جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پایان یک پایان (۲)

سلام 

به همین زودی سه هفته گذشت.

انگار همین دیروز که نه همین یک ساعت پیش بود که مامان برای سومین بار ارست کرد و این بار دیگه با احیا هم برنگشت.

قسمت این بود که هر سه احیا زمانی انجام بشه که من توی بیمارستان نبودم و برای این موضوع خدا رو شکر میکنم. وگرنه نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادم. برگشتن چند ساعته یه زن بیهوش که سرطان کل حفره شکمشو  گرفته به جز عذاب بیشتر چه نتیجه ای داشت؟ اما از طرف دیگه میشد جلو تیم احیا رو گرفت و ازشون خواست به کارشون ادامه ندن؟

همین حالا توی این چند روز اون قدر حرف و حدیث های خاله زنکی از فامیل دیدم که حیرت کردم. اون هم سر موضوعاتی که هیچ وقت باور نمی کردم کسی وقتشو براشون صرف کنه. اگه قرار بود چنین کاری بکنم که لابد توی ذهن بعضی از فامیل تا آخر عمر به یه قاتل بالفطره تبدیل میشدم.

الان توی مراسم سومین شب جمعه توی خونه پدری نشستیم. هروقت هم که احساس دلتنگی میکنم به خودم میگم: مامان الان توی بیمارستانه. توی راه خونه میرم یه سر بهش میزنم.

خیلی سخت بود

خییییلی وقتی می دیدم و میدونستم به زودی این اتفاق میفته ولی مجبور بودم به بقیه خانواده دلداری و امید الکی بدم. روزی نبود که بابا در حالی که توی چند هفته آخر عملا توی بیمارستان زندگی میکرد ازم نپرسه: اگه راه صفراش باز بشه بهتر میشه دیگه؟ بعد میشه مرخصش کرد؟ و من هربار فقط میتونستم بگم: انشاالله.

ببخشید که این پست سر و ته درست و حسابی نداره یکدفعه تصمیم گرفتم که بنویسم. وظیفه ام بود که از همه دوستانی که در این چند روز بهم لطف داشتند تشکر کنم. شرمنده که نتونستم به کامنتهاتون تک تک جواب بدم.

نمیدونم کی دوباره بتونم پست جدید بگذارم. توی این چند روز توی درمونگاه هایی بودم که به طور معمول معدن اصلی سوتی های بیماران بودند اما دیگه کی حال و حوصله نوشتن و به خاطر سپردن اونها رو داره؟

پ.ن: توی مراسم عسل و پسرعموشو (که هشتاد روز ازش کوچیک تره) در حالی توی یه اتاق پیدا کردیم که به قول خودشون خاطرات مادر رو برای هم تعریف میکردند و گریه میکردند. دلم گرفت.

نظرات 58 + ارسال نظر
مریم ک پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 03:57 ب.ظ

با و سلام و عرض تسلیت،امروز لیله الرغایب هست،براشون فاتحه می خونم ،امیدوارم با انبیا محشور بشن.

سلام
سپاسگزارم

امیلی یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1398 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.shahrghese.blogsky.com

سلام درگذشت مادر گرامیتان را بازهم تسلیت میگم خدا بیامرزه پانزده ابان پدر مهربانم رفت سی ام دی هم مادر مظلوم سیده ام به رحمت خدا رفتند در وبلاگم یادبود برای هر دو عزیز نوشتم ؛ خاطرات جالبی بود به زیبایی نوشتید نویسنده هستید وبلاگتان تعطیل نکنید

سلام
ممنون
هنوز که سی ام دی نشده
ممنون

مریم دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 02:40 ق.ظ http://Www.kh0neko0ochikman.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه

ممنون
این بار دیگه خاموش نموندین!

بهار دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:33 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

منم اون اوایل فکر میکردم مامان رفته بیرون خرید کنه و برمیگرده ولی هیچوقت برنگشت. خیلی سخته. خدا رو شکر کنید بابت اینکه تونستید چند وقتی به مادرتون خدمت کنید، روحشون شاد

درک میکنم واقعا سخته
ممنون

دکتر سروش شنبه 9 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:55 ب.ظ http://irandoctors.blogfa.com

وای دکتر جان تسلیت بنده رو پذیرا باشید ما را در غم خودتون شریک بدونین انشاالله غم اخرتون باشه...

انار پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:31 ب.ظ

سلام
خدا رحمتشون کنه دکتر عزیز ♡

صاد چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 06:03 ب.ظ http://Sawdane.blog.ir

حالا هم در بهشت هر روز با لبخند و در آرامش بهتون نگاه می کنند و حواسشون بهتونه..
مادرا دست از مادری کردن برا بچه هاشون بر نمی دارن :)

خانمـــی چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 01:45 ب.ظ http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

تسلیت میگم آقای دکتر خدا انشاالله رحمتشون کنه خیلی سخته غم از دست دادن نزدیکام مخصوصا پدر و مادر
مرگ اولین کسی رو که با تمام وجود حس کردم غمشو، پدربزرگم بود از اونجا بود که همش آرزو میکردم بزرگ نشم چون فهمیدم با بزرگ شدن من دنیا و اطرافیانم دارن تغییر میکنن ولی چه میشه کرد دست ما نبود انگار و دنیا میگذره و میگذره

تمشک چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام تسلیت میگم، خدا رحمت کنه مادر محترمتون رو و صبر بده به همه بازماندگان علی الخصوص شما آقای دکتر

فندوقی چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:02 ق.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام از طریق کامنتاتون در وبلاگ دوستان هر از گاهی بهتون سر میزدم. خدا صبرتون بده هم برای از دست دادن عزیزترینتون و هم صبر در برابر آدمای نادون. خدا کمکتون کنه.
بزرگترین نعمت رو خدا بهتون داده که حاضر بودید از دلتنگی خودتون بگذرید ولی عزیزتون اذیت نشه.
منم خدا رو شکر میکنم پدر من رو همون لحظه که سکته سنگین کرد برد با اینکه خیلی خیلی دلتنگشم و محتاج یه نگاهش

shirin سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 03:35 ق.ظ

چه سخت است غم از دست دادن کسی که برای تو خانه ساخته و با معنویت تو را در آغوش پرورده است. فقدان مادر دردی است بس عظیم و جانکاه، لیکن تقدیر را گریزی نیست روحشون شاد و قرین رحمت باشه.

معلوم الحال دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 12:18 ب.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

خدا رحمتشون کنه.

حسنا دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:35 ق.ظ http://labkhandmizanam.blog.ir

انشالله روحشون در آرامش باشه و خدا به شما و خانواده صبر عطا کنه

behnaz دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 03:24 ق.ظ

روح مادر نازنینتان شاد

فامس یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام
تسلیت می گم اقای دکتر
امیدوارم تسلی خاطر ه بشه
و از خدا برا ی شما وخانواده مخصوصا پدر صبر طلب می کنم

شیرین یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:52 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com/

خدا بهتون صبر بده خیلی سخته

ممنون

م یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 12:03 ق.ظ

سلام خدا رحمتشون کنه ، این فقدان درمان ندارد دردی است که فقط به این درد باید عادت کرد ، شما آدم صبور و توانایی هستید ازین روزها میگذرید و باز هم این وبلاگ رو آپ میکنید و همونطور که در شادیها شریک خواندن این وبلاگ بودیم در غمتان نیز مارا شریک بدانید

سلام
سپاسگزارم
چشم

گیلاس آبی شنبه 2 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام.تسلیت میگم دکتر جان.
خدا بهتون صبر بده...

سلام
ممنونم

Marjan شنبه 2 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 06:38 ب.ظ

Salaam Aghaye Doctor.
Omidvaram ke hale khodetoon va atrafian behtar shodeh basheh.
baratoon arezooye salamati daram.
thank you for the new post.
Cheers
Marjan

سلام
ممنون از لطف شما
تنکس فور یور سیمپاتی

مریم جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:39 ب.ظ

وقتی آدم یه جورایی مطمئنه که اون اتفاقی که مخالف میلشه حتما اتفاق میفته؛ به هزار و یک در میزنه که به خودش امیدواری الکی بده که نه بابا هیچ اتفاق بدی نمیفته! حتی اونایی که پزشک نیستن هم میدونستن ایشون خیلی دووم نمیارن ( با توجه به نتیجه ی آزمایشاتی که توصیف میکردین و سیر بیماری ) ولی چی میشه که تو همچین شرایطی آدم سعی میکنه امیدوار بمونه و بقیه رو دعوت به امیدواری کنه؟ شاید یه مهارت ذاتیه که جلوی پانیک رو بگیره! اسمش گول زدن نیست، یه استراتژیه که درد از دست دادن شخص/چیزی که دوست داریم رو کم کنیم!
باور کنین من همش تو ذهنم میگفتم شما چطوری با این شرایط هنوز سرپایین! خیلی روزهای سختی بود حتی من هر وقت میومدم اینجا با بغض صفحه ی وبلاگ رو میبستم
من سالهاست شما رو میخونم و شاید دو برابر استادای خودم از شما یاد گرفتم، این وبلاگ شاید برای شما یه دفتر خاطراتِ سرگرمی طور باشه ولی برای من یه مکتبیه واسه خودش

ممنون از لطف شما
اما دارین در حق اساتیدتون بی انصافی میکنین

مریم جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:39 ق.ظ

فکر میکنم همه ی خواننده های این وبلاگ هم میدونستن به زودی این اتفاق میفته، شما تو این مدت خیلی قوی بودین به خودتون افتخار کنین روح مادرتون قرین رحمت، تسلیت میگم استاد

یعنی همه مون سعی داشتیم همدیگه رو گول بزنیم؟
ممنون
استاد؟؟

لیلی پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:56 ق.ظ

چقدررر شرایط سختی داشتین واقعا میدونم این شرایط برای شما که پزشکم هستید سختره
واقعا درکش سخته و شاید هیچکدوممون ناراحتی که تحمل میکنید رو نتونیم درک کنیم اما براتون انرژی مثبت میفرستم بهتون پیشنهاد میکنم کتاب محدودیت صفر رو بخونید هر وقت که حوصلشو داشتین نه حالا ،
من مطمعنم جای مادرتون خیلیییییییییییییییییییییی خوبه
تصور من از مرگ اصلا چیزی نیس که تو عرفه
دنیای بعد از مرگ حتما حتما حتما زیباست

سپاسگزارم

خواننده خاموش چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام آقای دکتر
ما هم تقریبا همزمان با شما 2 مهربون در فامیل آنهم به فاصله چند روز از یکدیگر را از دست دادیم. خیلی ناراحت شدم... خیلی... و الان تازه دارم با این واقعیت کنار میام که اونها دیگه در بین ما نیستند...و تنها فکری که مرا آروم میکنه اینه که از پس هرآمدنی، رفتنی هست.
بهتون تسلیت میگم و امیدوارم که سالیان سال در کنار پدر و خانواده محترمتون باشید.

هیچو چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 04:24 ق.ظ http://www.hichkade.blogfa.com

رسول سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:09 ب.ظ

سلام دکتر جان
شش سالم بود که مادرم فوت کرد
الان بیش از سی سال گذشته
میدونید تو کل این سی و چند سال هر اتفاقی هر کمبودی و هر ....
پیش میاد فکر میکنم اگه مادرم بود اینجور نبود و هزار تا اگه....و فکر میکنم اگه داشتمش بهترین ها برام پیش میومد.
هیچ وقت تا پایان عمر کمبودشون جبران نمیشه
براتون صبر و طاقت آرزو دارم

سلام
تسلیت میگم
واقعا درک میکنم که چی میگین
من هم برای شما آرزوی صبر و موفقیت دارم

لیلا سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:57 ب.ظ

خدا رحمتشون کنه

Iiiiiii سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:00 ب.ظ

بازم بهتون تسلیت میگم این روزا هم میگذره اقای دکتر اون ادمایی هم که پشت سرتون حرف زدن بالاخره سزای کاراشونا میبینن مادرتونا خدا بیامرزه ولی زنده ها چون زنده ن باید زندگی کنند در نهایت تنها همراهمون‌تا مرگ خداست امیدوارم زودتر به زندگی عادی برگردید التماس دعا

سپاسگزارم

واتو واتو دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:14 ب.ظ http://zehne-bi-alayesh.blogfa.com

و هر کس بر خدا توکل کند . او برایش کافی است.

زهرا دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:21 ب.ظ

روح مادرتون شاد خدا بهتون صبر بده
مردم حرف زیاد میزنن توجه نکنید، برای من هم پیش آمده وقتی عزیزی رو از دست دادم، خودمون در حالت شوک بودیم که متوجه بعضی حرفها شدم، چند سال بعد خودشون توی موقعیت ما قرار گرفتن

هستی یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:49 ب.ظ

متاسفم
این اواخر فقط سر میزدم به اینجا که از احوال مادر آگاه بشم
واقعا ناراحت کننده بود
روحشون شاد

الهه یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام آقای دکتر عرض تسلیت مجدد .از خدا برای شماو خانواده صبر می خوام .امان از خاطرات که با همه ی سوزاندنهاشون تنها داشته هامون از عزیزانمونن که هر لحظه وهر جا در دسترسن .بهمن ماه بیستمین سالگرد فوت پدر بزرگمه که موقع فوتش نبودم تا اوج بیماریش ببینم که از شدت درد میگفته منو ببرید بگذارید روی برفهای حیاط تا سوزش ریه هام ساکت بشه .تا مدتها با یادآوری آخرین خاطراتش فقط گریه میکردم وحالا بعداز بیست سال با یادآوری خاطراتش براش فاتحه میفرستم وآرزوی آرامش میکنم .فراموشش نکردم هرگز ولی با نبودنشون کنار اومدم و به اینکه از اون دنیا هوامونو داره ایمان آوردم .خدا مادر بزرگوارتون بیامرزد وجایگاهشون بهشت باشه البته من اعتقاد دارم مادرای شهدا اون دنیا جایگاهشون عالیه .

غزاله یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام.
تسلیت میگم، خیلی ناراحت شدم. خدا رحمتشون کنه.

سهیلا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 06:50 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

بچه ها خیلی خوب مرگ رو میفهمن.برعکس اون چیزی که ما فکر میکنیم.
حرف مفت رو همیشه میزنن.یه گوش باید در باشه یه گوش دروازه.گاهی وقت ها حسرت میخورم چرا قانون مرگ خود خواسته برای بیماران بد حال نداریم.

خانم دکتر تمام وقت یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:11 ب.ظ http://harfhayedivane.blog.ir

خدارحمتشون کنه غم اخرتون باشه

ویدا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:44 ب.ظ

خیلی متاسفم

فاطمه یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:14 ق.ظ

سلام تسلیت میگم آقای دکتر. خیلی ناراحت شدم.خدا به شما و خوانوادتون صبر بده.

المیرا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:17 ق.ظ

وقتی برادر زاده ی 14 سالم بعد از 5سال شیمی درمانی بخاطر سرطان خون فوت شد گمون میکردم ته دنیا همین جاست و دیگه هیچی نمیتونه سر جاش باشه. یادمه تا دو ماه بعد فوتش هر وقت فرصت میکردیم خودمون رو میرسوندیم سر خاکش. آخرین هفته ب کما رفت و چند بار احیاش کردن آخرین روز از چشمای بسته ش اشک میومد و ما بالاسرش بودیم که ضربان قلب پایین و پایین تر اومد و دکترا اومدن احیا کنن که ب زنداداشم گفتن این بار احیا کنیم قفسه سینه ش میشکنه که زنداداشم گفت نه بزارین راحت بشه.
اه نمیدونم چرا اینارو گفتم . الان 5سال از فوتش میگذره و زندگی همچنان ادامه داره دور و برمون رو نگاه میکنم میبینم که دلخوشی ها کم نیست. یه عزیزی رو از دست دادیم درست. اما مابقی همچنان هستن و باید با امید زندگی کرد.
تسلیت میگم فوت مادر رو. هر چی خاک ایشونه بقای عمر بقیه ی اعضای خانوادتون باشه. مادر رفت ولی پدر هست.. قدر لحظه هامون رو بدونیم

کاملا درک‌ میکنم که چی میگین و با شما موافقم
اما تا آدم آروم تر بشه یه مقدار زمان میبره

بیمه عمر پاسارگاد شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:06 ب.ظ

سلام اقای دکتر
من چیزی برای گفتن ندارم جز
خدا رحمتشون کنه و خدا به شما و عزیزانتون صبر بده
نه میتونم درکتون کنم و نه میتونم این حجم از مصیبت هضم
به بزرگواری خودتون ببخشید

اسحاقی شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام دکتر ..روحشون شاد و غرق آرامش ..
غم نبینید دیگه دلتون آروم ..
سخته خیلی ..
من متاسفانه تک تک لحظه های مراسم دایی و پدرم مثه فیلم جلو چشممه ...
هفته ی پیش تولدم بود و فقط مثه دیوونه ها خودم و رسوندم سرخاکش عجیب دلم می خواستش و نبود ..

کاری جز تحمل و خیرات از دستمون نمیاد ..
خدا پدرتون براتون حفظ کنه که تحمل این دوری اسونتر بشه براتون ان شالله ....

درپناه حق سلامت باشین ...

زرگانی شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
همه ما مسافران جهان دیگر هستیم. یه عده رفتن و رسیدن به مقصد، یک عده هنوز توی راه هستن. مادر رو این طور تصور کنید که آسوده و راحت از اون همه درد و رنجی که مجبور بودن تحمل کنن، الان در کنار عزیزان از دست رفته‌شون خصوصا برادر فوت شده‌تون هستن و از دیدار اونا احساس خوشحالی می‌کنن. با این حال نگاه مهربان‌شون هنوز به خانواده‌شون هست، از حال همه‌تون با خبرن و دورادور براتون دعا می‌کنن. امیدوارم خدا بهتون صبر بده و ان شاالله به زودی آرامش‌تون رو به دست بیارید. گرچه جای خالی پدر و مادر هرگز پر نمیشه.

ساناز شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:40 ب.ظ http://www.sanaz2020.blogsky

سلام آقای دکتر، عرض تسلیت دوباره
متأسفانه سرطان همینه، اینقدر دردناکه که راضی به مرگ عزیزت میشی تا دیگه درد کشیدنش رو نبینی و با خودت میگی حداقل راحت شد از این همه درد و عذاب.

سنجاقک شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:35 ب.ظ

خدا رحمت کنه مادرتون رو
بقای عمر پدرتون و بقیه خانواده تون باشه انشالا

طاهره شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 02:24 ب.ظ

چه غم انگیز دلم گرفت
انشاالله جاشون توی بهشته
زندگی همینه دکتر یه روز هم نوبت رفتن ماست
اما اون بحثای خاله زنکی مگه اون ورام هست؟ فکر میکردم مختص اقوام ماست

M.f شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:54 ب.ظ http://mrmfarsi.blogfa.com

سلام دکتر
اصلا قابل درک نیست ناراحتی و غمتون خیلی سخته واقعا انشالله خدا صبرتون بده و سایه پدر عزیزتون رو بالای سرتون حفظ کنه

نیک شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:20 ب.ظ

روحشون شاد باشه.پدر منم با اینکه دوماه ونیم از رفتنشون میگذره ولییی هنوز باور نمیکنم و فکر میکنم خونشون هستن و من که برم اونجا میتونم ببینمشون.عکساشون و که میبینم تازه یادم میفته که نیستن.رفتن پدر ومادر بد دردیه که نمیشه گفت سر کسی نیاد چون میاد.امیدوارم دیر بیاد.خیلییی دیر.

شیرین شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:57 ب.ظ

خدا مادرتونو رحمت کنه . توهرسنی که باشیم بی مادری خیلی سخته
خداعمرباعزت به پدرتون بده
وقتی جز کادرپزشکی یاپرستاری یاحتی جز پرسنل بیمارستان باشی ویکی ازعزیزانت تواون بیمارستان بستری باشه و به هردلیل پزشکی یا غیرپزشکی فوت کنه
باید علاوه برغم ورنجی که ازرفتنت عزیزت میکشی جوابگوی فوت عزیزتم باشی درصورتی که توهیچ نقشی نداشتی وفقط بایدگوشه کنایه هارو تحمل کنی ودم نزنی ...
دکترجان خدابهتون صبربده

طیبه جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 07:00 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام دکتر مهربون
شما هر کاری ازتون برمیومد و شاید بیشتر ازون برای مادر کردید
حرف و حدیث همیشه هست اونم اتفاقا حرفایی از کسانی که فکرشم نمی کنی
روح مادر شاد.من مطمئنم ایشون هنوز از همون جا که پیش شما نیستن و قطعا جاشون و حالشون از همه ی ما بهتره به داشتن اولادی مثل شما افتخار می کنند
برقرار باشید.
عزیزدل همه ی ماست این عسل خانوم گل

نسرین جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:41 ب.ظ

سلام. تسلیت می گم . ببخشید نتونستم زودتر پیام بدم.
نمی دونم چی بگم واقعا. یادمه بچه که بودم بعد از فوت عمم، بابام رو که می دیدم یه چیزی با این مضمون ازش می پرسیدم: آدما می تونن بعد از این چیزایی که پیش میاد بخندند؟ می گفت آره ولی بعدش دیگه خنده شون از ته دل نیست. عمق نداره، به خاطر همین خنده ی آدم بزرگا دیگه مثل بچه ها نیست.
باز هم تسلیت می گم.

رافائل جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 02:09 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

واقعا درکتون میکنم. کی به اون حد از درک میرسیم که بتونیم راحت با واقعیات روبه رو بشیم؟ من همیشه ترسم از اینه که فرصتی برام باقی نمونده باشه و دیگرون همون فرصت کم رو با نادانی ازم دریغ کنند.
زمانی که پدر ناتوان روی تخت افتاده بود و حتی دیگه نمیتونست غذا بخوره من فقط زیر لب دعا میکردم و میگفتم: خدایا بیشتر از این عذاب نکشه! لطفا راحتش کن!
منم از نظر بقیه دلسنگ بودم.
خدا به بازماندگانشون صبر بده و خودشون رو بیامرزه.

Zari جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:43 ق.ظ

چقدر این پست برای همه مون میتونه آشنا باشه، از عسل که با پسر عموش نشسته خاطره بازی و اون تردید شما که چه کار میکردید اگر در بیمارستان بودید و نهایتا اینکه خداروشکر خدا خودش نخواست من را تو اون موقعیت عملی قرار بده و اصرار پدر که از شما بشنوه که حال مادر خوب میشه..... همه اش را انگار در موقعیت های مشابه همگی تجربه کرده ایم.،... تلخ تلخ تلخ
باز هم برای مادرتون طلب آرامش و برای شما صبر میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد