جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۸) (مرد سیاه پوست)

سلام 

بعضی وقتها یه چیزهایی میاد توی سرم که تا انجامشون ندم ولم نمیکنن. مثلا همین داستانچه که از مدتها پیش ایده اش توی ذهنم بود درحالی که هیچ شباهتی به داستانچه هایی که قبلا توی این وبلاگ نوشته ام نداره و درواقع دو تفاوت عمده با اونها داره. ببینم کی این دو تفاوتو کشف میکنه؟! ضمنا در این موارد دنبال دلیل برای این کارها نگردین چون چیزی پیدا نمیکنین! من این داستانچه بیمزه رو نوشتم چون دوست داشتم اونو بنویسم و نه منظور خاصی داشتم و نه میخوام پیام خاصی رو برسونم.

و اما داستانچه: (خاک عالم! از سال ۹۲ دیگه داستانچه ننوشته بودم!)

وای خدای من! قیافه اش رو ببین! دماغ بزرگ، لبهای ورم کرده، حالت چشمهاش؟! پوستش اون قدر سیاهه که فکر نکنم اگه توی شب برهنه بیرون بیاد کسی اونو ببینه! و بعد ناخودآگاه خنده اش گرفت: برهنه... هه هه هه فکر کن، نصف شب توی میدون شهر بربخوری به... هاهاهاهاهاهاها...

مجله قدرت سفید از دستش افتاد. خم شد و مجله رو برداشت و دوباره از پنجره کوپه اش به بیرون نگاه کرد اما اثری از اون مرد سیاه پوست نبود. لبخندی زد و با خودش فکر کرد: خداروشکر امیدوارم یه روز همه این سیاها ناپدید بشن. بعد چمدونشو بلند کرد و داخل محل مخصوص گذاشت. هنوز در همین فکرها بود که در کوپه باز شد و صدای مردونه و محکمی به گوشش رسید که: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟ مرد به طرف صدا برگشت... جا خورده بود اما ناخودآگاه گفت: بله البته... و بلافاصله پشیمون شد.《اّه، چرا گفتم بیاد تو؟! امیدوار بودم ناپدید بشه و حالا مجبورم چند ساعت با این سیاه عوضی سر کنم. اما شاید زودتر از من پیاده بشه، البته امیدوارم》با همین امید از او پرسید: ببخشید آقا! شما کجا پیاده میشین؟ مرد سیاهپوست سرشو به طرف او خم کرد و گفت: چطور؟ مزاحم شدم؟ مرد آروم گفت: نه نه، همین طوری پرسیدم. مرد سیاهپوست با همون صدای محکم گفت: من آخر این خط پیاده میشم. نیویورک... شما چطور آقا؟

- گفتین نیویورک؟ پس تا اونجا هم سفریم.

_ واقعا؟ چه جالب! خب پس چند ساعتی در خدمت شما هستم. اجازه بدین خودمو معرفی کنم، ریچاردسون، توماس ریچاردسون.

- شوخی میکنین!

_ نه اصلاً، چرا باید شوخی کنم؟ چه چیز خنده داری توی اسم من هست؟

- آخه شما اسم منو گفتین!

_ اسم شما؟ جدی میگین؟ یعنی ما همنامیم؟! جالب شد. نه آقا، من اصلا اسم شما رو نمیدونستم. اسم من واقعاً توماسه، توماس ریچاردسون. این هم کارت شناسایی من، ملاحظه کنید.

- بله بله حق با شماست. توماس ریچاردسون، نام پدر... ادوین؟

_ بله ادوین. نکنه میخواین بگین اسم پدر شما هم ادوینه؟

- بله!

_ چی میگین؟ به مسیح قسم که در تمام عمر چهل و سه ساله ام چنین چیزی نشنیدم.

- چهل و سه؟... کافیه آقا! بهتره این شوخی رو تمومش کنین. مشخصات منو از کجا گیر آوردین؟ بهتره همین الان تمومش کنین وگرنه ماًمور قطار رو صدا میزنم.

_ آقای ریچاردسون باور کنید قصد من تمسخر شما نبوده و نیست. این ماجرا برای من هم خیلی عجیبه.

- به هرحال بهتره بدونین من شخص محترمی هستم. یه مرد تحصیلکرده. شما نمیتونین با یک دکترای شیمی این طور رفتار کنین.

_ نه!... دکترای شیمی؟ خدای من!

توماس ریچاردسون سیاه پوست از جا بلند شد، انگشتان بلند و کشیده سیاه رنگ خودشو توی جیبش کرد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و پیشانی عرق کرده اش رو پاک کرد و با بی تابی پرسید:.

- یعنی شما هم...؟

_ بله... پنج سال پیش مدرکمو گرفتم. از دانشگاه کلمبیا.

- این دیگه غیرممکنه. در این صورت ما باید سر یک کلاس نشسته باشیم! خدای من دستمالتون!

توماس ریچاردسون سفیدپوست با عجله دستمال خودشو از جیبش بیرون کشید. حالا هر دو مرد دو دستمال هم رنگ در دست داشتند. بعد از چند لحظه توماس ریچاردسون سفیدپوست با اضطراب دستمالو باز کرد.

- این دستمالو همسرم برام خریده. اسمشو هم گوشه دستمال گلدوزی کرده. ببینین... م..ا..ر..ل..ی..ن. و بعد به توماس ریچاردسون سیاه پوست خیره شد.

توماس ریچاردسون سیاه پوست نفس نفس میزد، تپش قلب هر دو مرد شنیده می شد. آروم دستمالشو باز کرد و گلدوزی کنارشو نشون داد.

- ببخشید آقا اما من واقعا نمیدونم چی شده. دیگه نمیتونم تحمل کنم. بهتره یه کم استراحت کنیم بعداً... درباره...‌‌ اش... بیشتر... صحبت... میکنی...م.

دست هر دو مرد تقریباً به طور همزمان وارد جیب بغلشون شد و چند لحظه بعد با یه اسپری بیرون اومد. هر کدوم چندبار دستشونو بالا و پایین بردند و بعد اسپری رو دم دهانشون گذاشتند و یه نفس عمیق کشیدند.

***

توماس ریچاردسون از خواب بیدار شد. چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده. به سرعت به اطراف کوپه نگاه کرد. او تنها مسافر اون کوپه بود. به خودش دلداری داد که: همه اش کابوس بود! یعنی... آه خدای من، واقعاً ترسیده بودم. دستشو بالا آورد و ناگهان سر جای خودش خشک شد. انگشتان بلند، کشیده و سیاهی که میدید مال او نبود!

در همین لحظه در کوپه باز شد و یه صدای آشنا پرسید:

_ ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟

پ.ن۱: همون طور که اول پست گفتم این داستانچه از چند ماه پیش توی ذهنم وول می خورد! من نه ادعای داستان نویسی دارم نه منظور خاصی از نوشتن این پست. 

پ.ن۲: مامان از بیمارستان مرخص شد. به گفته پزشکش دیگه بدنش میتونه خودش پلاکت بسازه. زخمهای ناجوری که توی دهنش زده بودند هم دارن کمتر میشن. حتی بعد از ماهها یه سر اومد خونه ما. اما به قول یکی از دوستان دیگه باید مراقب لنگه کفش های بعدی باشیم.

پ.ن۳: توی کلاس عسل هر کدوم از بچه‌ها که نوشتن اسم خودشو یاد میگیره روز بعد باید شیرینی ببره! یکی دو هفته پیش عسل گفت: امروز 《س》 رو یاد گرفتیم. همه مون به خانم گفتیم فردا باید صبا و ثنا شیرینی بیارن اما خانم گفت نه اونها با یه 《س》 دیگه ان، مگه چندتا 《س》 داریم؟! (خودمونیم این  چه زبونیه ما داریم؟ سه نوع س، چهار نوع ز، دو نوع خا، ...)

نظرات 46 + ارسال نظر
نسرین جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:54 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

یادم رفت بگم این داستانک می تونه یک سورریال خوب و قوی باشه.

سپاسگزارم

نسرین جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:44 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

فکر کردم گفتگوی یک نفره با خودش اما از درون و بیرون.
هسته ی داستانک جالب بود. و خیلی خوب تموم شده بود.

سپاسگزارم

خادم شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:18 ب.ظ http://nokaremamreza.blogfa.com/

داستان قشنگی بود

سپاسگزارم

فیلترشیکون مجانی چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 05:59 ب.ظ http://036227.blogfa.com/

دو نوع ق ، دو نوع ت ، چند نوع ا ع ء .....

واقعا

فیلترشیکون مجانی چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 05:58 ب.ظ http://036227.blogfa.com/

الان داستان ضدنژادپرستی بود یا نژادپرستانه ؟

هردوانه!

نسیم چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 02:42 ق.ظ

چرا اسم یکی از کامنت گذارنده ها اشگ بود؟؟ اشگ یعنی خر

چه عرض کنم؟
خودشون باید بگن

من شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام دکتر سپاس به خاطر پاسخ کامنت قبلم
به روز نمیکنین وبتون رو ؟ منتظر خاطرات جالبتون هستم

سلام
خواهش
چشم

نسیم شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 05:43 ق.ظ

راستی من تو این پست اول شدم یادم رفت اعلام کنم خخخ

تبریک میگم خخخخ

عاطفه جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 07:02 ب.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام آقای دکتر خوبین
شما به جز اینکه پزشک خوبی هستین نویسنده خوبی هم هستین.
ولی من اخرشو نفهمیدم خودش سیاهپوست بود وای چقدر خنگم
اقای دکتر از نوجوونی با وبلاگتون اشنا شدم وقتی مدرسه میرفتم اونموقع هنوز عسل به دنیا نیومده بود نچ نچ پیر شدمیادش بخیر همیشه از مدرسه میومدم وبلاگتون رو میخوندم بعد گوشه وبلاگتون رو نگاه میکردم میگفتم وای چرا منو لینک نمیکنن یادش بخیر چه آرزوهایی داشتم
اقای دکتر ان شاالله حال مادرتون زود خوب شه
و همینطور همیشه در کنار آنی خانم و عماد و عسل جون سالم و تندرست باشید

سلام
تعارف میکنین دیگه؟
وقتی خوابید سفیدپوست بود وقتی بیدار شد سیاه پوست شده بود خودم هم نفهمیدم چطور!
ممنون از لطف شما

میخونم پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 07:45 ق.ظ

خیلی هم داستانش عجیب بود
و خوندم و لذت بردم
پیگیر احوال والده مکرمه هستم ، بهترن انشالله؟

دو سوال پزشکی دارم
۱-به نظرتون بالا بودن چربی خون بینایی رو کاهش میده؟!
۲- برای تست اعتیاد اعم از سیگار و سایر مواد جدید نمونه مو شخص ! جوابگوست؟ تمام آزمایشگاهها این تست را انجام می دهند؟

ممنون
خداروشکر
ممکنه سرگیجه بده ولی نشنیدم روی بینایی اثر گذاشته باشه
برای خیلی از مواد میشه از آزمایش مو استفاده کرد اما نه توی همه آزمایشگاهها. معمولا این آزمایش فقط در موارد خاص و مسائل پزشکی قانونی کاربرد داره

رها سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 04:10 ب.ظ

خدایی نخوندم چون حال نداشتم
فقط چرا این سری اکثرا بی نام و نشونن

ممنون
کیا؟

من دوشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام دکتر من هم وبلاگ شما رو پیگیرم هم وبلاگ دوستانی که تو وبتون کامنت میذارن
امیدوارم حال مادرتون هم خوب بشه که با انگیزه بیشتری وبتون رو ادامه بدین سوالی که داشتم اینه که یکی از کاربراتون به اسم .....
وبشون رو میخوندم الان مدت یست پست نمیذازن و کامنت ها رو جواب نمیدن از ایشون اطلاع دارین ؟ برمیگردن وبلاگشون ؟
((( لطفا اگه مایل به پاسخگویی به کامنتم بودید ادرس و اسم ایشون رو از کامنتم حذف کنین بعد پاسخ بدین سپاس )))
راستی
داستانچه ی خوبی بود ذهنم رو به چالش کشید باز هم اگه داستانچه ی دیگری دارین منتظر خواندنش هستم
باسپاس

سلام
از لطف شما ممنونم
راستش خبری از ایشون ندارم
امیدوارم زودتر برگردن

[ بدون نام ] شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 05:22 ب.ظ

سلام!
آقای دکتر، آدم اگه ساعت ۹/۵ شب شیرینی بخوره، بعد ۱۰ صبح فردا آزمایش بده، بعد آزمایش، قندش رو ۱۱۵ نشون بده، آیا این بالا بودن نسبی قند، به خاطر حماقت شب قبل است یا چی!!؟
(ببخشید خودمو معرفی نکردم. ترجیح میدم ناشناس بمونم با این سوال عتیقه ام!!.)

سلام
میگن آدم باید یه شام سبک بخوره و دست کم هشت ساعت هیچ چیز نخورده باشه
بهتون توصیه میکنم آزمایشتونو تکرار کنید

م جمعه 3 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام
ممنونم من زمان بچگی دانشجوهای سودان و نیجریه رو که دانشگاه اصفهان پذیرش کرده بود یادمه مردم خودمون هم از ارتباط با اونا پرهیز داشتند
ازون بدتر الان هم طلبه های نیجریه و افریقایی که اومدن قم درس بخونند عملا دارند تو یه محله خاص قم مثلا مثل گتو ! تو فلاکت زندگی میکنند ! به خاطر رنگشون کسی بهشون کار نمیده !!

سلام
کار؟ طلبه؟

بینام پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام
بهبود کامل منظورم بود دیگه

سلام
فهمیدم

خلیل چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 08:32 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

میگن مار از پونه بدش میاد، دم لونه اش سبز میشه. حالا حکایت اقای توماس وایت است!! جالبی داستان این است که شما تو ایران زندگی می کنی اما داستانت سر از امریکا در می آورد!!

قشنک می نویسید. موفق باشید

سلام
واقعا
ما اینیم دیگه چه میشه کرد؟!
ممنون

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام داستان جالبی بود ممنون
انشالله به زودی خبر بهبود کاکل مادرتونو بشنویم
فکر کنم اینبار از اخر اولم

سلام
ممنون اما مادرم فعلا کاکل نداره
فعلا بله

اششگ سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:14 ب.ظ

داستانتون اقتباسیه فقط دوتا اسم خارجی توش بکار برده شده من خوشم نیومد

ممنون از لطف شما

ی د ادبیات دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:43 ب.ظ

به عنوان یک دکتر ادبیات: زبان فارسی یکی از زیباترین، آهنگین ترین و آسانترین زبانهاست. فقط به این نکته توجّه کید که مذکّر و مونّث نداره، بر خلاف عربی و انگلیسی و فرانسه و...

از این نظر کاملا حق با شماست

اسپاکو نوروزی شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 05:52 ب.ظ

سلام
داستان تون جالب بود
من داستان های قبلی رو خوندم که بفهمم فرق این با اونا چیه. جز این که این داستان ربطی به پزشکی نداره چیز دیگه ای متوجه نشدم. تازه همینم با تقلب فهمیدم!
راستی دکتر اون داستانی که درباره ابن سینا بود رو من توی یه وبلاگ دیگه هم خوندم. با کمی تفاوت. ظاهرا یکی ایده تون رو سرقت کرده!
می دونستین زبان فارسی یکی از زبان های سخت هست واسه یادگیری؟ مثلا در مقایسه با زبان انگلیسی، زبان سخت تری هست. اما اگه با کره ای یا چینی مقایسه بشه آسون تره! پس میشه برای دلداری دادن به عسل خانم بگین بره خدا رو شکر کنه که چینی یا کره ای نیست!!
من شنیده بودم جسد اعدامی هایی که این قدر کارشون بد بوده که حتی خانواده شونم نمی خوانشون رو اهدا میکنن به مراکز پزشکی. جلال آل احمد نویسنده معروف هم وصیت کرده بود جنازه ش در اختیار مراکز آموزش پزشکی قرار بگیره. اما خانواده ش این کار رو نکردن. دفنش کردن.
خدا رو شکر که حال مادرتون بهتر شده. ایشالا شفای عاجل.

سلام
ممنون از لطف شما
حق دارین خودم هم متوجه یکی از تفاوت ها نشده بودم
واقعا؟ جالب بود
چشم
یعنی اون جسدی که زیر دست ما بود هم؟

نیلو شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 04:24 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

داستان جالب بود...
امیدوارم مادر هر چه زودتر بهبودی کامل پیدا کنن.

ممنونم
من هم امیدوارم

Maryam.k. شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:08 ق.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

نه من واقعا دوستداشتم خیلی هنری بود آخرش

ممنونم

پونی شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:05 ق.ظ

درود
داستان شما ضد نژادپرستی بود یعنی ممکنه هر کسی جای کس دیگری می بود.
هر کسی اومده یه چیزی بهمون علاوه کرده و ما هم چون جان عزیز ترش می داریم،
مثلا ما ترکا حرف قاف را افزودیم
که بدون اون رفیق و قورمه سبزی و قیمه و قاشق نداشتیم !!
باید می گفتیم سبزی بریانه ، خوردینه، بیلچینه ، خخخخ

سلام
خب این هم توش مستتر بود!
واقعا
توی سفرهایی که توی این چند سال به ترکیه و آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل داشتم بیشتر از قبل متوجه شدم که ترکها و آذربایجانی ها چقدر قابل احترام هستند

مینو جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 07:22 ب.ظ

داستان جالب و متفاوتی بود
خدا را شکر که مادر گرامی بهتر هستند
واقعا الفبای سختی داریم.

سپاسگزارم
ممنون
واقعا

زرگانی جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:06 ق.ظ

ببخشید دکتر من ایندفعه خیلی مزاحم شما شدم. فقط یه سوال! جنازه هایی که برای آموزش پزشکی استفاده میشه از کجا تامین میشه؟

خواهش میگردد
به ندرت افرادی هستند که پیش از مرگ این وصیتو میکنن
اما خوب یادمه دور گردن جسدی که ما باهاش کار میکردیم رد طناب بود

زرگانی جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:36 ق.ظ

ممنون که اجازه دادین ایده تون رو بردارم و مجبورم نکردین سرقت ادبی کنم!!
فرق دوم رو ولی نتونستم کشف کنم.اگه میشه خودتون بگین

خواهش
چشم توی پست بعدی

زرگانی پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام مجدد!
دکتر متوجه منظور من از پرسیدن اون سوال پزشکی نشدین!؟ البته ۶ سال گذشته. توقعی ندارم. می تونید مراجعه کنید به داستانچه (۴)، پی نوشت ۱... ولی معلومه الان به جواب رسیدین دیگه. سوال جالبی بود.جواب جالبی هم داشت. ممنون از پاسخ تون.
راستی دکتر داستانی که درباره سالن تشریح و اون دو تا جنازه پیر و جوان بود، خیلی جذاب بود. من خیلی پسندیدمش. دلم می خواد ایده تون رو استفاده کنم، یه داستان وسیع تر ازش دربیارم. آیا اجازه دارم؟

سلام
راستش کلا یادم رفته بود ممنون از یادآوری شما
خواهش میگردد

طیبه پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:26 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام دکتر مهربون
منهم از خوندن داستان شما لذت بردم.هم ترس هم هیجان هم وهم و هم یه جور جذابیت خاصی داشت داستلن کوتاهتون.ممنون که با ما به اشتراک گذاشتید
خداروشکر حال "ماه مادرتون"بهتره و ابشالا بهتر از این هم خواهد شد
آموزگار کلاس نیکان به هرکدوم از بچه های کلاس یه حرفی رو اختصاص داده و نیکان که فامیلیش ابراری هست رو ای اختصاص داده.چون به احمدی ا رو قبلا داده وقتی درسشون به ای(چهارشکل ای) رسید (کلاسشون۳۷ نفره است و دولتی)من ۴۰ تا بیسکوئیت که ی داشته باشه رو خریدم.به نظر من رسم خوبیه که معلم ها برای بچه ها در نظر می گیرند.موقع حرف م مادریکی از بچه ها ۳۷ تا مداد برای کلاس خریده بود

سلام
ممنون از لطف شما
خب فامیلشونو هم یاد گرفتم!

ی د ادبیات پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 02:21 ب.ظ

امّا در مورد داستانچه: شما چرا اینقدر متواضعید؟ در ترکیب «داستانچۀ بیمزّه» دو چیز اضافیه (چه و بیمزّه). مواظب تأثیر واژه ها و انرژی اونها باشید. بعد هم دو تا تغییری که دیدم نسبت به دو داستان قبلی: یک این که از حرفۀ پزشکی اندکی فاصله گرفته اید البته اندکی چون این آقا (مثل قبلیها: آقاو چهل و سه ساله :))، هم دکترای شیمی داره. دو: رئالیستی نیست. ولی روی هم رفته زیبا بود.

راستش من بیشتر منتظر کامنتهای این دیگه چی بود؟ و چه داستان مزخرفی و .... بودم
ممنون از لطف شما

پگاه پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:28 ب.ظ

من به اصطلاح خواننده خاموش بودم ببینید چقدر داستانتون خوب بوده که از خموشی به در آمدم
ضمنا برای مادرتون هم خداروشکر. ایشالا بلا به دور باشه همیشه

کار خوبی کردین
ممنون

پگاه پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:26 ب.ظ

داستان کوتاه خسلس قشنگی بود. آفرین.
من پیشنهادم اینه که تشابه هاشون رو انقدر واضح و از طریق سوال جواب نمی فهمیدن. مثلا یکی با تلفت حرف میزد و خودش رو معرفی می کرد یا مثلا مامور قطار می پرسید. دیگه خودتون واردین ماشالا

ممنون
بله حق با شماست اون طوری بهتر بود

شیرین پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:41 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com/

داستان جالبی بود
خداروشکر مادرتون بهترن
واقعا من همیشه بابت این همه زذظض و قغ و ثسص و... مشکل داشتمو دارم

ممنون
ممنون
حق دارین

زهرا پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:07 ق.ظ

داستان عالی بود

ممنون

سیمین پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 07:33 ق.ظ

داستانچه جالبی بود دوسش داشتم.
خدا رو شکر مادرتون حالش بهتره الهی همش سلامت باشن

ممنون
باز هم ممنون

ی د ادبیات پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام اعتراف می کنم داستان را کامل نخوندم. چون الان می خوام بخوابم. ولی در پ. ن3: این چه زبونیه؟ ما توی گفتار فقط همون س را داریم ولی خط ما از عربی گرفته شده و خیلی از لغاتمون و باعث شده که املامون با گفتارمون یکی نباشه. اشکالی هم نداره همۀ زبانها خط با گفتار فاصله داره.

سلام
هروقت صلاح میدونین بخونین
ممنون از توضیحات

Maryam.k. چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:37 ب.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام
آخه دکتر چه کردی با ما تو خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود مرسی...
راستش تفاوتش رو از داستانای قبلی متوجه نشدم ولی میتونم بگم فوق العاده بود...مث یه فیلم کوتاه تونستم تصویرسازیش کنم...
پ.ن۲:خداروشکر که مادر بهترن ایشالا روز به روز بهتر بشن...
پ.ن۳:والا فقط واسه اینکه یه درسی بنام املا داشته باشیم این همه کلمه های مختلف داریم...املا کابوس من تو دبستان بودن برعکس ریاضی و علومم ک همیشه خوب بود

سلام
دیگه اینجوری هم نبودا
ممنون
حق داشتین

انه چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 07:40 ب.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

خیلیم خوب..

ممنون

ابانا چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:16 ب.ظ

عالی بود

ممنون خانم دکتر
از داستان واقعی شما که جالب تر نبود

Darya چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 05:55 ب.ظ http://Dailyme1999.blogfa.com

وقتی داشتم داستانو میخوندم منم همزمان قلبم شروع به تپش کرد یهو تو اوج داستان از خواب پرید اخرش شبیه فیلمای اصغر فرهادی بود، هاج و واج موندم اخرش
خداروشکر که حال مادر بهتر هست ، توکلتون به خدا باشه ، خودتون پزشک هستید و بهتر میدونید مطمئنا ولی مادر بزرگ من سرطان داشتن و من همیشه میگم با اون حال خیلی بدی که داشت بخاطر امید و روحیه ی خوبش تونست این بیماریو شکست بده و سرپا بشه ، روحیه بالا حتما میتونه خیلی کمکشون کنه
انشالا همه ی مریضا شفا پیدا کنن بخصوص همه ی مادرای مهربون
عسل خانومم که همیشه قسمت خوشمزه ی پستاتون هست خدا براتون حفظش کنه

اصغر فرهادی؟؟؟؟ آخه یه چیزی بگین با عقل جور دربیاد!
میدونم چی میگین
ممنون

واگویه چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام آقای دکتر
من که داستانچه های قبلی نخوندم
پس حیف شد فرقش نمیتونم بفهمم

واقعا عجب سوژه ای
چن وقت پیش تقریبا چن شب متوالی شبکه نمایش فیلم های مختلفی با مضمون نژاد پرستی در غرب پخش میکرد
واقعا زجر اوره
بخاطر رنگ‌پوست از حق و حقوق یه شهروند محروم شدن و حتی عزیزترین ادم های زندگی شون جلوشون کشته بشه و دخترش برای اعمال ناجور به غنیمت ببرند و .... واقعا اسفناکه
این قضیه رنگ پوست فقط در کشورهای غربی نیست
همین امروز در همین کشور خودمون که ادعای اسلامی و شیعه بودن داریم هم از این رفتارها دیده میشه
بخاطر محل تولد، قد ، هیکل و .... با تمسخر و ... برخورد ها اتفاق می افته

خدا عسل خانم حفظ کنه
هنوز مونده تا عسل جان شیرینی ببره
ع بلده بنویسه؟؟؟

خدا رو شکر
چه خبر خوبی..ان شاء الله مادر عزیزتون لباس عافیت به تن کنه

سلام
واقعا حیف شد
واقعا، به قول یه نفر آدم باید به چیزی افتخار کنه که خودش هم در به وجود اومدنش نقشی داشته باشه
ممنون
غ رو بلده ولی هنوز نخوندن
ممنون

زرگانی چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:29 ق.ظ

راستی دکتر من یه سوال پزشکی دارم ازتون.
البته فکر نکنین من از اونایی هستم که تا یه پزشک می بینن زالوصفتانه شروع می کنن به سوال پرسیدن و دنبال مشاوره و ویزیت مجانی و اینا هستنااا... نه اصلا!
ولی الان مورد اضطراری می باشد!
اما سوال!
دکتر یه زخم سطحی وسیع خطرناک تر است یا یه زخم کوچک عمیق!؟

اختیار دارین
سوالتون خیلی کلیه اما درمجموع اگه زخم عمیق به یه جای حساس بدن آسیب نزنه مشکل کمتری از یه زخم وسیع سطحی داره

شیرین چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 10:31 ق.ظ

سلاااام
دکترجان کاش اون پی نوشتو نمیزاشتین.
داستان جالبی بود آدمودرگیرمیکنه تااومدم یکم به داستان فکرکنم تمرکزکنم روش. پی نوشتاتون ذهنمو بهم ریخت
بااینکه نویسنده نیستین خوب نوشتین داستانتون یکم ترسو تعجب و هیجان و...باهم داره نمیدونم چی بهش میگن ولی خیلی خوب نوشتی افرین

سلام
شرمنده دیگه تکرار نمیشه!
ممنون

فتل فتلیان چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:06 ق.ظ http://fatalefataliyan.blog.ir

من کل ارشیو شما رو خونده بودم ولی داستانچه هارو یادم نیست!!
ولی این داستانچه فوق العاده بود ، واقعا از خوندش لذت بردم
موفق باشید
تو رو خدا یکی نیست بگه واقعا چرا بعضی حروف چندتاس !!!

آخریشون مال سال ۹۲ بود
ممنون
واقعا

زرگانی چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 08:17 ق.ظ

سلام!
اول گله کنم که ما رو کشتین از نگرانی!
دوم شکر خدا که حال مادر بهتره. ان شااله خوب خوب خوب بشن. لعنت به همه لنگه کفش های دوم!
فرق این داستان تون با داستان های قبلی اولا فضای داستان بود که در بلاد کفر!! اتفاق افتاده بود. ثانیا هیچ ربطی به پزشکی نداشت. همه داستان های دیگه تون به نوعی به پزشکی ربط داشت. درست گفتم!؟
راستی می خواستم داستان تون رو تخصصی نقد کنم. اما نکردم. خوشم اومد ازش.
مجموعه نام و نام خانوادگی من کمی طولانی هست. اولین بار که یاد گرفتم اسمم رو بنویسم معلم مون بهم شکلات داد. عسل خانم کلاس شون چند نفره س؟ بعد میگن چرا دیابت این قدر زیاد شده!!!

سلام
اولا شرمنده
ثانیا ممنون
ثالثا شما به موردی اشاره کردین که به ذهن خودم نرسیده بود یه فرق دیگه هم داره!
خوب کردین نقد تخصصی نکردین چون میدونم که خیلی مشکل داره
باز خوبه شما شکلات گرفتین نه اینکه بخرین!
کلاسشون ۲۶ نفره

الی چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:40 ق.ظ

داستان خیلی جالبی بود واقعا لذت بردم پیام داستان هم کاش خودتون می گفتید تا من ببینم چقدر فکرم به داستانتون نزدیک بود ان سا الله که ی روز میاید و می نویسید مادر به طور کامل سلامت هستن

شما لطف دارین
پیاااامم کجا بود؟

نسیم چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 03:59 ق.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

سلام زبان شیرین پارسی فقط گاهی شیرینیش دلو می زنه

سلام
واقعا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد