جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (3)

سلام
تیتر را ادامه سفر قبلی به تهران و شمال انتخاب کردم!

اجازه بدین داستان این سفر را از پیش از حرکت شروع کنم.

طبق برنامه من روزهای جمعه و یکشنبه بیست و یکم و بیست و سوم مرداد شیفت بودم و قرار شد روز دوشنبه عسل را از دم در کلاس زبانشون سوار کنیم و راه بیفتیم.

روز چهارشنبه بود که از آموزش و پرورش با من تماس گرفتند و گفتند یک سری مسابقات ورزشی بین دانش آموزان هست و نیاز به یک پزشک مرد برای خوابیدن توی خوابگاهشون توی یکشنبه داریم. شما میتونین بیایین؟ گفتم: نه شرمنده من یکشنبه شیفتم. همون شب داشتم این جریانو برای آنی تعریف میکردم و آنی هم داشت میگفت خب تو که شیفتی و نمیتونی بری که یکدفعه یکی از خانم دکترها پیامک داد و گفت: من روز شنبه شیفتم ولی کاری برام پیش اومده. امکانش هست که شیفت روز شنبه و یکشنبه را با هم جابجا کنیم؟!

از یک طرف بحث سه شب شیفت پشت سر هم بود و از طرف دیگه یه کمک مالی توی این وضعیت اقتصادی و دم سفر. به یکی دیگه از همکاران که یک شب دیگه رفته بود خوابگاه پیام دادم که شلوغ بود؟ گفت: نه راحت خوابیدم تا صبح! گفتم:آموزش و پرورش چقدر میده برای یک شب؟ گفت: یک میلیون! 

خیلی فکر کردیم و نهایتا اول شیفت شنبه و یکشنبه را عوض کردم و بعد با آقایی که از آموزش و پرورش تماس گرفته بود تماس گرفتم و گفتم: اگه هنوز کسی را  پیدا نکردین من درخدمتم. خلاصه که بعد از دو شب شیفت پیاپی ظهر یکشنبه رفتم خونه و غروب راهی خوابگاه دانش آموزان ورزشکار شدم. به اتاق پزشک رفتم و شیفتو از پزشک شیفت عصر تحویل گرفتم. اول با ژتون شامی که بهم دادند رفتم سالن غذاخوری و شام خوردم و بعد برگشتم توی مطب که حمله بچه محصلهایی که فردا مسابقه داشتن و توی تمرینات دچار درد پا و کمر و ... شده بودند شروع شد. حدود یک ساعت بعد از شروع شیفت یک عکس از دفتر ثبت بیماران گرفتم که دوازده مریض توش ثبت کرده بودم و برای یکی دیگه از همکاران که توی یه خوابگاه دیگه بود فرستادم. چند دقیقه بعد جواب اومد. تصویری از همون دفتر با فقط دو مریض ثبت شده!

یکی دو مریض دیگه هم اومد و بعد یک سری از دانش آموزانی  اومدن که میگفتن پامون درد میکرد،  عصر اومدیم اینجا و دکتر بهش اسپری زد و گفت شب هم بیایین تا به پاهاتون پماد مسکّن بزنن! خلاصه که دقایقی را هم درحال مالش پماد به پا و کمر دانش آموزان بودم! به همه شون هم گفتم فردا پیش از مسابقه تون هم بیایین تا دوباره براتون پماد بزنن!

بعد از اون و تا حدود ساعت یک صبح هم مشغول تزریق آمپول نوروبیون به بچه‌هایی بودم که می‌خواستند روز بعد برای مسابقه شون سرحال باشند!

به یکی از بچه‌ها که از یکی از استان‌های مرزی اومده بود گفتم: لهجه تون به مردم اون استان نمیخوره. گفت: ما اصالتا تهرانی هستیم. پدرم ارتشیه و دو ساله که اونجا ساکن شدیم. گفتم: توی چه قسمتی؟ گفت: خودمون هم هنوز نمیدونیم. میگه کارم محرمانه است!

اما از همه جالب تر بچه های یکی از استان‌ها بودند که اومدن پیشم و پرسیدند: توی استان شما هزینه زندگی چقدره؟ کرایه خونه چقدره؟ کار گیر میاد یا نه؟ و .... گفتم: چطور؟ گفتند: توی استان ما دیگه کار گیر نمیاد داریم دنبال جایی میگردیم که بعد از اتمام درسمون بریم دنبال کار. راستش برام خیلی جالب بود که بچه‌های دوره اول متوسطه این قدر عاقل و به فکر آینده شون باشند.

یکی دو روز بود که عضله گردنم گرفته بود. اول یه مقدار از اسپری داغ کننده زدم و بعد از اسپری سرد کننده و مالش دادم و دردش یکدفعه قطع شد!

قبلا با مسئول خوابگاه صحبت کرده بودم که نمیتونم تا آخر وقت شیفت شب بمونم چون باید توی شبکه انگشت بزنم و بقیه پرسنل هم باید توی درمونگاه انگشت بزنن. پس صبح زود بیدار شدم و وقتی ماشین شبکه اومد دم در و رفتم جلو در دیدم در قفله! ناچار شدم برم و نگهبان را بیدار کنم تا بیاد و در را باز کنه و برم سر کار.

ظهر برگشتم خونه و کمی توی جمع و جور کردن وسایل به آنی کمک کردم و بعد عسل را بردم کلاس زبان و وقتی برگشتم خونه وسایل را توی ماشین گذاشتیم و بعد همه سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ عسل که ساعت شش و ربع عصر تعطیل میشد. عسل پیش از رفتن به کلاس زبان خواهش کرده بود اول برای نیم ساعت برگردیم خونه تا کارتون مورد علاقه شو ببینه اما وقتی از کلاس رفتیم خونه پدر و مادر آنی برای سپردن یکی دوتا چیز و خداحافظی کلا کارتون از یاد عسل رفت!

از مدتی پیش کلی توی گوگل مپ نقشه راهها را چک میکردم و نهایتا تصمیم گرفتم باوجود این که راهمون کمی دور میشه این بار کلا از یک مسیر جدید بریم. مسیری که از منطقه حفاظت شده موته میگذشت و توی عکسهاش بعضی از انواع حیوانات نزدیک جاده دیده میشدند. اما وقتی به اولین شهر بین راه رسیدیم جاده را اشتباه پیچیدم و بعد از طی کردن چندین کیلومتر متوجه شدم که دوباره رسیدیم به همون راههای همیشگی! حال برگشتن نداشتم و نهایتا گفتم وقتی هوا تاریک میشه که دیگه حیوونی دیده نمیشه! پس پا رو روی پدال گاز فشار دادم تا دقایقی که به خاطر دورتر کردن مسیرمون هدر رفته بود جبران کنم!

درست مثل سفر قبلی توی شهر دلیجان شام خوردیم. البته در یک مکان متفاوت. و بعد دوباره حرکت کردیم. مدتی بود که بعد از مدتی رانندگی اول زانو درد میگرفتم و بعد درد به لگنم منتشر میشد و با توقف و چند قدم راه رفتن درد قطع میشد و دیگه به این نتیجه رسیده بودم که پیری داره اثر میکنه. اما این بار به سفارش آنی صندلی را عقب تر بردم و این درد هم قطع شد! دوباره به راه افتادیم و به دلیل تعداد زیاد ماشینهای سنگین داخل اتوبان کفرمون دراومد! تا این که بالاخره حدود ساعت دو صبح به شهر محل زندگی اخوی نزدیک تهران رسیدیم و از خواب بیدارش کردیم و بعد همه با هم خوابیدیم!

سه شنبه بیست و پنجم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک:

اخوی امروز را مرخصی نگرفته بود و کار درستی هم کرده بود. چون من و آنی حدود ساعت یازده بیدار شدیم و یکی دو ساعت بعد هم به زور بچه ها را از خواب بیدار کردیم. بعد هم اخوی از سر کار اومد و ناهار خوردیم و بعد هربار که بچه ها گفتند بریم بیرون گفت الان بیرون جهنمه! بالاخره ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که از خونه بیرون اومدیم و راهی تهران شدیم. توی راه اخوی پرسید کجا دوست دارین بریم؟ گفتم: امروزو نمیدونم اما فردا را میخوام بریم ایران مال و تهران مال رو ببینیم. گفت: باشه. به تهران که رسیدیم. اخوی بهم آدرس داد و من هم رفتم و یکدفعه دیدم سر از ایران مال درآوردیم! گفتم: امروز که دیگه نمیشه همه جاشو ببینیم! گفت: چرا میشه. اما وقتی با آنی و بچه ها وارد اولین مغازه شدیم متوجه شد که نمیشه اما دیگه دیر شده بود! اولین جائی که توی ایران مال دیدم زمین پاتیناژ بود که برای اولین بار از نزدیک میدیدم. برای همین مثل ندید بدیدها کلی ازش عکس گرفتم و استوری گذاشتم! بعد هم راهی بقیه قسمتها شدیم. اگه بخوام به طور خلاصه بگم ایران مال یه مرکز خرید بزرگه که با الهام از برخی ساختمان های تاریخی و باغهای ایرانی ساخته شده و بخشهائی مثل کتابخانه و مسجد و ... هم داره. اگه تا به حال سری بهش نزدین دیدنش را بهتون توصیه میکنم. یک فواره موزیکال داخل محوطه بود که ما چند بار بهش سر زدیم و هر بار خاموش بود و نتونستیم ببینیمش. راهروهای ایران مال هم کاملا وسیع هستند و به خوبی توانائی پذیرائی از چندین خریدار و گردشگر را دارند. مغازه های این مال از انواع برندهای داخلی و خارجی پر بود اما متاسفانه قیمتها واقعا بالا بود. درواقع ما فقط اونجا بستنی قیفی خریدیم دونه ای 22000 تومن و یکی دوتا مجسمه کوچیک.

همون طور که حدس میزدم تا دیروقت توی ایران مال گیر کردیم و به دیدن تهران مال نرسیدیم. نکته ای که به نظر من رسید زنانه بودن محیط حاکم بر ایران مال بود. کمتر مغازه ای اونجا البسه یا وسایل مردانه را میفروخت و تقریبا همه مغازه ها حاوی اجناس و لباسهای زنانه بودند. (امیدوارم بعضی دوستان اینو هم نوعی توهین جنسیتی به حساب نیارن!) اما زمانی که اونجا بودیم متوجه شکسته شدن بعضی از تابوهای چند دهه اخیر درمورد نوع پوشش و ... و درواقع علت خشکسالی های این چند ساله مملکت شدم! (اگه به اونجا رفته باشین متوجه منظورم میشین!)

ساعت حدود نه شب بود و ما هنوز بخش قابل توجهی از ایران مال را ندیده بودیم. به ناچار یه نگاه سرسری به بقیه بخش‌ها کردیم و راه افتادیم که بریم. نزدیک درهای خروجی مغازه های فروش اغذیه و فست فود بودند اما اخوی گفت اگه بریم بیرون میتونیم غذاها را ارزون تر پیدا کنیم. به محض این که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم عماد گفت یه جای خوب برای خوردن شام توی اینترنت پیدا کرده و این بار راهی جایی شدیم که عماد به من فرمان میداد و نهایتا از اینجا سردرآوردیم. اخوی هم کلی تعجب کرده بود و گفت تا به حال اینجا رو ندیده. باغ غذا جای جالبی بود. یک محوطه باز که چند خودرو  از انواعی مخصوص داخلش پارک شده بودند و توی هر کدوم از اونها چند نوع غذا تهیه میشد. اونجا هم بخش دیگری از علت خشکسالی ها قابل رؤیت بود و حتی شاهد عشق بازی های دو نوجوان در ملاء نیمه عام بودیم که هیچ عکس العملی هم از سوی دیگران درپی نداشت و به نظر می‌رسید برای مردم عادی شده. در گوشه ای از محوطه هم دو عدد بال بزرگ با چراغ‌های نئون ساخته شده و روشن شده بود که خیلی ها باهاشون عکس می‌گرفتند. عسل هم در تمام طول مدتی که اونجا بودیم مشغول بازی با گربه های اونجا و غذا دادن به اونها بود.

هرکدوم از ما یک نوع پیتزا با اسامی عجیب و غریب سفارش دادیم اما آنی از ماشین کناری یک همبرگر سفارش داد. بعد هم دور یکی از میزهای بین دو ماشین نشستیم و غذامونو خوردیم که گرون تر از غذاهای ایران مال تموم شد! ضمن این که هیچ کدوم از ما از کیفیت غذاهامون راضی نبودیم. البته این نظر شخصی ماست و شاید اگه شما اونجا غذا بخورین خیلی هم به نظرتون خوشمزه بیاد.

چهارشنبه بیست و ششم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

اخوی امروز مرخصی بود. پس همه تلاش خودمونو کردیم تا زودتر از خونه بیرون بریم. نهایتا تا اومدیم بچه ها را بیدار کنیم و صبحانه بخوریم و آماده بشیم و از خونه بیرون بریم ساعت حدود یک بود. وقتی جاهای دیدنی تهرانو توی اینترنت سرچ میکردم چشمم به تبلیغ جایی به نام "جانگل لند" افتاد که نوشته بود بچه ها را با حیوانات زنده روبرو میکنند. جریانو به آنی گفتم و او هم تائید کرد که میتونه برای عسل یه تجربه خیلی خوب باشه.پس راهی سعادت آباد شدیم و حدود ساعت دو و نیم به اونجا رسیدیم و اونجا بود که متوجه شدم این جانگل لند درواقع فقط یک بخش جدیده که به پارک ژوراسیک تهران اضافه شده! پارک ژوراسیکی که توی سفر قبل به تهران اونو دیده بودیم. نهایتا تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم ببینیمش. رفتم دم در که مسئولش گفت سانس جدیدمون از ساعت سه و نیم شروع میشه. ما هم اول ناهار خوردیم و بعد رفتم برای گرفتن بلیت که فروشنده خیلی تلاش کرد بلیت کامل مجموعه را بهمون بفروشه اما قبول نکردیم و گفتیم قبلا دیدیمش. نهایتا گفت: میخواین توی این نیم ساعت که تا شروع سانس جدید مونده برین "باگزلند" را هم ببینین؟ گفتم: باشه. بلیت ها را گرفتم و اومدیم توی محوطه که دیدم نوشته از سه تا سه و نیم باید بریم "جانگل لند" و از سه و نیم بریم "باگزلند"!!

بالاخره رفتیم. تجربه لمس کردن ایگوانا و مارمولک ریش دار استرالیائی و چندنوع حیوون دیگه بدک نبود اما عسل واقعا لذت برد و در پایان برنامه هم رفت و با طوطی که اونجا بود عکس گرفت. بعد از اون رفتیم "باگزلند" که درباره معرفی و آشنائی با چند نوع حشره بود و برای ما حتی از "جانگل لند" هم بیمزه تر بود! تنها چیزی که از اونجا یاد گرفتم این بود که سنجاقک های کوچک سنجاقکند و سنجاقک های بزرگ "آسیابک"!

از "باگزلند" هم بیرون اومدیم و میخواستیم بریم و عکس عسل را بگیریم. اما مسئله این بود که مغازه عکاسی توی محوطه اصلی ژوراسیک پارک بود و نگهبان مجتمع چون بلیت اونجا را نخریده بودیم نمیگذاشت وارد بشیم و میگفت اول بلیتشو بخرین و ما هم میگفتیم نمیخوایم بلیتشو بخریم! نهایتا عسل و آنی بدون بلیت وارد شدند و ما هم دم در موندیم تا اونها برگشتند.

از لحظه ای که از ولایت به سمت خونه اخوی حرکت کرده بودیم عسل پیله کرده بود که باید بریم "جم سنتر" چون من خرید دارم. وقتی اینو به اخوی گفتیم گفت: میدونین کجاست؟ نیاوران! بگذارین الان جائی میبرمتون که جم سنتر یادش بره! بعد هم رفتیم مجتمع تجاری "اوپال" که یک مجتمع بزرگ و زیبای نه طبقه بود و یه مورد جالب این بود که هرطبقه مخصوص فروش یک سری چیزها بود. واقعا از گردش در اونجا لذت بردم ضمن این که قیمت ها هم معقول تر از ایران مال بود و مقداری هم خرید کردیم. یک نوع بستنی هم خریدیم که با منجمد کردن شیر روی یک صفحه محتوی نیتروژن مایع درست میشد اما به نظر من به پای بستنی معمولی نمیرسید! عسل کمی هم توی شهربازی اونجا بازی کرد که برای حدود نیم ساعت بازی صد و سی هزار تومن خرج شد و نهایتا ده تا تیکت جایزه گرفت که اسمشو ثبت کردن و گفتن هروقت صدتا تیکت شدن بیا جایزه تو بگیر!

از اوپال که بیرون اومدیم بچه ها گفتند خسته شدیم و راه افتادیم به طرف خونه اخوی که حدود ساعت نه شب رسیدیم و شام را هم توی خونه خوردیم. عماد کمی گلودرد و حالت تهوع داشت که از داروهائی که همراهمون برده بودیم بهش دادم و خوابیدیم.

پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ماه سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز که از خواب بیدار شدیم حال عماد بدتر شده بود. براش یه نسخه اینترنتی نوشتم و بعد نزدیک ترین داروخونه را توی گوگل مپ سرچ کردم و پیاده به اون سمت به راه افتادم. اما پیش از رسیدن به داروخونه ای که گوگل مپ پیدا کرده بود یه داروخونه دیگه پیدا کردم و داروها را گرفتم. بعد هم اون داروخونه را توی گوگل مپ اضافه کردم. داروهائی که گرفتم فقط شامل قرص و شربت بود. چون عماد تاکید کرده بود که حاضر نیست سرم یا آمپول بزنه!

حوالی ظهر از خونه اخوی حرکت کردیم. پیش از حرکت هم آنی یه دونه کپسول ژلوفن خورد تا پیاده روی هامون باعث دردپاهاش نشه. طبق دستورات اخوی رفتیم و رفتیم و نهایتا به کاخ نیاوران رسیدیم. یه محوطه بزرگ که شامل چند کاخ کوچک و بزرگ بود که محل زندگی پادشاهان قاجار و بعد از اون پادشاهان پهلوی بودند و هرکدوم نیاز به ورودیه مجزا داشتند. اخوی خواست براش فقط ورودیه به داخل محوطه را بگیرم و گفت: هربار برام مهمون میاد من یک سری همه این کاخ ها را دیدم. دیگه بسّمه! اما به محض این که گشت و گذار را شروع کردیم آنی گفت ژلوفنی که خورده معده شو اذیت میکنه. پس رفتیم توی کافی شاپی که داخل محوطه کاخ بود و ناهار را اونجا خوردیم و بعد راهی شدیم. کاخ نیاوران اولین جائی بود که میدیدم بدون پیش داوری درباره سلسله پهلوی صحبت میشه که برام جالب بود. توی اتاقهای هرکدوم از اعضای خانواده وسایل شخصی اون فرد را هم گذاشته بودند. مثلا کارنامه تحصیلی شاهزاده رضا پهلوی را گذاشته بودند با (مثلا) نمره انضباط هجده و من فکر نمیکنم الان کسی جرات کنه نمره ای کمتر از بیست به بعضی ها بده.

یک موزه هم توی محوطه بود که توی اون از مجسمه های قدیمی تا آثار هنری مدرن پیدا میشد که باید اعتراف کنم از هیچ کدومشون سردرنمیارم! بیشترشون هم چیزهایی بودند که از طرف افراد مختلف ایرانی و خارجی به خانواده پهلوی هدیه داده شده بود. این نقاشی به عنوان چهره حضرت مسیح نامگذاری شده بود که پیش خودم گفتم اگه فرضا چنین تصویری از یه پیامبر دیگه کشیده شده بود چه اتفاقاتی که نمی افتاد!

محیط کاخ هم زیبایی خاص خودش را داشت و پرنده هایی شبیه به مرغ مینا روی درختها دیده می‌شدند.

هرچقدر به اواخر بازدید نزدیک می‌شدیم حال عماد بدتر می شد و یکی دو ساختمان آخر را اصلا وارد نشد و پیش اخوی بیرون از ساختمان موند و روی یکی از نیمکت ها دراز کشید.

موقع خروج از کاخ عسل پرسید اینجا کجا بود؟ گفتیم: کاخ نیاوران. گفت: اگه نیاورانه پس بریم جم سنتر! بالاخره اون قدر اصرار کرد که رفتیم و توی محله ای پر از کوچه ها و خیابان‌های پیچ در پیچ و با شیب بالا پیداش کردیم. 

ساختمانی بود که بیشتر طبقاتش دفتر شرکت های مختلف بود و فقط چند طبقه اش ارزش دیدن داشت. مساحت چندانی هم نداشت. عسل هم مستقیم رفت و توی همون طبقه اول مغازه ای که دنبالش بود پیدا کرد. مغازه ای به نام پوفالوکیدز (شاید هم پوفالو لند مطمئن نیستم!) که فقط از آلنگ و دولنگ های دخترونه میفروخت و یک سری از چیزهایی که فشارشون میدن برای رفع استرس! زیاد اونجا نموندیم و بیرون اومدیم. عسل یه جای دیگه هم میخواست بره. پارک درون بدن انسان که ظاهرا همون طرفها بود اما از ترس اینکه یه چیزی شبیه همون "جانگل لند" باشه نرفتیم! من هم توی اون منطقه کافه یخی را توی اینترنت پیدا کرده بودم که وقتی سرچ کردم دیدم تعطیل شده.

درحین برگشتن به اطلس مال رسیدیم. اخوی گفت: اینجا تازه افتتاح شده و من تا به حال ندیدمش. ماشینو توی کوچه پشت مال پارک کردم و واردش شدیم. باید بگم میتونه جای قشنگی بشه اما هنوز خیلی از مغازه هاش خالی بودند. موقع خروج از قنادی اون طرف خیابان یک جعبه شیرینی خریدم که خوشمزه بودند و خوردیم. سوار ماشین شدیم که یکدفعه متوجه یک مرکز خرید دیگه توی همون کوچه شدم. عسل گفت: من که دیگه حال راه رفتن ندارم. عماد هم حالش زیاد خوب نبود و اخوی هم توی ماشین پیش اونها موند و فقط من و آنی رفتیم و مرکز "حیات سبز" را دیدیم که مرکز فروش مواردی مثل سایه بان توی حیاط یا صندلی های توی حیاط و آلاچیق و گلدون و... بود و خیلی زود برگشتیم.

کار عماد کم کم داشت به جاهای باریک میکشید اما هنوز حاضر به استفاده از داروهای تزریقی نبود. نهایتا برگشتیم به سمت خونه اخوی. حدود ساعت ده و نیم شب بود که عماد گفت حاضره سرم بزنه. با اخوی بردیمش توی مرکز اورژانس شهر محل سکونت اخوی و گفتم: همین الان برات توی گوشی سرم و آمپول مینویسم و میگیرم و میزنیم که عماد گفت: نهههه! یه نوبت از دکتر همین جا بگیر شاید بتونه بدون سرم و آمپول منو خوب کنه! رفتم نوبت بگیرم که چون هیچ مدرک شناسایی از مریض نبرده بودیم ناچار شدم ویزیت آزاد بگیرم! میخواستم بگم خودم دکترم که گفتم حتما میگه پس چرا اومدی پیش دکتر؟! عماد مریض شماره ۱۰۲ بود که نمیدونم از اول صبح منظورشون بود یا ازاول شیفت شب (که در این صورت واقعا شیفت وحشتناکی بوده). جالب این که آقای دکتر بعد از پرسیدن چند سوال یک برگ سرنسخه بهم دادند که روش اسامی چند دارو تایپ شده بود! سرم و آمپول و همون داروهائی که خودم صبح گرفته بودم! سرم و آمپول ها را گرفتم و عماد را بردم توی اتاق تزریقات. تا عماد زیر سرم بود رفتم و چرخی توی درمونگاه زدم که متوجه شدم از پشت درمونگاه صداهای عجیبی میاد! رفتم و دیدم یه آقا و خانم کنار یه ماشین شاسی بلند ایستادن و ........ (فکر کردین ماجرای مثبت هجده بود؟ اون وقت به من میگن منحرف!) یه گربه توی بغل آقا بود و خانمی از پرسنل درمونگاه مشغول درآوردن برانول از دست گربه بود و گربه هم نمیگذاشت! بعد هم گفت: واقعا به اندازه یه بچه کار داره!

سرم عماد که تموم شد خیلی بهتر شده بود اما تا چند روز به شدت بی حال بود. برگشتیم خونه اخوی و خوابیدیم.

جمعه بیست و هشتم مردادماه سال یکهزار و چهارصد و یک

خیلی جاهای ندیده توی تهران داشتیم اما باتوجه به بیماری عماد و خستگی این چند روز ترجیح دادیم امروز را توی خونه بمونیم. بعدازظهر بود که اخوی گفت: امروز توی ورزشگاه آزادی مسابقه است. تا حالا رفتی استادیوم؟ گفتم: نه! (درواقع تنها تجربه من از تماشای فوتبال از نزدیک توی هشت نه سالگی بود و تماشای بازی تیمهای محلی ولایت. اون هم توی زمینهائی که حتی  گاهی جایگاهی برای نشستن تماشاگران نداشت و دور زمین می ایستادیم!) خلاصه که رفتم توی سایت فروش بلیت که دیدم بلیتهای طبقه اول تموم شدن به جز چندتا دونه بلیت پشت دروازه که از خیرشون گذشتیم. نهایتا از طبقه دوم و قطعه 33 دوتا بلیت گرفتم دونه ای پنجاه هزار تومن. بعد با ماشین رفتم بیرون. اول ماشینو بردم کارواش و بعد خریدهائی که برای بخش دوم سفر توی شمال کشور لازم داشتیم خریدم و فقط موند نون لواش. توی گوگل مپ چندتا نونوائی نون لواش پیدا کردم. یکی دوتاشون بسته بودند و یکی دوتاشون اصلا توی اون آدرسی که توی گوگل مپ بود وجود نداشت. و نهایتا بعد از کلی گشتن دست از پا درازتر برگشتم خونه. اون قدر توی شهر گشته بودم که ماشین فقط یک خط دیگه بنزین داشت. هول هولکی ناهار خوردیم و با ماشین اخوی راهی شدیم اما به محض این که از شهر خارج شدیم گفت: از بلیتها پرینت نگرفتیم! برگشتیم و کلی توی شهر چرخیدیم تا یه مغازه کامپیوتری باز پیدا کردیم و از بلیتها پرینت گرفتیم و راه افتادیم. بعد اخوی گفت: فکر کنم به نیمه دوم برسیم. گفتم: نه بابا به اول بازی هم میرسیم. گفت: حالا ببین! چند دقیقه بعد با یه ترافیک عجیب و غریب روبرو شدیم و چندین دقیقه از وقتمون تلف شد. اون هم فقط برای این که دوتا ماشین تصادف کرده بودند و گرچه هر دو ماشینو از جاده بیرون برده بودند اما همه ماشینها اول باید یه ترمز میزدن و ماشینها رو تماشا میکردن و بعد میرفتن! بالاخره به نزدیکی ورزشگاه رسیدیم که با صف ماشینهای پارک شده در کنار خیابون روبرو شدیم که هرچقدر جلوتر میرفتیم پیدا کردن جای پارک بین اونها سخت تر میشد. پس اخوی توی اولین جای پارکی که پیدا کرد پارک کرد و بعد کنار خیابون شروع کردیم به پیاده روی. هر چند قدم هم یه نفر درحال فروختن پرچم تیمها بود. من آخرش نفهمیدم چرا بیشتر مسیرها به ورزشگاه بسته شده بود که باعث ایجاد ازدحام در بین مردم بشه. بالاخره هرطور که بود به یکی از راه های باز رسیدیم و بعد از ایستادن توی صف و بازرسی بدنی رفتیم جلو که گفتن: نیازی به بلیت نیست! بیائین برین داخل! و بالاخره برای اولین بار با منظره ورزشگاه آزادی از نزدیک روبرو شدم و وقتی وارد شدیم متوجه شدم که نیمه اول تموم شده و درواقع حق با اخوی بود. گوشه جایگاهی که ما بودیم یه اتاقک بود که باعث میشد بخشی از زمینو نبینیم و شاید برای همین بلیتهاش هنوز کاملا فروخته نشده بود. اما زمین بازی از چیزی که توی ذهنم تصور میکردم خیلی کوچک تر بود (شاید هم چون طبقه دوم بودیم این طور به نظر میرسید).

بالاخره نیمه دوم بازی پرسپولیس و فولادشروع شد. من که خیلی از بازیکنان دو تیم را از روی قیافه نمیشناختم دیگه از این فاصله اوضاع بدتر هم شده بود. ضمن این که همه تصورات من از تاکتیک های فوتبال به هم ریخت. بازی از نزدیک خیلی شبیه بازیهای دوران بچگی مون توی کوچه بود. هرجا توپ بود بازیکنان هر دو تیم هم اونجا بودند و همیشه نیمه ای که توپ در اون نبود تقریبا خالی بود! دیگه نمیدونم همه بازیها همین طوره یا شانس ما بوده! هر دو تیم چند موقعیت نصفه و نیمه روی دروازه ها ایجاد کردند ولی هیچ کدوم به نتیجه نرسید و بازی صفر صفر تموم شد. نمیدونم دوباره یه روزی برم ورزشگاه یا نه اما این بار که گلی ندیدیم. بالاخره بازی تموم شد. چند دقیقه ای صبر کردیم تا ورزشگاه کمی خلوت بشه و بعد راه افتادیم که باز هم نفهمیدم چرا بیشتر درهای خروجی باید بسته باشند و برای خروج هم ازدحام ایجاد بشه. بعضی تماشاگران در هنگام خروج هم مشغول دادن شعار علیه یکی از مربیان تیم فولاد بودند. (فوتبالی ها حتما جریانو میدونن!) از ورزشگاه اومدیم بیرون و با ازدحام تماشاگران روبرو شدیم. باز هم کلی پیاده روی کردیم تا به ماشین رسیدیم و بعد کلی توی ترافیک جلو رفتیم تا جاده خلوت تر شد. خوشحالم که از این به بعد خانمها هم میتونن این صحنه ها را تجربه کنن. گرچه همچنان با بعضی از محدودیت ها که حقشون نیست. توی راه یکدفعه اخوی کنار خیابون نگه داشت. گفتم: چی شده؟ گفت: شیرپسته این مغازه خیلی معروفه. بعد پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان شیرپسته برگشت. بعد از خوردنشون هم گفت: کیفیت نداشتن! گفتم: مگه نگفتی معروفه؟ گفت: الکی گفتم دلم شیرپسته میخواست! بعد هم راه افتادیم و برگشتیم خونه اخوی که حدود دوازده و نیم صبح رسیدیم. بعد هم چون اخوی فردا صبح میرفت سر کار و ما هم راهی شمال می شدیم از هم خداحافظی کردیم و خوابیدیم.

نظرات 45 + ارسال نظر
سو جمعه 20 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 07:15 ب.ظ

عماد هم فکر میکنه مرغ همسایه غازه
خیلی صبوری اینقدر لی لی به لالاشون نذارین

نمیدونست طاووس اونجاست

مهربانو یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:46 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

سلااام
چقدر برام جالب بود که شهرم رو از دریچه چشم یکی دیگه میبیم

سلام
حالا کارم خوب بود؟

لیلا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:10 ب.ظ

سلام
عماد و عسل.

سلام
؟

آسمان پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:59 ق.ظ http://avare.blog.ir

عه من اینو نخونده بودم!
میگم چقدر حال میده آدم باباش دکتر باشه ها! هر چقدر دلت بخواد ناز میکنی واسه دکتر. ما رو که کشون کشون رو آسفالت میبردن و به زور بهمون آمپول تزریق میکردن :|

بله برای خودم هم جالب بود که برای پست بعدی کامنت گذاشته بودین و برای این پست نه
رو آسفالت

نیلو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:35 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

مثل همیشه عالی نوشتین با تمام جزییات! واسم جالب بود که پارک ژوراسیک بغل گوش ماست و هنوز نمی دونستم که اون بخش بهش اضافه شدهخب فکر کنم طبیعیه چون بچه کوچیک ندارم که بخواد منو بکشونه اونجا...

سپاسگزارم.
حالا اگه دوست داشتین تشریف ببرین.
خب تا ما اونجا بودیم میگفتین که ساکن اون قسمتین

رها چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:38 ق.ظ

همیشه هم کامنتا سانسور میشه کامنت من خیلی بیشتر بود

اصلا توی بلاگ اسکای نمیشه کامنت را سانسور کرد

امیر حسام دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:23 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛
برای من هم پیش آمده که گوگل مپ آدرس اشتباهی داده باشه و منجر به سردرگمی بشه. البته با پیشنهادهای اصلاحی کاربران و تأیید گوگل، در آپدیت شدن نقشه ها تأثیر زیادی خواهد داشت.
من اوپال نرفتم. باغ غذا هم نرفتم اما باغ کتاب رفتم و چه خوب میشد اگر فرصت داشتید اونجا هم سری میزدید. برای بچه ها محیط خوبی داره.
با شما در مورد فروش اکثر لوازم مربوط به خانم ها در ایران مال موافقم. جم سنتر نرفتم. اطلس مال را هم نرفتم. اما شیرینی فروشی روبروی اطلس مال، خرید شیرینی داشتم و بسیار با کیفیت بود.
اینکه خانم شما روی عدم خرید بلیط پارک ژوراسیک تأکید داشتن خیلی خوب بود. دلیلی نداره وقتی شما قصد بازدید ندارید الزاماً بلیط خریداری کنید. اون نزدیک پارک بهرود هم هست که برای سرکردن چند ساعت و گشت و گذار داخل پارک بد نیست. هم چنین چون نزدیک هتل اسپیناس پالاس بودید، کافی شاب این هتل هم محل خوبی داره و همچنین منظره جالبی از شهر تهران را میتونید مشاهده کنید.
بازدید از کاخ سعد آباد برای من جالب تر بود. البته که بازدید از این مکان ها برای یکبار خوبه.
در مورد ورزشگاه من هم یک بار حضور پیدا کردم. انواع و اقسام فحش ها را هم شنیدم. دیگه هم تمایلی به حضور در ورزشگاه ندارم. به فرمایش شما چیز جدیدی هم نداشت. بسیار از دور دیده میشه که توپی از این سمت به اون سمت پرتاب میشه. تازه من فهمیدم وقتی از ورزشگاه نگاه می کنی، بازی را آماتور تر می بینی! متأسفانه هفته بعدش هم یک پسربچه در گیت های ورودی دچار برق گرفتگی شد و فوت کرد.
در کل ممنونم بابت توصیف سفرتون...

سلام
ممنون برای توضیحات کامل شما
مطمئنا باغ کتاب برای بدن مفیدتر از باغ غذاست.
بله اون برق گرفتگی بچه را یادمه خدا رحمتشون کنه

رها دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:28 ب.ظ

اقای مثلا محترم نیاز به تیکه انداختن نیست
با توجه ب پدر مادرای مشکل دار الان مسلما همه بچه ها هم مشکل دارن کسی هم نمیتونه بچه خوب تربیت کنه منم مسلما بچه ای نمیارم شما نیاز نیست به فکر تربیت بچه من باشید
این دو نظر ک در مورد عماد بود به طور مساوی دیس لایک خوره

شما نظرتونو گفتین من هم نظرمو گفتم دلیلی برای ناراحتی نمیبینم.
یا شاید انتظار دارین دوتا بخوابونین توی گوش عماد و من هم ازتون تشکر کنم؟
عماد و عسل هر مشکلی که داشته باشند بچه‌های من هستند و طبیعتا از چنین کامنتی خوشحال نمیشم
موفق باشید

سلام شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:42 ب.ظ

اخوی ابنجا رامیخوانند

میدانم

پریمهر شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:31 ق.ظ

از خوندن این پست لذت بردم، خیلی کامل و جامع بود

مسیر دلیجان پر از کامیونه و دست اندازهای زیادی داره، من دوست دارم از مسیر کاشان برم اما همسفرا براشون خسته کننده ست.
عاشق پاساژ گردیم، بخاطر همین شهرهایی مثل کیش که پر از مرکز خرید هستن رو دوست دارم.
تو سفر قبلی به شمال گلاب به روتون دچار تهوع و استفراغ شدید شدم، برادرم از راه دور داروها رو نوشت و کیوان تو ماشین برام سرم وصل کرد، به هر دو اعتماد کردم و خدا رو شکر بعد از دو روز حالم خیلی بهتر شد

سپاسگزارم
خوشحالم که بهتر شدین.
درحال نوشتن خاطرات شمال هستم اما نمیدونم چرا خیلی کند پیش میره. احتمالا توی بیشتر از یک قسمت مینویسمش

نازی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:15 ق.ظ

خیلی قشنگ بود انگار لحظه لحظه اش همراتون بودیم اخرش این جریان شیرپسته و معروفیتش عالی بود اخوی هم خیلی بامزه هستن یه خواهشی هم ازتون داشتم دکتر لطفا اگر میشه پینوشت های گفتارهای بانمک عماد و عسل جون را برای ادامه سفرنامه هم بزارید مطمینم کلی بچه ها در طول سفر تیکه های کلامی بانمک گفتن

سپاسگزارم
قابل توجه اخوی!
چشم اما دیگه با بالا رفتن سن از جملات قصارشون کم میشه

مینا چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام
چه قلم روان و برایی دارید.
بی صبرانه منتظر ادامه سفرنامه هستم.
خیلی دوستداشتم یکبار شهر اصفهان را از دریچه نگاه شما ببینم.
آقای دکتر برای سفرهای بعدی تا اصفهان راهی نیست!!

تو چندتا از عکس ها یه دختربچه بود.
عسل خانوم بوده آیا؟!!

سلام
سپاسگزارم
نمیدونم چرا نوشتنش داره این قدر کند پیش میره
خب چون راهی نیست نمیشه بهش گفت سفر دیگه
بعضی شون بله

ندا چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 07:03 ب.ظ http://diyazpame10.blogfa.com

به شدت دلم خواست برم پارکی که داخل بدن انسانو شبیه سازی کرده!!!
اون عروسک که قیمتش خوبه صد و خورده ای؟

خب ان شاءالله تشریف ببرین و برای ما هم تعریف کنین
یک میلیون و خرده ای!

یک عدد مامان چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:02 ب.ظ http://Kidcaner.Blogsky.com

توی روزهای گرم تابستون مال گردی یکی از بهترین گزینه هاست مخصوصا اگر اون مال جای دیدنی یا تفریحی واسه بچه ها داشته باشه
ایران مال شب ها فواره ی موزیکالش فعال میشه و ایشالله دفعه ی بعد که اومدین تهران حتما برین چون واقعا زیباست
به لطف اینکه خیلی وقت ها مهمون مسافر دارم تمام این جاهای دیدنی رو حداقل سالی یکبار رفتم و دیدم
کنار اون باغ غذا، باغ کتاب هم هست و اونجا هم دیدنیه
توی جم سنتر یک جای بازی واسه بچه ها داره به اسم خانه ی کندو، ستی عاشق اونجاست
اینم ایشالله دفعه ی بعد امتحان کنبن

برای توضیحاتتون ممنون
ان شاالله دفعه بعد

لیلی چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:53 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

سفری برای همه هم مال گردی و هم رستوران و هم جنگل لند و هم ورزشگاه ازادی.با تشکر از اخوی برای پایه بودن در همه ی زمینه ها

واقعا دستش درد نکنه

سودا چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام جناب آقای دکتر
ممنون بابت سفرنامهٔ مصور.عالی بود.
واقعا تو سفر باید حوصله داشت و سلیقهٔ همه‌رو در نظر گرفت که خدارو شکر شما این مواردرو خوب رعایت کردین.
منم هیچکدوم از این مال‌ها و مراکز خریدرو نرفتم و اکثر خریدای ما حتی طلا، اینترنتی شده و واقعا تا مجبور نباشیم با این ترافیک تهران و نبودن جای پارک، ترجیح بر اینه کمتر بیرون بریم. کاخ نیاوران رو هم سال ۶۷ دیدم، البته الآن خونه‌هایی تو تهران و لواسان و بعضی شهرستانها هست که صد مرتبه از کاخ نیاوران زیباتره! به نظرم کاخ سعدآباد هم خیلی قشنگه.
منتظر بقیهٔ سفرنامه هستیم.

سلام
ممنون از لطف شما
بله ترافیک واقعا آزاردهنده بود.
اون که بله
چشم

رها چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:05 ق.ظ

کلا این قسمت رو باید میگذاشتید مال گردی
تو ابن پست قشنگ عماد و عسل رو مخ من بودن
عماد ک اگه پیشم بود قشنگ دو تا میخوابوندم تو گوشش ! ن دکتر میبردمش ن کاریش میکردم میذاشتم کل سفر بیحال باشه
عسلم چ اعصابی داشتید بردینش پاساژی ک حتما میخواست بره
در واقع اگه میدونستم بعدها بابت این کارا تشکر میکردن میگفتن افرین ب شما چ پدر مادر خوبی ولی چون بچه های الان رو ب شدت میشناسم میدونم ک فقط پر رو تر میشن!

آخه این همه راه میرفتیم بعد میرفتیم دار و درخت میدیدیم؟
اما این مال ها توی ولایت نبود!
خوش به حال بچه شما که به بهترین شکل تربیت خواهد شد

رها سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام همیشه به تفریح و مسافرت
چقدر صبورید اقای دکتر اگر بچه من به نسخه من اعتماد نمیکرد هم ناراحت میشدم هم با پشت دست براش یه سرم اساسی تزریق میکردم یعنی چی که شاید دکتر اینجا درمانم کرد

سلام
ممنون
اما نهایتا من بودم که سربلند شدم

گلابتون دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:39 ب.ظ

منم سفر به تهران را دوست دارم مخصوصا ایام عید که خلوت

حق دارین
شهر قشنگیه بخصوص اگه بدون ترافیک باشه

زری.. دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام، اول از همه اینکه چقدر مال گردی کردید، من هیچ کدوم از این پاساژها را نرفتم فقط ایران مال را بخاطر اون فضای ابنماش و کتابخونه بدم نمیاد با دوستی رفیقی برم که دو سه ساعت بنشینیم حرف بزنیم! اما حقیقتا هیچ وقت پاساژگردی برام جذاب نبوده و جذاب بودنش برای بقیه را هم درک نمیکنم :)))

دوم اینکه اون نقاشی حضرت مسیح :)) میگم شاید یه سبک نقاشی باشه که به اعتبارش مطرح شده :))) اما برای من بیش‌تر خنده دار بود خخخ

واقعا شما پول ویزیت آزاد دادی؟ خدایی خیلی به دل بچه تون راه میایید:(

همیشه به گردش و سلامتی

سلام
خب ما هم خیلی از جاهای استان خودمونو نرفتیم!
بعید نیست
عوضش دیگه تا آخر عمر نمیره روی مخمون که شاید الکی بهم سرم زدین!
ممنون

.. دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام آقای دکتر واقعا آدم با نوشته ها و عکسای شما انگار یه سفر رفته. بچه خیلی کوچولوی ما نمیذاره فعلا خیلی اینور اونور بریم. علت خشکسالی هم خیلی با نمک بود. علت سیل اخیر هم ماهاییم که یه کم مسائل مذهبی رو زیاد رعایت می کنیم

سلام
ممنون
بله واقعا با بچه کوچیک نمیشه
ممنون
پس خواهرم ...

الهه دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام آقای دکتر همیشه به گردش و تفریح .جالبه آقای دکتر ما که همه جاهایی که گفتین بیخ گوشمونه غیر از کاخ نیاوران نرفتیم ولی در عوض هر استانی که بریم تاهمه جاش میگردیم .هربار که میخوایم بریم سفر اکثرا عیدها که تهران خلوته دوست دارم برم تهران بگردم ولی همسر گرام با تهران حال نمیکنه .من وپسرم فعلا تبعیت کردیم شاید انقلاب کردیم خودمون رفتیم تهرانگردی.

سلام ممنون
پس شما هم طرف غرب تهران هستین
احتمالا چون فکر می کنن هروقت بخوان میشه برن

نگار دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:24 ق.ظ https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

مس دونی از چی دل آدم به درد میاد؟ اسم همه جا انگلیسیه. یعنی چی آخه؟ مگه ایران دیگه زبونش فارسی نیست؟ جانگل لند؟ بیز لند؟ اوپال؟ خیلی مسخره شده شورش در اومده.

وقتی رفتم بلیت بخرم گفتم برای جنگل لند میخوام. یه کم فکر کرد و گفت آهان جانگل!
ظاهرا از دهکده جهانی فقط همینش به ما رسیده

حسن ف دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام آقای دکتر. توی عکسی که برای اولین بار منظره ورزشگاه رو دیدین و عکس گرفتین، کنار عکس کلمه باخرز حکاکی شده . این شهرستان باخرز، بغل دست شهرستان ما هست.

سلام
ولایتتونو هم لو دادینا!

معلوم الحال دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:06 ق.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir

سلام
باورم نمیشه شما اینقدر حوصله بازارگردی داشته باشین :)

سلام
دیگه متاهل شدن این چیزها را هم داره

کامشین یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:12 ب.ظ

از اینکه گشت و گذار در مال های تهران را پسندیده اید خوشحالم ولی واقعا نمی فهمم بالا و پائین کردن در این بناهای مثلا مجلل برای اکثریتی که فقط قادر به Window Shopping یا نهایتا غذا خوردن در محوطه رستوران های این مراکز هستند چه لطفی داره. خوبی این مراکز فقط سرویس های بهداشتی مجلل و تمیزشونه. من فقط یک بار از پالادیوم دیدن کردم و بار دومی که پا به آنجا گذاشتم برای استفاده از دستشویی بود!

حق با شماست
ما هم همون یک بار ازشون دیدن کردیم و مشغول ویندو شاپینگ شدیم.
شاید برای این که دست کم برای دقایقی حس کنیم ما هم یکی از اون چهار درصدی های ثروتمند هستیم

فنجون یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:04 ق.ظ http://embrasser.blogsky.com

سلام ایشالا همیشه به سفر و گردش باشین ... عماد بهتره؟
خدایی قلمتون خیلی خوبه ، سر انتقام از دکتر شیفت بعدی و شیرموز کلی خندیدم ... خدا دلتونو شاد کنه الهی

سلام ممنونم بله خوبه دیگه
سپاسگزارم فقط هرچقدر فکر کردم شیرموزی توی این پست نبود

فریبا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:01 ق.ظ

سلام
من همیشه ساکن تهران بودم از همه این جاها فقط کافی شاپ نیاوران رفتم اونم چون خونمون پشت کاخ نیاورانه و پیاده می شه رفت.
قبل از انقلاب نمره انظباط قانون داشت 0/25برای غیبت موجه و0/5نمره برای غیر موجه.نمره 18که برای ولیعهد خیلی هم خوب بوده چون خیلی خیلی غیبت داشت.البته با برنامه های که براش می ذاشتن غیر عادی هم نبود .
چند بار باید ورزشگاه برید تا بتونید مسیر توپ رو چشمی دنبال کنید کلا دیدن فوتبال در ورزشگاه حوصله سربره.
اگر از کلمه توهین جنسیتی آزرده خاطر شدید معذرت می خواهم این کنایه ها البته در ایران خیلی عادی است کسی هم به خودش نمی گیره یه دفعه یه پلیسی در استرالیا از برادرم پرسیده بود میدل ایستی هستی برادرم به دادگاه کشاند و برنده هم شد چون کلمه تبعیض نژادی به کار برده بود.حالا شما دقت کن چقدر کلمات تبعیض قومی وجنسی (چه مرد وچه زن )در هفته می شنوید ویکی هم عکس العملی نشان نمی‌دهد.عکس العمل به این کنایه ها سبب بالا رفتن فرهنگ کلامی است.

از این که اینقدر وقت گذاشتید و تهران رو به ما معرفی کردید سپاسگزارم.
آلودگی هوا والودگی صوتی در تهران اذیتتون نکرد؟

سلام
امیدوارم بتونین بقیه جاها را هم برین. پس از دستمون دررفتین دفعه دیگه مزاحم میشیم
دقیقا
موافقم همون تلویزیون بهتر بود. اما برای یک بار ارزششو داشت.
راستش بیشتر متعجب شدم تا ناراحت. فکر نمیکردم کسی این تیترو توهین تلقی کنه. امیدوارم ظرفیت همه مون بالاتر بره.
خواهش میکنم. اگر شما هم تشریف آوردین ولایت اینجا رو بهمون معرفی کنین
راستش بیشتر ترافیک اذیتمون کرد!

عمه خانم یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:29 ق.ظ

من انقدر انقلاب گردی کردم، الان همه سوراخ سنبه هاشم بلدماما خب فراتر نرفتم. چون پول کم است، دیگه پاساژها سر نزدم، بلد نبودماون کتاب فروشی تو دیوار بازمانده از دوره قاجارم تو دلم مونده برم ببینم، پایه ندارم

من هم ندیدم تا حالا این که غصه نداره
پس شما یا توی انقلابین یا سوار قطار!

مطهره یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام.
سفرها بی خطر...
همه ی نوشته ها یک طرف؛اون قسمتی که به دانش آموزان گفتین باید قبل مسابقه پماد بمالند یک طرف...قشنگ انتقام گرفتین...

سلام
ممنون
آخه چه معنی داره آدم این همه وقت پمادمالی کنه؟!

لیدا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:27 ق.ظ

اخوی تنها زندگی میکنن گویا.هیچ صحبتی از خانوادش نکردین.

این طور به نظر میاد

عارفه یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:10 ق.ظ https://gavgige.blog.ir/

وقتی داشتید درباره نقاشی حضرت مسیح میگفتید انتظار داشتم با یه نقاشی مثل حضرت مسیح تابلوی شام اخر داوینچی مواجه بشم اما بیشتر شبیه نقاشی های انسان های نخستین بود، خنده دار بودش

برای همین گفتم اگه یه پیامبر دیگه بود چی میشد!

ما و تربچه مون شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:37 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

سلام اقای دکتر
سفر بخیر
عمادجان بهتره؟
علت خشکسالی رو خوب اومدین

سلام
ممنون
بله خوب شده دیگه تشکر

عمه خانم شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:41 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

سفر بخیر
اگر عماد معدش مشکل داشت یک عرق زینیون میدادین حل بود دکتر
چقدر خوب که عکسها را گذاشتید. همه میدونن من عاشق کتاب و کتابفروشی هستم، چندوقت پیش یک رفیقم عکسهای ایران مال که شما درباره کتابخانه اش را گذاشتین، برام گذاشت. اما هرچی بهش گفتم کجاست؟ بدجنس نگفت، حالا واجبه منم برم
امیدوارم شمال خوش گذشته باشه بهتون
فقط به عنوان فضولی اخویتون مجردن؟
اگر داداش بزرگتر شما هستین، پس خیلی پر جذبه اید که داداش کوچیکه که دلش شیرپسته خواسته، مجبور شده بهتون از الکی بگه شیرپسته اش عالیه

ممنون
دیگه به ذهنمون نرسید!
من که نمیدونستم! اما چطور شما تا حالا نرفته بودین؟
بله خوشبختانه
فعلا قصد ازدواج نداره

مریم شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:37 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
الهی که همیشه به سفر و خوشی باشید ،و حال همه ی اعضای خانواده خوب و سلامت در سفر باشه و خداروشکر که الان حال آقا عماد خوب هست و دستتون بابت نوشتن سفرنامه و عکس ها خیلی زیاد درد نکنه و هنگام خوندن سفرنامه حس کردم که انگار خودم هم در سفر با شما همراه بودم

سلام
ممنون از لطف شما
بله خوش گذشت. به زودی شمال را هم مینویسم

Sara شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:34 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
اول عکسا رو دیدم بعد نوشته های مربوط بهشون را خوندم بعد بقیه قسمتای باقی مونده
همیشه به سفر
اخی عماد ..بیماری تو سفر واقعا بده حال ادم گرفته میشه امیدوارم خوب شده باشه
منم تا حالا تهران رو ندیدم هر وقت هم رفتیم سفر فقط از کمربندی عبور کردیم و هیچوقت توی شهر نرفتیم
ولی تو سن ۱۲ ۱۳ سالگی کاخ نیاوران را دیدم

سلام
هرطور که دوست دارین همون طور عمل کنین!
ممنون
واقعا
واقعا ارزش دیدن داره. با هر نوع سلیقه میتونین چیزهای جالبی توش پیدا کنین.

حرمان شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:13 ب.ظ https://mrherman.blogsky.com/

سلام آقای دکتر
امیدوارم که حال خودتون و خانواده همیشه خوب باشه
مثل این‌که دستتون کلا پربرکته هرجا برید شلوغ میشه از اون تیم فوتبال تا اون درمانگاه
اقا فکر کنم به جای تهران گردی کلا مال گردی رفته بودید وگرنه همین خود شهر تهران خیلی جاهای خوبی داشت به غیر از این مال مال‌ها

سلام
ممنون
پربرکته اون هم ناجور!
دیگه وقتی آدم با خانم بچه ها سفر بره همین میشه!

نیوشا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:08 ب.ظ

سلام
امیدوارم خوش گذشته باشه بهتون آقای دکتر و حال عماد هم بهتر شده باشه.
خیلی قشنگ‌واقعا با جزئیات تعریف کرده بودید...دوست نداشتم تموم بشه

سلام
ممنونم
اما پدرم دراومد موقع نوشتن. خیلی طولانی شد!

شادی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:27 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

همیشه به سفر آقای دکتر، چه خوب مرکز خریدها رو معرفی کردید، ما که تهران هستیم خیلی جاها نرفتیم، با توضیحات شما باید ایران‌مال رو حتما برم

ممنون.
بله ارزش دیدن داره

گیسا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:49 ب.ظ http://gisa12345.blogsky.com

-اینم از شانس عماد
-دکتر باید موقع دیدن صحنه +18 چشماتونودرویش میکردین تا دامنتون به گناه آلوده نشه
-یه عمر حسرت رفتن به ورزشگاه داشتم ولی با خوندن پست شما و دیدن عکسا نظرم عوض شد

واقعا
نه دیگه به 18+ نرسید!
اما یک بار تجربه اش ارزششو داره.

لیمو شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:48 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

چه سفرنامه خوبی نوشتید دکتر!
چقدر سخته که در حین سفر بیمار بشیم. باز هم خوش به حال عماد بخاطر حضور شما.
توی شهر ما هم عوامل خشکسالی زیاده و شاید خودمون هم جزوشونیم اما تهران از این نظر از همه جا آزادتره.
خیلی ممنون که هرجایی که رفتید رو با عکس نشون دادین اینطوری ما هم اگر بخوایم بریم میدونیم با چی روبرو میشیم.

ممنون
بله. اما کیه که قدر بدونه؟!
بله دیگه فقط نفهمیدم علت اون سیلی که اومد چی بود؟!

منجوق شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:04 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

همیشه به سفر
امیدوارم که عماد خوب شده باشه

سپاسگزارم
بله توی شمال هم بی حال بود اما الان خوبه

سلام شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:09 ق.ظ

خوب بود
ما که ساکن تهران هستیم
ورزشگاه آزادی را در ۴ آبان سال ۵۶ دیده ام اونهم وقتی جشن تولد شاه معدوم را آنجا گرفته بودند
بقیه ی جا ها هم بجز مجموعه کاخهای نیاوران ندیده بودم
ولی کلی تهران زیارتگاه دارد دفعه بعد اونجا ها بروید

بازار تجریش و امامزاده داوود کلی امامزاده هم در خود بازار بزرگ تهران هست از جمله مقبره ی لطفعلی خان زند
اون صحنه ی مثبت ۱۸ دیگه داره عادی می‌شود
تقریبا توی پارک ها قابل رویت هست

ممنون
باز خوبه چنین ورزشگاهی توی تهران ساخته شد وگرنه الان برای بازیهای ملی مشکل داشتیم.
بالاخره سلیقه ها فرق میکنه
بله شنیدم امامزاده زید درواقع لطفعلی خان زنده
مثبت هجده که نبود دیگه انصافا

من شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام به سلامتی، فعلاً تا خشکسالی و علت آن خواندم.

سلام ممنون
بله ببخشید خیلی طولانی شد

ونوس شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:43 ق.ظ http://shakibajoon90.blogfa.com

سفربخیر دکی جان ... خیلی هم عالی ..فقط جریان باعث و بانی عذابهای الهی الان در همه جا دیگه یک جور شده و اکثرااز رو مجبوری چیزی روسرشون میندازن ..مخصوصا جوونترها...و عالی بود ن عکسها

ممنونم
بله ظاهرا فقط توی ولایت ما این طور نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد