-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۱)
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 13:53
سلام: ۱. خانمه دختر ۲۲ ساله شو آورده بود دکتر. نسخه شو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. رفت روی وزنه و بعد گفت: چه جالب! وقتی این دخترم شش ماهش بود من رفتم روی وزنه و ۵۰ کیلو بودم حالا هم بعد از ۲۲ سال رفتم روی وزنه و باز ۵۰ کیلو هستم! ۲. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: بی زحمت فیزیکشو (ترجمه:...
-
من هم بلدم (۳)
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 19:51
پیش نوشت: چند روز پیش بود که احساس کردم دوز شعر (ببخشید معر!) این وبلاگ خیلی اومده پائین و تصمیم گرفتم یه معر دیگه بگم که یکدفعه به ذهنم رسید اگه میشد اسم دوستان خوب مجازیو توی یه معر بگم باحال میشه٬ پس دست به کار شدم. و اما چند نکته: ۱. بعضی از اسامیو هرکار کردم توی این معر جا نشد که نشد مثل ایشون و ایشون و ایشون و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۰)
شنبه 19 آذرماه سال 1390 15:56
سلام ۱. چند روز پیش توی یکی از درمانگاه های شبانه روزی شیفت بودم. بعدازظهر دسته عزاداری از جلو درمونگاه رد شد و همون موقع برق قطع شد. یکی از پرسنل که دید من دارم به لامپ خاموش شده نگاه میکنم گفت: ما دیگه عادت کردیم دکترجان! هر روز دسته که رد میشه علم های دسته سیمهای برقو قطع میکنه و چند دقیقه بعد از طرف اداره برق میان...
-
روزی که «دانشگاه» آمد
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 15:19
سلام گفتم حالا که در آستانه روزهای عزاداری هستیم به جای نوشتن یه پست خنده دار برم سراغ خاطرات عهد عتیق: همونطور که قبلا گفتم بالاخره انتقالی گرفتم و برگشتیم ولایت. رفتم سراغ مهندس «ز» که اون موقع معاون پشتیبانی بود تا برگه مو امضاء کنه که گفت: حالا کجا قراره بری؟ گفتم: نمیدونم هنوز چیزی بهم نگفتن. گفت: خودت جای خاصیو...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۹)
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 16:07
سلام: ۱. دختره گفت: اون قدر دلم درد میکنه که دیگه از دل پیچه گذشته الان دیگه دل قروچه دارم! ۲. یکی از خانمهای فامیل تعریف میکرد: بچه مو بردم دکتر. دکتر گفت: براش یه آمپول ۶.۳.۳ مینویسم. بچه ام گفت: نمیشه یه آمپول ۱.۱.۱ بنویسین کمتر درد بیاد؟! ۳. پیرزنه میگفت: توی این چند ماه چند بار آزمایش قند دادم که همه شون بالا...
-
داستانچه (۲) (شنیده بود ...)
شنبه 28 آبانماه سال 1390 17:28
پیش نویس: سلام وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار به جای فراموش کردن این داستانچه آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم در سمت چپ و راست،...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۸)
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 15:52
سلام: ۱. پیرمرده طبق معمول ۶۰۰ تومن داد به پذیرش تا برای زدن آمپول قبض بگیره اما خانم پذیرش گفت: نامه اومده که دیگه ۷۰۰ تومن بگیرین. پیرمرده گفت: فکر کردین من ساده ام؟ خوب کی این نامه ها رو میزنه اینجا؟ خودتون! ۲. برای پیرمرده نسخه نوشتم که گفت: من هربار اومدم پیش شما خوب شدم! بعد یکدفعه سرشو آورد جلو و روی سرمو بوسید...
-
روزی که «عماد» آمد
شنبه 14 آبانماه سال 1390 18:26
سلام میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۷)
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 16:50
سلام: ۱. رفتم نقلیه یه ماشین ازشون بگیرم برم سر کار دیدم همه دارن میخندن. پرسیدم چی شده؟ رئیس نقلیه گفت: آقای .... (یکی از راننده ها) صبح اومد سر کار و چند دقیقه بعد گفت: من حالم خوب نیست میرم خونه امروزو برام مرخصی رد کنین. نیم ساعت بعد خانمش زنگ زده و میگه چرا همین طوری به شوهر من مرخصی میدین؟ من برای امروز کلی...
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (انتخاب اشتباه)
جمعه 29 مهرماه سال 1390 18:09
پیش نویس سلام در طول سالهائی که از پزشک شدن من و ویزیت بیماران میگذره٬ به جز صدها و شاید هزاران بیماری که دیدم و فراموششون کردم و صرفنظر از تعداد کمتری بیمار که میتونین اونها رو توی پستهای این وبلاگ بخونین٬ گه گاه با بیمارانی روبرو میشم که توجهمو به خودشون جلب میکنند. این بیماران معمولا به صورتی نیستند که بشه توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۶)
جمعه 22 مهرماه سال 1390 17:31
سلام ۱. مرده اومد توی مطب٬ یه دستمال کاغذی که چند بار تا شده بود از جیبش آورد بیرون و با احتیاط بازش کرد و گذاشتش روی میز. یه لکه تیره وسط دستمال کاغذی بود. میخواستم بگم: این دیگه چیه؟ که یه جواب سونوگرافی هم داد دستم که روش نوشته بود توی کلیه راست یه سنگ شش میلی متری دیده میشه. گفتم: خوب؟ گفت: کلیه ام درد میکرد٬...
-
روزی که «ولایت» آمد
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 16:09
پیش نویس: سلام بعد از مدتها میخوام برم سراغ خاطرات عهد عتیق. دوستان قدیمی تر احتمالا این دست خاطراتو که از زمان شروع دوره دانشجوئیم شروع شد به خاطر دارند. خاطراتی که با پایان دوره دانشجوئی هم ادامه پیدا کرد و به جائی رسید که قرار بود انتقالیمونو بگیریم و برگردیم ولایت. اما با ماجراهائی که پیش اومد و با حذف بعضی از...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۵)
شنبه 9 مهرماه سال 1390 13:27
سلام: ۱. برای پیرمرده قطره نوشتم و به پسرش گفتم: این قطره رو چند روز میریزین توی گوششون بعد میبرین تا گوششونو شستشو بدن. گفت: پس اگه فقط با قطره شنوائیشون درست شد دیگه نمیبرم بشورنش! ۲. مریض یه دختر جوون بود که از سه کیلومتری مشخص بود خودشو زده به غش بازی. ۴۹ نفر از ۵۰ همراهشو کردیم بیرون اما یه پسر جوون موند توی...
-
«راه» مرا خواند (۲)
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 00:41
سلام هرطور بود نشستم و یه بار دیگه ماجرا رو نوشتم امیدوارم باز حوصله کنم که با همون جزئیات بنویسم: قرار بود صبح روز سه شنبه 22 شهریور راه بیفتیم اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم ظهر شد و بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم. برخلاف چندبار اخیر که از اتوبان کاشان راهی تهران می شدیم این بار از مسیر قدیمی تر میمه-دلیجان رفتیم....
-
«راه» مرا خواند!
دوشنبه 4 مهرماه سال 1390 18:54
سلام اولا از محبت های همه دوستان ممنون ثانیا جمعه شب و نیمه های شب بود که رسیدیم و بیهوش شدیم. صبح هم چون فکر میکردم شیفتم بیدار شدم و آماده تا برم سر شیفت که دیدم خبری از ماشین نشد و بعد فهمیدم که اشتباه متوجه شده ام و دوشنبه شیفتم! آی زورم آورد آیییییییییی!! و اما وحشتناک تر از همه این که کلی سفرنامه نوشتم و کلی عکس...
-
«راه» مرا میخواند
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 12:40
پیش نوشت: سلام اوائل این هفته تصادفا چشمم افتاد به یه سری از خاطرات (از نظر خودم) جالب که توی اون سه هفته ای یادداشتشون کرده بودم که وبلاگ به دلایلی آپ نمیشد. داشتم فکر میکردم که اونهارو بگذارم یا دیگه حوصله تون از این نوع پستها سر میره (و ضمنا توی این فکر بودم که من که خداحافظی کرده بودم اصلا چرا اینهارو یادداشت کرده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۴)
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 16:30
سلام: این پست عبارت است از آخرین بخش خاطرات معاینه کودکان بدو ورود به دبستان (که کار من در اونجا دو روز پیش تموم شد) با چند خاطره از شیفتهای این روزها که بقیه شون میمونه برای بعد: ۱. خانم «ا» (مسئول بهداشت مدارس شبکه) اومدند بازدید پایگاه و فرمودند: از این به بعد توی جدول سابقه پزشکی کودک و والدینش اگه یه بیماری وجود...
-
داستانچه (استاد)
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 18:24
دکتر محمودی به بداخلاقی شهرت داشت. هر روز که استاژرها و اینترنها و رزیدنتها می خواستند با او راند یا دیدار بیماران را دوره کنند، اول می رفتند همه پرونده های بخش را با دقت می خواندند تا اگر استاد ازشان سوالی پرسید بلد باشند. بعد هم کلی دعا می خواندند که آن روز استاد ازشان سوالی نپرسد. آن روز دکتر محمودی وسط راند وقتی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۳)
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 13:34
سلام این بار به اندازه کافی از این خاطرات توی شیفتهام جمع شده اما برای اینکه تا مدتها بعد از تموم شدن طرح سنجش خاطرات اونجارو ننویسم ترجیح دادم این بار هم بخش دیگه ای از خاطرات طرح سنجشو بنویسم اگه زیاد جالب نیستند شرمنده: ۱. به مرده گفتم: دندونهای بچه تون سالمند؟ گفت: قبلا یکیشون پوسیدگی داشت اما نمیدونم تا حالا خوب...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۲)
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 18:26
سلام: این پست هم مربوط میشه به بچه های بدو ورود به دبستان. البته یه تعدادیشون هم میمونند که میگذارم برای پستهای بعدی. ۱. از پدر بچه پرسیدم: شب ادراری هم داره؟ گفت: خودم یا این؟! ۲. خانم کاردانمون به مادر بچه گفت: یه شماره موبایل بهمون بدین. در کیفشو باز کرد و موبایلشو درآورد و داد بهش و گفت: من که هیچوقت نتونستم شماره...
-
.
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:38
سلام چند هفته پیش وقتی تعداد کامنتهای خوانندگانی که معتقد بودند من با نوشتن خاطراتم به بیماران توهین میکنم به میزان بی سابقه ای بالا رفت هیچوقت فکر نمیکردم به زودی قراره چنین توفانی به راه بیفته. نمیدونم از کی خواننده این وبلاگ هستین اما من اول اصلا دوست نداشتم که شغلمو لو بدم اما بعدا بطور تصادفی و توی یکی از...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۱)
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:37
سلام همونطور که قول داده بودم کل خاطرات این پست مربوط به یکی دوهفته اخیره و معاینات بچه های بدو ورود به دبستان خاطرات متفرقه رو که توی چند شیفت عصر و شب پیش اومد میگذارم برای پستهای بعد: ۱. به مَرده گفتم: قد دخترتون خیلی کوتاهه. گفت: اشتباه میکنین دکتر! این سه برابر این قدش زیر زمینه! ۲. ملتحمه چشم یه بچه رو نگاه کردم...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱)
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:35
سلام خودم هم فکر نمیکردم این پست به این سرعت آماده بشه (توضیح اینکه این مطالب روز یکشنبه به حدی رسیده بودند که میخواستم آپ کنم اما به دلیل ایام عزاداری و همینطور پی نوشتهائی که بعدا میخونین تصمیم گرفتم که امشب آپ کنم) ۱. به خانمه که بچه سرماخورده شو آورده بود گفتم: این داروها رو از کِی دارین بهش میدین؟ گفت: از دیروز....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۴)
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:35
سلام: ۱. یه مرد ناشنوا مادرزنشو آورده بود٬ دختر حدودا ۱۰ ساله مرد هم همراهش بود. پیرزنه یکی یکی شروع کرد بیماریهاشو گفتن و آخر هر مورد یادآوری میکرد که علت اصلی این بیماریها به علت اذیتهای دامادشه. مرد بیچاره هم یه گوشه ایستاده بود و فقط لبخند میزد. توی یه فرصت کوتاه که پیرزنه داشت توی کیفشو میگشت تا داروهائی که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹)
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:34
سلام ببخشید که آپ کردنم یه کم دیر شد آخه زندگیه و هزار دردسر خوب دیگه وقتشه که ورژن جدید خاطرات به یاد موندنی همولایتیهای عزیزو تقدیمتون کنم: ۱. دکتر «ک» مسئول یکی از مراکز شبانه روزی شبکه است. ایشون از من پرسید: هر روزی که میری جای پزشکهای خانواده که رفته اند مرخصی چقدر بهت پول میدن؟ گفتم: خانم «ر» (مسئول امور درمان...
-
من هم بلدم (۲)
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:33
پیش نوشت: سلام دفعه پیش وقتی جوگیر شدم و یکی از شعرهامو گذاشتم توی وبلاگ اصلا فکر نمیکردم اینطور مورد توجه شما دوستان گرامی قرار بگیره اما لطفی که شما به من داشتین واقعا فراتر از حد انتظار من بود. داشتم موضوعو فراموش میکردم که با دیدن پست جدید یکی دوتا از دوستان وسوسه شدم که یکبار دیگه اینکارو امتحان کنم. این بار...
-
روزی که اینترنی آمد
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:31
سلام اگر روزی از من بپرسند که بهترین ایام زندگیت چه زمانی بوده مطمئنا ایام اینترنی را نام خواهم برد. حضور در میان گروهی از باسوادترین مردم استان٬ یک جمع کاری خوب٬ هم سن و سال و هماهنگ و از همه مهمتر بدون مسئولیت کامل و نیز کاهش قابل ملاحظه (و البته نه کامل) کمرویی شدید من در ارتباط با همکلاسیهای جنس مخالف از مهمترین...
-
قرار دادن عکس در وبلاگ
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 16:28
سلام آقا ما پریشب با این وبلاگ اینقدر کشتی گرفتیم که بالاخره موفق شدیم عکسهای سفر به ماهشهرو تو وبلاگ قابل رویت کنیم. با copy و paste که نشد. از دکمه درج تصویر هم که نشد. حتی با تینی پیک و فلیکر هم نشد تا اینکه بالاخره ‹‹قرار دادن تصویر در وبلاگ›› را توی یاهو سرچ کردم. بعد از کلی سایت و وبلاگ که همه شون همون راههاییو...
-
خداحافظ
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 00:24
سلام در یکی از اولین صحنه های فیلم زیبای تصادف یک ایرانی ساکن آمریکا که برای خرید اسلحه به مغازه اسلحه فروشی رفته وقتی متوجه صحبت مغازه دار نمیشه میپرسه: تو الان داری به من توهین میکنی؟ و مغازه دار میگه: امان از دست شما که اولین جمله ای که از زبون انگلیسی یاد میگیرین همینه «تو الان داری به من توهین میکنی؟» وقتی نوشتن...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (50)
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 16:27
سلام خدائیش وقتی این خاطراتو شروع کردم فکرشو هم نمیکردم تا شماره 50 ادامه پیدا کنه اون هم به این سرعت!: 1. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین تا براتون بنویسم؟ گفت: از همون قرصها که گِردند! 2. به جای یکی از دوستان رفته بودم به یکی از درمونگاههای روستائی. پیرزنه جواب آزمایششو آورد پیشم. نگاه کردم و گفتم:...