود جائی را پیدا کردم و چند دقیقه ماشینو نگه داشتم و دوباره راه افتادیم. دوباره به شهر ماسال رسیدیم و من یکدفعه کنار خیابون ایستادم. آنی گفت: چی شد؟ گفتم: دو دفعه قبلی نشد بستنی سرخ کرده بخورم. الان اینجا داره میفروشه. این بار از دستش نمیدم! فقط شما هم میخورین یا نه؟! همه گفتند: بعله! از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون و چهارتا بستنی سرخ کرده خریدم دونه ای پنجاه هزار تومن. خانمی که اونجا کار میکرد اون کُره های قهوه ای را داخل یه توری فلزی کرد توی روغن داغ و بعد از چند ثانیه بیرون آورد و داد بهمون. نفهمیدم از چی درست شده اما وسطش بستنی بود. اون مایع قرمز رنگ هم کمی طعم انار میداد اما شور بود! خلاصه که دیگه حسرت به دل از دنیا نمیریم و بالاخره بستنی سرخ کرده هم خوردیم. اما چیزی نبود که بگم عاشقش میشم و هربار میرم شمال حتما میخورم. با خوردن بستنی سرخ کرده دیگه اشتهای خوردن ناهار را هم نداشتیم و به راهمون ادامه دادیم.

دوباره به فومن رسیدیم و بعد از یه توقف کوتاه از اونجا هم گذشتیم. ساعت از چهار عصر هم گذشته بود که توی یکی از رستوران های بین راهی ایستادیم و ناهار خوردیم. و بالاخره بعد از طی مسافتی و دادن ورودیه به مقصد بعدی مون رسیدیم یعنی ماسوله. حتما دیگه همه تون میدونین که توی ماسوله حیاط هر خونه پشت بام خونه پائینیه. خب این جالب بود ولی به نظر من ماسوله علاوه بر این مسئله یه جای زیباست که ارزش دیدن داره. بخصوص همون حوالی غروب که ما رسیدیم. ما هم همراه با بقیه افرادی که از نقاط مختلف کشور راهی ماسوله شده بودند مشغول قدم زدن و عکس و فیلم گرفتن شدیم. توی ماسوله به یه رستوران رسیدیم و فهمیدیم غذاهائی که توی اون رستوران بین راهی خورده بودیم میتونستیم اینجا خیلی ارزون تر تهیه کنیم! چند هتل و مسافرخونه و کلی ویلای اجاره ای هم پیدا می شد. دوری هم توی بازار زیبای ماسوله زدیم و سوغات زیباشو دیدیم. من یکی از شیرینی های محلی اونجا به نام "کاکا" را خریدم که توش با هل و مواد معطر دیگه پر شده بود و از خوردنش لذت بردم اما آنی و بچه ها زیاد خوششون نیومد و من هم با کمال میل همه شونو خودم خوردم.

طبق برنامه ریزی که من کرده بودم امروز باید میرفتیم و قلعه رودخان را هم میدیدیم و بعد میرفتیم توی ویلائی که گرفته بودیم. اما آنی و بچه ها گفتند ما دیگه خسته شدیم. برای همین مستقیم رفتم طرف ویلائی که رزرو کرده بودم که توی یکی از روستاهای فومن پیداش کردم. یه مجتمع ویلائی زیبا و توی کوچه های روستائی که اسمشو فراموش کردم به نام هفت اورنگ. چند ویلای دوخوابه داخل یک محوطه. ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم و مدیر اونجا گفت: به موقع اومدین. اینجا هر روز تا ساعت پنج نوسان برق داریم که باعث میشه کولر روشن نشه. وسایلو بردیم توی ویلا و کمی استراحت کردیم. برگه ای توی ویلا بود که روش چند نوع غذا نوشته شده بود و نوشته بود حداقل دو ساعت پیش از زمانی که غذا رو میخواین به دفتر ویلا بگین یا با این شماره تماس بگیرین. با شماره تماس گرفتم که گفت: من الان تهرانم نمیتونم براتون غذا بیارم! رفتم دفتر ویلا و زنگ زدم که یه خانم اومد و در را باز کرد. قرار بود دو پرس غذا که بچه ها دوست دارن بگیریم و چون نصف غذاشون میمونه خودمون هم اون نصفه را بخوریم. سفارش عماد (زرشک پلو با مرغ) را گفتم که گفتند نداریم! سفارش عسل (قرمه سبزی) را گفتم که گفتند: حالا که وقت قرمه سبزی درست کردن نیست. حداقل پنج شش ساعت کار داره! نهایتا دو پرس غذای محلی (واویشگا) سفارش دادم و دو سه ساعت بعد آماده شد که اتفاقا بچه ها دوست نداشتند و بیشتر برنجشو خوردند و من و آنی بیشترشو خوردیم!

خب! نمیدونم چرا نوشتن این بخش از سفرنامه این قدر کند پیش میره. شاید بهتر باشه بقیه شو بگذارم برای یه پست دیگه.

نظرات 46 + ارسال نظر
CJ دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام آقای دکتر عزیز، مادرم اون دارو رو خورد خوب شد به لطف شما لازمه بازم ادامه بده چند وقت ؟
و اینکه واقعا بدون تعارف وظیفه می‌دونم بهتون هزینه ویزیت بدم، خواستید به همون ایمیلم بفرستید مقدار حق الزحمه رو
متشکر

سلام
بهتره فورا قطعش نکنین
حدود ده تا پونزده روز بخورن
شما لطف دارین
به جای ویزیت پست های بعدی را هم بخونین

لیمو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:47 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

سلام مجدد
ببخشید که دیر پاسخ میدم. نه اتفاقا اون جملات تنها چیزهایی بود که به محض باز کردن یادداشت جدید نوشتم.
دقیقا اون لحظه رو یادمه داشتم یه لیوان آب بزرگ میخوردم و نفس عمیق میکشیدم.

سلام
عجب
پس حتما حواس من پرت بوده!

CJ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:13 ب.ظ

واقعا ممنون حالا امیدوارم تو همین یکی دو روز خوب بشه نیاز به مراجعه حضوری نباشه. فقط بعد از غذا یا قبل از غذا باید مصرفش کرد؟
والا دکتر من شهرمونو به هیچکس به عنوان مقصد گردشگری توصیه نمیکنم چون چیزی جز آلودگی نداره. علی ایحال گذرتون به اراک افتاد، در خدمت خانواده محترم هستیم :))

خواهش میگردد
فاموتیدین را معمولا صبح و شب میخورن. بعد از غذا
یک بار اراک خونه یکی از اقوام بودیم. یکی دو روز فقط توی خونه شون بودیم و بعد موقع خداحافظی همراهمون اومدن تا جمکران و بعد هرکدوم برگشتیم به سمت شهر خودمون!

CJ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:18 ب.ظ

خیلی ممنونم به موقع جواب دادین همین الان مادرم میخواست بره دکتر گفتم الان همون فاموتیدین رو بخره تا فردا پس فردا ببینم چی میشه :)
بی زحمت شماره حساب و مبلغ ویزیتتونو تو ایمیلم بگید تقدیم کنم.

اگه میدونستم میخوان برن دکتر اصلا چیزی نمیگفتم!
بالاخره مریضو از نزدیک دیدن یه چیز دیگه است
ویزیتو هم آدرس بدین هروقت برای سفر اومدیم شهر شما خدمت میرسیم

CJ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام ببخشید دکتر مادرم ۵۳ سالشه و از دیشب میگه انگار یچیزی سر معدش گیر کرده و پایین نمیره. آب دهانش رو هم قورت میده یکمی درد میگیره.
ممکنه رفلاکس معده یا مثلا التهاب مری باشه؟ خیلی جدیه بگم به پزشک مراجعه کنه؟

سلام
درواقع اولین علتی که بهش فکر میکنیم همینه التهاب مری به دلیل رفلاکس اسید معده.
داروهای ضد اسید بهشون کمک میکنه مثلا فاموتیدین یا در موارد شدیدتر امپرازول
اما اگه بهتر نشدن حتما پیش دکتر ببرینشون بخصوص اگه دارن بدتر میشن یا اگه موقع خوردن غذاهای مایع بیشتر از غذاهای جامد اذیت میشن

خاموش جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:18 ب.ظ

باشه
خیلی ناقلایی

شرمنده

خاموش جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:01 ب.ظ

دکتر راست میگه
یه عکس کوچولو از خودتون بذارید ما هممون کنجکاویم یا اصلا پست رمز دار باشه بقیه خاموشا هم بیان رو آب
البته شما هر شکلی باشید عزیزید
همیشه به سفر و‌خوشی

یه عکس کوچولو که هست دیگه. همون گوشه وبلاگ

سودا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام جناب آقای دکتر
خسته نباشید هم از سفر ، هم از سفرنامه نوشتن! عالی بود.
البته با وجود بچه‌ها، با این سن و سال، باید انعطاف بیشتری تو سفر به خرج داد که خدارو شکر شما داشتید همیشه.
واقعا کرایه کلبه‌ها گرون بوده!
بسیار مشتاق خوندن بقیهٔ سفرنامه هستم.

سلام
ممنونم
بله همین طوره
بله گرون بود
چشم

هوپ... پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام
چیزی که بیشتر نمود داره واسه من توی سفرنامه‌هاتون اینه که چقدر خوب و با جزئیات یادتون مونده و جذاب هم تعریف میکنین.

سلام
من الان خیلی از جزئیاتو نمینویسم
بالاخره الکی که دکتر نشدیم

زری پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:15 ق.ظ

راستی ما هم پنج شش سال پیش رفتیم قزوین و من رستوران رفتین قیمه نثار سفارش دادم. از اون‌موقع قیمه نثار شده یکی از غذاهای اصلی مون. تازه خودم ی غذای دیگه مشابه اش با گوشت‌قلقلی درست میکنم بهش میگیم قیمه نثار تقلبی

بله واقعا خوشمزه بود
خوش به حال قزوینی های گرامی

زری پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:11 ق.ظ

پیرو یکی از کامنت ها
من عکس شما رو چند سال پیش دیدم و هنوزم سالی یکی دوبار میام همه نوشته هاتون رو میخونم
تازه خودتون ک هیچ آنی رو هم دیدم

حدس میزنم کجا دیدین اما دیگه امکانش از اون طریق نیست
خب پس شما میتونین جوابی که به اون کامنت دادم تائید کنین

آسمان پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:39 ق.ظ http://avare.blog.ir

بلی بلی من شمالی هستم
تو این سفرتون به شهر من هم رفتین
خیلی حس خوبی بود خوندن اسامی شهرها و جاهایی که دوست دارم. خیلی قشنگن این جاهایی که رفتین. مخصوصا ماسال، اولسبلانگاه و دریای ابر ایشالا قسمت بشه ببینین تو سفرهای بعدی. من یه بار رفتم خودم و با این ابرها که میخواستین ببینین عکس دارم البته باید خیلی لذت بخش باشه شب مانی توی این کلبه ها
پیشنهاد میکنم ماسوله هم شب بمونین. دلم هواشو کرد

خوش به حالتون!
واقعا پس شهر زیبائی دارین چون همه شهرهائی که ما دیدیم زیبا بودند
دیگه دیر گفتین
ما برگشتیم ولایت!

نیلو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:59 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

جالب بود... مرسی که سفرنامه رو به صورت مصور نوشتین که ما کاملا در جریان قرار بگیریم. تاحالا تو کلبه به این شکل مستقر نشدم. فضای باحالی داشت. ولی این نداشتن برق خیلی آزاردهنده س...

ممنون
خواهش میگردد
بله البته چند ساعت یه برق نصفه و نیمه داشتیم.

آسمان چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 07:57 ق.ظ http://avare.blog.ir

دکتر بسیار زیبا بود و لذت بردم. با این عکسها و نوشته ها من رو بردید به وطن!

سپاسگزارم
شمالی هستین؟

پریمهر سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام دکتر

چه جای قشنگی رفتید، من تا به حال لونطرفا نرفتم لازم شد یه سر بزنم

این اپلیکیشنها خیلی کار رو راحت کردن، قبلا باید میرفتیم به محل مورد نظر و با خستگی دنبال ویلا میگشتیم الان با خیال راحت جای دلخواهمون رو رزرو میکنیم

پارسال یه ویلا در استخرگاه رزرو کردیم، فکر نمیکردم جایی به این زیبایی باشه، پشیمون شدیم چرا دو شب رزرو نکردیم

سلام
بله هروقت که تونستین تشریف ببرین
واقعا
نمیدونم کجاست! برم سراغ گوگل مپ!

محبوبه سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام ، روزتون بخیر، اولین باره براتون کامنت میزارم، قسمتهای بالاتر اولسبلنگاه ، که اخرین اقامت گاه اونجاست، ماه و ستاره خیلی به زمین نزدیکنند، یکی از زیبایی های اون منطقه شب بیدار موندن و رصد کردن اینهاست و البته باری که ما برنامه شب مانی داشتیم یک گروه جنوبی خوب اونجا ساکن بودند و خیلی شب زیبایی برامون ساختند، قیمت اون منطقه همین ه، چون ما تنها از اردیبهشت تا اوایل مهر میتونیم به راحتی از این فضا استفاده کنیم، یا خیلی خنکه یا بارون ه، تجربه رفتن تو بارون هم داشتیم ، جاده و دید کم میشه به قول معروف اونقدر ابر و مه میاد پایین که دید کم شده و خطرناکه، روزهاش افتاب زیادی داره.. ماسوله برای ما که ساکن رشت هم هستیم هنوز همون قدر جذاب ه ، مخصوصا وقتی میشه وسط هفته هم غذا رو برداشت و شام رو اونجا خورد و از خنکی شبش لذت برد، تجربه شب موندن تو قلعه رودخان هم دلنشینه ، مخصوصا اگر خونه تون نزدیک رودخانه باشه..

سلام
کار خیلی خوبی کردین!
بله واقعا قشنگ بود اما زمین خوردگی و حال عماد اصلا حوصله برای ما نگذاشته بود.
ان شاالله دفعات بعد

نل سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:52 ق.ظ

من به این فکر میکنم که چقدر شما خوش سفرید ماشالله و برای خانواده اتون بسیار خوشحالم .
مطمئنم قدرتون میدونن.
شما خیلی خیلی خیلی خیلی پایه و خوش سفری.
خدایا همچین همسری نصیب خانمهای اهل سفر بگردان. با تشکر

امیدوارم جیبتون پرپولتر بشه که سفر بیشتری برین و ما لذت بیشتری از سفرنامه ها ببریم.

اولسبلنگاه رویای منه..

جهت اطلاع آنی!
آمین

مریم سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:30 ق.ظ

دکتر یه عکس هم از خودتون بزارین خیلی ساله مینویسین حداقل یه کم معروف بشین شاید جایی رفتین شناختنتون مزایایی بتون دادن یا یه کم تخفیف بتون دادن عکس انی خانم بلاخره ناموسه و خطری شاید دوست نداشته باشین ولی خودتون را یه عکس بزارین ببینیم
من همش فکر میکنم شما شبیه مجید تو قصه های مجید هستین نمیدونم تصورم چقدر درسته؟
اخه عماد خیلی شبیه قصه های مجیده

خیلی از پیشنهادتون ممنونم اما میترسم اگه قیافه مو ببینین دیگه کسی رغبت نکنه اینجا رو بخونه

Mehraban سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:46 ق.ظ

ایشالا هر زمانی تشریف آوردین بهتون خوش بگذره

سپاسگزارم

حرمان دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:44 ب.ظ https://mrherman.blogsky.com/

خیلی خوب بود و طرز نگارشتون طوری که ادم قشنگ راحت پشت متن میشینه که تا به انتها برسه
یه نکته منفی که تو سفرنامه بود انگار فرهنگ تبلیغات درست و حسابی فعلا جا نیفتاده، این که اول مشتری رو بی خبر می ذارن و بعدش که مشتری شاکی میشه به خدا حواله میدن که خدا ابر بیاره یا مثل فومن فلان غذا رو نداریم یا پنج شش ساعت طول میکشه و شما مجبورید فلان رو سفارش بدید
اون دوسه تام انگار ماموریتشون بیدار کردن آدمها بودن که بیان اون حوالی حرف بزنن و مسافرها رو بیدار کنند
مناظر هم فوق‌العاده بودن مخصوصا اون عکس که هر چه مناظر دورتر میشدن کوه‌ها کمرنگ تر میشدن و در نهایت همه چیز سفید و نورانی بود.
جنگل نوردی نرفتید توی مسافرت؟ یا نیاز به راهنمای بلد داره؟

ممنونم
اول فکر کردم میخواین از نوشتن من ایراد بگیرین!
بله ظاهرا
بله مناظر واقعا زیبا بودند.
نرفتیم. یعنی با این بچه ها نمی شد.

کامبیز دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:20 ب.ظ

کلبه را از کدوم اپلیکشن اجاره کردین دکتر؟ گرون داده
تو فومن خونه ویلایی شبی سیصد و پنجاه هزارتومن هست اونوقت این کلبه چوبی چیز خاصی هم نداشت شبی دو میلیون و نیم

اجازه بدین تبلیغ نکنم
اتفاقا ویلایی که شب بعد حوالی فومن توش بودیم شبی سیصد هزار تومن بود!

نازی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:12 ب.ظ

عسل زردپوش و ملوس عزیزکم چقدر دوسش دارم این دختره ناز و مهربونتون ماشاء الله خدا براتون حفظشون کنه هردوی این عزیزان عماد و عسل نازنین رو خیلی سفرنامه قشنگیه واقعن کاش تموم نشه و همینطوری برامون با عکس بنویسید خیلی مناظر زیباست . راستش اون شیرینی کاکا چندین نوع مختلف داره و با کدو حلوایی هم خیلی خوشمزه و آسون درست میکنند واقعن دلچسبه خیلی سالهای دور وقتی کوچیک بودم خالم یک خواستگار اهل ماسوله داشت که همیشه با مادرش میاومدن تهران و دیس به دیس شیرینی های کاکا میاوردن خونه پدربزرگم ولی آخرشم قسمت هم نبودن و نشد که ازدواج کنند اما همیشه مزه خوشمزه کاکا برای ما یادگاری موند

از لطف شما سپاسگزارم
شیرینی با کدو؟ نمیدونم چه طعمی میتونه داشته باشه.
امیدوارم که هردوشون خوشبخت شده باشند

Mehraban دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:41 ب.ظ

در مورد بستنی سرخ کرده؛بستنی سرخ کرده اصلی تو مسیر قلعه رودخان هست و اسکوپی ۳۵ تومنه و واقعا بستنیش خوشمزه اس:)

اونجا هم تبلیغشو دیدم اتفاقا
پس کاش ایستاده بودم

Mehraban دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:39 ب.ظ

به واسطه سکونت در رشت این عدد غیر واقعی نیس:)
اسالم به خلخال واقعا خیلی خیلی قشنگه و از نظر من قشنگتر از ییلاق ماسال هست.مسیر دلیمان هم فوق العاده قشنگه.برای دیدن ابر؛فصل بهار و پاییز خیلی مناسبتر هست نسبت به تابستون.درخت هایی که تو مسیر ییلاق ماسال دیدید توی پاییز زرد و سبز و نارنجی و قرمز میشن و فوق العاده زیبا هستن.

سپاس برای محبت شما
نمیدونم دیگه کی فرصت بشه از اون طرفها بیاییم

امیر حسام دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:02 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛ وقت بخیرجناب آقای دکتر.
توصیف های شما من را به یاد کاراکترپردازی های مرحوم آل احمد میندازه. بسیار ریز و گویی شما خودتون را در فضا احساس می کنید. به نظرم نویسندگی کتاب هم در اوقات فراغت از شما بر میاد.
اما در مورد سفر شمالتون بگم که ما هم چند سال پیش ماسال رفتیم. شاید به جرأت بشه گفت از سوئیس هم زیباتر بود. متأسفانه همین مبالغی که فرمودید، مردم محلی را به سوی اقامتگاه داری و ساخت و ساز زیاد سوق میده و دیگه طبیعت از بکر بودن در میاد.
در مورد خرابی واحد و شانس شما برای اقامت در این واحد، من هم تجربه مشابهی در رامسر دارم. البته اون موقع شخصی دیگر را در محل ما ساکن کرده بودند و ما را بالاجبار به محل جدید بردن. شاید این یک تیریک برای املاکی ها و ... باشه. الله اعلم.
در مورد ابر هم محلی ها درست میگن. زمانی فیلبند رفته بودم و شانس ما ابر تشکیل شد و صحنه بسیار زیبایی خلق شد.
از اینکه برنامه ریزی می کنید و سفر می کنید بسیار عالیه . من هم همین طور هستم.
متأسفانه آدمی این روزها بیش از حد با موارد از پیش تعیین نشده در سفرها مواجه میشه و شخصیت های با انعطافی چون شما، سریع جمع و جور می کنند. انشااله شما و خانواده سالم باشید. سفرهای این چنینی برای تمدد اعصاب و روان بسیار لازمه.

سلام
شما لطف دارید اما فکر کنم تن مرحوم آل احمد را توی گور لرزوندین
فعلا که عملا وقت فراغتی ندارم
ممنون برای توضیحات شما

منجوق دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:44 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

یعنی بی تربیت اینجا فقط منم؟
من از بس وباگ شما رو خوندم حساس شدم به کلمات
یکی دیگه از سوالها همون ویتامین ب بود که دوستان پرسیدن
عکس ها کم بودن و تار

اختیار دارید منظورم این بود که خیلی ها روشون نمیشه این حرفها رو بزنن. اما اگه اینجا هم قرار باشه خودمونو سانسور کنیم که دیگه هیچی!
عکسها جریان دارن. آخر سفرنامه عرض میکنم

الهه دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام همیشه به سفر.پس این دفعه. شمال حسابی جاهای باحال رفتید .چقدر عالی متاسفانه تا حالا نرفتم این قسمت از شمال .راستی اسالم به خلخال هم خیلی عالیه حتما برین بعدها. اگر از سمت اسالم به خلخال رفتین دریاچه ی نئور که 48کیلومتری اردبیل است هم در برنامه بگنجونید .متاسفانه خیلی از جاده ها پمپ بنزین یا نیست یا خیلی فاصلشون زیاده ما تو سفر به قشم و سنندج واقعا تعجب میکردیم از تعداد کم پمپ بنزین تو مسیر .تا جایی که گاهی تومسیر افرادی بنزین میفروختن .

سلام ممنون
امیدوارم به زودی قسمت شما هم بشه.
چشم حتما
بله از این دستفروش های بنزین فروش من هم دیدم

زری.. دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام، دکتر قدیم میگفتند شب به بچه مولتی وینامین ندید که پشه جذب بچه نشه بعد الان شما گفتید ب کمپلکس مصرف کردید برای دفع پشه!
آره اون ویلاها خیلی خوشگله، من هم روی اونها فکر کردم اما نهایتا دیدم هدف بچه های من دیدن دریاست این شد که نهایتا سه شب یه جا را رزرو کردیم که نزدیک دریا باشه:(
عکسها فوق العاده بودند، دوست داشتم بدونم توی ویلای یه تومنی اینقدر بد بود که آدم تصمیم بگیره دو و نیم بده برای اون ویلای باکلاس:))
اتفاقا دکتر بنظرم اینکه ابر نبوده بهتر هم بوده، اگر ابر بود یک دست سفیدی میدید من خودم که هر دو تجربه را دارم دشت و آفتاب را ترجیح میدم.
همیشه به گردش و خوشی

سلام
راستش من اصلا بلد نبودم. پیش از مسافرت سرچ کردم ببینم برای پشه ها چکار میشه کرد که دیدم چندین جای مختلف ویتامین ب را توصیه کردن. الله اعلم
بله. اما بالاخره یک بار باید میرفتیم.
سپاسگزارم. نمیدونم ما که داخل اون یکی ویلا رو ندیدیم.
بله اما یک بار هم باید ابردارش را ببینیم

لیمو دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:35 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

سلام
خداوند آنی جان رو حفظ کنه، اگر نمیگفتن که برید اون یکی اتوبان چی میشد؟!
+ ما هم از همین کلبه ها اجاره کردیم خداروشکر که خوب بوده. داشتم یه کم نگران میشدم.
++ ماسوله انقدر قشنگه که فکر کنم اگر صدبار برم باز هم برام کمه. :)))

سلام
آمین!
بله خوب بود خوشبختانه فقط کاش ابرشو زیادتر کنن!
بله واقعا قشنگه.
میگم اون دو سطر را اول پست آخرتون جدید اضافه کردین؟ دفعه قبل ندیدمشون.

.. دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:54 ق.ظ

ما چند سال پیش جاده اسالم خلخال رفته بودیم عالی بود. یه بارم اون ورا سر بزنید تو روستای لاکتاشون وسط جنگل خونه گرفتیم قیمت خونه هاش هم مناسب بود چون شب رسیده بودیم خیلی اطراف رو نتونسته بودیم ببینیم و تصورمون این بود که تا صبح بارون باریده چون صدای آب میومد ولی صبح دیدیم صدای رودخونست اون ییلاقاتی که شما رفتید خیلی قشنگه و البته گرونه احتمالا ما تجربش نکنیم ولی خب با تعریفا و عکسای شما یه دورم انگار اونجا رفتم خیلی عالی بود ثواب کردید.
آقای دکتر منو همیشه پشه ها خیلی نیش میزنن علتش چیه و چطور میشه همیشه از شرشون خلاص شم تو منطقه یک عدد پشه وجود داشته باشه مستقیم میاد منو پیدا میکنه. در حالی که خانواده میگن مگه اینجا هم پشه پیدا میشه!

پس واجب شد یه سر هم اون طرف بریم. البته مطمئنا سال دیگه نخواهد بود! گرچه احتمالا اونجا هم تا حالا گرون تر شده.
درباره پشه ها میگن به بعضی گروه های خونی علاقه بیشتری دارن. الله اعلم.
برای ما که کپسول های ب کمپلکس اثر داشت. امیدوارم به درد شما هم بخوره.

Mehraban دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:21 ق.ظ

نمی دونم چند ده هزار بار ماسال و ماسوله رفتم ولی با خوندن متن شما تصور دیگه ای تو ذهنم ایجاد شد

چند ده هزار بار؟
امیدوارم تصور خوبی پیدا کرده باشید.

سارا دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:18 ق.ظ

از اولسبلانگاه اگر وقت داشتید، نیسانهای محلی شما رو به ییلاقهای بالاتر و فکر کنم محل جنگ و کشته شدن کوچک جنگلی میبردند

نمیدونستم.
ممنون که گفتین. گرچه دیگه وقتش گذشته.

لیدا دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:35 ق.ظ

پس سفر خوبی بوده.شمال خیلی قشنگه.آنی چه خوب خودشو کنترل کردن و باتون دعوا نکرده که بی بنزین زدین به جاده.یهخورده خیلی جزییات رو میگین اینجوری آدم حوصلش سر میره هی میخواد برسه به آخر.

بله
واقعا
خب عمدی که نبود!
یعنی مختصر و مفید؟ ممنون

Sara یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:34 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
اسم این یکی پست را بنظرم بزارید قطعه ای از بهشت
یعنی اون تراااااس اون منظره
اصلا فکر نکنم اونجا کسی پیر بشه
.
من دوبار دریای ابرها رو از نزدیک دیدم قشنگ حس بچگی هامون و اون کارتونهایی را داشتم که خیال میکردیم میشه از ابرها یه تیکه بکنیم و بخوریم دریای ابرها بی نظیرن

سلام
بله واقعا قشنگ بود
خوش به حالتون

عمه اقدس الملوک یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 07:15 ب.ظ

درشهر محل تولد
حالا من داداش کوچیکه و نوه غذای بدون گوشت را غذا نمیدونن

آهان
امان از دست این بچه ها

سمانه مامان صدرا و سروناز یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:01 ب.ظ https://samane-saba.blog.ir

به به چقدر عالی که دکترها هم با عهد و عیال سفر خانوادگی می روند! شوی ما( قبل تر ها عنوان عیال به ایشان داده بودیم شما فرمودین این عنوان به بانوان تعلق دارد ما نیز از خطای خود آگه گشته و ترک عادت نموده)وقت سرخاراندن ندارند و البته جز صنف محترم شما هستند!
ان شاء الله سفرهای( داخلی _خارجی)همراه خانواده گرامیتان

شوی را درک می نماییم!
خود ما نیز پس از دو سنه موفق به سفر گشتیم.
ممنون

مریم یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:28 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید‌
بی نهایت لذت بردم از خواندن سفرنامه ، و همه جاهایی رو که رفتید رو تو ذهنم تصویرسازی کردم و کلی لذت بردم ، الهی که همیشه از سفر به دل طبیعت که انسان با دیدنش به عظمت و زیبایی خدای مهربون پی می بره نهایت لذت رو ببرید و خدارو بی نهایت شکر که گوشیتون سالم موند و خودتون هم جز چند خراش آسیب دیگه ای ندید
و دلم خواست یه بار بستنی سرخ کرده رو تست کنم

سلام
ممنون از لطف شما
بله شانس آوردم خوشبختانه
ان شاالله در اولین سفر به شمال کشور

مریم یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:03 ب.ظ

دکتر چرا یه شهر دیگه انتخاب نکردین؟ مثلن یزد یا کرمان یا یه جای دیگه ؟ هرسال شمال براتون عادی نشده؟
بعد چقدر گرون یه کلبه چوبی شبی یه میلیون دومیلیون چه خبره؟ چقدر شمالی ها ادمای تیغ زنی شدن واقعن ناراحت کننده بود خصوصا اینکه هی برق هم قطع میشده و اذیت شدین
دکتر عماد کرونا گرفته بود؟ چقدر مظلومه عماد

یزد یکی از گزینه های اصلی من بود که توی نیمه نهایی حذف شد
چون یکی از دوستان ساکن اونجا گفتند هوا الان خیلی گرمه.
ان شاالله چند سال دیگه که هم من بازنشسته شدم و هم بچه ها راهی دانشگاه و یا خونه و زندگی خودشون شدن توی فصول سرد سال راهی مناطق گرمسیری خواهیم شد.
واقعا
تست نگرفتیم ولی فکر میکنم

عمه اقدس الملوک یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:39 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

شما باید در کنار پزشکی کلاسهاینویسندگی میرفتید، حیف شده قلمتون
عالم بی عمل شمایید، هرچی مضر هست را خوردین
ما که شمالی نیستیم هم بستنی سرخ شده داریم
قیمه نثار غیر گوشت ملی مغزپسته و بادوم و زرشک و برنجشم زعفرونیهنوش جونتون باشه
واویشکا را مگه با برنج میخورن؟؟؟ والا ما با نون میخوریم.البته برای ما اسم متفاوتی داره

شما لطف دارید
واقعا
توی شهر خودتون یا شهر دانشگاه؟
بله خوشمزه بود واقعا
بچه‌های ما چیزی که با برنج خورده نشه غذا محسوب نمیکنن!

منجوق یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:21 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

آهان یکیش الان یادم افتاد
این خردول واقعا اسمش همین بود؟ من بودم وجه تسمیه اشو می پرسیدم. این چه وضعشه؟ نمیخوان اسمشو عوض کنن؟ یعنی شما خجالت نکشیدین اونجا موندین شب رو؟

بفرمایید
یک جا فقط دیدم نوشته خریدول اما بقیه جاها همون خردول بود!
وقتی که این پست را مینوشتم گفتم اگه یه نفر این سوالو بپرسه منجوقه

منجوق یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:54 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

یه دونه عکس از اون منظره کلبه برای ما هم میگذاشتید چی میشد؟
این قیمه نثار هم برای من سواله که چیه واقعا؟
کلی سوال دیگه داشتم که یه دفعه مدیر و رییس هیات مدیره اومدن بالاسرم یادم رفت چی میخواستم بپرسم.

وا
پس اون عکسها از کجا گرفته شده آیا؟
طرز تهیه شو نمیدونم میتونین سرچ کنین
پس منتظر میمونم!

آذردخت یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:11 ب.ظ http://azardokht.blog.ir

سلام آقای دکتر
ممنون از سفرنامه‌ی مثل همیشه پر از جزئیات.
یه سوال، قرص کدوم ویتامین از خانواده ب پشه ها را دور می‌کنه؟ ما خانوادگی پشه‌خورمون ملسه

سلام
ممنون
من قرص (درواقع کپسول) ب کمپلکس گرفتم

حسن ف یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام. قسمت جستجو برای بنزین رو که می خوندم، پس زمینه ذهنم موسیقی فیلم های وسترن پخش میشد

واقعا شبی دو و نیم میلیون کرایه کلبه بود؟

سلام
حق دارین
بله همین الان هم که توی اپلیکیشن سرچ میکنم قیمتش همینه

فریده یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام آقای دکتر ممنون که اینقدر قشنگ از تجربه سفر برای ما مینویسین. نمیدونم ماشین شما چیه. اما ما خیلی وقته میخوایم بریم اولسبلانگاه. اما ماشینمون 206 و همسرم میگه این ماشین نمیتونه توی اون جاده بره. به نظرتون نمیشه با 206 رفت اونجا؟

سلام
خواهش
ما ال نود داریم.
راستش یادم نیست که اونجا 206 دیدم یا نه اما مطمئنا برای اونجا رفتن مشکل خواهید داشت. ولی اگه ماشینتون سرپا باشه میتونه خودشو برسونه.

کامشین یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:37 ق.ظ

بستنی سرخ شده در نتیجه علاقه بیش از حد آمریکایی ها به Fried کردن برمی گرده. آمریکایی ها علاوه بر مواد غذایی مرسوم که قابلیت سوخاری شدن دارند چیزهای عجیبی مثل کره، شکلات بار اسنیکر، و بستنی را هم Deep Fry می کنند. شیوه سوخاری کردن بستنی اینجوری هاست که اول بستنی را گلوله می کنند و همانطور که سرد و سخت است دورش را با Pound Cake ی که کوبیده و نازک شده می پوشانند. بعد مجموعه را به کمک پلاستیکی نازکی محکم می پیچند و اجازه می دهند حداقل یک شبانه روز در فریزر با دمای منفی 25 بمونه تا مثل سنگ سفت بشه و کیک به بستنی کاملا بچسبه. این لایه کیک نقش عایق را برای بستنی قرار ایفا کنه. بعد مواد Batter سوخاری را آماده می کنند. فکر کنم که با استفاده از شیر اول گلوله کیک و بستنی را کمی خیس می کنند بعد آن را در آرد/نشاسته ذرت و خرده نان غلت می دهند. دو بار این کار را تکرار می کنند تا لایه کیک با شیر خیس شده و بهتر آرد یا نشاسته را به خود جذب کند بعد تالاپی می اندازندش درون روغن داغ. نمی دونم بستنی شما چقدر توانسته مقاومت کنه اما در بیشتر موارد بستنی داخل توپ مایع می شود. فکر کنم این معجون عجیب غریب یکی از ناسالم ترین خوراکی های عالم باشد! ولی ما که بخیل نیستیم بگذار نوش جون شما و بربچ باشه.

چه توضیح کاملی ممنون
بستنی ما که مایع نشد. شاید چون فقط چند ثانیه سرخ شد.
ممنون از لطف شما

میترا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام آقای دکتر
چه جالب ما هم همین الان انزلی هستیم و دارم سفرنامه تون رو میخونم،خیلی خوبه که اینقدر با جزئیات مینویسید،ماهر سال برای اومدن به شمال کلی برنامه میریزیم اما بازم تهش میایم انزلی و اطرافش
بچه ها خیلی ییلاقات اسالم به خلخال رو دوست
دارند ولی راستشو بخواید خودم نه.نمیتونم بدون اب و برق و نت سر کنم.سالهای قبل تو خرداد بخاری روشن میکردیم و بافت میپوشیدیم تو ییلاقات

سلام
چه خوب
انزلی شهر خیلی قشنگیه. متاسفانه امسال نرفتیم.
مسیر اسالم را هم نشد بریم. توی پست بعدی مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد