-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۹)
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1399 18:10
سلام این پست شامل مواردی میشه که از اون پست حذف شده در واتس آپ (که توی پست قبلی درباره اش نوشتم) یادم اومده + موارد این چند روز+ چند مورد از آخرین ذخیره های خاطرات باقی مونده. برای پست بعد باید صبر کنید تا تعدادشون برای یک پست به حدنصاب برسه! ۱. مسئول تزریقات با یه دختر نوجوون اومد توی مطب و گفت: براش پنی سیلینو تست...
-
سفر-ویلا-اسباب کشی-مموری
دوشنبه 30 تیرماه سال 1399 01:03
سلام شرمنده برای تاخیر اما مطمئنم بعد از خوندن سفرنامه تائید میفرمائید که زودتر از این عملا امکان پذیر نبود. یکشنبه پانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه امروز صبح درحالی سر کار رفتم که به اندازه یه پست کامل خاطرات توی واتس آپ ذخیره داشتم و میخواستم بگذارمش برای پست بعد از سفرنامه. مسافت حدود سی کیلومتری تا...
-
اندر حکایت خوردن رطب و منع آن!
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1399 19:56
سلام سال پیش وقتی باجناق گرامی کلید ویلاشو داد تا موقع مسافرت بریم اونجا و چند هفته پیش از ما هم کلیدو به باجناق دیگه هم داده بود باید فکر اینجا رو هم میکردیم! یکی دو هفته پیش بود که باجناق گرامی تماس گرفت و گفت: ویلاشو فروخته و یه ویلای دیگه خریده و اواسط تیرماه باید اسباب کشی کنه و از من و باجناق دیگه خواست که هم...
-
سوگ موسیقائی!
جمعه 30 خردادماه سال 1399 23:35
سلام من هیچ وقت از گوشی هوشمند شانس نیاوردم. از اولی شون که سونی اکسپریا سی بود و حافظه داخلیش فقط یک گیگا بایت بود، تا این گوشی فعلی (سامسونگ A8) که حدود یک ماه بعد از خریدنش و درست دقایقی پیش از بازی ایران و مراکش توی جام جهانی از دستم افتاد و صفحه اش خرد شد و از همون موقع هر چهار روز یک بار یه مشکلی داره، مثلا اون...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۸)
شنبه 17 خردادماه سال 1399 13:56
سلام ۱. خانمی که توی آزمایشگاه یکی از درمونگاه های روستایی کار میکرد انتقالی گرفت و رفت یه شهرستان دیگه. جایگزینش میگفت: توی چند روز اول کارم مردم میومدن سراغ جواب آزمایش هاشون و هرچقدر می گشتم جوابی پیدا نمی کردم. بالاخره شماره مسئول سابق آزمایشگاهو از پرسنل گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم جواب آزمایش های روزهای آخر...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۷)
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1399 15:22
سلام ۱. مرده گفت: چند روزه که شکمم درد میکنه، میفهمین که منظورم از درد چیه؟! ۲. قرصهایی که پیرمرده آورده بود نگاه کردم و از هرکدوم براش چند بسته نوشتم. گفت: یه قرص دیگه هم میخورم، پوسته شو نیاوردم. گفتم: قرص چی بود؟ گفت: نمیدونم. گفتم: چه رنگی بود؟ گفت: فقط یادمه کوچیک بود! ۳. یه پیرمرد و پیرزن اومدن توی مطب و گفتن:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۶)
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1399 20:16
۱. صبح رفتم توی یه مرکز شبانه روزی. خانم دکتری که شب پیش شیفت بود گفت: به نظر شما با این مسئول پذیرش چکار کنم؟ گفتم: چطور؟ گفت: دیشب ساعت دو از خواب بیدارم کرده و میگه یه نفر اومده و میگه من چندتا گوسفند دارم یکی شون از صبح ادرار نکرده! ۲. به پیرمرده گفتم: برای معده تون از این کپسول ها نوشتم که باید هرروز صبح بخورین....
-
حکایت روز چهار درمانگاهه (۲) حکایت ..... خانم!
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1399 19:55
سلام توی قسمت قبلی این پست نوشتم که راننده یه خاطره جالب برام تعریف کرد اما به دلایلی ترجیح دادم بگذارمش برای یه پست دیگه و حالا میخوام بنویسمش: چند دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. راننده کاملا ساکت بود اما نمیدونم چی شد که یکدفعه شروع کرد به تعریف کردن: گفت: دکتر ...... رو یادته؟ یه کم فکر کردم تا یادم اومد کیو...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۵)
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1399 17:46
سلام سال نو مبارک ۱. یکی از خانم دکترها میگفت: وقتی تازه اومده بودم طرح یه خانمی اومد گفت بدبختم و پول ندارم و ..... یه مقدار بهش پول دادم و رفت. چند روز بعد دیدم یکی دیگه اومد و بعد یکی دیگه و .... و کم کم دیدم کلی از حقوقمو دارم میدم بهشون! کلی فکر کردم چکار کنم و بالاخره یه روز شروع کردم و به هرکدومشون که اومدند...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۴)
شنبه 24 اسفندماه سال 1398 14:17
سلام ۱. یه روز بهم گفتند باید امروز بری مرکز درمان مبتلایان به ایدز. گفتم: من نمیدونم اونجا باید چکار کنم! گفتند: هم پرسنل اونجا میدونن باید چکار کنن هم خود مریضها! رفتم و بعد از مدتی یه خانم اومد توی مطب، آزمایش همراهشو نگاه کردم و گفتم: خداروشکر آزمایشتون خوبه. دیدم همون طور نشسته روی صندلی. گفتم: دیگه کاری داشتین؟...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۳)
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1398 12:23
سلام شرمنده برای تاخیر و با کسب اجازه از دوستانی که در این روزها اعصابشون داغون شده. امیدوارم بتونم کاری کنم که کمی از این حال و هوا خارج بشین. ۱. پیرمرده داروهایی که تازه براش نوشته بودم آورد و گفت: اینهارو هم باید بندازم توی آب جوش و بخورم؟ گفتم: من چنین چیزی براتون ننوشتم. کدومو میگین؟ یه نگاه کردم و گفتم: نه...
-
حکایت روز چهار درمانگاهه
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1398 20:23
سلام چند سال پیش بود. حدود یک ساعت بود که توی یه مرکز دوپزشکه مریض می دیدم که موبایلم زنگ خورد. خانم 《ص》مسئول وقت ستاد شبکه بود که گفت: آقای دکتر! حالشو دارین یه سر برین درمونگاه.......؟ گفتم: اونجا که دیگه مال شهرستان ما نیست، خیلی وقته که رفته تحت پوشش یه شهرستان دیگه! گفت: میدونم. ظاهرا پزشکشون رفته مرخصی و مریضها...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۲)
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1398 18:57
سلام شرمنده برای تاخیر ۱. داشتم یه بچه رو می دیدم که مادرش گفت: اصلا غذا نمی خوره لپهاش داره آب میشه. وقتی داشتن از مطب بیرون میرفتن بچه به مادرش گفت: آخه مگه لپ من بستنیه که آب بشه؟ تازه بستنی هم که باشه توی گرما آب میشه نه الان! ۲. (۱۸+) پیرزنه نشست روی صندلی و نوه سرماخورده شو گذاشت روی پاش. مادر بچه هم کنار صندلی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۱)
دوشنبه 23 دیماه سال 1398 19:10
سلام۱. یکی از راننده های شبکه بعد از چند سال درمونگاهشو عوض کرد. علتشو که ازش پرسیدم گفت: آقای دکتر مثل پسرش باهام رفتار میکرد. گفتم: مگه بده؟ گفت: این که یهو نصف شب زنگ بزنه بهت بگه برو یه ظرف ماست برام بخر بیار خیلی خوبه؟!۲. (۱۶+) توی یکی از درمونگاه های همیشه شلوغ بودم. چند نفر از مریضها هم پشت در مطب ایستاده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۰)
شنبه 7 دیماه سال 1398 15:17
سلام۱. پیرزنه گفت: من همونی هستم که وقتی روز اول از مرخصی برگشتی سر کار بهت گفتم خدا مادرتو رحمت کنه. گفتم: خیلی ممنون. حالا بفرمائید. گفت: تلویزیون مادرتو نمیخوای بدی بیرون؟ من توی خونه تلویزیون ندارم!۲. پیرمرده گفت: چندتا آمپول برام نوشتی؟ گفتم: یکی. گفت: چند روز یک بار باید .... نه راستی گفتی یکی پس هیچی خداحافظ!۳....
-
اندر حکایت آن آش!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1398 23:31
سلام سه چهار سال پیش بود. یه روز پنجشنبه و من پزشک یکی از درمونگاه هایی که همیشه خدا شلوغ بود. من هنوز هم نفهمیدم که چرا یه روستا با این جمعیت باید هرروز این همه مریض داشته باشه. شاید به قول یکی از دوستان چون هیچ جای دیگه ای برای وقت گذرونی توی این روستا نیست مردم هرروز میان درمونگاه و با یه حق ویزیت به شدت ارزون چند...
-
پایان یک پایان (۳)
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 21:48
سلاممراسم چهلم هم تمام شد و زندگی ما (گرچه دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه) داره کم کم به سمت یه زندگی معمول پیش میره. ازجمله بعد از مدتها فرصت شد به مشکلات جسمی خودمون برسیم.از سال ۷۴ عینکی شدم و تقریبا همیشه عینکم به چشمم بود اما مدتی بود که احساس میکردم موقع مطالعه یا نوشتن نسخه بدون عینک راحت ترم! چون این مسئله ممکنه...
-
پایان یک پایان (۲)
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1398 20:46
سلام به همین زودی سه هفته گذشت. انگار همین دیروز که نه همین یک ساعت پیش بود که مامان برای سومین بار ارست کرد و این بار دیگه با احیا هم برنگشت. قسمت این بود که هر سه احیا زمانی انجام بشه که من توی بیمارستان نبودم و برای این موضوع خدا رو شکر میکنم. وگرنه نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادم. برگشتن چند ساعته یه زن بیهوش که...
-
پایان یک پایان
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1398 20:56
و راه بهشت بر روی من بسته شد. راهی که از زیر پای مادر می گذشت......
-
تهران پایتخت ایران است (۲) (بخش شمال!)
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1398 21:17
سلام شرمنده برای تاخیر شنبه بیست و سوم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت: اخوی بعد از چند روز رفت سر کار و ما هم بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه وسایلمونو جمع و جور کردیم و حدود ساعت یک بعدازظهر راه افتادیم. رسیدیم به کرج و بعد وارد جاده چالوس شدیم. حدود بیست دقیقه رفتیم و بعد کنار یکی از رستوران ها ایستادیم و کنار...
-
تهران پایتخت ایران است (۱)
شنبه 30 شهریورماه سال 1398 21:44
سلام اول بگم عکس ها درست نشدند تا بعد ببینم چطور میشه درستشون کرد. (بعدنوشت:درست شدند) ممنون از دوستانی که در این چند روز به یاد ما بودند. اون قدر سفرنامه ننوشتم که در اولین فرصت مشغول نوشتن شدم! دوشنبه هجدهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و هشت (تاسوعا): دیشب شیفت بودم و صبح رسیدم خونه و از هوش رفتم! و همه زحمات جمع...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۹)
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1398 12:39
سلام ۱. نصف شب خانمه را آوردند و گفتند: یه قرص آلپرازولام و یه قرص پروپرانولول و یه قاشق شربت دیفن هیدرامین (سه تا داروی خواب آور) خورده و نمیدونیم چرا خواب آلودگی پیدا کرده! ۲. به مرده گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: اصلا به من میگن آقای آمپول! ۳. پسره با استفراغ اومد. داروهاشو که گرفت گفت: این آمپول مال چیه؟...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۸)
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1398 13:29
سلام ۱. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: دکتر ..... نیست؟ گفتم: نه رفتن مرخصی. همراهش گفت: طوری نیست دکتر باید دکتر باشه که این هم هست! ۲. خانمه گفت: شبها موقع نفس کشیدن سینه ام طوری صدا میکنه که خودم هم میترسم! ۳. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفتم: دستتونو بزنین بالا فشارتونو هم بگیرم. گفت: آره ما که تا اینجا اومدیم و خرجیه که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۷)
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1398 13:57
سلام ۱. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چند بسته هم قرص انالاپریل ۱۰ برام بنویسین. گفتم: قرص انالاپریل ۱۰ نداریم اصلا! گفت: میدونم من هم هر شب یه بیست میلی شو نصف میکنم میخورم! ۲. چندتا چوب آبسلانگ توی یه ظرف روی میز بود و یه بسته کامل دربسته هم کنار ظرف؛ نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: میشه چندتا از این چوبهارو ببرم برای بچه...
-
من هم بلدم (۴)
دوشنبه 31 تیرماه سال 1398 21:01
سلام دوستانی که از قدیم در این وبلاگ درخدمتشون بودیم (و متاسفانه بیشترشون دیگه اینجا نیستند) حتما یادشون هست که گه گاه کلمات موزونی اینجا مینوشتم که خودم هم میدونستم در حدی نیستن که بهشون بگم شعر و خودم بهشون میگفتم معر! چند سال پیش و در روز به دنیا اومدن عسل بود که ناخودآگاه یه بیت معر به ذهنم اومد و دوباره چشمه اش...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۶)
یکشنبه 16 تیرماه سال 1398 21:35
سلام ۱. پسر یکی از خانم دکترها با دوچرخه تصادف کرد و دماغش شکست. خانم دکتر مرخصی گرفت و من به جاش رفتم توی درمونگاهشون. پیرمرده اومد و گفت: خانم دکتر نیست؟ گفتم: نه امروزو مرخصی گرفتن. گفت: حتما یه سر رفته آمریکا و بیاد، دکتره دیگه! ۲. (۱۲+) خانمه گفت: دو سه بار اومدم اینجا و خوب نشدم. حالا خواهر شوهرم اسم چندتا دارو...
-
لنگه کفش دوم
سهشنبه 4 تیرماه سال 1398 15:47
سلام آزمایش آخر مامان یه مقدار مشکل داشت. رفته بود پیش دکترش که براش سونوگرافی نوشته بود. دیشب داشتم پست جدید خاطراتو مینوشتم که خبر رسید به خاطر مشکلاتی که توی سونوگرافی بوده دکتر دوباره شیمی درمانیو شروع کرده و کلا حالم گرفته شد. انشاالله پست جدید تا چند روز دیگه و وقتی خیالمون یه کم راحت تر شد.
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۵)
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1398 16:06
سلام ۱. بچه رو معاینه کردم، به حرفهای مادرش گوش دادم، بعد براش نسخه نوشتم و طرز مصرفشونو برای مادرش گفتم. و در همه این مدت بچه تقریبا هر هفده ثانیه یک بار فریاد می زد: تو هیچی نگو توله سگگگ! ۲. پیرزنه دفترچه بیمه روستایی شو داد و گفت: مهرش کن برم پیش چشم پزشک بعد به همراهش گفت: برای چشمم میخوام برم همون چشم پزشک میشه...
-
خونه (۲)
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1398 19:24
سلام بیشتر از یک سال پیش بود که این پستو گذاشتم.از همون روز مشغول رویاپردازی بودیم و فکر کردن به انواع نقشه و انواع نما و ..... اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم و یه کار عملی انجام بدیم کلی طول کشید. بعد شروع کردیم به گشتن به دنبال یه زمین یا خونه کلنگی مناسب. اول یه خونه توی کوچه خودمون پیدا کردیم که قیمتشو خیلی بالا...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۴)
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1398 14:14
سلام ۱. پیرزنه گفت: برام سه تا آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: چه میدونم؟ از همونها که از بدن میگیرن! ۲. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: دیشب تشنج کرد ماشین نداشتیم بیاریمش. پشتشو فشار دادم تا خوب شد حالا آوردمش! ۳. مرده با درد شکم اومده بود. گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ خانمش گفت: آره دو ماه پیش عفونت ریه داشت!...