-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۷)
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 01:12
سلام: ۱. خانمه گفت: اون قدر سرم درد میکنه که احساس می کنم دماغم ورم کرده! ۲. مَرده اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریضی که الان میاد تو و ازتون میخواد براش آزمایش بنویسین میشه یه آزمایش اعتیاد هم براش بنویسین طوری که خودش نفهمه؟ گفتم: چرا؟ گفت: این آقا اخیرا با دختر من ازدواج کرده اما شبهائی که میان خونه ما مهمونی...
-
پایان خاطرات عهد عتیق (۱)
جمعه 2 تیرماه سال 1391 01:52
پیش نویس: سلام درحالی دارم براتون مینویسم که چند ساعت پیش توی مطب یکی از همکاران گرامی دندونپزشک بودم برای پر کردن بخشی از یکی از دندونهام که درحین خوردن غذا شکست! یه بار دیگه همون سر و صدای آشنا و همون بوی کباب و همون فشردن مواد پر کردن دندون (آمالگام؟) داخل دندون و ... و جالب اینکه بهم خبر داد قراره دندونپزشک...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۶)
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 20:15
سلام: ۱. (۱۲+) پیرزنه گفت: کمرم اون قدر درد میکنه که انگار خودت پریدی روی کمرم! ۲. (۱۶+) مرده اومد توی مطب و گفت: میتونم راحت حرف بزنم؟ گفتم: بفرمائین. گفت: امشب جشن نامزدی پسرمه. اما شلواری که قراره بپوشه خیلی تنگه. اگه میشه یه دارو براش بنویسین که امشب وقتی چشمش به دخترهای توی مجلس می افته آبرومون نره (توی دلم گفتم:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۵)
جمعه 19 خردادماه سال 1391 02:00
سلام: ۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: گوشش درد میکنه. گفتم: هر دو گوشش یا یکیشون؟ گفت: نمیدونم میگه گوشهام دیگه نمیدونم چندتا گوشش؟! ۲. خانمه بچه یک ساله شو آورده بود. بهش گفتم: توی خونه هیچ داروئی ندارین؟ گفت: چرا اما این بچه داروی طعم دار نمیخوره. ما هم فقط شربت استامینوفن توت فرنگی و اریترومایسین موزی داشتیم! ۳....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۴)
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 20:35
سلام ۱. برای یه بچه نسخه نوشتم و رفت بیرون. پدر بچه نسخه رو داد به خانم مسئول داروخونه که نشسته بود توی سالن و داشت تلویزیون نگاه می کرد. خانم مسئول داروخونه یه نگاهی به نسخه کرد و گفت: اینجا نداریم، برید بیرون بگیرید. وقتی رفتند بیرون از مطب اومدم بیرون و گفتم: واقعا این دارو رو ندارین؟ گفت: چرا یه کارتن داریم...
-
داستانچه (۴) (شغل جدید)
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 17:24
دیوار تمام کاشی سالنِ تشریح، باعث می شد صدای خشمناک استاد بلندتر از چیزی که هست به نظر برسد. بویژه وقتی که گفت: ـ امروز این سومین باره که دارین همین اشتباهو تکرار میکنین خانم دکتر. دو دفعه پیش هم گفتم! این «اکستنسور کارپی رادیالیس برویس» بود نه «اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس» حتی اگه ترتیبشون یادتون رفته باشه باید...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۳)
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 19:42
سلام شرمنده نمیخواستم پستهام اینقدر مشابه باشند اما همین الان برای بیشتر از دو پست از این خاطرات دارم و اگه الان نمی نوشتمشون دیگه خیلی زیاد میشدند! ضمن اینکه ظاهرا این پستها اخیرا مورد توجه یک فرد خیلی خاص قرار گرفته!! (نمیگم کیه اصرار نکنین لطفا!!) ۱. شیفتو از یکی از همکاران تحویل گرفتم که دیدم اوقاتش تلخه. وقتی رفت...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۲)
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 03:12
سلام شاید تعجب کنین که چرا من الان بیدارم و دارم آپ میکنم. تعجب نکردین؟ خوب یه نگاه به ساعت آپ کردنم بکنین تا تعجب کنین. نگاه کردین؟ آفرین. جونم براتون بگه که تا همین چند دقیقه پیش مهمونی بودیم. کجا؟ بعله دیگه. هر رفتی یه اومدی هم داره! وقتی بعضی دوستان مجازی تصمیم گرفتند حقیقی بشن و بیان خونه مون باید فکرشو میکردن که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۱)
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 12:02
سلام ۱. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم٬ ازش پرسیدم حامله نیستین؟ شوهرش گفت: راست میگین؟ واقعا علائم حاملگیو داره؟! ۲. مرده با دندون درد اومده بود گفت: باید این چندتا دندون که برام مونده رو هم بکشم دندون مصنوعی بگذارم. دندون مصنوعیو اگه درد بگیره آدم فورا از دهنش درش میاره! ۳. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: داروهائی...
-
نخستین دیدار
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 01:32
..... خیلی وقت پیش بود که از طریق یه کامنت خصوصی متوجه شدم یه زن و شوهر دانشجوی پزشکی وبلاگ نویس توی ولایتمون هست. مدتی به وبلاگشون سر میزدم که ترجیح دادند دیگه ننویسند. اما بعد از مدتی با یه کامنت دیگه متوجه شدم با اسم دیگه ای دوباره شروع کرده اند. و به این ترتیب رابطه مجازی ما دوباره شروع شد که البته گه گاه شدتش کم...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۰)
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 02:33
سلام: ۱. سر شیفت بودم که با صدائی شبیه موتوسیکلت از خواب پریدم و متوجه شدم مسئول پذیرشه که داره خرناس میکشه! یه فیلم یک دقیقه ای ازش گرفتم و صبح نشونش دادم که گفت: توی خونه بهم میگفتن خرخر میکنی اما من باور نمیکردم! ۲. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: همه جام درد میکنه، دیگه خسته شدم، کاش همین جا میمردم خودت می بردی...
-
روزی که «شطرنج» آمد
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 16:06
پیش نویس: سلام همین حالا کلی خاطره کوتاه دارم که میتونن به عنوان خاطرات (از نظر خودم) جالب نوشته بشن. اما احساس کردم دیگه خیلی وقته که از خاطرات عهد عتیق ننوشتم. بخصوص که زمان زیادی تا پایانشون هم باقی نمونده. پس با اجازه تون: اواسط تیرماه ۱۳۸۴ بود و باتوجه به اینکه کلاسها و امتحانات بیشتر دانشجوها تمام شده بود....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۹)
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 18:56
سلام ۱. در حال معاینه به مرده گفتم: سیگار هم میکشین؟ گفت: من نه اهل سیگارم نه اهل مشروبم نه اهل تریاکم نه اهل تماشای فیلمهای زشتم نه اهل ....! ۲. ساعت دو صبح توی اتاق استراحت خواب بودم که با صدای کشیده شدن صندلی های اتاق انتظار روی زمین از خواب پریدم اومدم بیرون دیدم دوتا سرباز دارن صندلیها رو به هم میچسبونن. منو که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۸)
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 01:21
سلام یکی دو روزه که میخوام آپ کنم و وقت نمیشه شرمنده. حالا توی این سال ۵/۱۳۹۰ (بعد از ساعت ۱۲ و پیش از سال تحویل) بالاخره یه فرصت پیدا شد: ۱. به مرده گفتم: تا حالا پنی سیلین زدین؟ گفت: من با پنی سیلین بزرگ شدم! ۲. پیرزنه گفت: دکتر! یه آزمایش چربی برام بنویس چند روزه کلیه هام خیلی درد میکنن! ۳. به خانمه گفتم: وقتی...
-
لیوان فرانسوی
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 16:38
پیش نویس: سلام مدتیه که هم ولایتی های عزیز حسابی به من لطف دارند. به طوری که همین حالا به اندازه دست کم دو پست دیگه از نوع خاطرات (از نظر خودم) جالب مطلب دارم. اما با توجه به اینکه دو پست گذشته هم از همین نوع بوده و ممکنه با ادامه دادن به این نوع پستها بعضی ها حوصله شون از اونها سر بره یا اینکه فکر کنن من این مطالبو...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۷)
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 14:38
سلام: ۱. برای خانمه آزمایش نوشتم گفت: فقط آزمایش خونه؟ گفتم: نه خون و ادرار. گفت: خوب آزمایش قندو هم مینوشتین! ۲. ماشین اداره اومد دم آپارتمانمون دنبالم تا بریم سر کار. سوار که شدم گفت: تا حالا هیچکدوم از آپارتمانهای این ساختمون خراب شده؟! گفتم نه. گفت: فکرشو بکن اگه خراب بشن باید این همه طبقه رو با پله بری بالا!...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۶)
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 17:46
سلام: 1. برای پیرزنه نسخه نوشتم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: داروخونه بهم گفت این داروهارو اینجا نداریم از داروخونه های بیرون بگیر، اشکالی نداره؟! 2. به خانمه گفتم: درد شکمتون با خوردن غذا کمتر میشه یا بیشتر؟ گفت: یه غذا که میخورم زیاد میشه با غذای بعدی کم میشه باز با غذای بعدی ....! 3. مریض نداشتم، از مطب...
-
داستانچه (۳) (مورد پنجم)
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 00:43
پیش نویس: سلام از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم! به محض اینکه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۵)
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 14:29
سلام: ۱. ساعت سه صبح مریض اومد و از خواب بیدارم کردند. وقتی رفتم توی مطب یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومد و گفت: هرکار کردم خوابم نرفت٬ اومدم یه قرص خواب برام بنویسین! ۲. به دختره گفتم: از سینه تون خلط بیرون میاد؟ گفت: نه چون همه شونو قورت میدم! ۳. یکی از معتادان محترم اومده بود و ادعا میکرد دیشب بازداشت شده و توی بازداشتگاه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۴)
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 16:35
سلام: ۱. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه که ترشح ادرار دارم! ۲. خانمه گفت: برام آزمایش بنویسین! در حال نوشتن بهش گفتم: برگ آخر دفترچه تونه باید عوضش کنین. گفت: حالا اشکالی نداره توی برگ آخر دفترچه آزمایش مینویسین؟ قبول میکنن؟! ۳. خانمه گفت: من سرماخوردگیم خیلی شدیده اون قدر که یه بچه کوچیک توی خونه دارم هروقت...
-
حکایت آن روز تعطیل
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1390 16:32
پیش نویس : سلام احتمالا توی نت داستان اون دهقانو خوندین که اسبش فرار کرد و به همسایه هاش گفت: از کجا میدونین این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی من؟! حالا این ماجرای شیفت من هم تقریبا همون حالتو داشت!! چند روز پیش از اربعین بود که خانم دکتر «ح» (همون خواهر یک فوتبالیست معروف!) برام اس ام اس داد که: شما روز اربعین توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۳)
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 15:42
سلام: ۱. به پیرزنه گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: من نه اما عروسم قرص معده میخوره! ۲. یه زن جوونو با افت فشار و ضعف شدید آوردند درمونگاه. مادرش گفت: با خواهرش مسابقه لاغر شدن گذاشته الان سه روزه که به جز آب لیمو و سرکه چیزی نخورده!! ۳. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: بی زحمت چندتا بچه آسپیرین هم برام...
-
خاطراتی از دانشگاه ولایت
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 16:51
سلام همونطور که قبلا گفتم بالاخره سر از ولایت درآوردیم و رفتیم توی درمانگاه دانشگاه. در طول چند ماهی که از سوم آذر 1383 تا اواخر تیرماه 1384 توی اون درمونگاه بودم اتفاقات مختلفی برام افتاد که بعضی از اونها رو اینجا مینویسم: ۱. یک هفته از شروع کارم گذشته بود و همچنان فقط خودم بودم و خودم! هیچ داروئی هم بهم تحویل نداده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۲)
سهشنبه 13 دیماه سال 1390 15:45
سلام: ۱. ساعت حدود ۱۲ شب بود که یه زن و شوهر با یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومدند توی مطب. زنه هم خودشو زده بود به غش بازی! گفتم: بفرمائین مرده گفت: هیچی! دو ساله که به اصرار خانم پسرمون رفته حوزه علمیه٬ حالا بعد از دو سال میگه دیگه منو بکشین پامو نمیگذارم اونجا! ۲. لحظات آخر شیفتم بود و رفته بودم توی اتاق استراحت که آماده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۱)
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 13:53
سلام: ۱. خانمه دختر ۲۲ ساله شو آورده بود دکتر. نسخه شو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. رفت روی وزنه و بعد گفت: چه جالب! وقتی این دخترم شش ماهش بود من رفتم روی وزنه و ۵۰ کیلو بودم حالا هم بعد از ۲۲ سال رفتم روی وزنه و باز ۵۰ کیلو هستم! ۲. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: بی زحمت فیزیکشو (ترجمه:...
-
من هم بلدم (۳)
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 19:51
پیش نوشت: چند روز پیش بود که احساس کردم دوز شعر (ببخشید معر!) این وبلاگ خیلی اومده پائین و تصمیم گرفتم یه معر دیگه بگم که یکدفعه به ذهنم رسید اگه میشد اسم دوستان خوب مجازیو توی یه معر بگم باحال میشه٬ پس دست به کار شدم. و اما چند نکته: ۱. بعضی از اسامیو هرکار کردم توی این معر جا نشد که نشد مثل ایشون و ایشون و ایشون و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۰)
شنبه 19 آذرماه سال 1390 15:56
سلام ۱. چند روز پیش توی یکی از درمانگاه های شبانه روزی شیفت بودم. بعدازظهر دسته عزاداری از جلو درمونگاه رد شد و همون موقع برق قطع شد. یکی از پرسنل که دید من دارم به لامپ خاموش شده نگاه میکنم گفت: ما دیگه عادت کردیم دکترجان! هر روز دسته که رد میشه علم های دسته سیمهای برقو قطع میکنه و چند دقیقه بعد از طرف اداره برق میان...
-
روزی که «دانشگاه» آمد
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 15:19
سلام گفتم حالا که در آستانه روزهای عزاداری هستیم به جای نوشتن یه پست خنده دار برم سراغ خاطرات عهد عتیق: همونطور که قبلا گفتم بالاخره انتقالی گرفتم و برگشتیم ولایت. رفتم سراغ مهندس «ز» که اون موقع معاون پشتیبانی بود تا برگه مو امضاء کنه که گفت: حالا کجا قراره بری؟ گفتم: نمیدونم هنوز چیزی بهم نگفتن. گفت: خودت جای خاصیو...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۹)
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 16:07
سلام: ۱. دختره گفت: اون قدر دلم درد میکنه که دیگه از دل پیچه گذشته الان دیگه دل قروچه دارم! ۲. یکی از خانمهای فامیل تعریف میکرد: بچه مو بردم دکتر. دکتر گفت: براش یه آمپول ۶.۳.۳ مینویسم. بچه ام گفت: نمیشه یه آمپول ۱.۱.۱ بنویسین کمتر درد بیاد؟! ۳. پیرزنه میگفت: توی این چند ماه چند بار آزمایش قند دادم که همه شون بالا...
-
داستانچه (۲) (شنیده بود ...)
شنبه 28 آبانماه سال 1390 17:28
پیش نویس: سلام وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار به جای فراموش کردن این داستانچه آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم در سمت چپ و راست،...