جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (16) (ناراحتیِ دیگه) + پی نوشت

سلام

هوا دیگه سرد شده بود و عشایر از اون منطقه رفته بودند. برای همین تعداد مریضها حسابی کم شده بود. ساعت حدود هشت شب بود. گه گاه مریضی میدیدم و بعد سری به وبلاگ میزدم و به کامنتها جواب میدادم. بعد سری به وبلاگ دوستان میزدم تا ببینم چه خبره.در همین زمان بود که یک دختر حدودا بیست ساله اومد توی مطب. پسری که همراهش اومده بود هم میخواست بیاد توی مطب که نمیدونم چرا پشیمون شد و همون بیرون و توی سالن ایستاد. دختره اومد و روی صندلی نشست. گفتم: بفرمایید. گفت: سرما خوردم. گفتم: از کی؟ گفت: دو سه روز هست. خب ظاهرا که مورد خاصی نبود. یک معاینه معمولی برای سرماخوردگی کردم و بعد هم داروهای معمول سرماخوردگی را براش نوشتم. درحال نوشتن آخرین قلم داروها بودم که همین طوری ازش پرسیدم: دیگه که هیچ مشکلی نداشتین؟ وقتی دیدم سکوت کرده یه نگاه بهش کردم و جا خوردم. اشک توی چشمهای دختر جمع شده بود و وقتی دید دارم بهش نگاه میکنم گفت: چرا دارم! گفتم: خب بفرمایید.

گفت: قرار بود پنجشنبه هفته پیش جشن نامزدیم باشه. اما چند روز قبل از پنجشنبه یه اتفاقی افتاد و فهمیدم درواقع اون آقا داشته منو بازی میداده و همه چیز به هم خورد.

شنبه که رفتم  دانشگاه دیدمش. اون هم منو دید. هر چقدر که سعی کردم دیدم نمیتونم ازش متنفر باشم. هنوز هم دوستش دارم حتی باوجود این کاری که باهام کرد. امیدوارم خوشبخت باشه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشه.

من هیچ وقت آدم مناسبی برای دلداری دادن نیستم. نه توی مراسم ختم نه جاهای دیگه. حالا منو تصور کنین درحالی که متحیر موندم که الان چه جای این صحبتهاست؟ و از طرف دیگه میدونم که نیاز داشته این حرفها را به کسی بگه تا کمی سبک تر بشه. اما از طرف دیگه اون قدر حرفهاش (حتی باوجود غمگین بودن) غیرمنتظره بود که حتی بعید نبود خنده ام بگیره. پس تنها کاری که کردم این بود که نوشتن نسخه شو تموم کردم و کد رهگیری داروهاشو روی کاغذ نوشتم و کاغذو جلوش گذاشتم روی میز و بعد گفتم: انشاءالله که درست میشه. اما خودمونیم اون شب کلا حالم گرفته بود.

پ.ن1. عسل گفت: منو میبری خونه دوستم .....؟ مادرش فوت کرده امشب مراسم دارن. گفتم: باشه. شب بردمش دم خونه دوستش و قرار شد یکی دو ساعت بعد برم دنبالش. توی راه به دوستش زنگ زد و با هم هماهنگ کردند. وقتی رسیدیم اونجا دوستش دم در خونه منتظر بود و گفت: پس کجا بودی تا حالا؟ من داشتم تنهایی گریه میکردم! یکی دو ساعت بعد که رفتم دنبالش دیدم دونفره توی حیاط دارن بازی میکنن! عسلو سوار کردم و گفتم: انگار دوستت خیلی هم ناراحت نبود! گفت: مادرش آلزایمر زودرس گرفته بوده و اصلا دوستمو یادش نمی اومده. هر روز بهش میگفته: تو توی خونه ما چکار داری برو بیرون. یک بار کل کتابهاشو پاره کرده چندبار تکلیفهایی که نوشته بوده و هرکاری میکرده تا دوستم از این خونه بره. درحالی که به بقیه بچه هاش کلی محبت میکرده! کم کم کار به جایی رسیده که مادرشو توی چند ماه آخر توی آسایشگاه بستری کردن تا کمتر اذیتش کنه. به نظرت چقدر باید ناراحت باشه؟

پ.ن2. این ماجرا نه اون قدر طولانی بود که یک پست کامل بشه نه اون قدر جمع و جور بود که بخشی از یک پست خاطرات باشه. پس با این پی نوشت تبدیلش کردم به یک پست. ببخشید.

پ.ن3. از دیروز آمار بازدید وبلاگم صفره و حتی آخرین وبلاگی که از اون وارد وبلاگم شده اند مال جمعه است. یادم افتاد به اون بنده خدایی که گفته بود گیریم کسی به من رای نداده من که خودم به خودم رای دادم! به پشتیبانی خبر دادم تا ببینم چی میشه؟ یا نکنه همه وبلاگها همین طور هستند؟


نظرات 39 + ارسال نظر
مارال دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1403 ساعت 05:56 ق.ظ https://mypersonalnotes.blogsky.com/

بلاگ اسکای خیلی قاطی میکنه

بله اما خوشبختانه داره درست میشه.

درسا آزاد سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1403 ساعت 01:32 ق.ظ https://insideout.blogfa.com/

چقدر دلم برای اون دختر سوخت. چقدر رنج کشیده و چقدر رنج خواهد کشید. هیچوقت نمیشه از روی چهره یا واکنش یا گریه کسی توی مراسم ختم عزیزش چیزی رو نتیجه گیری کرد. من توی مراسم ختم معمولا خنده م میگیره و این واکنش واقعا ارادی نیست.

در مورد امار بازدید، من فکر میکردم مشکل بلاگفا (وبلاگ خودم) هست ولی گویا از بلاگ اسکای بوده چون من به مدت چند روز نتونستم هیچ کدوم از ادرسهای بلاگ اسکای از جمله وبلاگ شما رو باز کنم. احتمالا به زودی حل میشه.

بله. امیدوارم به موقع با فرد مناسبی آشنا بشه.
نخیر. متاسفانه بلاگ اسکای مشکل پیدا کرده. امیدوارم درست بشه.

شیرین شنبه 15 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:50 ق.ظ

سلام دکتر
کامنت من چرا نیست؟؟
درمورد دوست عسل جان خداروشکر که انقدر وابسته به مادرش نبود وازرفتن مادرش خیلی اذیت نشد گرچه وقتی بزرگترشد جای خالی مادرشو هیچکس نمیتونه واسش پرکنه ومحبت مادرانه میخواد
درمورد اون دخترخانومی که اومدمطبتون والا من بیشتر واسه آنی ناراحت شدم وقتی ناراحت باشه غمگین باشه دلش بگیره شمانمیتونی دلداری بدی؟؟؟؟ این بـــــــــــده !
هرچقدرم مهربون ودلسوز باشین ولی نتونین یه خانومو آروم کنین
.......
دکترجان تمرین کن یادبگیری
نمیشه که نه تمیزکاری بلدی نه دلداری دادن!

سلام
باور کنید من بی تقصیرم. هرچه فریاد دارید بر سر بلاگ اسکای بکشید.
کاملا با شما موافقم. حالا شاید تا اون موقع یه مادر جدید هم پیدا کرد!
آخه اگه دلداریش میدادم هم باز برای آنی ناراحت میشدین

مامان یک فرشته شنبه 15 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:06 ق.ظ http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

سلام
برای این پست نظر گذاشته بودم ولی ندیدم احتمالا کار بلاگ اسکای هست بنابراین دوباره مینویسم
مورد اول اون پسره که با دختره اومده بود یعنی همون نامزدش بود؟؟
یعنی اون فهمیده بود ممکنه چیزی بگه که نیومد داخل ؟

سلام
کامنتی از شما ندیدم. احتمالا خود بلاگ اسکای قورتش داده.
فکر نمیکنم. شاید برادرش بود.

ندا شنبه 15 دی‌ماه سال 1403 ساعت 07:40 ق.ظ

سلام وقتتون بخیر
از روز چهارشنبه وبلاگهایی که آدرس بلاگ اسکای داشتند باز نمیشد مثل وبلاگ شما و گولو جان و ... شاید دلیل آمار بازدید پایین همین بوده.

سلام
بله بلاگ اسکای که مشکل داره. اما بازدید من کلا صفر بود. (و هنوز هم هست)

مریم پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:42 ب.ظ

مرسی که جواب دادین
دخترم 10 سالشه جایی که موهاش کم شده شایدبهش بگن سکه ای ولی بصورت دایره کم نشده وقتی موهاشو ازفرق بازکنه خطی که باریکه دقیقا نز دیک فرق سرش یه کوچولو پهن شده دردوخارش هم نداره. قرمزهم نشده
منم خیلی اتفاقی متوجه شدم
چون بچه س فکرکردم دکترش بایدمتخصص اطفال باشه

خواهش میکنم
پس سکه ای نیست.
گاهی از محکم بستن موها میشه. اما باز اگه به متخصص نشون بدین که مطمئن تره.

آکتاداس پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام
شما دعوت شدین به کانال تلگرام آکتاداس
آیدی Aktadas

سلام
ممنون از دعوتتون

مریم پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 03:12 ب.ظ

ببخشید من یه سوال داشتم میشه لطفا راهنمایی کنید
دخترم سالشه موهاش بلند وپرپشته چندر روزپیش دیدم موهای وسط سرش کم شده البته به پوست سرنرسیده حالت طاسی نداره ولی خیلی کم شده
باید به چه دکتری مراجعه کنم ؟
تاحالا همچین کیسی داشتین درمان داره؟
ازنظربهداشت فردی و نداشتن استرس واین حرفا هم موردی نیس
ببخشیدسواستفاده کردم شرمنده
خیلی نگرانم وسردرگم که چیکارکنم
ممنون که جواب میدین

کاش بیشتر توضیح داده بودید
مثلا این که اندازه این ریزش چقدره؟ یا خارش داره یا نه؟ یا این که دخترتون چند سالشه؟
احتمال میدم منظورتون ریزش موی سکه ای باشه که در این صورت مشکل خاصی وجود نداره و بعد از مدتی برطرف میشه اما بهتره برای اطمینان به متخصص پوست مراجعه کنید. اگه حدسم درست باشه هم با تجویز دارو روند درمان را خیلی سریع تر میکنن

ماجد پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام و ارادت دکتر جان
پاینده باشی

سلام از ماست
مدتی نبودید

لیمو پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:35 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

چقدر سخته، تمام کسانی که بهشون خیانت شده رو هر وقت دیدم از خودشون متنفر شده بودن. شابنه روز دنبال یک کمبود توی خودشون میگشتن.
پ.ن1: اتفاقا دو روز پیش درگیر ماجرایی شبیه این بودیم. میخواستم پست بنویسم اما بلاگ اسکای ترکیده بود. همسایمون نه تنها بچه ها و شوهر رو زد و انداخت بیرون بلکه هر چی تونست وسایلشون رو انداخت بیرون بقیه رو هم آتش داد و از پنجره انداخت طوریکه در نهایت آتش نشانی درب ضد سرقت رو با یک جسم سنگین و ضربه های زیاد باز کرد! سنی نداره و چهره ش هم نشون نمیداد بیمار باشه. نمیدونم. فکر کنم طبیعیه دلش تنگ نشه.

بله سخته
دیگه امتیاز این موضوع مال منه

فنجون چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 06:52 ب.ظ http://Jaanpanah.blogsky.com

وبلاگ شما جزو اولین جاهایی هست که همیشه میخونم وممنون که پیوسته مینویسید.
اینکه جمله دوست عسل یادتون مونده که دارم تنهایی گریه میکنم نشون میده شما در هر شرایطی میتونید نکته های طنز رو پیدا کنید.
راستی یکدنیا ممنونم بابت معرفی وبلاگ روبان صورتی حقیقتش یه جور عجیب غریبی شلوغم و وقت کم میارم برای نوشتن ولی جزو لیستم هست که حتما بروز رسانی کنم.

شما لطف دارید
یکی از اثرات نوشتن توی این وبلاگه!
خواهش میکنم. مطالبش برای خود من هم خیلی مفید بود.

ش.ن چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 06:50 ب.ظ

اون دختر حتما شما رو یه انسان امن حس کرده

اگه این طور بوده که دستش درد نکنه!

Pariiish چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 05:51 ب.ظ http://Magicgirl.blogsky.com

فکر کنم گردنبندو فروختم و بالاکشیدم

مهربانو چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 03:55 ب.ظ https://baranbahari52.blogsky.com/

برای هردو مورد متاسف شدم
درک میکنم که چون نمیتونید دلداری بدید چقدر معذب میشیدکسی باهاتون درد و دل میکنه یه راهی داره شاید به دردتون بخوره ، خودتون رو بذارید جای اون شخص ببینید دوست دارید چی بشنوید و چه رفتاری ببینید؟ معمولا ۹۰ درصد موجب آرامش میشید البته اگر بخواهید اصلا شرایط رو تغییر بدید.
در مورد دوست عسل جان و مادر مرحومش عمیقا ناراحت شدم ، طفلک بچه درک درستی از شرایط مادر نداشته و چقدر دلش بابت رفتار مادر میشکسته
بلاگ اسکای مدتیه بدحاله من فکر کنم ۴ روز طول کشید تا بالاخره پست امروز رو نوشتم

ممنون از لطف شما
بله راه حل خوبیه. انجامش میدم

امیرحسام چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 01:53 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام. ممنون بابت اشتراک این دو موضوع.
هر دو ناراحت کننده بود.

سلام
ممنون از لطف شما

من. چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:59 ق.ظ

ببخشید.. ولی بنظرم حرف خوبی ب بچه نزدید!
بچه ده دوازده ساله درسته مادرش بوده ولی مثل ما درکی از مرگ نداره. بخصوص ک الان دور و برش شلوغه.مم بچه ای دیدم همین سن و سال ها مادرشون زندگی نباتی داشت درد داشت اشک از چشم اش میومد همه گریه می کردند دوتا بچه هاش گرگم به هوا بازی میکردند ولی امان از الان شون که دو سال گذشته.... اینا اونقدر بچه اند ک هرچی ام بگید نه بچه ی من اینطوری نیست باور کنید عین حرف شما رو میره میذاره کف دست اون بچه و ممکنه تا ابد یه حس عذاب وجدان در وجودش باشه.. حتی خواسته مادر رو مقصر نشون بده و دوستش رو حق ب جانب کنه. ..روحیات آدم ها هم فرق داره.حتما اونی ک شیون و زاری راه میندازه ادم با محبتی نیست..جای بحث طولانی داره و خارج از کامنت دونی هست. بازم ببخشید ولی بنظرم راجع بهش سرچ کنید

به رازداری عسل اطمینان دارم ولی درمجموع بله حق با شماست. من اشتباه کردم.
اما اگه نمیگفتم هم این پست به وجود نمی اومد

مادر خونه چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:41 ق.ظ

شغل ما:
هرچقد روزانه از این دست آدمها ببینیم برامون عادی نمیشه ...
حتی برای بهبود فیلم پایتخت غصه میخوریم.
چون این آدما دخیل نیستن تو این انتخاب
دوست عسل حدودا سی سالگی توی خلوتش خیلی دچار تروما خواهد بود و حسرت مادر رو دلشه...

پ.ن:چقد جوونای این دوره عجیب شدن !
تعهد جایی از زندگیشون نیست
طفلی دختری که یهو ترکیده از بی هم زبونی

حالا من دیگه برای بهبود قصه نخوردم اما درمجموع بله حق با شماست.
در این مورد که دیگه اوضاع خیلی خیطه!

مینا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام
مورد دوم چقدر غم داشت.امیدوارم روزهای قشنگتری منتظر عسل و دوست عسل باشد.
پنج تا وبلاگ هرروز سر میزنم، وبلاگ شما یکی از این پنج تا وبلاگ هست.

سلام
ممنون از لطف شما

لیلا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 07:16 ب.ظ

چقدر دردناک بود ماجرای مامان دوست عسل. خیلی خیلی ناراحت شدم خودم رو گذاشتم جای مامانه و به حالش گریه کردم. الهی دختر کوچک که چه دردی کشیده. من پدرشوهرم الزایمر گرفته تو مراحل اولیه است گاهی که منو به جا نمیاره خیلی ناراحت میشم

بله واقعا سخته
این که یک دختر کوچیک چنین رفتاری از مادر خودش ببینه سخته.

Pariiish سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 03:35 ب.ظ http://Magicgirl.blogsky.com

سلام.
دلم برای دختره سوخت احتمالا نمیتونسته با هیچ آشنایی صحبت کنه وگرنه حرف زدن در مورد اینجور‌ مسائل با یه غریبه خیلی سخته‌...اونم با آقایون که خب معمولا احساساتشونو خیلی بروز نمیدن‌.
در مورد آلزایمرم همینقدر بگم که مادربزرگم که خیلی دوسش دارم و تنها نوه ای بودم که هروقت میرفتم شمال دسته گل میخریدم و میرفتم پیشش از دو سال پیش همش تکرار میکرد که تو گردن بند طلای منو برداشتی یادت نمیاد؟ گفتی چقدر قشنگه من دادمش به تو.اونو پس بیار.( گردنبندشو سالها پیش فروخته بود و همه میدونستن ولی خودش یادش نمیومد.) اوایلش جدی نمیگرفتم ولی آخرین بار گلمو پرت کرد و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت.خیلی دلم براش میسوزه و میدونم دست خودش نیست.فقط نمیفهمم از بین این همه نوه و نتیجه ی نامرد چرا باید ذهنش منو تو این داستان دخیل میکرد.خیلی دلم براش تنگ شده ولی نمیتونم برم به دیدنش...هردفع میگم اینبار برم شاید قضیه رو فراموش کرده باشه ولی پاهام همکاری نمیکنن.

سلام
بله حق با شماست. اون هم صحبت برای من!
خب حالا چرا گردن بندشونو پس نمیدین؟

الی سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:37 ق.ظ

عسل چقد با معرفته

خیلی

مینا سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1403 ساعت 07:48 ق.ظ

فک کنم کلن بلاگ اسکای قاطی کرده...هیچکی نیاد وبلاگ شما هم. من همیشه میام فقط نظر نمیذارم

نمیدونم
تا ببینیم چی میشه

دوستی دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:48 ب.ظ

شما آدم خوش قلب و مهربونی هستین من که اینچنین شناختمتون همین که گوش شنوا بودین هم کفایت میکرد اون لحظه،در ضمن آقای دکتر انقدر خوب توصیف کردین تمام احساسات اون دختر خانم و موقعیتی که شما توش قرار گرفتین رو کامل درک کردم .راستش چند روزیه منم حال دلم خوش نیست فقط چون میدونم دلداریم نمیدین دیگه صرف نظر میکنم از گفتنشکاملا جدی گفتما ولی امیدوارم درست خواهد شد

شما لطف دارید
امیدوارم مشکل همه حل بشه

پرسیسکی وراچ دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:48 ب.ظ http://Verach.blogsky.com

سلام دکتر عزیز
مورد اولی کاملا محیط رو تصور کردم ، بر عکس شما شاید به دلیل تخصصم که با خانوما سرو کار دارم ،من خیلی با بیمارام صحبت می کردم و از ایم موارد زیاد داشتم
مورد دوم خیلی خیلی ناراحت کننده بود و دنیای بچه ها چقدر عجیبه
در مورد امار هم دقیقا وبلاگ منم مثل شماست

سلام
شما که کارتون درسته (یه مدرک دیگه که ما دوتا یک نفر نیستیم )
بله واقعا عجیب بود.
میانگین ماهیانه بازدیدها هم داره میاد پایین

مراد دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 08:25 ب.ظ

منتظر پست "از نظر خودم جالب" بودم
ناراحتیدم و کمی تفکر، کمی شاید تلنگر

شرمنده.
این پستی بود که قرار بود هفته پیش بگذارم که اون ماجرا پیش اومد.
گفتم حالا که بازدیدهام صفره این پست را بگذارم که چندان مورد توجه نیست!

رعنا دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام.
آقای دکتر من از خواننده‌های خاموشتان هستم.ما شما را می‌خوانیم، هرچند که زیاد اهل گذاشتن پیام نیستم. راستش شما را از وبلاگ «تیلوتیلو» پیدا کرده‌ام. امیدوارم همین‌طور بنویسید.

سلام
خوش اومدین.
نوشته های تیلو که اصلا یه چیز دیگه است. اونجارو از دست ندین.

آی دا دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1403 ساعت 02:01 ق.ظ

مادرش مریض بوده دیگه طفلک
به قول یه عزیزی خوش به حال خودم که اولاد ندارم

بله متاسفانه
گاهی با این جمله موافقم و گاهی نه!

تیلوتیلو یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:00 ب.ظ

میدونید شاید هرکس دیگه ای هم جای شما بود توی اون شرایط نمیدونست برای دلداری به اون خانم چی باید بگه


چقدر غصه توی ماجرای مادرِ دوست عسل جان بود!
خدا آخر عاقبت همه مون را بخیر کنه

شاید اگه یک خانم بود بهتر میتونست باهاش همدردی کنه.
بله
آمین.

تیلوتیلو یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام جناب دکتر
اول اون آخری را بگم
که حداقل میدونم که امروز من دو سه بار به وبلاگتون سرزدم

سلام
شما که همیشه به من لطف دارین.

خاموش یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:51 ب.ظ

والا مطمئنم من یه نفر از جمعه چندبار گوگل کردم اینجا رو

ممنون از لطف شما

فرزان یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:18 ب.ظ

راستی چند روز بود که وقتی وارد وبلاگتون میشدم ارور میداد و چیزی نشون نمیداد
نمیدونم علتش چی بود
اول که حسابی ترسیدم ،که نکنه در وبلاگا بستید و رفتید

بله متاسفانه بلاگ اسکای کلا مشکل پیدا کرده.

فرزان یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام
ای بابا،چه بد که این اتفاق براش افتاده

اما من اول فکر کردم قراره بگه باردارم و .....نمیدونم چرا


برای دوست عسل ناراحت شدم
امیدوارم که زودتر روبه راه بشه
اما خیلی سخته که مادر فرزندش را از خاطر ببره



منتظر پستای بعد هستیم

سلام
بله خیلی بده
واقعا
من هم امیدوارم
خیلی سخته.

عسل بانو یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 08:02 ب.ظ

هر دو خاطرتون دردناک بود.
انشالله خدا به همه شادی ببخشه.

بله
امیدوارم

رها یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 07:57 ب.ظ

بخاطر بالا رفتن دلاره

چی آیا؟

زهره یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 06:45 ب.ظ

ممنون

مینا مهرآفرین یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام، علیرغم تاسف برای مورد اول، پی‌نوشت چقدر غم‌انگیز بود... شاید بشه گفت از بدی های اختلاف سنی زیاد داشتن با فرزند، بروز این احتمالات هم هست. اگر چه اشاره کردید آلزایمر زودرس ولی فکر می‌کنم با در نظر گرفتن وضعیت تغذیه‌ها و در برخی شهرها آلودگی هوا و اصلا پایین آمدن میانگین عمر در چند دهه اخیر، چندان عجیب نیست در پنجاه تا شصت سالکی آلزایمر گرفتن...

سلام
بله سخت بود. و این بچه هم آخرین فرزند این خانواده.

الف پلف یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام ، اولی موقعیتش خنده دار بود ، دومی اما خیلی غم انگیز بود .پ.ن ۳ مشکل کل سایته ، حالا امیدوارم کامنت ها رو نخوره.

سلام
برای من بله اما اون دختر هم گناه داشت.
بله
فعلا که درست شده. تا ببینیم چی میشه.

Sara یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 12:30 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام
آخی دختر بینوا چقدر حس بدی داشته
مادر دوست عسل جان دلم براش سوخت خدا رحمتش کنه
یکی دوبار روز جمعه و شنبه که من میخواستم توی این یکی دو روز وارد وبلاگ بشم خطای ۵۰۰ میداد که مربوط به سرورهای بلاگ اسکای بود شاید مشکلی برای سرورهاش پیش اومده چونکه اصلا وارد سایت نمیشد چه برسه باز کردن وبلاگ ها

سلام
بله
واقعا
برای من سایت باز نمیشد اما وبلاگها باز میشدند!

رهای سابق یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1403 ساعت 11:53 ق.ظ

دکتر بچه ها همین جوری مثل ما غصه مرده ها رو نمی خورن و راحت مرگو پذیرفتن .حالا یه مادر شرایط اون بنده دا روداشته باشه که دیگه هیچ

بله من هم وقتی بچه بودم برام ساده تر بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد