جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (10) (شروع دوباره)

سلام

این داستانچه را سال 1395 نوشتم و از اون موقع تا به حال فکر میکردم توی وبلاگمه. حتی کامنتهائی که یکی دوتا از دوستان برای این پست گذاشته بودند هم یادمه. اما یه روز هرچقدر توی وبلاگ دنبالش گشتم پیداش نکردم. دیگه نمیدونم بلاگ اسکای خورده بودش؟! یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود.

تا این که وسط اسباب کشی تصادفا اونو درحالی که روی کاغذ نوشته شده بود پیداش کردم. خدا رو شکر کردم و نگهش داشتم که بگذارمش توی وبلاگ که ماجراهای پست پیش، پیش اومد!  و حالا میگذارمش اینجا. اگه قبلا این داستانو خونده بودین لطفا بهم خبر بدین.

                                                                                        ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++                                                                                                               

یکی از کارگرها فریاد زد: "تا مثل هرروز سهمیه مونو ندین از کار هم خبری نیست." چندتای دیگه از کارگرها هم که نزدیک او ایستاده بودند حرفشو تائید کردند. سرکارگر جلو اومد. روبروی کارگر ایستاد و گفت: "خودت هم میدونی تصمیم گرفته شده سهمیه ها قطع بشه و این کار هم به نفع شماست نه به ضررتون. دیگه اصلا حواستون به کارتون نیست و مهم ترین علتش هم همون سهمیه های روزانه است که داری این قدر براشون سروصدا به پا میکنی." کارگرگفت: "خودم همه این حرفهایی که زدی میدونم اما قبول کن وقتی یه مدت طولانی یه چیزیو به صورت روزانه به یکی میدی دیگه نمیشه به این راحتی قطعش کرد. اون از پارسال که یکدفعه سهمیه هامونو قطعش کردین و بعد از چند روز مجبور شدین دوباره وصلش کنین و این هم از حالا که میخواین کم کم قطعش کنین. سهمیه ما داره هر روز کمتر از دیروز میشه. تا امروز تحمل کردیم و چیزی نگفتیم امادیگه نمیتونیم."

سرکارگر گفت: "میدونی که تصمیم در این مورد با من نیست. هیئت مدیره این تصمیمو گرفته. هرروز سهمیه این بخش میرسه و من هم بین همه تون تقسیمش میکنم. دیگه اگه کمه یا زیاده با من نیست. اگه مشکلی دارین با هیئت مدیره مطرح کنین."

کارگر گفت: "فکر میکنین نمیدونیم؟ بهمون خبر دادن مقدار این سهمیه ها اون بیرون داره روز به روز بیشتر میشه اما فقط سهمیه ماست که داره هرروز کمتر میشه. به هرحال من نمیدونم همه بچه ها تصمیم گرفتن کارو متوقف کنن تا وقتی که سهمیه برسه."

چند ساعت گذشته بود. خیلی از کارگرهای کارخونه دست از کار کشیده و به جای کار سرجاشون ایستاده بودند و درجا میزدند. کل کارخونه از ضربات پای کارگران به لرزه دراومده بود. دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نبود. نه از دست سرکارگر و نه حتی از دست هیئت مدیره.

چند دقیقه بعد یکی از کارگرها فریاد زد: "نگاه کنین بچه ها! انگار سهمیه ها رسیدند." یک لحظه همه جا به هم ریخت و همه کارگرها به سمت سهمیه هاشون هجوم بردند. چند دقیقه ای همه جا آروم شد تا این که یکی از کارگرها داد کشید: "اه اه اه این دیگه چیه؟ بچه ها میخوان مارو گول بزنن. سهمیه های تقلبی برامون فرستادن. بچه ها! باز هم پاکوبیدنتونو شروع کنین."

                                                                                       *********************************************************                                                                                                                       

مرد جوان به دم در که رسید ایستاد و یک لحظه مکث کرد. بعد سرشو بالا برد و به تابلو خیره شد. آروم زیر لب گفت: "نه دکتر! از تو هم کاری برنمیاد. نه تونستم یکدفعه بگذارمش کنار، نه کم کم قطعش کنم و نه داروهای تو برام اثری داشت."

مرد جوان برگشت. از خیابان رد شد و چند لحظه بعد توی پارک روبروی خیابان بود. نگاهشو به اطراف چرخاند و وقتی چشمش به "ساقی" افتاد بی اختیار لبخند زد. دستش را داخل جیبش برد و تنها اسکناس داخل جیبش را بیرون کشید. میدانست که تا چند دقیقه دیگر لرزش بدنش متوقف خواهد شد. در طرف دیگر خیابان چراغ های تابلوی مرکز ترک اعتیاد یکی یکی روشن میشدند و با درخشش خود توجه همه را به خودشان جلب میکردند.

بعدنوشت: ظاهرا خیلی از دوستان متوجه مفهوم داستان نشدن. هر سلول بدن یک آدم معتادو به یک کارگر تشبیه کردم که هرروز منتظر سهمیه موادشه و کل بدنو به یک کارخونه.

پ.ن1. حدود یک هفته است که باجناق اول دوباره راهی ویلاشون توی شمال شده (به خدا ما نرفتیم) و باتوجه به این که باجناق دوم هم هنوز نیومده فعلا توی اون آپارتمان تنهائیم. یه سری اخبار تائید نشده هم به دستمون رسیده که باجناق دوم کلا تصمیم داره خونه شونو بعد از تکمیل بفروشه و با فروختن خونه فعلی شون اصولا از ولایت بره. اگه این اتفاق بیفته رویای زندگی سه خواهر در کنار هم اصولا محقق نخواهد شد.

پ.ن2. روز جمعه گذشته به آقائی که قرار بود فیبر نوری خونه رو بکشه زنگ زدم و گفتم: قرنطینه تون تموم نشد؟ گفت: حالم بدتر شد و توی بیمارستان بستری شدم! بعد هم شماره یکی از همکارانشو داد. به ایشون زنگ زدم که اومد و برای ما و باجناق دوم سیم کشی کرد. (باجناق اول گفت ما اصولا تلفن ثابت لازم نداریم!) قراره هفته آینده شماره تلفن و بعد هم مودم ویژه فیبر نوری را بگیرم و اگه اتفاق خاصی نیفته پست بعدی با وای فای گذاشته میشه. (به قول یکی از دوستان ماجرای فیبر نوری این خونه خودش میتونست یه پست کامل باشه!) توی خونه قبل حجمی از اینترنت گرفته بودم که هیچ وقت تموم نشد ولی با اینترنت مخابرات اون حجم خیلی گرون تر بود. پس یه حجم خیلی کمتر گرفتم اما قیمتش هنوز بالاتره! اما قراره سرعتش خیلی بیشتر از خونه قبل باشه.

پ.ن3. روز دوازدهم اردیبهشت، معلم عماد (که قبلا هم درباره اش نوشتم) توی فضای مجازی درس داد و آخر درس گفت: "راستی روز معلم هم مبارک، خاک توی سرتون که یک نفرتون هم تبریک نگفت!" پس اجازه بدین همین جا روز کارگر و روز معلم و روز ماما و روز دندان پزشکو با تاخیر تبریک بگم. روزی را که یادم نرفته؟!


نظرات 26 + ارسال نظر
کیانا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:01 ق.ظ

اگر اون حرف رو یه معلمی از مدرسه هلی بچه های ما میزد خانواده ها کل ابا اجدادش رو یک جا میاوردن عیادتش!! ینی تا ب غلط کردن نمی نداختنش اروم نمیگگرفتن!!
اینکه تو فضای مجازی ک میدونه همه مامان باباها هستن اینطور میگه خدا میدونه چ فحشهای تو مدرسه یاد بچه ها میده
کوتاهی پدر مادراست ک هیچی نکفتن.حتما کلی ام بهش خندیدن!! روز اول اخرم نداره مدیر باید پاسخگو باشه

کاملا با شما موافقم
الان که میدونن صحبتهاشون توی خونه شنیده و احتمالا ضبط میشن اینه وای به حال سر کلاس

معلوم الحال جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام مجدد
داستان جالبی بود. البته خوشحالم بعد از اضافه شدن پی نوشت خوندمش

سلام
ممنون

zahragoli سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 01:06 ق.ظ http://zahragoolii.blogfa.com

سلام
چه تشبیه جالبی تا توضیحات رو نخوندم متوجه نشدم ولی حس میکنم قشنگی داستان به این بود که بعد از توضیحات دوباره بخونیش و لذت ببری ، مثل فیلمایی که بعد از نقدشون تازه متوجه نکته های فیلم میشی…

سلام
از لطف شما سپاسگزارم

سودا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام آقای دکتر
منم متوجه ایهام داستان نشدم اما به قول خانم شارمین، بشر اعتیاد و عادت های زیادی داره و به نظرم بدترینش اعتیاد به فکر کردن و از فکری به فکری پریدنه! اگه بتونیم ذهن رو با تفکرات زائد تغذیه نکنیم، تازه زندگی و خلاقیت شروع میشه. ما معتاد به فکر کردینیم ، اگه هیچ مسئله ای هم نداشته باشیم در حالی که نشسته ایم یک مرتبه یاد مسئله ای در چندین سال پیش می افتیم یا نگران مسئله ای در آینده میشیم و لحظه ی حال خودمون رو بر سر توهمات و چیزهای مجازی( گذشته و آینده) از دست میدیم.چرا؟ چون فکر می کنیم با فکر کردن کاری انجام میدیم در حالی که زیر این تفکرات،باید به عدم و یکتایی پیوست تا راه حل ها برسد.( بحثش مفصله)
کتاب سکون سخن می گوید از اکهارت تله در این زمینه بسیار جالبه، البته شاید خونده باشید، جسارت منو ببخشید.

معلم عماد جون هم، هر چند که باید ازشون تقدیر و تشکر میشد، اما خیلی رنجیده که این کلمه رو به کار برده!

سلام
ممنون از لطف شما
متاسفانه میزان مطالعه متفرقه من چند ساله که عملا در حد صفره
باید یه کاری هم در این مورد بکنم

افق بهبود چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:36 ق.ظ http://ofogh1395..blogsky.com

خوب باید اعتراف کنم وه منم تا توضیحاتتون رو نخوندم متوجه نشدم داستانا بهم ربط داره
ولی خیلی خوب بود
حقق بدین نفهمم ‌آخه خیلی فنی تخصصی بود در حوزه ی خودتون

ممنونم
دارم به این نتیجه میرسم که ایراد از نوشتن من بوده
چرا وبلاگتون باز نمیشه؟
آهان دوتا نقطه گذاشتین!

سارا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:36 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
تا وقتی نرسیده بودم به اون قسمت از داستان که مرد رفت توی پارک تصورم ابن بود که اون سهمیه اون سلولها غذا بوده و اون شخص رژیم گرفته بوده اون لرزشش هم ناشی از گرسنگی بوده بعد متوجه شدم داستان ساقی و اینا بوده
خیلی جالب بود قلم خوبی دارید

سلام
ممنون
اگه غذا بود نمیشد بنویسم مقدارش اون بیرون داره بیشتر میشه!

ندا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 10:13 ق.ظ http://diyazpame10.blogfa.com

طرز صحبت کردن کارگر-سلول ها مناسب تیپ شخصیتیشون نبود.

سلولهای بیچاره تقصیری ندارند که مدیر کارخونه به سهمیه ها عادتشون داده
ممنون

رافائل یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 06:30 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

خوب ما خودمون رو همیشه کارگر به حساب میاریم چه سر کار باشیم چه بیکار باشیم.

شما که هرجا هستید پیش از هرچیز تاج سر ما هستید
موفق باشید

شارمین یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:14 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
اقای دکتر، جسارتا، هیچ وقت نگید مطمئنم معتاد نمی‌شم! هیچ کدوم از معتادها نه فکرش رو می‌کردن نه قصدش رو داشتن. ان شالله که همیشه ازتون دور باشه ولی خودتون حتما بهتر از هر کسی می‌دونید خیلی از ورزشکارها و پزشکا و تحصیلکرده‌ها و... رو هم داریم که متاسفانه معتاد شدن. و فکر می‌کنم یکی از دلایلش همین باشه که خودمون رو خیلی ازش دور می‌دونیم. و فکر می‌کنیم اونا ضعیف بودن و ال بودن و بل بودن که معتاد شدن ولی ما همچین آدمایی نیستیم. درسته بخشی از فرایند معتاد شدن به انتخاب آدم‌ها برمی‌گرده ولی این همه‌ی ماجرا نیست. عوامل گسترده و پیچیده‌ای تو این زمینه نقش داره و لزوما ما بهتر و برتر و عاقل‌تر از معتادها نیستیم. هر کدوم از ما هم تو زندگیمون اعتیادها و عادت‌هایی داریم که به خودمون و اطرافیانمون ضررهای کوچیک یا بزرگی وارد می‌کنه ولی قادر به ترکش نیستیم؛ بدون این که تحت تاثیر ماده‌ی بیرونی باشیم. ما هم خیلی وقت‌ها دچار وسوسه‌های شدیدی میشیم که با وجودی که می‌دونیم به ضررمونه، نمی‌تونیم مقاومت کنیم و انجامش می‌دیم. خیلی وقت‌ها کاری رو که ضررش رو تجربه کردیم دوباره انجام می‌دیم و به اصطلاح از یه سوراخ دو بار گزیده می‌شیم. اینا همون چیزائیه که معتادها هم انجام می‌دن. منتهی چون تحت تاثیر موادن، شدیدتر و پررنگ‌تر از ما.

ضمنا حتما می‌دونید بعضی از نظریه‌هایی که در مورد علل اعتیاد هست، اعتیاد رو به ژنتیک ربط می‌دن. یعنی بعضی آدم‌ها ذاتا بیش‌تر در معرضش هستن. پس نمی‌شه گفت صرفا انتخابه و بیماری نیست.



خیلی خیلی عذر می‌خوام و امیدوارم که حمل بر جسارت نباشه این توضیحات. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این‌ها رو بنویسم یا نه. راستش منم قبلا همین تفکرات رو داشتم. ولی وقتی با چند نفری مواجه شدم و حرف زدم که قبل از اعتیادشون، همه چیز تموم به نظر می‌رسیدن و خودشون یا خونواده‌هاشون نگاه تحقیرآمیزی به معتادها داشتن، واقعا دلم لرزید و به خودم گفتم هیچ کس از فردای خودش خبر نداره.

سلام
حق با شماست شاید زیادی از خودم مطمئنم.
ممنون برای توضیحتون
من ربولی هستم، یه معتاد

رافائل یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:32 ق.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام آقای دکتر.‌
داستان جالبی بود. سهمیه های کارگرها رو خیلی وقته قطع کردن
بابت فیبر نوری تبریک میگم.
گاهی تنهایی هم بد نیست.
بابت تبریکات شما ممنون. من یکی مدتهاست از این تبریکات و روزها گذشتم. نمیدونم چرا دیگه چیزی بدام مهم نیست.

سلام
ممنون
همیشه به آنی میگم من از تنهائی لذت میبرم!
ممنونم اما هیچکدوم که شامل حال شما نمیشد

نسرین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:50 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

پوزش میخوام، اعتراض را به اشتباه تعرض نوشتم.
در ضمن در کامنت اولم فراموش کردم از لطفتون تشکر کنم. صمیمانه میگم که شرمنده ام می کنید.

آهان
از اون لحاظ
خواهش

مریم شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:45 ب.ظ http://http,//mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خدا قوت و پرتوان باشید
الهی که ریشه ی فقروبیکاری و ریشه ی تمام مشکلاتی که باعث به وجود آمدن اعتیاد میشه با کمک خدای مهربون و اسبابش که روانشناسان و جامعه شناسان و پزشکان و خانواده ها و افراد جامعه و مددکاران اجتماعی
و همکاری خود فرد و آموزش و پرورش از بین بره الهی آمییییین
سپاس از داستان خلاقانه ی شما

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
قدم نورسیده هم مبارک

شیرین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام دکتر
من فکرکردم دوتاداستان کوتاهه که بهم ربطی ندارن
اولیش اینه که با اتحاد میتونیم بحقمون برسیم
دومیشم اینه که بجای اینکه اساسی مشکل روحل کنن اولین وراحتترین راهو انتخاب میکنند
ظاهرا اصلا داستان یه چیزه دیگس!ببخشید من متوجه نشدم
یاد یه فیلمی افتادم که یه نشست خبری بودباکارگردان
یکی ازمنتقدین ازیه سکانس تعریف کردوگفت تواین سکانس خیلی قشنگ بااستفاده ازفلان نماد این مفهومو رسوندین و....
کارگردانه باتعجب گفت اااا؟واقعا /من اصلا همچین منظوری نداشتم خوشحالم که این برداشتو کردین!
حالا حکایت منه ولی برعکسش

داستانتون خیلی کلیه یکم به جزئیاتم بپردازین جالب ترمیشه
اون سهمیه چیه که بایدبه کارگرا بدن ونمیدن ولی بیرون از کارخونه روزبه روز داره بیشترمیشه وبه بقیه میدن؟

روزجهانی مادر یادتون رفت!
معلم عماد انتظارداشته یه تبریک خشک وخالی بشنوه دیگه
خستگی به تنش مونده
گرچه میتونست باادبیات بهتری گله کنه تا بچه ها بیشترشرمنده بشن نه معترض

سلام
اختیار دارین
چشم الان یه توضیح اضافه میکنم
واقعا

مهرو شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
آقای دکتر داستان گنگ بود
وقتی تموم شد با خودم گفتم خب چه ربطی به هم داشت؟
بعد از کامنتها متوجه شدم

سلام
شرمنده الان توضیح میدم

نسرین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:43 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

سبک ایجاز در این داستان کوتاه خیلی جالب بود که سلول های بدن یک معتاد به وضع اسفبار یک کارگر که به حق و حقوقی عادت کرده و دیگه مقدار اولیه براش کافی نیست هشیارانه بود.
متاسفانه گاهی ما خواننده ها اونقدر به ساده خوندن عادت داریم که به سبک های دیگه نمی پردازیم.

در مورد معلم عماد من فکر می کنم انتظار زیادی بجز یه تبریک نداشته. یه عذرخواهی کوچک و قدردانی زبانی میتونه دلشو به کارش گرمتر کنه. تو اینجور فکر نمی کنی دولفین جان؟ چرا میگی باید بهش تعرض بشه؟!

سلام
ممنون
واقعا
تعرض بشه؟

صفا شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:05 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

من هم بعد از توضیحات متوجه موضوع داستان شدم . من هیچچ وقت نمیتونم با اعتیاد به عنوان یک بیماری برخورد کنم . اون رو یک انتخاب آگاهانه میدونم که باید فرد مورد نظر رو کنار گذاشت .
به معلم هم باید تذکر داده میشد .

پس باید یه توضیح اضافه کنم
کاملا موافقم
من هر بیماری که بگیرم مطمئنم که هیچ وقت معتاد نمیشم!
احتمالا چون آخر سال تحصیلیه کسی حالشو نداره!

زری .. شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 10:50 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام، دکتر من هم نفهمیدم بدن را به کارخونه تشبیه کرده اید، فکر کردم یه کارخونه ای هست که هدفش بازپروری معتادین هست اما خودشون باز هم اصرار دارند بر همون مشکلات پیشین باقی بمانند و در واقع با اونهایی که میخواهند بهشون کمک کنند، همکاری نمیکنند. بنظرم اگر دوست دارید خواننده متوجه این تشبیه بشه، باید یه جوری تو داستان چند تا کد بذارید که ذهنمون را به اون سمت سوق بده.
دم همکلاسی های عماد گرم که وقتی دلشون نمیخواسته، هیچ کدوم خودشون را مجبور نکردند مطابق عرف تبریک بگویند .
من هم نخونده بودم این داستان را.

سلام
ممنون
پس فکر کنم ببینم چطور میشه بهترش کرد
واقعا
ممنون

مهربانو شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:05 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

" مقدار این سهمیه ها اون بیرون داره روز به روز بیشتر میشه "
بدبختی همینجاست
اعتراف میکنم متوجه منظور داستان نشدم از کامنت شارمین جانم و جواب شما به هوپی جان متوجه شدم .
گنگ بود بالام جان

اقتصاد دانان خوبی هم هستند قیمتش هم بالا نرفته!
شرمنده ظاهرا خیلی از دوستان متوجه نشدن

نسرین شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:53 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

مساًلهء اعتیاد همیشه یکی از زجرآورترین دردهای مضاعف بشر بوده. شما در این داستان ظریف و دقیق وصفش کردین که شاید بخاطر شغلتونه. تشابه جالبی بود.
اسم داستان بسیار زیبا و بامسما انتخاب شده بود.

از لطف شما ممنونم

لیدا شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:38 ق.ظ

با احترام،اولِ داستانو خوندم خوشم نیومد ،دیگه نخوندمش.اما معلم عماد،چی بگم والا.رد داده انگاری‌.در مورد باجناق ،از قدیم گفتن باجناق فامیل نمیشه.

اختیار دارین نظرتون محترمه درباره معلم عماد هم چی بگم؟
راستشو بخواین اگر باجناق نبود این خانه هم نبود!

شارمین جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 11:44 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
منم مث هوپ قسمت اول داستان رو متوجه نشدم. ولی وقتی جوابتون بهش رو خوندم و دوباره خوندم، واقعا حس متفاوتی داشت. کاش یه تغییری می‌دادید که خواننده بدون نیاز به توضیح خودتون متوجه منظور می‌شد. البته نمی‌دونم، شاید بقیه متوجه شده‌ن.




پ.ن۳: ۹ اردیبهشت رو یادتون رفت!

سلام
مال سال 95 بود جوون بودیم و جاهل ببخشید
اونو که رسما توی وبلاگ خودتون بهتون تبریک گفتم

دلفین جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 11:12 ب.ظ http://dolfin2021.blogfa.com/

دکتر همچنان فکرم پی معلم عمادِ. میگم چرا والدین باهاش برخورد انظباطی نمیکنند؟
یه خاطره بگم از منشی دکتری که شبیه ایشون بود ؛ با دوستم رفته بودم مطب برای کارای پوستش. نیم ساعت زود رسیدیم و کسی بغیر از منشی و خدمه نبود ، منشی که ما رو دید بدون هیچ حرفی شروع به بلند حرف زدن کرد که چرا قبلش تماس نگرفتید بهتون نوبت نمیدم و داد میزد .
دوستم طفلک یخ زده بود ( یک خانم رئیس و بسیار متشخص) با تعجب به رفتار منشی نگاه میکرد و زبونش بند اومده بود . همونجا دیدم نمیشه این خانم رو بی جواب گذاشت ، من که همه میگن چه آرومی طوری اون خانم رو ساکت کردم که بلند شد و چند بار تعظیم کرد و عذر خواست ... بهش گفتم نمیخواهی نوبت بدی خب نده ولی یاد بگیر مودب باشی ، اینجا می مونم تا دکتر بیاد و بدونم که.........
خلاصه بعد اون هیچ وقت نشنیدم بی احترامی کنه !

شاید چون دیگه سال تحصیلی داره تموم میشه! میگن دیگه ارزششو نداره
عجب! خوب کاری کردین

دلفین جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 11:02 ب.ظ http://dolfin2021.blogfa.com/

عیدتون مبارک باشه دکتر جان.

معلم عماد حالم رو گرفت چرا اینجوریه ؟ چه طرز برخورد با بچه هاس آخه؟

ممنون
چه عرض کنم؟

x جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:56 ب.ظ http://Malakiti.blogfa.com

نفهمیدم کاش واضح تر می گفتین
سهمیه روزانه چی بوده؟!
مواد غذایی ؟!
سایز مواد....؟!

بدنو به یه کارخونه تشبیه کردم و سلولهای بدن یه آدم معتادو به کارگرهای کارخونه.

طیبه تی تی جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:55 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر
روز جهانی و همچنین روز ملی دوقلوها هم مبارک(۲۲اردیبهشت و البته روز جهانی ریاضیات تولد خانم مریم میرزاخانی)
اگر خانم دکتر هوپ در کامنت سوال نمی کردند و جواب نمی دادید ،به هیچ وجه متوجه داستان نمی شدم.
ولی بعد از کامنت خانم دکتر مجددا داستان رو مطالعه کردم، خیلی جالب بود،خلاقانه بود

سلام
اصلا از وجود این روز خبر نداشتم. راستی کسی از دوستان دوقلو داره؟
شرمنده

هوپ... جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام
نه من این داستانچه رو نخونده بودم. یعنی به کارگرا سهمیه روزانه مواد میدادن؟

مرسی که با تاخیر تبریک گفتین :-)))

سلام
ممنون
نه هر سلول بدنو یه کارگر تجسم کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد