جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (12) (آخرین فرصت)

صدای موسیقی از گروه موسیقی که از طرف دانشگاه دعوت شده بود بلند شد. گروه موسیقی اول قصد داشتند یک آهنگ شاد بزنند که با اشاره مسئولین دانشگاه به یک قطعه موسیقی سنتی تبدیل شد اما همین هم غنیمت بود. "سعید" خوشحال بود. باورش نمی شد که بالاخره درسش درحال اتمام است. یک لحظه گفت: "نکنه این بار هم دارم خواب میبینم؟" اما نه، لباس فارغ التحصیلی به تنش بود و کلاهش هم روی سرش.   به پشت سرش نگاه کرد. پدر و مادرش این همه راه را برای شرکت در این مراسم آمده بودند و هر دو نفر با غرور و افتخار به او نگاه میکردند. البته بعد از چند دقیقه مادرش بیشتر مشغول صحبت با بقیه مادرهایی بود که به این مراسم آمده بودند. بخصوص آنهائی که یک دختر دم بخت هم همراهشان بود! سعید با خودش گفت: "خدا میدونه باز داره چه تعریفهائی از من میکنه؟ نمیدونم چه اصراری داره که زودتر به قول خودش سر و سامون بگیرم؟" ناگهان احساس کرد نفر بغل دستیش چیزی در گوشش گفت. اما صدای موسیقی آن قدر بلند بود که متوجه صحبت او نشد. رو به "جمشید" کرد و گفت: "چی گفتی؟ نشنیدم." "جمشید" گفت: "فردا دارم مدارکمو میبرم سفارت. اگه اتفاق خاصی نیفته سال دیگه همین موقع برات از کنار رود "راین" کارت پستال میفرستم!"

-: "به سلامتی. امیدوارم هرچه زودتر به چیزی که میخوای برسی."

+: "مطمئنی که نمیخوای بیای؟ اونجا افرادی مثل تو رو روی سرشون میذارن. همه نمره ها عالی. کار عملیت هم که فوق العاده است."

-: "ممنون. نه نمیام. من به خودم قول دادم."

+: "پس حداقل برو تخصص بخون. به خودت قول دادی که به مردم محروم خدمت کنی نگفتی که باید حتما عمومی بمونی."

-: "نه نگفتم. اما فکر کن مثلا یه جراح مغز و اعصاب میتونه بره توی فلان روستای مرزی؟ نمیتونه. چون باید حتما توی یه بیمارستان مجهز باشه."

+: "ببخشیدا! اما خیلی خری! میدونی چند نفر آرزو دارن جای تو بودن؟ هر مسیری که دوست داری بری برات بازه."

-: "خب من هم دارم مسیری که دوست دارم میرم دیگه. میدونی که "دکتر قریب" گفته: اگر پزشک هستی پس ..."

+: "بله میدونم دکتر قریب چی گفته. اما دکتر قریب وقتی که زنده بود نه چنین تورّمی رو دید نه چنین وضعیتی را. هرطور که زندگی میکرد میتونست یه زندگی راحت داشته باشه."

"جمشید" این را گفت و چند لحظه بعد از جا بلند شد و به ردیف جلوتر رفت و کنار "هوشنگ" نشست. "سعید" میدانست که "هوشنگ" هم مثل "جمشید" در آرزوی مهاجرت است  و زیر لب گفت: "با پول مالیات این مردم پزشک شدن تا برن اون طرف آب. پس مردمی که بهشون چشم امید دوختن چی؟"

"سعید" در افکارش غوطه ور شده بود که ناگهان احساس کرد چیزی روی شانه اش گذاشته شد و کسی در گوشش نجوا کرد: "با "جمشید" برو!" به روی شانه اش که نگاه کرد یک لحظه با دیدن استخوانهای یک دست انسان ترسید. به پشت سرش نگاه کرد اما  هیچکس را ندید. خواست از افراد پشت سرش بپرسد که آیا چیزی را دیده اند یا نه؟ که پشت سرش "همایون" و "مصطفی" را دید که به شدت درحال خندیدنند. "همایون" وقتی "سعید" را دید لبخندی به او زد و دستش را تکان داد. "سعید" با خودش گفت: "پس بگو! کار کارِ جناب جوکر کلاسه. نمیدونم چندبار باید بهش بگم از این نوع شوخی ها خوشم نمیاد. خداروشکر که دیگه هیچ وقت نمیبینمش".  "سعید" یکدفعه با صدای بلند مجری برنامه از بلندگو به خودش آمد. مجری او را صدا میزد و میگفت: "تشریف بیارین جناب شاگرد اول کلاس! نکنه اون قدر شیفت دادین که خوابتون برده؟ همه منتظر صحبتهای شمان!" سعید با طمانینه ازجا برخاست. از میان صندلی ها گذشت و خودش را به پله های سِن رساند و درحین بالا رفتن از پله ها متن سخنرانیش را که از مدتها پیش آماده کرده بود از جیبش بیرون آورد. گرچه عملا نیازی هم به برگه ها نداشت و همه سخنرانیش را از حفظ بود.

                                                                                                                ********************************************

*: "یه چای دیگه برات بریزم"؟

-: "نه قربونت. از وقتی اومدم اینجا فقط داری چای بهم میدی! لابد "لازیکس" هم ریختی توش!"

*: "نه بابا! دیگه کی حال و حوصله شوخی داره؟"

-: "میخوای من با "نوشین" حرف بزنم؟"

*: "نه فدات شم. کار ما دیگه از حرف زدن و این چیزا گذشته. رسما درخواست طلاق داده. حضانت بچه را هم میخواد. میدونی چند هفته است که دخترمو ندیدم؟ میدونی چند هفته است که کسی بهم نگفته "بابا همایون؟""

"همایون" یک دستمال کاغذی از جعبه دستمال کاغذی برداشت.

-: "اصلا مشکلتون چیه؟ شما که یه زمانی عاشق و معشوق بودین."

*: ""نوشین" هیچ وقت عاشق من نبود. عاشق پول بابام بود و دور دور توی اون ماشین شاسی بلند که بابا برام خریده بود. وقتی بابا رفت سهمیه ارثمو گرفتم و چون به اون نوع زندگی عادت داشتم توی همون دوره دانشجوئی تمومش کردم. انتظار داشتم دکتر که شدم بیشتر از این پولها رو دربیارم. اما بعد از دوران طرح وقتی دیدم حال و حوصله پزشک خانواده و شیفت شب و این حرفا رو ندارم از کار دولتی اومدم بیرون و مطب زدم. اما خودت که میدونی. من معلومات پزشکی خوبی نداشتم. بیشتر نمراتمو یا با تقلب میگرفتم و یا با التماس به اساتید. برای همین مریض چندانی هم نداشتم. به عنوان آخرین تیر ترکش رفتم سراغ کارهای زیبائی و این حرفها که از شانس من همون مریض اولی به خاطر عوارض بوتاکس منو کشوند به دادگاه و به پرداخت دیه محکوم شدم. بعد از اون ماجرا مریضهای مطب کم که بودند کمتر هم شدند.  "نوشین" هم که ولم کرد و رفت. نهایتا تصمیم گرفتم بیام اینجا توی ده آبا و اجدادی مون که شنیده بودم درمونگاهشو شبانه روزی کردن و نیاز به پزشک برای شیفت داره که تصادفا توی راه توی روستای کناری تابلو تو رو دیدم. راستی تو چرا ازدواج نکردی؟ بیشتر دخترهای کلاس که به قول بچه های امروزی روت کراش داشتن."

-: "کسی روی من کراش نداشت. همه روی نمراتم کراش داشتن. انتظار داشتن بعد از اتمام درس یا دستشونو بگیرم و ببرم اون ور آب یا یه تخصص نون و آب دار قبول بشم. اما خودت که میدونی. اون موقع کله ام بوی قورمه سبزی میداد. من هم بدم نمیومد اصلا زن نگیرم تا بتونم خودمو تمام وقت وقف مردم کنم. مردم اینجا هم حسابی دور و برم بودن و قربون صدقه ام میرفتن. اما از وقتی برنامه پزشک خانواده راه افتاد و ویزیت پزشک توی درمونگاه شد اندازه پول یه پفک دیگه خبری از اون مریضهائی که  هر روز توی مطب پلاس بودن نشد. الان خواهر و برادرم که هرکدومشون یه گوشه دنیان. بابا و مامان هم که ...."

*: "خدا رحمتشون کنه. اِه بیا ببین "جمشید" استوری جدید گذاشته".

-: "ببینم. امسال کجا رفته؟ کیپ تاون؟ صداشو بلند کن ببینم چی میگه؟"

صدای موبایل همایون بلند شد ... "سلام دوستان. امسال تصمیم گرفتیم یه کشور جدیدو ببینیم و اومدیم به آفریقای جنوبی. البته فقط حدود دو هفته اینجا هستیم و زود باید برگردیم "کلن" چون سال تحصیلی جدید به زودی شروع میشه و بچه ها باید برن مدرسه. خب فعلا Bis dann".

*: "ما کجائیم در این بحر تفکّر تو کجا!"

"همایون" از جا بلند شد و درحین راه رفتن گفت: "همین جا میخوابی یا توی اتاق؟"

-: "نه ممنون مزاحم نمیشم. برمیگردم خونه".

*: "که چی بشه؟ زن و بچه ات منتظرن؟ یا مریضها پاشنه در مطبو درآوردن؟ بگیر بخواب دیگه فردا بعد صبحونه هرجا خواستی برو".

-: "دستت درد نکنه. همین جا میخوابم. راستی آخرش نگفتی اون چه دستگاهیه که گوشه اتاق گذاشتی".

*: "اگه بگم هم باورت نمیشه. پس بی خیال".

-: "خب حالا تو بگو شاید باورم شد".

"همایون" چند ثانیه مکث کرد. بعد آه بلندی کشید و گفت: "تو که میدونی. من همیشه به مکانیک و فیزیک علاقه داشتم، خیلی بیشتر از پزشکی. اگه اومدم پزشکی فقط به اجبار بابای خدابیامرزم بود که میخواست جلو شوهرخاله هام کم نیاره.  توی تمام این سالها بعد از تعطیل کردن مطب توی خونه روی این دستگاه کار میکردم".

-: "خب بالاخره نگفتی چه دستگاهیه".

*: "ماشین زمان".

-: "فکر میکردم دیگه دست از شوخی برداشتی".

*: "دیدی گفتم باور نمیکنی؟ همه عمر و جوونیمو روی این دستگاه گذاشتم اما ازت خواهش میکنم بهش دست نزن چون اگه خراب بشه دیگه نمیتونم درستش کنم".

-: "مگه خودت درستش نکردی"؟

*: "چرا اما یه بار که با "نوشین" بحثمون شده بود همه جزواتی که درمورد ساخت این دستگاه نوشته بودم آتیش زده بود! همه DVD ها را هم شکسته بود. برای همین درست کردن یکی دیگه از این دستگاه باز هم چندین سال وقت میبره. تازه اگه بتونم هزینه شو جور کنم".

-: "خب از بقیه کمک بگیر".

*: "واقعا فکر میکنی اگه برم بگم دارم یه ماشین زمان میسازم کسی بهم کمک میکنه  یا میفرستنم بخش روان پزشکی"؟!

-: "حالا تا کجا پیش رفتی"؟

*: "نمیدونم. من که جرات نکردم روشنش کنم. شاید برای چند ثانیه بتونی بری به هر زمانی که دلت میخواد. خب من برم برات رختخواب بیارم".

                                                                                                          ****************************************************

"سعید" یک بار دیگه هم پهلو به پهلو شد. اما خواب از سرش پریده بود. با خودش گفت: "یعنی حرفهای "همایون" جدی بود؟ یا باز هم داشت منو سر کار میگذاشت؟ اما اگه راست بگه؟ اگه این دستگاه واقعا ماشین زمان باشه و واقعا کار کنه چی؟ حتی برای چند ثانیه". هوا کم کم داشت روشن میشد، اما از خواب خبری نبود. "سعید" بالاخره تصمیمش را گرفت. شاید این آخرین فرصتش بود. پتو را از رویش کنار زد و از جا بلند شد. گوشی موبایلش را برداشت و چراغش را روشن کرد و به سراغ دستگاه رفت. با کمی جستجو دکمه روشن کردن دستگاه را پیدا کرد و آن را فشار داد. دستگاه "بیب" کوتاهی کرد و روشن شد. بعد از چند ثانیه چند "صفر" روی صفحه نمایش دستگاه ظاهر شد. "سعید" با خودش فکر کرد: "این دیگه چیه؟ نکنه تاریخی باشه که میخوام برم؟ خب کجا برم؟ باید زمانی باشه که بتونم باهاش همه چیزو توی چند ثانیه درست کنم". "سعید" کمی فکر کرد و بعد آرام انگشتانش را روی دکمه های کیبورد دستگاه لغزاند.

-: "خب این از زمان. حالا مکانو چکار کنم؟ فکر کنم باید روی این نقشه مکانو تعیین کنم. خب این هم از این. پس بزن بریم".

کم کم سر و صدای دستگاه زیادتر شد. اول صدای "بیب بیب" بود. بعد صدائی شبیه روشن کردن "فَن". بعد همه چیز محو شد.

                                                                                  **********************************************************************

صدای بلند موسیقی سنتی از بلندگو ها پخش میشد. "سعید" فرصت چندانی نداشت. چشمش را روی ردیف های جلو و بین لباسهای متحدالشکل چرخاند. ناگهان "جمشید" را دید که از جایش بلند شد و به یک ردیف جلوتر رفت. باید عجله میکرد. قدمی به جلو برداشت. سرش گیج میرفت و دهانش خشک شده بود. چند ثانیه بعد پشت سر "خودش" ایستاده بود. ناگهان درد شدیدی در بدنش احساس کرد. پوست بدنش درحال محو شدن بود! اول ماهیچه ها را دید و چند لحظه بعد استخوانها را. دیگر فرصتی نبود. یا حالا یا هیچوقت. دستش را روی شانه "خودش" گذاشت و با بلندترین صدائی که میتوانست در گوش "خودش" فریاد کشید: "با "جمشید" برو".

                                                                                  *******************************************************************

وقتی "سعید" چشمانش را باز کرد هنوز تمام بدنش درد میکرد. چراغها روشن بودند و "همایون" با یک کپسول آتش نشانی در دست بالای سرش ایستاده بود و با فریاد میگفت: "خوبی؟ چکار کردی لعنتی؟ مگه من بهت نگفتم بهش دست نزن؟ حالا کجا رفتی؟ چی شد"؟ "سعید" سرش را بالا آورد.همه جای دستگاه به رنگ سفید درآمده بود و دود سیاهی از بالای آن بلند شده بود. بعد سرش را به سمت "همایون" چرخاند و آرام گفت: "شرمنده. فکر کنم باید به همین سبک زندگی ادامه بدیم. دیگه نمیشه کاری کرد".

نظرات 39 + ارسال نظر
مادر خونه دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:54 ب.ظ Http://n1393.blogsky.com

سالیان سال
هربار میام اینجا میخونم حالم خیلی خوب میشه
این روزا با حال زار به اینجا سرزدم
لبخند نشست روی لبم و دور شدم از دردم
خداحفظت کنه دکتر ربولی حسن کور

خوش اومدین
خوشحال میشم اگه بتونم کمکی کنم
امیدوارم هربار که تشریف میارین اینجا با حال خوب بیائین و با حال بهتر تشریف ببرین

آنی دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:16 ب.ظ http://Ngh2. blogsky.com

عالی بود لذت بردم

خانوم میفرمودید گاوی گوسفندی چیزی قربونی کنیم!
خوش اومدین.
به امید دست به قلم شدن دوباره شما.

Marjan Emami سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:05 ب.ظ

عجب قصه ای، واقعا ماتم برده. داستان زندگی کسی بوده احتمالا. بسیار خوش ساخت و قوی.
دستتون درد نکنه

شما بزرگوارید
کاش فقط داستان زندگی یک نفر بود الان داستان زندگی دهها نفره

ژاوین پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:06 ب.ظ http://zhavin.blogsky.com

در زمینه‌ی قصه‌گویی که زیبا
و در زمینه‌ی مثالی از حقیقت بودن ، ناراحت کننده بود

سپاسگزارم

رهگذر پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:58 ق.ظ

درود دکتر جون .
متن زیبایی بود .
یه پیشنهاد داشتم . نوشته‌های بلند را در ادامه نوشت بنویسید وبلاگتون خلوت‌تر میشه و جستجوی مطالب برای مخاطب ساده‌تر ‌.
مرسی

درود
ممنون
حق با شماست
چشم

زهره چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:23 ب.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

چند ثانیه ای یخ کردم
کلی نوشتم و پاک کردم......
ممنون برای به اشتراک گذاری... نمیدونم خوبه یا بد که اینجور دوراهی ها سر موندن و رفتن و حس یخ کردن بعدش در یک گروهی از ما به طور مشترک نهادینه است......
البته شاید جمشید و جمشیدها هم توصیه ای به خود جوونش کرده باشه و در اپیزودهای بعدی ما رو مهمون کنید...

ممنون از لطف شما
فکر نمی‌کنم مگه چندتا ماشین زمان هست؟

صفا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:55 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

جالب بود بخصوص نتیجه گیری آخرش که تسلیم محض شرایط شدن بود....

سپاسگزارم

معلوم الحال سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 08:54 ب.ظ https://daneshjoyezaban.blog.ir/

سلام
چه عجب بالاخره وبتون درست شد. هر کاری میکردم که بهتون پیام بدم ما تصویر نداریم نمیشد پیام خصوصی گذاشت.
داستان تلخ و قابل تاملی بود. کاش میشد برگشت به عقب و خیلی چیزها رو درست کرد.

سلام
امیدوارم مشکل همه وبلاگها برطرف بشه
سپاسگزارم. ای کاش ...

هوپ... سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 08:06 ب.ظ

اگه ماشین زمان داشتین، به چه تاریخی برمیگشتین و چه تصمیمی میگرفتین؟

شنیدم متاهل شدین
تبریک میگم

منجوق سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:20 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

دکتر چی کار کردی که وبلاگت باز شد . به بقیه هم بگو. هیچکدوم از بلاگ اسکای ها باز نمیشه.

دو کار انجام دادم
۱. پست آخر را کپی کردم و دوباره گذاشتم
۲. برای پشتیبانی بلاگ اسکای کامنت گذاشتم و گفتم اگه قراره اینجا هم مثل میهن بلاگ و پرشین بلاگ نابود بشه لطفا زودتر بفرمایید تا فکری به حال نوشته هامون بکنیم

تیلوتیلو سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:04 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام آقای دکتر
دیدم اینجا میشه کامنت نوشت
این ماشین زمان ذهنم را درگیر کرد
یه یادداشت هم نوشتم که در مورد این ماشین زمان با آقای دکتر حرف بزنیم
سوژه ی نابی هست
این روزها همه چیز کمی سخت تر از معمول و معقول هست .... همیشه توی ذهنم مهاجرت اجباری یکی از منفورترین حس ها بوده و هست ... کاش بهش مجبور نشیم...

سلام
برای شما هم میشه
خوشحال میشم که نظر ایشون را هم بدونم.
واقعا

شکوه شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام آقای دکتر خیلی خوب نوشتید دغدغه های جوانان و دوراهی بین ماندن و رفتن البته الان راهی جز رفتن نمانده هر چند با مشقت زیاد که این مشقت برای پزشکان خیلی خیلی سخت تره نسبت به رشته های مهندسی بعد از گذشتن از هفت خوان رستم تازه امتحانات سخت و جان فرسا که سر راه پزشکان قرار گرفته تا بتوانند دوره رزیدنتی رو شروع کنند ولی بعد شرایط رزیدنتی در امریکا و اروپا نسبت به ایران خیلی انسانی تره حال آنکه در ایران شبیه دوران برده داریه در ضمن کسی نمیتونه منت مالیات و تحصیل رایگان رو رو سر پزشکان و پیراپزشکان بذاره چون باید هزینه تحصیل رایگان رو برای آزاد سازی مدرک به قیمت گزاف بدن و بعد راهی بشن

سلام
ممنون از لطف شما
متاسفانه حق با شماست اوضاع در هیچ زمینه ای اصلا مطلوب نیست

صحرا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:15 ق.ظ http://Sahra95.blogsky.com

آقای دکتر گاهی میشه با رفتن دست تعداد بیشتری رو گرفت، این آقای سعید داستان شما هم جوان بوده و تعریفش از خدمت کمی کلیشه ای وگرنه که هزاران راه برای خدمت هست

کاملا با شما موافقم
همون طور که جمشید بهش گفت خیلی خر بود

نگین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:23 ب.ظ http://sweetheart-n.blogfa.com/

چقدر قشنگ بود!
حتما ادامه بدین !
.
باید میرفت به ۱۸ سالگیش و به خودش میگفت نرو پزشکی

ممنونم.
اگه موضوع دیگه ای به ذهنم رسید چشم.
بله حق با شماست. اینطوری عاقلانه تر بود.

نگار جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:53 ق.ظ https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

خیلی خوب بود. خیلی. ادامه بده دکتر جان.

سپاسگزارم
چشم

افسون پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:46 ب.ظ

وی پی ان جناب دکتر! وی پی ان
هرچند کنایه جالبی داشت با اون کامنت! مهاجرت اجباری مجازی! مهاجر مستقر در وطن!

من که هر روز ناچارم بارها VPN را برای انجام کارهای مختلف خاموش و روشن کنم!
به قول پلویز اسیر شدیم!

افسون پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:27 ب.ظ

قابل تامل بود. قسمت هشدار از آینده هم جالب بود.
اما مهاجرت با جبر شرایط نه از سر تمایل؛ مثل داشتن والدین بد می مونه که خودش بدترین نوع بی کسیه. برای یکی مثل من اگر برم، اونجا انگار یه چیزی همیشه کمه. انگار همیشه مهمون جایی هستی و خونه خودت نیست هرچند بهتر باشه

ممنونم
کاملا با شما موافقم اصلا راحت نیست.
راستی میدونین کنار اسمتون برام پرچم بریتانیا را گذاشته؟!

جان دو پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:37 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

داستان خیلی خوبی بود آقای دکتر مخصوصا که همذات پنداری هم با شخصیت می کردم چون یه موقیعت نصف و نیمه طور شبیه شخصیت اصلی داشتم

سپاسگزارم
امیدوارم هرچه زودتر بتونین ادامه مسیر را هم برین

سارا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:23 ق.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
با خوندن این داستان انگار دچار ترس شدم این فکری هست که توی سر پسر منم هست رفتن به امید زندگی بهتر
ترس نه از مهاجرت و مشکلاتش از اینکه اون چیزیکه توی ذهنش ساخته و پرداخته نباشه
چه میدونم حس های مادرانه است دیگه
خوب نوشتید استعداد ادبیات اتون خیلی خوبه اقای دکتر هیچوقت به اینکه این رشته رو میخوندید هم فکر کردید؟

سلام
حق دارین. به هر حال اونجا هم کسی برای آدم فرش قرمز پهن نمیکنه و باید تلاش کرد.
شما لطف دارید.
وقتی کنکور میدادم فقط به این فکر میکردم با این زور بازو اگه قرار باشه کار بدنی انجام بدم از گرسنگی میمیرم

نازی پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:50 ق.ظ

غمگین بود ولی آروم و متین و به قولی استخون دار من خوشم اومد قشنگ بودش دکتر استعداد شعر و شاعری هم دارین؟

سپاسگزارم
استعدادشو ندارم اما هرچند سال یک بار با برچسب "من هم بلدم" معرهائی اینجا مینویسم.

ندا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:54 ب.ظ http://Diyazpame10.blogfa.com

باید زمانی باشه که بتونم باهاش همه چیزو توی چند ثانیه درست کنم. این جمله خیلی الهام بخش بود و یه تاریخی اومد جلوی چشمم. شیرین بود...
اون قسمتی که همایون درباره منشأ اختلافش با نوشین و از دست دادن اموالش صحبت میکرد طبیعی نبود، شخص شکست خورده ای که پزشک هست خودش رو در اون حد تخریب نمیکنه، مثلا از جفای روزگار میگه یا به جای تقلب میگه زرنگی. یه عنصر تعریف از خود توی وجود همایون بایدباشه به نظرم

سپاسگزارم
حق با شماست باید بهتر درش می آوردم ممنون

دل آرا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:50 ب.ظ

داستان زندگی من رو نوشتید!!!!!

واقعا سعید؟

لیدا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:34 ب.ظ

داستان خیلی قشنگی بود آقای دکتر،چی بگم والا ،ادم تو هیچ زمانی نباید با احساساتش تصمیم بگیره،بخصوص وقتی میتونه از لحاظ علمی تو هر جای دنیا مفید باشه باید بهترین جا رو انتخاب کنه

سپاسگزارم
کاملا با شما موافقم

طیبه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:13 ق.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر
خدا قوت
من از خوندن این داستان کوتاه لذت بردم
سر و ته داشت .کوتاه بود.موضوع هم جالب بود.
ممنون
قلمتون مانا

سلام
ممنون
برای شما خانواده محترم آرزوی سلامتی و شادی دارم

عسل بانو چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:23 ق.ظ

قلم زیبایی دارید.
ولی قصه تون زیادی سیاه بود.
دوره زمونه خیلی بدیه ولی بلاخره وجود دارن افرادی که توی همین ایران، موفق میشن و البته به نظرم تعدادشون هم کم نیست.
به نظرم علاوه بر شرایط جامعه، اشتباهات و تصمیمات نسنجیده خودمون هم در عدم موفقیت مون بی تاثیر نیست.

سپاسگزارم
من منکر چیزهایی که شما گفتید نیستم.

روشنا سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:01 ب.ظ

خیلی قشنگ نوشتین، خصوصا ایده دست روی شونه جالب بود.ولی خوب رفتن و موندن هر دوش پر از مشکلات و سختی ها و گاهی هم پشیمونی هستن. ما انسانهای غمگینی شدیم هرجای دنیا بریم این غم ما رو رها نمی کنه. چون در زمان نادرست و مکان نادرست بدنیا اومدیم، هیچ کاری هم بابتش نمیشه کرد. پایدار باشین و همیشه بنویسین

سپاسگزارم
دقیقا
البته با قسمت مکان نامناسبش موافق نیستم

فرزان سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام اقای دکتر
داستان خوبی بود
ای کاش واقعی نبود
ای کاش اوضاع جوری خوب بود که پزشک هایی که عاشق خدمت کردن بودن میتونستند بدون دغدغه برای هزینه های زندگی به علاقشون بپردازند
ای کاش مهاجرت تنها راه زندگی خوب نبود
توی ایرانم میشه زندگی خوب داشت البته به شرطی که سلامت روانتا در نظر نگیری


هعی ایشالله که ایرانم درست میشه یه روزی

سلام
ممنونم
ای کاش ...

لیلی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:55 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

خیلی باحال بود. کلا از ایده استخوان روی شانه خوشم تومد

سپاسگزارم

آسو سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:44 ب.ظ

سلاو دکتر جان نمیدونم احساس میکنم داستان زندگی خودتونه با کمی تغییرات؟

سلام
نه بابا من دیگه این قدر هم از مرحله پرت نبودم

لیمو سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:24 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

آخی این زندگی هممونه انگار همیشه یه ندایی شنیدیم اما فکر کردیم کاری که داریم میکنیم درستتره و امکان نداره دیگه از این بدتر بشه. :((

دقیقا

نسیم سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:33 ق.ظ

قلمتون قشنگ بود من خوشم اومد
ممنون

سپاسگزارم

منجوق سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:29 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

چقدر غمناک بود این داستان.

واقعا

امید سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:18 ق.ظ

نسل ما چقدر دلش میخواد از این دستگاهها داشته باشه

که بره و دیگه برنگرده

دزیره سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:16 ق.ظ https://desire7777.blogsky.com/

چه غمناک متاسفانه داستان نسل ما

متاسفانه

ن. سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:47 ق.ظ

نه گذشته را میشه کاری کرد و نه آینده را میشه ساخت
فقط تکرار مکرراته تا روزی که مرگ برسه

دیگه این قدر هم بدبین نباشین!

امیر حسام دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:51 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام. ممنون. مطالعه کردم.
استعداد داستان نویسی دارید فقط هیجان داستان خیلی بالا نبود.

سلام
از لطفتون ممنونم.
قبول دارم. بالاخره من که نویسنده حرفه ای نیستم.

مریم دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:42 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید‌
ان شالله که از گذشته درس بگیریم برای ساختن زمان حال و ساختم آینده ی بهتر
و واقعا استعدادتون در داستان نویسی قابل تحسین هست به امید روزی که داستان‌هاتون رو به کتاب تبدیل کنید تا دیگران خارج از وبلاگ هم از آن بهره کند بشوند

سلام
ممنون از لطف شما
اما من همچنان بعید میدونم کسی برای این خزعبلات پول بده!

نرگس دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:56 ب.ظ http://joqdebaroonkhorde.blogfa.com/

خیلی جالب بود:)
یاد فیلم آلیس آنسوی آینه افتادم که زمان بهش گفته بود گذشته رو نمیشه تغییر داد فقط میشه ازش درس گرفت!
ولی واقعا اگر میشد چی میشد:))

سپاسگزارم
متاسفانه این فیلم را ندیدم.

بی نام دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام اقای دکتر
معذرت میخوام بابت کامنت نامرتبطم
اگه توی ازمایش خون کلسترول لب مرز و تری گلیسیرید نرمال باشه علتش چیه؟
علتش میتونه غذای چربی باشه که روز قبل خوردع شده(مثل کله پاچه)؟

سلام
خواهش میکنم
درواقع غذاهای حیوانی تنها منبع ورود کلسترول به بدن هستند. پس احتمالی که شما میدین کاملا منطقیه. اگه لب مرز باشه که نیازی هم به دارو نیست و فقط باید مراعت کنین.
اگه میتونین چند هفته دیگه هم مجددا آزمایش بدین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد