جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۲) (شنیده بود ...)

پیش نویس: 

سلام 

وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون  وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. 

و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار  به جای فراموش کردن این داستانچه  آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. 

امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم

در سمت چپ و راست، پشت سر و جلوتر از او، همه جا پر از شرکت کنندگان در مسابقه بود. همه مسیر پر از شرکت کنندگانی بود که تمامی آنها تنها و تنها یک هدف داشتند: اول شدن.
حتی مقام دوم هم در این مسابقه نفس گیر برای او ارزشی نداشت. او هم مانند بقیه شرکت کنندگان درانتظار باز شدن مسیر و شروع مسابقه بود و سرانجام مسابقه شروع شد.
هجوم شرکت کنندگان پشت سر او سبب شد که ناگهان به درون مسیر پرتاب شود و پس از آن با آخرین سرعتی که می توانست شروع به حرکت کرد.
این مسابقه برای او حکم مرگ و زندگی را داشت و این تصور که باید به هر قیمتی در آن اول شود تنش را لرزاند و بر سرعت حرکت خود افزود. او یکی از جوانترین شرکت کنندگان بود.
مدت زیادی از زمان شروع نمی گذشت که جلوتر از سایرین قرار گرفت و با آخرین سرعتی که می توانست حرکت می کرد. به این فکر کرد که چقدر به ورزش علاقمند است. خودش را در آینده تصور کرد، در حالی که درحال بالا بردن جام قهرمانی مسابقات دو و میدانی جهانی بود. این بالاترین آرزوی پدرش بود. گرچه درواقع همه چیز به او بستگی نداشت... در همین لحظه احساس کرد کسی به او تنه زد و از او پیش افتاد. یکی از شرکت کنندگان بود که شاید در آینده یک زندگی آرام و کارمندی را ترجیح می داد. بهرحال همه ی آنها فقط از روی اجبار در این مسابقه شرکت کرده بودند.
اما با این وجود نمی توانست ببازد. باید باز هم به سرعتش اضافه می کرد. باید برنده می شد...
***
نمیدانست چه مدتی است که درحال حرکت است اما کم کم داشت دچار ضعف می شد. استراحت در این راه مفهومی نداشت پس به حرکت خود ادامه داد. اما به تدریج ضعف به حدی رسید که دیگر قادر به حرکت نبود.
ناگهان به یاد آورد که شنیده بود در طول مسیر نوشیدنیهای تقویتی در مکانهای مخصوصی قرار داده شده اند و ناگهان چشمش به یکی از آنها افتاد. با آخرین سرعتی که برایش مانده بود آنرا نوشید و طعم شیرینش را با تمام وجود حس کرد. جان تازه ای گرفت و دوباره شروع به حرکت کرد.
از یک پیچ گذشتند و ناگهان چشمش از دور به نقطهء پایان افتاد.
چیزی به آخر راه و اول شدن باقی نمانده بود. با همه توانش شروع به حرکت کرد و حتی برای تلف نشدن وقت، از نوشیدن آخرین نوشیدنی تقویتی موجود درمسیر خودداری کرد ولی نمی دانست که این بزرگترین اشتباهش خواهد بود.
در نزدیکی نقطه پایان بود که بار دیگر احساس ضعف کرد. دیگر توانی برای حرکت نداشت. ولی جای ایستادن هم نبود. دیگران داشتند با سرعت به او نزدیک می شدند. درحالی که حتی به او نگاه هم نمی کردند و هدف همهء آنها تنها به نقطه پایان بود و بس. جای درنگ نبود. باید کاری انجام میداد. بقیه داشتند به او میرسیدند... همه توانش را جمع کرد و خودش را به سمت نقطه پایان پرتاب کرد اما...
نه!!! او نمیتوانست باور کند! نقطه پایان اجازه عبور نمی داد و او شنیده بود که این امر تنها درصورتی ممکن است که او اول نشده باشد.
باشتاب سرش را بالا آورد و به هدف نگاه کرد. متوجه شد که یکی دیگر از شرکت کنندگان پیش از او به نقطه پایان رسیده است. شرکت کننده ی پیروز با تمام وجود می خندید و به بازنده ها نگاه می کرد.
او اول نشده بود آن هم به خاطر یک اشتباه احمقانه. دیگر از دست او کاری ساخته نبود و همه چیز برایش به پایان رسیده بود.
او شنیده بود که اسپرمهای باقیمانده بیش از چند ساعت زنده نخواهند ماند...
نظرات 50 + ارسال نظر
نسرین شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:10 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

این کارتون عالی بود.
فقط یادتون باشه بیشتر از سه نقطه نباید استفاده کنید...

ممنون
شما لطف دارین

یک د م د د ادبیات شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:51 ب.ظ

دکتر! خدا نکشدتون! خیلی خوب بود.
من که تا آخرش داشتم به ربطش با روز پزشک فکر می کردم.
نوشیدنیها را هم فکر کنم پزشکیا بفهمند چیه من که نفهمیدم!

درباره اون نوشیدنیها یادمه توی جواب یکی از کامنتهای همون پست توضیح دادم

mina پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:48 ب.ظ http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

من فکر کردم طرف کنکور شرکت کرده

پرنیان جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ

آخر شبی ، عجب رفتیم سر کار...
روم به دیوار ، اما به نظر من اسپرما بی عار و تر و بی خیال تر از این حرفا هستن که بخوان اینهمه سعی و تلاش کنن وگرنه اینهمه زیاد نبودن ،حداکثر دو سه تا زبر و زرنگ کافی بود...
اون زندگی کارمندی هم ، عجب ژنوم بیخیالی داشته...

شرمنده
اون که بله اسپرمن دیگه!

hedie پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

vaghean vaghean vaghean ALI bud...kheili khosham umad...kheiiiiiiillllliiiiiiiii....afarin..

ممنونم

خلوت دل پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ب.ظ http://khalvated.blogsky.com

جالب بود

ممنون

قاصدک چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ق.ظ http://www.my-dailynotes.blogfa.com

داستانتون خیلی جالب بود . تا آخرش حدس نمزدم مربوط به لقاح باشه . ذهنم مشغول بود که چرا به خاطر نخوردین اون نوشیدنی ها قراره ببازه . خیلی قشنگ ربط دادین . زندگی کارمندی و نوشیونی ها . آفرین .

ممنون
دیگه شما اگه متوجه نشدین پس میتونم کلی به خودم امیدوار بشم

me دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ



mazerat mikham chendesham shod

خواهش میکنم
اما فراموش نکنین که همه ما با چنین مسابقه ای به وجود اومدیم

رضا شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام
عالی بود. فقط همین

سلام
ممنون

متین بانو جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ

ینی از اولش که میخوندم و پیش میرفتم هی میگفتم با خودم : نه ! این چه جور داستانیه آقای دکتر نوشته... تهش قراره به این سادگی تموم شه ... نه ! ینی تهش چه نتیجه ای میخواد بگیره و اینا که آخر قصه گرومپی خورد تو صورتم ! اصلا فکرشم نمیکردم ! غافلگیری جالبی بود ! :)))

ممنون که وقت گذاشتین و همه شو خوندین
شما لطف دارین

ماما مهربون پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ http://midwife40.blogfa.com

سلام.
از این داستانا واسه درسای سنگینمون بگید خوشحالمون میکنید

سلام

خاله آذر پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

یاد یه انیمیشنی راجع به لقاح افتادم..

وای
من که هیچوقت از این فیلمهای مستهجن (!) ندیدم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.didanihabin.blogfa.com

اگه یادتون باشه من واسه قسمت خاطراتتون نظر گذاشتم که الحق بامزه هستن.

بله یادم هست
شما لطف دارین ممنون

مرجان چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام
من اصلا هیچگونه حدسی نزدم و تا خط یکی مونده به آخر گفتم این کجاش باید مورد تشویق باشه.
اما خط آخر نظرم کمی عوض شد.بهتر از این هم میتونین بنویسین.
شما دکتر خوش ذوقی هستید.این خیلی خوبه

سلام
شما لطف دارین
چشم سعی خودمو میکنم!

یک معلم چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ http://jafari58.blogfa.com/

سلام خیلی جدی پیش رفت تا آخرش فکر می کردم به زندگی دو تا آدم ربط داره باحال بود

سلام
نه فقط به زندگی یه نفر ربط داشت :دی

بلا چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ http://www.didanihabin.blogfa.com

من دیروز این داستانو خوندم متوجه نشدم سریع ازش گذشتم اما امروز خوندمش بازم متوجه نشدم (آخه من خیلی شوتم )پس نظراتو خوندم تازه فهمیدم . با اینکه سنم قانونیه خیلی کم می دونما

وا
اگه نفهمیدین پس چطور نظر گذاشته بودین؟

ف سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ب.ظ

میگم دکتر بی ادبی نباشه ولی جون جکه رو شنیدید که اسبرمه میگه هل ندید هل ندید.....()

آره شنیدم
اما اگه اون جریانو مینوشتم داستان خیلی زود تموم میشد!

من و هسملی سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

کامنت قبلیو برای این گذاشتم که تا حالا چند تا پست شیر شده از وبلاگ شما تو فیس کوفت دیدم!

آره اسم جدیدش فیس کوفته!

واقعا؟؟؟
(به سبک خانم شیرزاد خوانده شود)

نویسنده ای که روشن شد سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

ببخشید. الان یادم افتاد کتابو اشتباه معرفی کردم!!
شبیه این داستان تو کتاب لطفا موفقیت را باور کنید اومده که به خاطر یکی بودن نویسنده ها و اینکه مدت زیادی از زمانی که این کتاب ها رو می خونم می گذره با هم اشتباه گرفتم.
راستی من مطمئنم که ایده برای خودتون بوده. اما انگاری جمعیت اونقدر زیاد شده که نمی شه خلاقیت داشت.

خواهش میکنم
ممنون که باز هم وقت گذاشتین
باز هم خوبه که اطمینان دارین :دی

خواننده ای که روشن شد! سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام.
داستانتون زیاد خلاقانه نبود. من که با خوندن پاراگراف اول فهمیدم داستانتون درمورد اسپرم هاست چون مثل این داستانو خونده بودم.؛ حتی مقام دوم برای او اهمیتی نداشت؛
می تونین رجوع کنید به کتاب لطفا گوسفند نباشید!
نثرتون واقعا قشنگ و سادست اما موضوعتون...
البته داستانی که روز پزشک نوشته بودید خیلی خوب بود و باید بگم با شروع این پست انتظار چیز خیلی بهتریو داشتم.
امیدوارم ناراحت نشده باشد.

سلام
شرمنده
نمیدونم چون این کتابو نخوندم
انشاءالله داستان های بعدی

sahar سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام

در مورد سبکتون باید بگم که به نظرم تلفیقی از رئالیسم و سور رئالیسم هست.

در مورد توضیحتون بابت شربت تقویتی ممنون!نمیدونستم هم چین چیزی رو.

سلام
ممنون
خواهش میکنم

سمیرا سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:35 ب.ظ http://ekhrajiha90.blogfa.com

اول فکر کردم فیلم بچه های اسمانه ...

من و هسملی سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:52 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

الان متنو خوندم!
خیلی جالب بود!!

پس کامنت قبلیو برای چی گذاشته بودین؟ :دی

دکتر قهوه ای سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ http://Www.drqahvehi.blogfa.com

سلام علیکم!!به به!!احوال شما!!
من وقتی اپلود میکنم ومیام اینجا کلی ذوق میکنم.
چون تاپ لیست لینکهات میشم ربولیجان!!
(سرهم نوشتم چه باحال شدها!!شبیه دلیجان شد!!)

و علیکم السلام
چه عجب ما باز شما رو زیارت کردیم

دکتر ژیلا سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.drjila.com

درود
خیلی قشنگ نوشته بودید دکتر.... خط آخر رو اصلا نمی شد حدس زد! آخی بیچاره.... سرنوشت غم انگیزی در انتظار بازنده ست... اما همیشه اینطور نیست.

علیکم الدرود
ممنون
ولی در این مورد همینطوره

[ بدون نام ] دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ب.ظ

واقعا که
این چه داستانی بود
زدین داستان قبلیتونم پکوندین
ناامید شدیم

واقعا؟
یعنی این قدر بد بود؟
شرمنده
راستی اسمتونو هم یادتون رفته بنویسین

غوغا دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ


خوشم میاد غافلگیر کننده مینویسین

ممنون

من و هسملی دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

آقا می دونید تو فیس کوفت خیلی معروف شدین؟؟ کلی ازتون نوشته دیدم البته با اسم دکتر خوش ذوق شهرکردی!

فیس کوفت اسم جدیدشه؟
نشنیده بودم تا حالا
لابد چون نمیتونن اسممو بخونن اینطور معرفی میکنن :دی

نشیمو دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ http://kalepook.blogsky.com

اره من با ترنم موافقم..ادم ب اخرش ک میرسه تازه برمیگرده ب وستاش...خیلی پر مفهوم بود..اصن داره میریزه دکی..بگیرش هدر رفت حیفه!!!(استعداد)

ن ولی ب نظر من شاهکار بود..واسا ی بار دگ بخونم...

حتی مقام دوم هم در این مسابقه نفس گیر برای او ارزشی نداشت.(اشاره هاتون خیلی ظریف بوده..موقع خوندن میاد تو ذهن ک تو چ مسابقه ی حتما باید اول شد)

هجوم شرکت کنندگان پشت سر او سبب شد که ناگهان به درون مسیر مسابقه پرتاب شود و این مسابقه برای او حکم مرگ و زندگی داشت..

اوج مفهوم اینجاست:کی از شرکت کنندگان بود که از خود او شنیده بود در آینده یک زندگی آرام و کارمندی را ترجیح میدهد و فقط از روی اجبار در این مسابقه شرکت کرده.

میدونین..خیلی خوشم اومد...از اینکه اصطلاحات برای جلب توجه خواننده نیومدن بعنی عامیانه ب کار بردده نشدن..خیلی ب جا و با فکر اومدن..

نمیدونم حقیقتا خیلی فکر کردین یا ذاتا روانشناسی با داستان نویسی تو درونتون عجین شده؟نمیدونم..

دکتر هنوز عمومی..نه..فک نمیکنم ربطی داشته باشه...

کار نوشتن این داستان حدودا نیم ساعت طول کشید و دو سه روز بعد که داشتم توی وبلاگ مینوشتمش چند جمله شو تغییر دادم
دیگه خودتون ببینین کدوم گزینه تون درسته!

نازی دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:34 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

چقدر جالب توصیفش کردین... اصلا فکر نمیکردم آخرش این باشه..
اما باید به خودم ببالم که یه روزی برنده بودماااا

ممنون
به جز موارد نادری (مثل دوقلوهای غیر همسان) همه ما یه روزی توی این مسابقه برنده بودیم

×بانو! دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://x-banoo.blogfa.com

وااااااااااو عالی بود
هی میگفتم واسه چی نوشتید "شریک زندگی آینده" و ننوشتید "شریک آینده زندگی"...

ممنون
خوب حکمت داشت دیگه

وبنوشته های یک ماما دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ق.ظ http://newmama.mihanblog.com/

چی بگم والله؟
دلمان از اون نوشیدنی ها خواست اولش
بعدش دیگه نخواست

فرشته یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ب.ظ

سلام؛

خسته نباشیــــن....

عالی بود، در حد بوندسلیگا(؟؟!!)

خیلی خوشم اومد منم اول فکر کردم در مورد مسابقه آدما تو زندگی و تلاش اونهاست....ایول بازم داستان بنویسین

میگم اگه شما استاد بودین خوب میتونسین درسا رو به دانشجوهاتون تفهیم کنیدااااا

سلام
سلامت باشین
ممنون
یعنی هر هفته از کار کبد و کلیه و ... براشون قصه میگفتم؟!

آناهیتا یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ http://www.elahebaran.blogfa.com

سلام دکتر
عالی بود. بی نظیر. درجه یک....... دیگه نمیدونم چی بگم
میگم دکتر ترشی نخورین یه چیزی میشینها
موفق باشین

سلام
ممنون
اتفاقا مدتیه که نمیخورم فکر کنم برای همین پیشرفت کردم :دی

ماما مهربون یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:18 ب.ظ http://midwife40.blogfa.com

سلام.
فوق العاده بود.
نمیشد اخرشو حدس زد

سلام
ممنون
شما که این داستانها کار هرروزتونه که!

خانم اردیبهشتی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://mayfamily.blogfa.com

هرکول پسر زئوس بوده و خوب زئوس بچه بی نهایت داشته که اگه قرار بود همه شون رب النوع بشند دیگه از تعداد آدم های روی زمین بیشتر میشده! کلا زئوس زیاد از حد تنوع طلب بوده! ولی هر نیمه خدایی رب النوع نمی شده که مظهر چیزی باشه و قابل ستایش و براش قربانی بدهند!
یکی مثل آپولو که پسر زئوس بوده برای خودش معبد داشته و یا برای آرتمیس قربانی می کردند و یا هستیا را مقدس می دونستند!
ولی در مورد هرکول این صادق نیست!
ببخشید کلا زدم تو مود تعریف افسانه!!!!!

ایول به زءوس!!
پس انگار آقایون از همون اول ...
ممنون از توضیحاتتون
همونطور که گفتم من خیلی زود بیشتر مطالب اون کتابو فراموش کردم

ترنم یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ

خیلی قشنگ بود . شما چقدر قشنگ نکات علمی و پزشکی رو در قالب داستان مطرح میکنین !... حالا واقعا اون زندگی آروم و کارمندی نکته انحرافی بود ؟؟ ولی به نظر من این تیکه اش قشنگ ترین قسمت داستان بود
آخه آخر داستان که میفهمیم قضیه از چه قراره ، خواننده برمیگرده به اون قسمتی که اون اسپرم زندگی آروم میخواد بعد خواننده با خودش میگه یعنی اگه این اسپرمه به اون تخمک برسه باعث میشه انسانی که به وجود میاد یه آدمی باشه که دنبال زندگی آروم و بی دغدغه اس ولی اگه اون یکی اسپرم که بازنده هم شد به تخمک میرسید انسانی میشد که خواستار زندگی شورانگیزه .
من عاشق این داستانام که نکته اصلی داستان آخرشه و پایان غافلگیر کننده داره ، بعد تازه وقتی داستان تموم میشه برمیگردی و رابطه ها و معانی داخل داستانو کشف میکنی .
راستی سبک این داستان رئال بود؟ ؟؟ ... چی کار کنم خب ، اطلاعاتم کمه

شما لطف دارین
خوب اسپرم که واقعا هست اما من بعید میدونم واقعا چنین چیزهائیو شنیده باشن!
دوستانی که از سبکهای مختلف ادبی سردرمیارن کمک کنن لطفا!

Nova یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ

Nagofti on noshabehaye taghviyat konande chi hastan!

سلام
درجواب سحر عرض کردم

خانم اردیبهشتی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
دکتر راستش کتابی که من خوندم اسمش اینه نمادهای اسطوره ای و روانشناسی زنان که البته من مردانش را هم خوندم و تو هر دوش درباره هرکول چیزی ننوشته بود! ( کلا هرکول در افسانه ها بیشتر قهرمانی نامیرا بوده تا رب النوعی که پرستش بشه! ) نویسنده این کتاب شخصیت های مختلف را بنا به شباهت هایی که به اساطیر یونانی دارند با اسامی اون ها نامگذاری کرده و البته در انتها میگه یک آدم ایده آل کسیه که به جاش همه خدابانوها را در وجودش داشته باشه! مثل همون کلاسترهای شخصیتی که آدم ایده آل باید وِیژگی هایی از 12 تیپ را داشته باشه!
ولی بیشتر حرف من قسمت انتهاییش بود! این که هر آدمی به نوعی خودش و شخصیتش را خوب و درست و کامل می دونه و اطرافیانش را با معیارهای فکری خودش می سنجه و به اون ها برچسب خوب بودن یا بد بودن می زنه! در حالی که خوبی و بدی خیلی خیلی نسبیه!
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید!

سلام
خوب حتما حق با شماست
ولی من خونده بودم که هرکول هم یه نیمه خدا بوده
نبوده یعنی؟

Nova یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ

Ah bebakhshid aval Motevajehe link nashodam!Jaaaaleb bod va banamak!

خواهش
ممنون

Nova یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ

Kheyli vaght bod ke ghafelgir nashode bodam!kheyli ali bod!Afarin!on taghviyat konandeha chian?onyeki dastanet to che postiye?

شما لطف دارین
الان لینکشو میبینین :دی

دکترنفیس یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ http://drnafis.blogfa.com

سلام
دارین شکوفا می شین !!
اگه این طبابت می گذاشت ....
بعضی اوقات دوم شدن هم تو این مسابقه جواب می ده !
راستی راجع به اسپرم های کامی کازه نگفتین ؟

سلام
ممنون
آی گفتین!!
خوب اون به ندرت پیش میاد و قهرمان قصه ما چیزی درموردش نشنیده بود! نکنه انتظار داشتین با سوپر فکوندیشن یه داستان ضد تبعیض نژادی هم بنویسم؟ :دی
نمیخواستم تا جمله آخر موضوع لو بره

دانشمنگ یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://daneshmang.blogfa.com/

سلام.آخرش خیلی سورپرایز بود هر حدسی میزدم جز این...
قلمتون درد نکنه

سلام
ممنون
اما من با انگشت نوشتم نه قلم :دی

خانم اردیبهشتی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ق.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
راستش من خودم ارشد شیمی آلی دارم و هیچ وقت واحدهای روانشناسی پاس نکردم! ولی الان دارم فکر می کنم شاید بهتر بود اصلا تو این زمینه درس می خوندم!
شما که این واحدها را پاس کردید یک نظر هم درباره پست جدیدم بدید! این یکی برام مهمه!

سلام
چشم مزاحم میشیم

زری* یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ق.ظ http://mydaysofveto.persianblog.ir/

هرچی سریال ورمان وداستان زندگی مرور کردیم به ثلث نرسیده اخرشو فول بودیم دیگه...فکر کنم کارگردان بشین تا قسمت اخرش همه ببیننده ها رو بنشو.نید پای تی وی...تو مایه های فیلمای حاتمی کیا...حدسا خلاف تصورات

شما لطف دارین
ولی با این کامنتتون واقعا دارین در حق آقای حاتمی کیا بی انصافی میکنین
تعارف هم حدی داره آخه!

sahar یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ق.ظ

سلام

موضوعش جالب بود.ولی‌ نفهمیدم شربت تقویتی چیه؟میخواستین ذهن خوانده رو منحرف کنید؟

من نمی‌تونم حسّ بازنده داستان شمارو درک کنم چون خودم جزو برنده‌ها بودم.

سلام
ممنون
منظورم همون قند و مواد تقویتی بود که از بدن زن ترشح میشه و باعث میشه اسپرم بتونه به حرکتش ادامه بده چون میزان انرژی ذخیره شده توی خود اسپرم چندان زیاد نیست

یک مسافر شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://yek-mosafer@persianblog.ir

من همش فکر کردم یه ربطی به کنکور داره
خیلی خوب بود و تا آخرین لحظه لو نرفت
براووو

ممنون از لطفتون
ما اینیم دیگه :دی

شیما شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ

سلام دکتر ببخشید نظرنمیذارم البته با این همه طرفدار من زیاد دیده نمیشم!
مثل همیشه توی همه چیز ماهرید هاااا!

سلام
خواهش میگردد
ممنون

راسکلنیکف شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ http://soir1991.blogsky.com

سلام...
اوه...چه داستان تخیلی پزشکی...
من وسطاش فکر میکردم مسابقه ادما توی زندگیه... حالا اون کارمندیه چی بود...؟

سلام
ممنون
اون نکته انحرافیش بود!

خانم اردیبهشتی شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
خیلی جالب بود دکتر! خیلی نمی شد حدس زد درباره اسپرم و تخمکه! یعنی من از اول حدس زدم مربوط به یک مسابقه ساده و معمولی دو نیست ولی اینو حدس نزدم!

سلام
ممنون از لطفتون
درواقع خیلی سعی کردم طوری بنویسم که موضوع لو نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد