جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (5) (بخش شمال (3)

سلام

دوشنبه سی و یکم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

همون طور که گفتم قلعه رودخان را ندیدیم و برای امروز هم برنامه های دیگه ای داشتیم. اما مگه می شد تا اینجا بیاییم و برای اولین بار قلعه رودخان را نبینیم؟ پس ناچار شدیم بعضی از برنامه های امروز را حذف کنیم و درعوض بریم به سمت قلعه رودخان. توی گوگل مپ مسیر را سرچ کردیم و به راه افتادیم. اما مسیرمون از چنان جاده های باریک و روستائی میگذشت که چندبار شک کردیم داریم به سمت یکی از مهم ترین جاذبه های اون منطقه میریم یا نه؟ بالاخره بعد از طی کردن چند ده کیلومتر به محل پرداخت ورودیّه رسیدیم و وارد محوطه قلعه رودخان شدیم.

به زحمت یه جای پارک پیدا کردم و نگه داشتم. کمی که پیاده روی کردیم وارد بخشی شدیم که پر از انواع غرفه ها بود. از فروش انواع خوراکی ها تا غرفه های گرفتن عکس با لباس محلی و حتی مغازه ای که مردم پول میدادند تا چند لیوان را با یه ضربه توپ بشکنند و من ندیدم هیچ کسی موفق به انجام این کار بشه. یکی از عجیب ترین خوراکی هائی هم که اونجا دیدم رب کیوی بود که نمیدونم برای چه غذاهائی استفاده میشه.

بعد از طی کردن یه مسافت کوتاه رسما عملیات پله نوردی شروع شد. پله ها را کوتاه و مناسب درست کردن اما بالا رفتن از اون همه پله با اون هوای گرم و شرجی ساده نبود و تازه فهمیدم چرا اون پائین مردم چوب هایی را به عنوان عصا میخریدند. هر چقدر بالاتر میرفتیم از تعداد غرفه ها کاسته میشد و محیط طبیعی تری را شاهد بودیم. گرچه تا اواخر راه گه گاه یه غرفه فروش مواد خوراکی جلومون سبز میشد. راه همچنان پیچ میخورد و از کوه بالا میرفت. البته نباید از زیبائی مسیر با درختها و نهرهای آب و ... هم گذشت. خط دهی موبایل هم کم کم شروع به ضعیف شدن کرد و بعد قطع و وصل شدن و بالاخره قطع شد. در بعضی جاها راههای میان بری هم توی کوه ایجاد شده بود که بعضی از مردم از اونها استفاده میکردند. در چندجا هم به تابلوهائی برخوردیم که تعداد پله های باقیمونده تا قلعه را نشون میداد که البته بیشتر به نظر میرسید نوعی تبلیغ از یکی از غرفه ها باشه تا برای راهنمائی مردم. اواسط راه بودیم که عماد خسته شد. گرچه تقریبا همه مسیر تا اونجا را هم روی صندلی عقب ماشین خواب بود اما هنوز بی حال بود و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده. کمی استراحت کردیم اما فایده ای نداشت. بالاخره آنی طبق معمول ازخود گذشتگی کرد و پیش عماد موند و من و عسل به راه ادامه دادیم. اما حدود بیست پله بالاتر و وقتی به تابلو 444 پله به قلعه مونده رسیدیم عسل گفت: بابا! من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم تا آخرش بیام بالا و حاضر هم نیستم تنها جائی بشینم تا تو بری و برگردی. پس همین جا میمونم و میرم پیش مامان و عماد. گفتم: باشه. همون جا ایستادم و نگاهش کردم تا رسید پیش عماد و مادرش. راستش یه لحظه خودم هم تصمیم گرفتم که برگردم. اما میدونستم که در این صورت تا خدا میدونه چند سال دیگه که دوباره مسیرمون به اون طرفها بیفته ناراحتم که تا اونجا رفتم و قلعه را ندیدم. پس نهایتا با یک بطری کوچیک آب معدنی دوباره به سمت بالا راه افتادم. هی بالا رفتم و بالا رفتم و بالا رفتم. گه گاه هم چند لحظه جائی صبر میکردم و یه استراحت کوچیک داشتم. هرچقدر که بالاتر میرفتم تعداد کسانی که پشیمون شده بودند و برمیگشتند بیشتر میشد. ضمن این که گرمای هوا هرچقدر بالاتر میرفتیم خشکسالی های شدیدتری را باعث میشد (رجوع شود به قسمتهای قبلی همین سفرنامه! ). درنهایت فقط اون مسئله روانی و این که به خودم ثابت کنم که میتونم باعث می شد که به راهم ادامه بدم.

به تابلو 100 پله به قلعه مونده که رسیدم به خودم گفتم: حالا که تا اینجا اومدم بااااید تا آخرش برم. حتی اگه نهایتا جنازه مو پائین بیارن! کمی که بالا رفتم بالاخره اولین نشونه از قلعه دیده شد! بعد هم کمی بالاتر رفتم و بالاخره به در قلعه رسیدم که آقائی کنارش با یه یخدون بستنی یخی میفروخت!  اما جالب این که خود قلعه هم یه ورودی جدا داشت! و چون نت خط نمیداد فقط هم نقدی میگرفتن!  یعنی اگه من کیف پولمو با خودم نیاورده بودم مجبور بودم از دم در ورودی برگردم! البته مبلغش زیاد نبود (چهار هزار تومن برای ایرانی ها و پنجاه هزار تومن برای خارجی ها!).

ورودی را دادم و وارد قلعه شدم که متوجه شدم بزرگتر از چیزیه که تصور میکردم. این عکسی بود که همه جاهائی که قلعه را معرفی میکردند دیده بودم و حالا بالاخره خودم از نزدیک میدیدمش. اما درست روبروی این برج یه برج دیگه تقریبا شبیه به اون هم وجود داشت و پشت اون هم یه محوطه بزرگ که چون دیگه نگران آنی و بچه ها شده بودم از خیرش گذشتم. اما با هر فلاکتی که بود از هر دو برج بالا رفتم و اونجا چرخیدم. راستش فکر نمیکردم داخل قلعه هم این همه پله باشه اما تا اونجا رفته بودم و باید همه جاشو میدیدم. جلوتر از من یه دختر تقریبا همسن عسل بود که وقتی پدرش بهش گفت: چرا نشستی؟ بلندشو بیا بالا. گفت: آخه بیام بالا که چی بشه؟ اینجا که همه اش شکل همه. امروز بدترین روز زندگی منه! هیچ وقت توی عمرم این همه راه نرفته بودم!  بعضی جاها هم نوشته بود ممکنه ریزش کنه با احتیاط عبور کنین! که من نفهمیدم مثلا چطور باید عبور میکردیم؟! اما یه نکته جالب برای من وقتی بود که داشتم از پله های برج پائین می اومدم و پاهام دیگه درد گرفته بودند و یک دفعه یکی از دو نفری که پشت سرم بودند با لهجه غلیظ ولایت گفت: دکتر! این دوست ما دلش درد میکنه. یه نسخه براش نمینویسی؟! شاید اگه شلیک خنده جفتشون بعد از این جمله نبود واقعا برمیگشتم و ازشون درمورد دل دردش سوال میپرسیدم. اما وقتی دیدم انگار قصدشون فقط تمسخره اصلا به روی مبارک نیاوردم و اونها هم ساکت شدند. یک ساعتی توی قلعه بودم و عکس گرفتم و بعد هم از یکی از چند شیر آب کنار هم که آب آشامیدنی داشتند ظرف آبمو پر کردم و به سمت پائین حرکت کردم. چند بار به آنی زنگ زدم که موبایل خط نمیداد. پس با آخرین سرعتی که برام ممکن بود به سمت پائین راهمو ادامه دادم.

و این هم چند مکالمه از حرفهائی که بین جماعت بالا رونده و پائین رونده (!) رد و بدل میشد:

-: خیلی دیگه مونده؟

=: نه ... پله دیگه مونده.

-: ارزششو داره؟

=: بله خیلی قشنگه (بعضی ها هم میگفتن نه بابا یه قلعه خیلی معمولیه برگردین!)

++++++++++++++++++++++++

-: آفرین! دخترتون چقدر خوب راه میره. انگار اصلا خسته هم نشده.

=: ممنون. از اردیبهشت تا حالا دفعه چهارمه که میارمش اینجا.

-: اگه این قدر خوب راه میره چرا آوردیش اینجا؟ خب ببرش کربلا!

++++++++++++++++++++++++

-: ارزششو داره؟

=: بله. فقط یادت باشه باغ پرندگان و پارک دلفینهاشو حتما ببینی!

-: اینها که توی شهر خودمون هم هست!

=: بله ولی اینجا یه چیز دیگه است خخخخخ شرمنده گفتم بالاخره باید یه طوری تشویقت کنم که ادامه بدی!

+++++++++++++++++++++++

-: انگار اون بخش هائی که سطح شیبداره و پله نیست توی تعداد پله ها حساب نشده درسته؟

=: بله دیگه روی تابلوها تعداد پله ها رو نوشته فقط.

-: پس گولمون زدن. بیشتر از چیزی که بهمون گفتن داریم راه میریم. حقمونو خوردن!

................

پائین رفتن خیلی ساده تر از بالا رفتن بود. بعد از چند دقیقه به جائی رسیدم که از آنی و بچه ها جدا شده بودم اما اونجا نبودند. دوباره بهشون زنگ زدم که ارتباط برقرار نشد. باز هم پائین تر اومدم و بالاخره تونستم بهشون زنگ بزنم که آنی گفت: توی ماشین هستیم. و من همچنان به سمت پائین رفتم. از اواسط  راه برگشت بود که پاهام شروع کرد به لرزیدن و حتی یک بار ناخودآگاه روی یکی از پله ها نشستم! اما هرطوری که بود خودمو به پائین و بعد به ماشین رسوندم. آنی نشسته بود پشت فرمون ماشین و گفت: برو بشین اون طرف. میدونم اون قدر پادرد داری که نمیتونی رانندگی کنی! و اون روز دیگه من رانندگی نکردم! بچه ها چیزی خریده بودند که تا حالا ندیده بودم و به عنوان ناهار همونو خوردیم. یک عدد سوسیس بزرگ که یه سیخ چوبی وسطش فرو رفته بود و به عنوان "کورن داگ" فروخته میشد.

بدون این که به آنی و بچه ها بگم کجا داریم میریم گوگل مپ را روشن کردم و براش نقش "ناویگیتور" را بازی کردم تا به یک محل دیگه برای دریافت ورودیّه رسیدیم و فهمیدم که درست اومدیم. دریاچه سد سقالکسار آخرین جائی بود که توی برنامه سفرمون گنجونده شد. راستش پیش از رفتن به اونجا هیچ تصویری ازش ندیده بودم و هیچ شناختی ازش نداشتم. دریاچه خیلی بزرگ نبود و چند ردیف درخت دور تا دور اونو پوشونده بود که منظره زیبائی ایجاد کرده بودند. افراد زیادی اطراف دریاچه نشسته بودند. و چند راس گاو و چند قلاده سگ ولگرد هم بینشون رژه میرفتند و ازشون غذا میگرفتند. عسل گفت میخواد بره قایق سواری ولی نه عماد و نه آنی حالشو نداشتن. پس قرعه فال به نام من بیچاره فتاد و یه قایق پدالی دو نفره اجاره کردم و رفتیم توی آب که البته فقط اسما دو نفره بود و تقریبا همه زمانو تنها داشتم پدال میزدم! پدر پاهام اون روز دراومد و تا مدتی موقع بیدار شدن از خواب دوتا  پای دردناک داشتم! یک ساعتی اونجا نشستیم و چای خوردیم. بعد هم ازشون خواستم بلند بشن و راه بیفتن. چون براشون یه سورپرایز دیگه تدارک دیده بودم. اما وقتی حرکت کردیم هر سه نفرشون گفتند حال این که جای دیگه ای برن ندارن و من هم پشیمون شدم که از اونجا بلندشون کرده بودم! اما دیگه حرکت کرده بودیم. پس رفتیم به سمت ویلائی که برای دو شب اجاره کرده بودم. سورپرایزم هم موند برای سفر بعدی که به شمال بریم و نمیدونم چه زمانی خواهد بود. از شهر زیبای لاهیجان گذشتیم و رفتیم تا به "لیالستان" رسیدیم و بعد دور زدیم. آنی از کنار یه خیابون باریک فرعی گذشت که بعد از رد شدنش فهمیدم باید از اون میرفتیم! پس صبر کردیم تا گوگل یه راه دیگه پیدا کنه و از اون مسیر بریم.

وارد مسیر جدید شدیم و رفتیم تا روستا تموم شد و دیگه داشتیم توی یه جاده باریک و خالی رانندگی میکردیم تا بالاخره به یه روستای دیگه رسیدیم. و بالاخره توی اون روستا به سه خونه کنار هم رسیدیم و فهمیدیم که به مقصد رسیدیم. اما نمیدونستیم جائی که ما اجاره کردیم کدومه؟ نهایتا شماره موبایل صاحب ویلا را از روی قرارداد پیدا کردم و بهش زنگ زدم:

-: سلام آقای .....! من ... هستم که ویلاتونو برای امشب اجاره کردم. ما الان رسیدیم دم سه تا خونه. اما نمیدونیم خونه ای که ما اجاره کردیم کدومه.

=: منظورتون چیه که نمیدونین کدومه؟!

-: منظورم اینه که نمیدونیم کدوم یکی از این سه تا خونه است! میشه تشریف بیارین دم در؟

=: شما اصلا قراردادی که براتون اومد نخوندین درسته؟

-: چطور؟

=: اونجا نوشته باید پیش از رسیدن بهم زنگ بزنین تا من خونه بمونم. من الان اونجا نیستم. حتما از اون جاده خاکی هم اومدین درسته؟

-: جاده خاکی؟ نه ما از طریق پل ... اومدیم دم خونه.

=: چه جالب! چون همه کسانی که به من زنگ نمیزنن و خودشون میان گوگل میبردشون توی جاده خاکی و راهشون کلی دورتر میشه. به هرحال من حدود بیست دقیقه دیگه میرسم خونه. خداحافظ.

به آنی گفتم: چطور گوگل هوای ما رو داشت و نبردمون جاده خاکی؟ گفت: حتما همون جا که گفت بپیچین و من نپیچیدم میرفته جاده خاکی!

نشستیم توی ماشین تا صاحب ویلا از راه رسید و در را باز کرد و با ماشین رفتیم توی حیاط. خونه نسبتا بزرگ بود با دو اتاق خواب و با قیمتی که ما گرفته بودیم واقعا می ارزید. احتمالا چون کمی از شهر دور بود و بعدا فهمیدیم نت هم گاهی مشکل پیدا میکنه. یه نکته دیگه هم این که فاصله چندانی تا قبرستان نداشت. برای من و آنی اهمیتی نداشت اما شاید این مسئله هم قیمت خونه را کمتر کرده بود. طبق معمول کارت ملی را دادم و کلیدو گرفتم. بعد هم صاحب خونه که به نظر میرسید روی تمیز بودن خونه اش خیلی حساسه رفت. وسایل لازم را از ماشین پیاده کردیم و بعد با ماشین برگشتم لب جاده و برای شام و صبحانه خرید کردم و دوباره برگشتم پیش آنی و بچه ها. شام خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه اول شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح هم من و آنی از خواب بیدار شدیم و پشت میزی که بیرون از اتاقها گذاشته بودند صبحانه خوردیم و بعد هم منتظر شدیم تا بچه ها بیدار بشن. بعد سوار ماشین شدیم و برگشتیم لاهیجان و خودمونو به شیطان کوه رسوندیم و چرخی اونجا زدیم. خوشبختانه شهربازی تعطیل بود! اما سوار تله کابین شدیم و بعد از این که ازمون عکس گرفتند بالا رفتیم که مسیر زیبا ولی کوتاهی داشت.به آنی گفتم: این دختری که ازمون عکس گرفت واقعا حوصله اش سر نمیره؟ از صبح تا شب فقط باید بگه توی دوربین نگاه کنین و تا سه بشمره!  اون بالا هم چرخی زدیم و بستنی خوردیم. عسل دوست داشت بره باغ وحش کوچکی که اونجا بود ببینه که آنی گفت: قبلا اونجا رو دیدیم (توی یه مسافرت سالها پیش که توی وبلاگ ننوشتم) و نهایتا عسل هم نرفت. یه پارک کوچک هم اون بالا بود و در مجاورت اون یک مزرعه بزرگ چای که ظاهرا برای فروش گذاشته بودندش. از روی کنجکاوی یه برگ چای را از شاخه جدا کردم و جویدم اما طعمش هیچ شباهتی به چای نداشت! بعد هم برگشتیم پائین. چون دیگه چیز خاصی اون بالا نبود. بعد توی مغازه هائی که اونجا بود قدم زدیم و به یه چای فروشی رسیدیم که جناب فروشنده کلی از چای هاش تعریف کرد و گفت اونهارو به شهرهای مختلف میفرسته. بعد گفت: شما از کجا اومدین؟ گفتیم: از ولایت. گفت: اتفاقا اونجا هم کلی مشتری دارم. مثلا یه آقائی که اسمشو فراموش کردم و سر یه فلکه که اسمش یادم رفته طلافروشی داره مرتبا با من تماس میگیره و من براش چای میفرستم! مقداری ازش چای خریدیم که خوشمزه هم بودند اما نه درحدی که آدم بخواد از ولایت تماس بگیره براش بفرستند! توی یک مغازه هم هواپیماهای کوچک مسافربری میفروخت که باید بادشون میکردیم و من یک دفعه یادم اومد که این مغازه توی سفر چند سال پیش چقدر توجه منو به خودش جلب کرد. چون روی هواپیماهای بادی که میفروخت اسم و لوگو یکی از شرکتهای هواپیمایی اسرائیلی بود! اون سال خیلی شک داشتم به عنوان یه خرید جالب بخرمش یا نه اما بالاخره نخریدم. امسال هم که اگه اشتباه نکنم مال یکی از ایرلاین های آمریکائی بود.

از شیطان کوه پایین اومدیم و رفتیم پائین و رسیدیم به استخر اما پیاده نشدیم چون آنی و بچه ها گفتند ظاهرا فقط یه مقدار آبه و چیز دیدنی نداره! اما توی حاشیه استخر رفتیم به فست فود و رستوران "جانان". باز هم هرکسی چیزی سفارش داد و من هم تصمیم گرفتم غذای محلی بخورم و برای اولین بار اناربیج سفارش دادم که نداشتند. من هم تصمیم گرفتم یه غذای جدید دیگه را امتحان کنم که البته محلی نبود! پس استیک مرغ سفارش دادم. تجربه استیک گوشت باشه برای یک بار دیگه!

روز تولد و ازدواجمونو هم پرسیدند تا هرسال برامون پیام تبریک بفرستند. حالا ببینیم میفرستند یا نه؟ آنی خواست آبشاری که توی اینترنت توی عکسهای شیطان کوه بود پیدا کنم. از پرسنل رستوران پرسیدم که گفتند: باید همین خیابونو برین بالا. گفتم: ما همین الان از این خیابون اومدیم پائین! گفتند: نه همون جاست. بعد از غذا دوباره از همون خیابون بالا رفتیم که آبشاری در کار نبود. اما اون بالا به مقبره کاشف السلطنه رسیدیم. خواستم ماشینو پارک کنم که آنی و بچه ها گفتند: مگه اومدیم اینجا که بریم زیارت اهل قبور؟! (خلاصه اگه شما رفتین برام تعریف کنین چه شکلیه من نتونستم ببینمش!) از یه نفر دیگه آدرس آبشار را پرسیدم که گفت: همین خیابونو برین پائین! نهایتا زنگ زدم به اخوی که خودش سه ماه پیش اومده بود اونجا و اون بهم گفت که این آبشار درواقع مصنوعیه و فقط در ساعتهای خاصی روشنش میکنن!

داشتیم فکر میکردیم کجا بریم که عسل گفت: پس ماچند روزه که اومدیم شمال. اون وقت نباید بریم دریا؟! گفتم: راست میگه خب! وسایل لازم برای دریا رفتنو داریم؟ آنی گفت: توی صندوق عقبه! توی اینترنت خونده بودم چمخاله یکی از بهترین ساحل های ایرانو داره. پس همون موقع به سمت چمخاله حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مثل بیشتر مردمی که اونجا بودند کنار ساحل نشستیم و عسل رفت توی آب. کلّی توی آب بازی کرد و بعد اومد و گفت: یکی تون بیاد پیشم توی آب! آنی که نرفت، عماد هم هنوز بیحال بود و نهایتا قرعه فال به نام خودم خورد! رفتیم توی آب و کلی خوش گذروندیم و کلی هم صدف جمع کردیم که علاوه بر اون شکل معمول صدف های شمال زائده های استوانه ای شکلی هم داشتند و نمیدونم چرا. عسل هم یک سطل از صدف ها پر کرد.

توی آب بودیم تاوقتی که هوا تاریک شد. عسل نمیخواست از آب بیرون بیاد اما به خاطر سرما ناچار شد. به هر فلاکتی که بود لباس عوض کردیم و رفتیم توی ماشین. رفتیم ویلا و رفتم حمام و بعد رفتم و برای شام و صبحانه فردا خرید کردم و برگشتم. شام را خوردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه دوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از خوردن صبحانه بچه ها را بیدار کردیم و وسایل را جمع کردیم و بعد به صاحب خونه زنگ زدم که حدود نیم ساعت بعد اومد و خونه را تحویل گرفت و خوشبختانه نظافت خونه مورد قبول ایشون واقع شد. بعد به سمت شرق به مسیرمون ادامه دادیم.

رفتیم و رفتیم تا به چابکسر رسیدیم و بعد از اون استان گیلان تمام شد و وارد استان مازندران شدیم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که به مقصد بعدی سفر رسیدیم. یعنی شهر رامسر. به صاحبِ خونه ای که اجاره کرده بودیم زنگ زدم که گفت: مهمون دیشبی تازه خونه را تخلیه کرده و دارم شستشو میکنم. لطفا همون ساعت دو که توی قرارداد هست تشریف بیارین. توی این یک ساعت رفتیم یکی از مغازه های فروش غذای بیرون بر و بالاخره غذائی که عسل توی فومن میخواست و نداشتند (قرمه سبزی) را هم خریدم. بعد هم رفتیم و ویلا را تحویل گرفتیم که برای اولین بار توی این سفر داخل شهر بود و نت هم مشکل کمتری داشت. عماد منتظر بود که اون شب بازی فوتبال یکی از تیمهای مورد علاقه شو ببینه اما با ورود به ویلا آه از نهادش بلند شد چون تلویزیون به دیش ماهواره وصل بود و نتونستیم هیچ شبکه فوتبالی توش پیدا کنیم.

بعد از ناهار کمی استراحت کردیم وساعت حدود چهار بعدازظهر از خونه بیرون اومدیم. تا من داشتم در خونه را میبستم آنی نشست پشت فرمون و بعد گفت: خب حالا کجا بریم؟ گفتم: هرجا که دوست داری. حرکت کردیم و اومدیم توی خیابون اصلی که یکدفعه چشممون افتاد به تابلو جواهرده و آنی هم به اون سمت حرکت کرد. جاده باز هم شروع کرد به  پیچ خوردن و از کوه بالا رفتن به حدی که آدم یاد جاده اولسبلانگاه می افتاد. از یک آبشار کوچک گذشتیم که الان اسمش یادم نیست. باز هم از اون پیچهای کامل و با شیب تند توی جاده بود که آنی خیلی عالی ازشون میگذشت. رفتیم و رفتیم تا این که در اواسط راه به ابرها رسیدیم و بخشی از مسیر را درمِه طی کردیم و در اواخر راه به بالای ابرها رسیدیم. قسمت این بود که اینجا دریای ابر را ببینیم نه اولسبلانگاه. متاسفانه زاویه دیدمون طوری نبود که مثل اولسبلانگاه ازش لذت ببریم اما باز هم زیبائی های خودشو داشت.بالاخره به جواهرده رسیدیم. یه روستای زیبا بالای کوه که دارای هتل و متل و کلی ویلای اجاره ای بود. مسیر خودمونو ادامه دادیم تا به پایان ده رسیدیم. ماشینو لابلای ماشینهای دیگه پارک کردیم و درحالی که هوا حسابی خنک شده بود و گه گاه چند قطره باران هم میبارید خودمونو به آبشاری که اونجا بود رسوندیم. بعد بالاتر رفتیم و به یکی و بعد دوتا بند کوچیک که در مسیر آب بسته شده بود رسیدیم. یه آبشار بزرگ تر هم از دور دیده می شد که با بچه ها امکان این که تا اونجا پیاده بریم نداشتیم. پس همون جا موندیم و عکس گرفتیم و لذت بردیم. بعد برگشتیم پائین و توی بازارچه ای که نزدیک آبشار اولی بود بلال خریدیم دونه ای سی هزار تومن. خانمی هم میخواست بهمون عسل بفروشه که آنی کیفیتشو نپسندید.

متاسفانه از ترس تاریک شدن هوا جرات نکردیم بیشتر اونجا بمونیم و توی خود ده را هم بگردیم اما به نظر میرسید جای قشنگی باشه. یه جا هم تابلوی "به طرف درمانگاه شبانه روزی" را دیدیم که نمیدونم دولتی بود یا خصوصی. یه جا هم آنی از من که برای برگشتن پشت فرمان نشسته بودم خواست تا نگه دارم و ویلا قیمت کنه تا ببینیم با خود رامسر چقدر تفاوت قیمت دارند که بهمون از شبی پونصدهزار تا پنج میلیون تومن قیمت دادند. بعد هم حرکت کردیم و همون مسیری را که رفته بودیم برگشتیم. بعد کمی با ماشین توی شهر رامسر چرخیدیم و شام خریدیم و توی راه برگشت به ویلا به بازار سنتی رامسر رسیدیم که برخلاف تصور من نه سرپوشیده بود و نه شبیه اکثر بازارهای سنتی که دیده بودم. اما زیبا و چشم نواز بود. بعد هم به ویلا برگشتیم . عماد به خاطر ندیدن فوتبال ناراحت بود که براش شارژ خریدیم تا با نت گوشیش ببینه و خودمون هم خوابیدیم.

پنجشنبه سوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از صبحانه به آنی گفتم: توی این سفر به خاطر خواب بودن بچه ها خیلی از جاهائی که دوست داشتم ببینیم را ندیدیم. خوب شد اون برنامه اولیو اجرا نکردیم. یه فکری کرد و گفت: جای خوبی همین نزدیکی سراغ داری که تا بچه ها خوابند بریم و برگردیم؟ یه سرچ کردم و بهش گفتم: راه بیفت! سوار ماشین شدیم و مستقیم رفتیم بلوار کازینو. یه بلوار که وسطش یه مسیر برای پیاده روی ساخته شده  و با کاشت درخت و انواع گیاهان واقعا منظره زیبائی به وجود اومده بود. مسیری که به گفته گوگل طولش دو کیلومتره و از هتل قدیم رامسر تا ساختمان قدیمی کازینو به خط مستقیم امتداد داره. اون روز با رفتن و برگشتن این مسیر یه پیاده روی حسابی کردیم. ضمن این که به این نتیجه رسیدیم گاهی این چرخیدن های دونفره و بدون بچه ها هم برامون لازمه. موقع برگشتن ناهار خریدیم و داشتیم سوار ماشین می شدیم که بچه ها با صدای خواب آلود بهمون زنگ زدن تا ببینن کجا رفتیم؟!

برگشتیم خونه. ما ناهار خوردیم و بچه ها صبحانه! توی ویلا موندیم تا بعدازظهر که دوباره از خونه بیرون زدیم و راهی شدیم. وقتی به سمت رامسر می اومدیم تله کابین را دیده بودیم و مسیری که از روی بلوار میگذشت و بعد با رسیدن به کوه یکدفعه اوج میگرفت. بالاخره به همون سمت رفتیم که متوجه شدیم برای ورود به کل محوطه هم باید ورودیّه بدیم! بیست و شش هزار تومن دادیم و وارد شدیم. بعد با بلیتهای 141700 تومنی (که نمیدونم چطور قیمتشونو محاسبه کرده بودند) بالا رفتیم. این بار هم موقع سوار شدن ازمون عکس گرفتند و بعد از چند روز عکسو توی سایت دیدیم که نوشته بود اگه میخواین با کیفیت بالا دانلودش کنین پول به حساب بریزین که ما همون بی کیفیتش هم برامون کافی بود! بالای کوه توقفی توی کافی شاپ اونجا داشتیم. یه پارک جنگلی و پر از پله بود به نام (اگه اشتباه نکنم) پارک هزار پله. که اونو هم چرخی توش زدیم. بعد هم برگشتیم پائین. زیپ لاین هم داشتند که تعطیل بود. ایستاده بودیم توی صف برگشت که متوجه شدم مردم دارن با پله ها میرن روی سقف ساختمان. از روی کنجکاوی رفتم ببینم چه خبره که دیدم جای مسطحی به نام بام رامسر درست کردن برای تماشای پائین که از همه جهات میشد اطرافو تماشا کرد و واقعا زیبا بود. چند دقیقه اونجا بودم و بعد رفتم توی صف برگشت تله کابین و آنی و بچه ها هم یه سر رفتند بالا برای تماشا و برگشتند. یه هتل هم اون بالا بود که چون نمیشد با ماشینهای خودشون تا بالا بیان و بعد از ساعت تعطیلی تله کابین مجبور بودند از تاکسی های ویژه اون هتل استفاده کنند خوشم نیومد. درباره کیفیت هتلش چیزی نمیدونم.

برگشتیم پائین. رفتیم سراغ ماشین تا وسیله برداریم و بریم ساحلی که داخل همون محوطه بود. در صندوق عقبو که باز کردم بوی وحشتناکی بلند شد که بعدا فهمیدیم مال اجساد صدفهائیه که توی چمخاله جمع کرده بودیم و نهایتا ناچار شدیم همه شونو بریزیم دور! بعد رفتیم دم ساحل که این بار عسل تنها رفت توی آب و کسی همراهش نرفت. بعد از تاریک شدن هوا لباس های عسل را عوض کردیم و رفتیم توی شهربازی. عسل رفت و از روی تابلو همه بازیها و سنین مناسبشون را چک کرد و نهایتا از بازیهائی که به سنش میخورد دوتا رو انتخاب کرد. اول ماشین (اگه اشتباه نکنم) کوهستان. و بعد ماشین برقی. وقتی میخواستم برای ماشین برقی بلیت بگیرم عسل خواست یه بلیت هم برای خودم بگیرم و باهاش سوار بشم. اما بعد که نوبتمون شد و رفتیم توی محوطه پرید توی یه ماشین و گفت: این مال خودمه! و نهایتا ناچار شدم تنهائی سوار یه ماشین دیگه بشم و درحالی که چندین نفر ایستاده بودن و تماشام میکردم با ماشین برقی دور بزنم . البته بیشتر مراقب عسل بودم که کسی باهاش تصادف نکنه و از طرف دیگه مراقب بودم خودم با یکی دوتا از خانمها که سوار شده بودند تصادف نکنم! بعد رفتیم و توی فست فود اونجا شام خوردیم که طعم غذاهاشون مقبول نیفتاد و بعد هم برگشتیم طرف ویلا. باتوجه به این که صبح شنبه باید میرفتم سر کار هوس کردیم همون موقع ویلا را تحویل بدیم و راه بیفتیم. اما بعد دیدیم که نمیشه. بعد گفتیم به صاحب ویلا خبر بدیم که صبح خیلی زود راه می افتیم که اون هم با سابقه خوشخوابی بچه هامون عملا غیرممکن بود! نهایتا خوابیدیم.

جمعه چهارم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

صبح با هر فلاکتی که بود بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت ده و ربع به سمت ولایت حرکت کردیم. طبق گفته گوگل مپ نزدیک ترین مسیر به ولایت از طریق جاده چالوس بود اما به خاطر ترافیک احتمالی جرات نکردیم از اون طرف بریم. یه راه هم خودم توی گوگل مپ کشف کردم که از وسط جنگل های دوهزار و سه هزار میگذشت و به قزوین میرسید اما چون ترسیدیم جاده اش خراب باشه و دیر برسیم قزوین و به کار فردایمان نرسیم (برای همین چند روز هم کلی سرمون منت گذاشتند تا مرخصی دادند توی این کمبود پزشک و برهه حساس کنونی!) پس نهایتا برگشتیم و دوباره به سمت لاهیجان رفتیم. بنزین زدیم. بعد مقداری چای و کوکی به عنوان سوغات خریدیم که کیفیتشون به پای کلوچه هائی که گاهی توی ولایت میخریم نمی رسید! شاید چون میدونن هر چیزی که اونجا بفروشند مردم به عنوان سوغات میخرند! یه چیزی مثل خودروهای ساخت داخل که هرچیزی بسازند مردم میخرند چون چاره دیگه ای ندارند و بعضی ها انتظار دارند چون ماشین خارجی وارد نمیشه کیفیت ماشین داخلی هم مثل آمار فروشش بالا بره! بگذریم. بعد دوباره از طریق اتوبان و از مسیر رودبار و منجیل به سمت جنوب اومدیم. ناهار را دوباره توی قزوین خوردیم. توی یکی ازمجتمع های رفاهی چسبیده به شهر که یادمه توی اسمش "آفتاب" داشت ولی اسم کاملش یادم نیست. موقع خروج چشمم به یکی ازمغازه ها افتاد که بستنی سنتی قزوینی میفروخت و دونه ای بیست هزار تومن خریدم که به نظر من طعمش تفاوت خاصی با بستنی های دیگه نداشت. اواسط راه دوباره بنزین زدیم و به همین راحتی طی چند ساعت کل سهمیه بنزین 1500 تومنی شهریورماه مصرف شد! البته توی یه بخش طولانی از مسیر هیچ پمپ بنزینی وجود نداشت و بعضی از دستفروش های بین راه بنزین میفروختند! از اتوبان غدیر برگشتیم توی بخشی از راه هم تعداد زیادی شتر دیدیم و موقع رد شدن از نزدیک ترین فاصله به شهر محل اقامت اخوی بهش زنگ زدیم. اما بعد به جای این که دوباره بریم توی مسیر دلیجان راهمونو کمی دورتر کردیم تا از طریق اتوبان کاشان بریم و اونجا بود که برای اولین و آخرین بار درطول سفر جریمه شدیم! البته پیامک اومد که سرعت غیرمجاز شما در دست بررسی است و بعد هم دیگه خبری نشد! اومدیم و توی پمپ بنزین هم یک باک بنزین آزاد زدیم و برگشتیم ولایت. پیش از رسیدن به خونه هم رفتیم از سوپرمارکت نزدیک خونه خرید کنیم که موقع کارت کشیدن  نوشت تعداد دفعات کارت کشیدن در یک روز بیش از حد مجاز است! خوب شد همیشه یه کارت زاپاس همراهم هست. بعد هم برگشتیم خونه و وسایلو پیاده کردیم و رفتیم توی خونه که همسر باجناق دوم لطف کرده بود و برامون شام پخته بود و گذاشته بود توی یخچال. شام خوردیم و خوابیدیم و من هم صبح زود بیدار شدم و رفتم به یکی از شلوغ ترین درمونگاه های شهرستان. یکشنبه شیفت بودم که عکسهائی که توی این سفرنامه دیدین آپلود کردم و بعد دیدم به صورت عکس آپلود نشدن! کلی بهشون ور رفتم و درست نشد تا این که رفتم توی تنظیمات دوربین گوشیم و دیدم بخشی از اون تیک زده شده که نوشته کیفیت عکس با این که حجم زیادی نداره بالا میره اما این عکسها توی خیلی از سایتها قابل نمایش نیست! عکس ها را یک سری توی واتس آپ و یک سری توی تلگرام برای خودم فرستادم اما باز هم همون حالتو داشتند. بعد از روی عکسهای خودم اسکرین شات گرفتم و آپلودشون کردم که متوجه شدم سایر عکسهایی که گرفتیم هم با ابعاد کوچیک پائین عکسها دیده میشه! پس باز هم پاکشون کردم و  اسکرین شات ها را برش زدم و یک بار دیگه آپلود کردم و برای همین کیفیتشون پائین تر اومد شرمنده منجوق عزیز.

پایان!

نظرات 48 + ارسال نظر
ونوس یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 10:24 ق.ظ http://shakibajoon90.blogfa.com

وای عالی دکتر جان .. همه چی .. عکس هاتونم عالی

ممنونم

سحر شنبه 16 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 10:25 ب.ظ

تواین روزای پر از غم خواندن سفزنامه شما بسیار لدت بخش بود.
از شهر ماهم گزر کردین اشالله ی روز وقت بزارین جاهای دیدنی زیادی داره
اونم مکان هم تالار شهربوود که شما قیمه نثا نسا میل کردین و می شه گفت جای حوبی واسه این غدا انتخاب کردین.
واقعا ابتدای استان گیلان به خصوص شهرستان لوشان بسیار گرم و خشگ و ادم باورش نمی شه جزو گیلان..
راستی از خوش سفری شما و برنامه ریزتون لدت بردم
شاد و سلامت باشین

ممنون از لطف شما
بله و واقعا هم خوشمزه بود

فاطمه یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 10:52 ب.ظ

آقای امیر وبلاگ پیچ و مهره الان توی اینستاگرام پیج دارن. آلمان هم زندگی میکنن.

ممنون
اما من اصلا اینستا ندارم

َAmir پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 07:57 ب.ظ https://mehrekhaterat.blog.ir/

سلام مجدد
چه خوب که این سری ، کامنتم خالی نیومد
خداروشکر

قبلا چند باری وبتون اومدم و اسمتون برام عجیب بود ، اسمتون برام عجیب بود ، میخوندم ولی کامنت نمی ذاشتم تا این سری.

وبلاگ پیچ و مهره ، مال یه زوج تو بلاگفا بود اگه اشتباه نکنم الانم گوگل بالا نمی یاد من سرچش کنم لینکشو بذارم. مثل شما کلمات و عبارات رو لینک میکردن و بعدا که خانواده شون بزرگتر که شد و یه کوچولو به جمع خانوادشون اضافه شد ، نفر سوم اون وبلاگ اسمش واشر شد. یه همچین داستانی داشت. به اون سبکی من وبلاگ کم دیدم. تا الان

خوبه ، عالیه در واقع

حقیقتش من از سال 90 تو فضای وبلاگ بودم ولی خب شبکه های اجتماعی یه مقدار این فضا رو کمرنگ کردن و دوستانی که من میشناختمشون ، اکثرا بعد از اون ماجرای بلاگفا ، چون ارشیو از بین رفت ، کم کم بعدش دلسرد شدن و بعضی رفتن توی شبکه های اجتماعی دیگه و الان خبری ازشون نیست

اما خیلی خوشحالم که شما هستین ، هم قدیمی هستین و هم اینکه دلسرد نشدین. البته پیشکسوت هستین ، از 87 تا الان ، 14 سال ، دمتون گرم ایول خلاصه


الان دقت کردم دیدم خوانندگان دقیقی هم دارین که به کامنت ها لایک و یا دیسلایک میدن. خوبه این. عالیه . وقتی اومدم اینجا ، دلم برای روزهای قدیم وبلاگ نویسیم تنگ شد. یه بار به خانم مهربانو گفتم ، با اینکه من از اون وبلاگ نویس هایی هستم که اگه پاش بیفته کامنت طولانی میدم و اولشم میگم کامنت های من طولانیه ، یهو نبینید بگید این چیه؟ الان کامنت و پست طولانی رو میدم به متن خوان برام بخونه .

جسارت منو ببخشید ، ولی اینو میگم اگه یه روز ، یه کامنت طولانی از من دیدین ، حالا بالاخره ، ، انیوی

وبلاگ پویایی دارین. موفق باشین

سلام
یعنی این قدر اسمم عجیب بود که دوبار نوشتین؟
پیچ و مهره و واشر؟ جالب بود باید پیداش کنم.
شما اینجا هرچه میخواهد دل تنگت بگو. من درخدمتم.

َAmir پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 05:14 ب.ظ https://mehrekhaterat.blog.ir/

میگم سبک وبلاگتون شبیه وبلاگ پیچ و مهره است ، یاد اونا افتادم. جالبه این سبکی

دمتون گرم ، پرجمتون بالاست

متاسفانه این وبلاگو نمیشناسم
برم سرچ کنم

َAmir پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 05:07 ب.ظ https://mehrekhaterat.blog.ir/

سلام
امیدوارم این سری ، این کامنتم خالی نیاد.

گفته بودم که اینجا می اومدم و میخوندم ولی کامنت نمی داشتم ، ببینم این سری بازم این کامنت خالی میاد یا نه.

سلام
خوشبختانه این بار اومده
ممنون از لطفتون

نیکان دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 11:32 ق.ظ

همیشه به سفر.ما تهرانیا سفر شمال جزو سفرهای کم هزینه مونه .ولی شما یه شمالتون اندازه کل سفر عید تموم شد که.

ممنون
بعد مسافته دیگه کاریش نمیشه کرد

رها شنبه 2 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 12:58 ب.ظ

من ک اسم ولایت رو نخواستم پرسیدم ب بهبهان نزدیکید! حالا نمیخواید بگید مشکلی نیست!

ممنون

مهربانو شنبه 2 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 10:44 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

اهان راستی یه چیزی درمورد صدف ها بگم لطفاً عسل جان رو از قول من ببوسید و بهش یادآور بشید که جمع آوری گوش ماهی ها یا صدف ها به اکوسیستم آسیب میزنه و کار خوبی نیست . مطمئنم خودتون نمیدونستید وگرنه حتما بهش می گفتید . در این مورد گوگل اطلاعات خوبی در اختیارمون میذاره .
بعنوان نمونه این لینک رو مطالعه کنید
https://www.destinationiran.com/fa/%D8%B5%D8%AF%D9%81-%D8%B3%D9%88%D8%BA%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D9%85%D9%85%D9%86%D9%88%D8%B9%D9%87-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%B4%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84%D8%A7%D9%86%D9%87.htm

حق با شماست
بله کار ما درست نبوده
ممنون برای یادآوری

مهربانو شنبه 2 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 10:31 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام
همیشه به گردش دکتر جان . میدونید وقتی میخوندم به چی فکر میکردم؟ به اینکه من و سه تا خواهر برادرام با مامان و بابا چقدر از این سفرای شش نفره تو خاطراتمون داریم . قدر این روزها رو بدونید و بدونیم همگی. الان خیلی دلم میخواد دوباره برگردیم به همون روزا شش تایی بریم سفر اونا جوون باشند و ما بچه . من فرزند اول خونه بودم مینشستم کنج ماشیم ژست میگرفتم و معمولاً کتاب میخوندم ، اون سه تا هم تو اون یه وجب جا کشتی میگرفتن و اتیش میسوزوندن مامانمم لقمه می گرفت برای بابام پشت فرمون و ما یا میوه میداد بهمون . حالا دیگه غیر ممکنه مامان و بابا پیر شدن و مسافرت با ماشین براشون سخته این وسط مهرداد مهاجرت کرده و من و بردیا و مینا متاهل شدیم و دیگه خودمون نیستیم . درسته قشنگی زندگی به همین تغییراته ولی خب گاهی خیلی یاد بچگی هامون میکنم . خلاصه که منو با سفرنامه تون بردین به روزای بچگی و نوجوونیم .

سلام
ما هم با وجود این که برنامه همه سفرهامون از قبل مشخص و تکراری بود هنوز خاطراتش یادمونه
خواهش میکنم

طیبه جمعه 1 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 12:02 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام و خداقوت
عالی
من عاشق سفرهای شما همراه خانواده تونم هستم.
همچنین نوشتن سفرنامه تون
به نظرم شما خانواده خیلی خوب و نامبروانی هستید.بمونید برای هم همیشه به خوشی و سلامتی

سلام
سپاسگزارم
شما چرا نمینویسین دیگه؟

سودا جمعه 1 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام جناب دکتر
عالی بود سفرتانه‌تون، ممنون.
سد مِیجَران در مسیر جنگلهای دالخانی هم بسیار قشنگه و فعلا طبیعت پاک و دست نخورده‌ای داره. جواهر ده تا بیست سال پیش خوب بود. با ساخت و سازهای بی رویه و حفاظت نکردن از محیط زیست، اکثر جاها آسیب دیده.قلعه رودخان‌رو نرفتم اما قلعهٔ بابک ‌رو ده سال پیش رفتم،خیلی قشنگه. حداقل سه ساعت وقت لازمه تا خود قلعه‌رو خوب ببینید.بعد از اونجا ادامه سفر به سمت جنگل‌های آینالو و ارسباران…خیلی زیباست.
عسل جون که از عکساش معلومه، خیلی راضی بوده، اما از حق نگذریم عماد جان هم با اون حالی که داشته! خیلی همکاری کرده. عکس‌ها هم عالی بود.
همیشه به گردش و خوشی ان‌شاالله.

سلام
ممنون از لطفتون
ان شاءالله برای سفرهای بعدی
بله از بچه ها راضیم
ممنون برای شما هم همین طور

نگار جمعه 1 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 02:57 ق.ظ

سلام.ما هم همه جا میریم .غذاهای جدید هم میخوریم البته با قیمت مناسب گردش هم میکنیم.جالبه شما غذا بستنی یا هر خوراکی دیگه ای هم که خوردین راضی نبودین و چند مرتبه ذکر کردین که چیز خاصی هم نبود.بچه هاتون که همون زرشک پلو با مرغ و قورمه سبزی را ترجیح دادن.انی جان هم که زیاد چیزی باب میلشون نبود.پس چه چیزی را میخواستید تجربه کنید. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من که احساس خستگی کردم با این سفرنامه.البته با عرض معدرت.و اون حال خستگی عماد به منم منتقل شد.

سلام
یکی از ایرادهای من اینه که نمیتونم دروغ بگم
وقتی از نظر من بستنی سنتی قزوینی تفاوت خاصی با سایر بستنی ها نداشت همینو مینویسم و وقتی قیمه نثارشون برام واقعا خوشمزه بود هم همینو مینویسم.
همون طور که من دوست دارم توی مسافرت بگردم و لذت ببرم آنی هم حق داره از مسافرتش لذت ببره و انصاف نیست وادارش کنم به آشپزی.
موفق باشید.

نهال پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 11:14 ب.ظ

سفرنامتون رو کامل خوندم، منو برد به سفر خیلی سال قبل به قلعه رودخان

من که از همین حالا میگم یادش بخیر!

امیر حسام پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:37 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام آقای دکتر؛
ممنون بابت اشتراک سفرنامه. اینکه شما تعداد جاهای زیادی را رفتید و بازدید کردید اتفاقاً کار درست و مناسبیه. دیگه معلوم نیست فرصتی دست بده و گذرتون به این جاها بیفته.والله. در مجموع سفر فشرده همینه. خدا را شکر که شما نهایت استفاده را بردین.

سلام
ممنونم
هنوز خونه رو نخریدین؟!

نگار پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام.سفر نامه تون را کامل خوندم. و با عرض معذرت خدمتتون عرض کنم این اسمش سفر نیست که شما رفتید.همش یا در حال رانندگی بودین یا غذا خوردن تو این رستوران و تو اون رستوران.یا بچه ها خواب بودن تا لنگ ظهر.چه اصراریه.خوب تو خونه میموندین.فکر کنم شصت هفتاد میلیون خرج کردین برای این مسافرت.حتی یه بار هم خانموتون هم یه غذا درست نکرده.اصلا خوشی سفر به همین چیزاشه. شما اتو کشیده رفتید اتو کشیده برگشتید.عماد هم همش بیحال بوده.تعجب کردم.

سلام
حق با شماست از دفعه بعد باید تعداد شهرهائی که میریم کمتر کنیم.
اما خودمونیم اگه قرار باشه بمونیم توی خونه و غذا بپزیم میشه سفر اما اگه بریم بیرون و غذا بخریم نمیشه سفر؟
بیحالی عماد هم مال بیماری بود که ناغافل مبتلا شد و واقعا تقصیر خودش نبود.
برای ما خوشی سفر به دیدن جاهای جدید و خوردن غذاهای جدید و ملاقات با افراد جدیده نه غذا پختن.

عارفه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:35 ب.ظ https://gavgige.blog.ir/

خواهر ۵ ساله ام فقط دریا رو به اسم شمال میشناسه وتا حالا هر بار شمال رفتیم فقط دریا رفتیم

حق داره
اصلا شماله و دریاش!

رها پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:23 ب.ظ

دفعه قبل اومدید سمت ما الان رفتید سمت خالم اینا!
میگم بهبهان ب شما نزدیکه؟

عجب
شما که انتظار ندارین من یه بار دیگه اشتباه کنم و اسم ولایتو لو بدم؟

لیلی پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 03:01 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

دلم هوس شمال کرد. قبل از دوران کرونا هر سال می رفتیم ولی الان به نظرم خیلی دور و بعید می رسه. آخرین باری که رفتیم شمال همین که به ویلا رسیدیم به بابام خبر دادن خونه تون دزد زده و اونها مجبور شدن برگردن.امیدوارم تا نوروز دوباره پول ها جمع بشه و فرصت سفر فراهم چون با اخلاق خوب شما سفر به بقیه خوش میگذره

حق دارین واقعا لذتبخش بود.
اما پدرتون چه ضدحالی خوردن واقعا
سپاسگزارم اما ما هیچ وقت توی نوروز سفر نمیریم. به دلیل شیفتهامون و شلوغی جاده ها و ...

Mehraban پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:09 ق.ظ

یه چیز جالبی که الان دقت کردم ما با اینکه اینقدر نزدیک قلعه رودخانیم هرگز بیشتر از ۱۰۰تا پله اشو نرفتیم و دقبقا هر بار همزمان همدیگه رو نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم بابا فیلمش هست که ولش کن بریم ماسوله:) هر وقتم ازمون پرسیدن گفتیم با بچه کوچیک نمیشه بچه بهونه میگیره ولی خدا شاهده هرگز این بچه بنده خدا کاری نکرد


حق دارین
ما هم توی ولایت همین داستانو داریم

زری.. چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:57 ب.ظ

در جواب منجوق جان، فکر کنم هنوز اون هواپیماهای کوچیک باشند، یه جا دیدم سایت پرواز تفریحی بود و تو آسمون هم میدیدم اون هواپیماها. فکر کنم منظور منجوق همونها باشه.

سپاسگزارم
قابل توجه منجوق خانم

زری.. چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:53 ب.ظ

من دانشگاه قزوین درس میخوندم و قلعه رودخان بعنوان اردوی یکروزه ما را زیاد میبردند بهترین زمان اردیبهشت بود که ساعت هشت تقریبا میرسیدیم اونجا و اینکه اصلا هیچ غرفه ای وجود نداشت و اصلا ورودی و بلیط فروشی هم نداشت. بنظرم یکساعت و نیمه میرفتیم بالا. چند سال پیش دخترم دو سه ساله بود که رفتیم و دیدم اون پایین چندتایی غرفه زدند که بعدها شنیدم تعداد غرفه ها را اضافه کردند. دیگه دوستش نداشتم با اون شکل و شمایل. برای اینکه دخترم را تشویق کنم پا به پای ما تا بالا بیاد بهش میکفتم تا فلان جا برسیم چند تا اسمارتیز بهت میدم :)) یه جوری شد که تا بالا رسیدیم خودش همه پله ها را اومد و مردمی که میدیدند خودش داره میاد بالا تحسینش می‌کردند و دخترم انرژی میگرفت:)) الان فکر میکنم برای بچه دو سه ساله واقعا خیلی همت داشته! البته کل مسیر برگشت را باباش بغلش کرد گفت بچه گناه داره.
ما هم اخر هفته پیش رفتیم بابلسر و بخشی از برنامه تون با ما مشترک بود :)
دالخانی را تو دو روز رفتیم یکروز بارانی و ابر و‌مه بود که دقیقا شبیه جنگل ابر بود و البته زیباتر، روز دوم آفتابی بود. اون روز مه ای یاد شما کردم:)
همیشه به گردش و خوشی و سلامتی

بله
متاسفانه اون حالت بکر خودشو از دست داده
سفر همیشه خوبه امیدوارم بتونیم بیشتر از این سفر بریم
ممنون که به یاد من بودین

ایران چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:13 ب.ظ

خطبه ۲۷ نهج البلاغه:
اطلاع یافته ام یکى از سربازان معاویه به یک زن مسلمان و دیگرى به زنى یهودی که در قلمرو اسلام بوده است حمله کرده و سپس طلاهایش را از بدنش بزور بیرون آورده است و او تنها وسیله ى دفاعش التماس، خواهش و گریه و زاری و درخواست کمک بوده است. سربازان معاویه بدون رنج و زحمت و بدون ریختن یک قطره خون و زخم دیدن با دست پر بازگشته اند. اگر مرد مسلمانى پس از این اتفاق از فرط تأسف و غصه بمیرد سزاوار است و سرزنش نمى شود.

بسیار جاى تعجب است بخدا سوگند اتحاد اینان در راه باطل و اختلاف و متفرق بودن شما در راه حق قلب را ریشه کن میکند و غم را افزایش مى دهد.
فریاد امام علیه السلام
روى شما زشت باد، زیان و ضرر متوجه تان گردد، هدف دشمن شده اید. به شما حمله می کنند، شما تکان نمى خورید، با شما جنگ می کنند، شما از خود دفاع نمى کنید
اى مرد نمایانى که مرد نیستید؛ کودکان بزرگسال نما با اندیشه هاى نو عروسان، دوست میداشتم که هرگز شما را ندیده بودم و نمى شناختمتان. بخدا سوگند شناختن شما غیر از پشیمانى و غصه براى من نیاورده مرگ بر شما باد ، قلبم را مالامال از چرک و خون کردید، سینه ام را از غیظ انباشته ساختید....

ایران چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:35 ب.ظ

از خون جوانان وطن لاله دمیده منطق ما در برابر خون به ناحق ریخته شده مهسا ژینا امینی همان منطق آقا امیرالمومنین علیه السّلام است در خطبه ۲۷ نهج البلاغه:

صبا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:42 ق.ظ https://gharetanhaei.blog.ir/

سلام
همیشه به سفر و گردش.

ماشالله چه حوصله و دقتی دارید تو نوشتن سفرنامه

و ماشالله چقدر خوش سفر و صبورید.

سلام
ممنون
کجاشو دیدین خیلی هاشو ننوشتم

َAmir سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:51 ب.ظ

شرمنده کامنتتون خالی اومده

CJ سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:49 ب.ظ

راستش من چند ساله خواننده نسبتا خاموش بودم و همیشه خوندمتون و از اینکه جزییات رو اینقدر دقیق و قابل تصور می‌نویسید لذت بردم
بنظرم قابلیت کتاب شدن رو داره وبلاگتون... مثلا «خاطرات یک پزشک» و یا از این دست عناوین مناسبه براش بنظرم :)
+اون دونفر که به خیال خودشون بامزه بازی درآوردن خیلی مسخره و بی نمک بودن:| یعنی چی اصلا!:|
راستی دکتر هزینه کلی برای همچین سفری (با غذا و اجاره و پول بنزین و ورودی ها و...) در چه حد باشه کافیه؟ فرضا برای دو نفر.

شما لطف دارید
خودم هم نفهمیدم چه چیزش بامزه بود؟
ما که به طور متوسط در هر روز کمی بیشتر از یک میلیون خرجمون شد

.. سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:55 ق.ظ

جاهایی که رفتید عالی بوده انشالاه از تجربیاتتون در سفرهامون استفاده خواهیم کرد.
ما قلعه بابک رو رفته بودیم سختی ای حس نکردیم فقط بابک خونه نبود مجبور شدیم از دم در خونش برگردیم متاسفانه قلعه رودخان رو هنوز نرفتیم ولی اونجوری ای که از عکسا پیداست خیلی باید باصفا باشه از نظر من اقامتگاه رودخان از بابک قشنگ تر بوده


این روزها خونه هرکی که میرن توی خونه اش نیست. تقصیری هم ندارن البته گرونیه!

عمه خانم سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:14 ق.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

بالا رفتنتون از قلعه باعت شد یاد یک خاطره بیفتم. یک همکار داشتم شمالی بود برای همون مناطق اما قلعه را هیچوقت ندیده بود، یک همکار دیگمون رفته بود و تعریف کرده بود که بساط جوجه هم برده بودن و خوش گذشته بوده بهشون، فقط نگفته بود پله نرفتن و همون پایینها کار را تموم کرده بودن. این همکار ما که فکر کرده بود اون با اون بساط همه پله ها را رفته، هربار شوهرش گفته بود زن آخه کی با سیخ و فلاسک و سبد میره، گفته بود فلانی رفته، غر نزن بیا، وقتی اومد وبه اون همکار گفت فلانی من و شوهرمم رفتیم، جات خالی، خیلی خوش گذشت و تو انگیزه ما شدی. اونم گفت ما با دوتا بچه که یک پله هم نرفتیمتمام اتاق منفجر شد از دیدن چهره وارفته اون یکی که گفت من الکی رفتم با اون همه بساط

عجب
اشکالی نداره عوضش چند کیلو وزن کم کرده
بیچاره شوهره

فریبا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:15 ب.ظ

سلام.ممنون از سفرنامه بسیار عالی بود واقعا زحمت کشیدید.
اگر قلعه رودخان براتون سخت بوده قلعه بابک واقعا مشکل است براتون.البته صعب العبور نیست شیب کوه کم است بیشتر استقامتی است.مشکل اصلی اش اینه بیشتر راه سنگهای گرانیتی است.مدت زمانش هم تقریبا سه برابر قلعه رودخان است.در مورد زانو درد هم چون از پله رفتید زانو درد گرفتید اگر از خاکی می رفتید اینطور نمی شد.گول پله رو نخورید.
این دوست عزیز که می گه زانوی مادرم از قلعه رودخان خوب شده درست می گه منم یکبار اشتباهی موقع اسکی از پیست خارج شدم و روی برفهای قلمبه ونکوبیده اسکی کردم وقتی پایین رسیدم با تعجب دیدم زانو دردم کلا خوب شد.

سلام
ممنون از لطف شما
دیگه باید قبول کنیم که سنمون بالا رفته

مینا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 05:58 ب.ظ

سلام
از این سفرنامه ها میشه استنباط کرد که شما چه آدم خوش سفری هستید، دوستداشتید همه جا را ببینید و غذای محلیشو بخورید
خیلی از سفرنامه لذت بردیم
حس کردم خودم مسافرت رفتم..از راه دور برای شما انرژی میفرستم زودتر سفرهای بعدی برید و با بیان شیوا برای ما تعریف کنید

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
فعلا که از یه طرف شبکه دچار کمبود شدید پزشک شده و از طرف دیگه جیب ما دچار کمبود شدید پول!
پس تا اطلاع ثانوی از سفر خبری نیست

هوپ... دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:37 ب.ظ

بهتون میاد خوش‌سفر و فلکسیبل باشین اقای دکتر. من این همه برنامه بچینم بعد هی بهم بگن اینجا نه اونجا نه خلقم تنگ میشه

دیگه آدم بعد از متاهل شدن به این چیزها هم عادت میکنه

لیمو دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:02 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

دلم باز میشه وقتی سفرنامه هاتون رو میخونم. انگار یه بار دیگه سفر کردم خصوصا که زحمت عکس رو هم میکشید.
چمخاله خیلی قشنگه و من با عسل موافقم واقعا حیف نبود اگر دریا نمیرفتید؟؟
اون دریاچه رو رفتم بنظرم توی عکس سطح آب پایینتر اومده نسبت به قبل اما هنوز هم قشنگه.
یه زمانی ما هرسال میرفتیم شمال و هر سال هم رامسر! دیگه هیچ چیزش برامون جدید نبود و همه چیز رو از همینجا برنامه ریزی میکردیم اما اینطوری که شما سفر میکنید هم جذابه. امسال تقریبا به سبک شما رفتیم سفر و خوب بود.

شما لطف دارید
ما هم از این سفرهای تکراری داشتیم. اما ازحق نباید گذشت که شما را جای خیلی قشنگی میبردن.

حرمان دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:56 ق.ظ https://mrherman.blogsky.com/

سلام
این قسمت قلعه رودخان سفرنامه، خوراک من هستش چون خیلی به پیاده روی علاقه دارم و خلاصه خیلی خوب بود مخصوصا که گویا تابلوهای پله های مونده سرکاری بوده
انصافا اون سالهای دور دور که قلعه فعالیت داشته فکر می کنم خیلی باابهت و جالب تر بوده ...
عجب تشابه بین خودروسازی و سوغات های محلی، دولت که این طور هست مردم چرا ...
عکس هایی هم گذاشته بود خوب بودند و از خودمم قبلا پرسیدم چرا اسکرین شات گذاشتین که توضیحات آخر گویای ماجرا بود

سلام
واقعا لشکر دشمن غلط میکرده بخواد بره اون قلعه رو بگیره!
همین طوری یهویی به ذهنم رسید!
خواهش

مریم دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:45 ق.ظ

بله تو کلیبره،ما تجربه مسافرت به هر سه تای این قلعه ها رو تو یه فاصله کمتر از دو هفته داشتیم،بنظرم قلعه بابک بینظیرتر از همشون بود،اونموقع مثل قلعه رودخان مرمت و بازسازی نشده بود.شاید باورتون نشه ما هر چندسال یبارم سری به دریا که بیخ گوشمونه نمیزنیم یا جواهرده رو من تابستون بعد از نمیدونم چندسال رفتم و چقدر شلوغ بود.ایندفعه حتما تشریف بیارین دالخانی از مسیرش لذت ببرین و بعد ازون یجا تو گرسماسر برای اقامت انتخاب کنید انقدری ارتفاعش بالاست که ممکنه دچار افت فشار بشین ولی در نهایت با دیدن اونهمه ابر متوجه میشید ابرهای جواهرده کجا و اینجا کجا!!
البته کلبه درویشی هست ما درخدمتتون هستیم

توی سفر به تبریز از کلیبر رد شدیم اما اون قدر بهمون گفتن قلعه بابک صعب العبوره و بچه ها نمیتونن که نرفتیم.
بله ما هم خیلی از جاهای دیدنی استانمونو تا به حال ندیدیم!
ممنون برای راهنمائی تون
شما سرورین

آسمان دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:17 ق.ظ http://avare.blog.ir

به به! هی منو تصویری و با جزییات میبرین ولایت و برمیگردونینا!
خیلی سفرنامه با جزییاتی بود
وسط مسیر قلعه رودخان استرس گرفتم که نکنه برگشتین و تا بالا نرفتین. ولی شکر خدا بالاشم دیدین. من بارها رفتم اونجا ^_^ واقعا عظمتش شگفت آوره! کاش بخش شاه نشین رو هم دیده باشین. فک کنم سمت راست و ارتفاعش بالا تره. آب انبار هم خیلی باحاله
اون آدمای محلی از کجا فهمیده بودن شما دکترین که اینقدر دقیق و درست مسخره بازی درآوردن؟ :))) شایدم شانسی زدن خورده به هدف :))))

وا!
پس هم پست قبلی ولایت شما بود هم این پست؟!
اختیار دارین. تا اونجا برم و از دستش بدم؟ بله واقعا ارزش دیدن داشت.
احتمالا منو توی ولایت دیده بودن چون با لهجه ولایت ما حرف میزدن نه ولایت شما

Mehraban دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:36 ق.ظ

سلام؛صرفا جهت اطلاع رسانی اسم مجتمع آفتاب صحرا می باشد.
صدف هایی که جمع کردین قارچ داشتن وگرنه سال ها سالم و بدون مشکلی می مونن.

سلام
ممنونم
ما فکر کردیم حتما صدف زنده توشون بوده و کشته شده و بو گرفته

روشنا دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام خوندن سفرنامه هاتون با جزییات کامل خیلی لذت بخش بود، انگار که خودمون اونجا بودیم،
همیشه به سفر، شاد باشید و سلامت

سلام
شما لطف دارین ممنون

Sara یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 09:46 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
عجب جاهایی عجب عکسایی خیلی خوب بودن
مادر من چندسال پیش که رفته بودن سفر به همین قلعه رودخان که رسیده بودن چون زانو درد خیلی بدی داشتن اولش گفتن نمیان و فقط همون چندتا پله اولو میان دیگه همینطور با پدرم گرم صحبت میشن و میرن بالا از پله ها یعنی ساعت ۹ صبح راه افتاده بودن از پله ها و ساعت ۴ عصر برگشته بودن پای ماشین و اما مادرم میگن پاهاشون دقیقا مثل شما دردناک شده بوده ولی از اون وقت تا حالا که شاید ۱۰ سالی میگذره دیگه هیچوقت زانوشون درد نگرفته اون درد انقدر زیاد بود که دکتر ابتدا اسید هیالورونیک تجویز کردن و گفته بودن شاید مجبور بشن جراحی کنن حالا چی شده که توی اون پیاده روی زانوشون کاملا خوب شده نمیدونم ....حالا هر وقت کسی میگه زانوم درد داره مادرم پیشنهاد بالا رفتن از قلعه رودخان را بهش میدن

سلام
ممنون
عجب! یعنی ورزش این قدر موثره؟
قلعه رودخان هر هشت ساعت!

الهه یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام .ممنون از سفرنامه ومخصوصا عکسها .ما سال نود ویک رفتیم قلعه رودخان ساعت شش و نیم عصر رسیدیم و از تعدادی پله که نمیدونم چندتا بود بالا رفتیم که یه آقایی گفتن ببخشید خانم ولی شما الان با این بچه( پسرم شش سالش بود) تازه دارین میرین بالا به هوای تاریک میخورین به نظرم ادامه ندین بهتره ماهم فکر کردیم درست میگن وادامه ندادیم ولی تا امروز دیگه نشده بریم .ولی شما خوب کاری کردین رفتین ودیگه افسوس نمیخورین.کلا این بخش ازسفرنامتون لاهیجان تله کابینش وچمخاله وورامسر وتله کابینش وجاهای دیدنش همه روقبلا رفتم وبا عکسهاتون تجدید خاطره شد. اون موقع که مارفتیم بالای پله ها تو تله کابین رامسر یادمه آش خوردیم و موقع در آوردن دوربین از توی کیفم بند کیس دوربین گیر کرده بود به گوشیم ودرحالیکه کنار نرده ها ایستاده بودم گوشیم برفراز جنگلهای رامسر پرواز کرد.ولی خدایی خیلی خوبه شما اصرار به اجرای تمام برنامه هاتو برای سفر ندارید همسر من تمام برنامه هاش باید ریز به ریز انجام بشه .

سلام
خواهش میکنم
پس فکر کنم باید یه بار دیگه هم آنی را بفرستم بالای پله ها و خودم بشینم توی ماشین!
خوشحالم که خوشتون اومده
عجب! پس اون گوشی شما بود داشت پرواز میکرد؟
اما واقعا نابود شدن گوشی خیلی ناراحت کننده است. تجربه شو دارم

عسل بانو یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 06:58 ب.ظ

سلام خوبید
خسته سفر نباشید
برداشتم از سفرنامتون این بود که همش توی ماشین یا در ویلا بودید
راستش رو بخواید من سفرای اینجوری که همش توی مسیر باشم رو دوست ندارم و بجای خوش گذشتن بیشتر خسته و کلافه میشم.
حتی خوندنش هم کلافم کرد
ولی در کل از خوندن سفرنامه احساس کردم شما خیلی آدم پایه و همراه و در عین حال صبوری هستید، توی کل سفر از کلی از خواسته هاتون گذشتید
ضمنا نمیدونم چرا حس می کنم ولایتتون باید استان همدان باشه

سلام خوبم
ممنون
قبول دارم
از این به بعد باید تعداد شهرهائی که میریم را کمتر کنیم و زمان بیشتری توی هر شهر بمونیم
حدستون هم درست نیست

مریم یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 02:28 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
منم رفتم جواهر ده خیلی فضای مه الوده‌ و ابریش رو دوست داشتم و دوست دارم بارها و بارها برم و کلا زندگی کردن در این فضا رو می پسندم ، بسیار لذت بردم از خوندن سفرنامه ی مصورتون‌ و دیدن عکس های زیبا و الهی که بازم برید به این‌جاهای زیبا و به جاهای زیبا و دیدنی تر دیگه هم برید ، و همیشه به سفر و خوشی و گردش و شادی باشید
و یه دنیا ممنون از اینکه با وجود مشغله کاری فقط زیادی گذاشتید و با جزئیات دقیق سفرنامه رو نوشتید

سلام
سپاسگزارم
البته زندگی در اون مناطق هم مشکلات خاص خودشو داره اما درمجموع بله جای فوق العاده ای بود.
خواهش میگردد

گیسا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:42 ب.ظ http://gisa12345.blogsky.com

دکتر خدایی ماشا الله داری بابت بالا رفتن از اون همه پله بعد هم روندن قایق پدالی من خودم وسطای مسیر بیخیال دیدن قلعه شدم و در حالی که به خودم و زمین و زمان فحش میدادم راه رفته رو برگشتم
سفرنامتون رو خیلی قشنگ و روان نوشتید

ما اینیم دیگه!
اما خودمونیم واقعا سخت بود
ممنون

لیدا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:23 ب.ظ

قلعه رودخان.جایی که خیلی دوس دارم برم

امیدوارم هرچه زودتر بتونین تشریف ببرین

سعیده یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 12:38 ب.ظ

عالی نوشتید.آفرین بر این قلم.
فقط امیدوارم بعد از خستگی قلعه رودخان،به آنی خانوم و بچه ها غر نزده باشید و به ترک دیوار گیر نداده یاشید.

سپاسگزارم
من بیشتر نگران بودم برای این که تنهاشون گذاشتم بهم غر نزنن

بهار شیراز یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:53 ق.ظ

وای قلعه رودخان....اسمش میاد به هیجان میام...چند سال پیش رفتم اونجا اصلا فکرش رو نمی کردم تا خود قلعه بتونم برم...مسیر سختی بود اما ارزش بالا رفتن رو داشت. منم از اون پایین بامبو خریدم هی تو مسیر دلم میخواست ادامه ندم اما میدونستم بعدها افسوس میخورم . وقتی رسیدم اون بالا شدم بودم یه تیکه لبو...عکساش رو دارم...موقع پایین اومدن که پاهام میلرزید...مخصوصا جاهایی از پله که خیس هم شده بود و لیز بود سخت بود...ما هفته اول مهر رفتیم هوا عالی بود....

به نظر میرسه حس و حال مشابهی داشتیم

مریم یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام من خواننده خاموش هستم اما دیدم اومدین شهر ما رامسر خواستم روشن بشم،ایندفعه اگه مسیرتون رامسر شد حتما جای جواهرده شلوغ برین سمت جنگل دالخانی بنظرم که از جواهرده زیباتر و بکرتر هست متاسفانه همه مسافرا رامسر و با جواهرده میشناسن شاید چون فاصله اش به مرکز شهر کمتره،بعد اون پیشنهاد میدم یسری به روستای اربه کله بزنید.قلعه رودخانو من خیلی دوست دارم بعنوان پیشنهاد قلعه بابک و قلعه الموت رو هم تو برنامه ریزیاتون بزارید

سلام
چه کار خوبی کردین. امیدوارم به زودی کامنتهای بعدی شما را هم ببینم
دالخانی توی برنامه مون بود که متاسفانه فرصت نشد.
قلعه بابک همونه که توی کلیبره آیا؟
راستی واقعا شهر زیبائی دارین. قدرشو بدونین

منجوق یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 10:23 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

همیشه به سفرهای خوب
ممنون بابیت عکس ها چقدر هم سرش مصیبت کشیدید.
راستی یه زمانی رامسر پرواز با هواپیماهای کوچک داشت این بار نبود ؟ با اینکه از ارتفاع می ترسم اما تجربه خوبی بود.

ممنون
بله واقعا دردسر داشت.
یادم باشه پیش از سفر بعدی اون قابلیتو خاموش کنم!
راستش خبر ندارم شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد