ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دوباره سلام
سه ماه زمستان سال ۱۳۷۷ را من اینترن جراحی بودم.
در این سه ماه کمبود اینترن به اوج خودش رسیده بود. (البته اوج تا اون روز و از اون به بعد بدتر هم شد چون ما ورودی های ۷۱ چهل و پنج نفر بودیم و ورودی های ۷۲ فقط سی نفر).
بگذریم
این اولین بخش ماژور من بود که اینترنیشو میگذروندم و با توجه به اینکه اول هر ماه چند نفر از این بخش میرفتند و چند نفر دیگه میومدند تعداد ثابتی نداشتیم.
اما به هر حال کمبود اینترن به حدی شدید بود که دیگه دل مسئولان دانشکده هم به حالمون سوخت و اعلام کردند:
اینترنهای جراحی یا کسانیکه قبلا جراحی رو گذرونده اند میتونن بیان ثبت نام کنند و شیفت جراحی بدن و پولشو بگیرند و خود من هم ثبت نام کردم.
البته این که میگم «پولشو بگیرند» فکر نکنین با همون شیفتها میلیونر شدیم نه بابا از این خبرها هم نبود. هر شیفت ۲۴ ساعته (که در مجموع چهار نفره باید اورژانسو میچرخوندیم) نفری فقط ۳۰۰۰ تومن بهمون میدادن!!
یکی از شایعترین بیماریهای بخش جراحی در اون زمان سوختگی بود بخصوص در افراد روستایی که خونه هاشونو با سوزاندن هیزم گرم میکردند و گه گاه هم با همون آتیش میسوختند.
وقتی یک مریض سوختگی میومد٬ یکیمون اونو تقبل میکرد٬ اول باید با سرم شستشو و گاز استریل ترتیب تاولهای باقیمونده رو میدادیم که عذاب آورترین بخشش ناله ها و التماس های بیمار بود. بعد قوطی بزرگی که توش پر از پماد مخصوص سوختگی (سیلور سولفادیازین) بود می آوردیم و با آبسلانگ روی همه سوختگی میمالیدیم و بعد هم پانسمان میکردیم.
اگر سوختگیش از یه حدی زیادتر بود که بستریش میکردیم و اگه از یه حد دیگه ای بیشتر بود باید میفرستادیم بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان.
روزهای برفی و یخبندان کاروبار ارتوپدها خوب بود و تا دلتون بخواد زمین خورده و دست و پا شکسته داشتیم.
از جمله مریضهای دیگه هم میشد به تصادفی ها٬ چاقو خوردگیها٬ gi bleeding و ..... اشاره کرد که هرکدوم خیلی بدحال بودند با آمبولانس و با همراهی یک اینترن میرفتند اصفهان. من که هیچوقت حالشو نکردم برم تا اصفهان و برگردم اما بعضی از بچه ها برای فرار چند ساعته از مریض دیدن دنبال این مریضها بودند.
و اما چند خاطره از اون زمان:
۱.اون سال ماه رمضان در زمستان بود و در اینترنی جراحی ما.
وقت افطار (که معمولا کمی هم خلوت تر بود) یک نفر میموند توی اورژانس و نفر دوم میپرید توی پاویون و افطارو میزد توی رگ و برمیگشت اورژانس تا نفر دوم بره برای خوردن افطار.
البته بعضی وقتها اونقدر اورژانس شلوغ بود که یک لحظه نگاه میکردیم و میدیدیم دو نفر شیفت بعد اومده اند و تازه میفهمیدیم که ساعت ۸ شده و یکی دو ساعتی از وقت افطار گذشته.
اما جالبترین زمان وقت سحر بود. چون اون موقع خلوت بود٬ ما اجازه داشتیم شیفت ۸-۲ صبحو به دو شیفت سه ساعته تقسیم کنیم. یکی ۵-۲ و بعدی ۸-۵.
اما چون اذان صبح هم تقریبا حدود ساعت ۵ بود٬ شبهایی که شیفت بودیم٬ اینترن شیفت دوم باید وقتی سحری رو می آوردند توی پاویون با حداکثر سرعت ممکن غذاشو میخورد و بعد با آخرین سرعت ممکن میدوید طرف اورژانس تا اینترن شیفت اول هم بتونه پیش از اذان چند لقمه غذا بخوره! من و «طاهره» با هم چندتا از این شیفتها داشتیم. (طاهره رو که یادتون هست؟).
۲.یکبار مجبور شدیم یک بچه رو به بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان اعزام کنیم. اونهم برای اینکه فقط یک درصد سوختگی داشت !! (اونهایی که میدونن برای اونهایی که نمیدونن بگن!!)
۳.یک روز عصر من و «محمد رضا» با هم شیفت جراحی بودیم. (محمد رضا رو هم باید یادتون باشه. الان رزیدنت داخلیه) دیدیم یک مرد حدودا ۳۵ ساله یک پیرمردو (که بعدا فهمیدیم پدرشه و توی خیابون زمین خورده) آورد.
ما که هیچکدوممون اون پیرمردو نشناختیم اما اینطور که بعدا شنیدیم یکی از مشهورترین معلمهای شهرمون بوده که البته سالها بود که بازنشسته شده بود.
وقتی معاینه اش کردیم دیدیم ظاهرا جز شکستگی ناجور ساعد یکی از دستهاش مشکل دیگه ای نداره. گفتیم باید بستری بشین. پسرش هم گفت: پس بابا همین جا دراز بکش تا من برم دفترچه ات رو از خونه بیارم.
تا آوردن دفترچه من و «محمد رضا» چندبار به پیرمرد سر زدیم. تا بالاخره بستری شد.
یکی دو ساعت بعد از بخش خبر دادند که حال مریض خرابه.
آنکالو خواستیم و او هم سریع فرستادش CT و یک intra cranial hemorrhage(خونریزی داخل جمجمه) درست و حسابی خودشو نشون داد.
چند ساعت بعد هم ..... فوت کرد.
هم من و هم «محمد رضا» از خبر مرگ اون پیرمرد مهربون ناراحت شدیم اما ماجرا زمانی جالبتر شد که پسر ایشون از ما دو نفر به خاطر اهمال در کارمون شکایت کرد و باعث شد تا مدتی هر چند روز یکبار به کمیته مرگ و میر احضار بشیم!
خوشبختانه در نهایت تشخیص داده شد که تاخیر ما در بستری کردن مریض نقشی در مرگ او نداشته و ما تبرئه شدیم.
۴.اواسط بخش جراحی بود که عیال یکی از متخصصان بیهوشی بیمارستان از دانشگاه اصفهان اومد ولایت ما تا اینترنیشو اینجا مهمان بشه. چند تا شیفت با هم دادیم که از مهمترین نکات در شیفت دادن با ایشون این بود که باید همه بچه ها رو خودم میدیدم. چون هر بچه ای که میومد میفرمودند: واااای من نمیتونم اینو سوچور یا پانسمان یا .......... کنم. آخه خیلی شبیه «علی» خودمه!! (منظورش بچه اش بود فکر بد نکنین!)
بعد از مدتی هم شروع کرد به فروختن همه شیفتهاش و وقتی یکی از بچه ها بهش گفته بود که: اینطوری که بعدا توی مریض دیدن مشکل پیدا میکنین گفته بود: کی خواست بعدا مریض ببینه؟ من میخوام مدرکمو بگیرم و برم بشینم تو خونه! (البته میدونم که بعدا هم این کارو نکرد ها!!)
۵.یک روز نشسته بودم توی اورژانس جراحی که یک دختر ۱۸ ساله و بسیار زیبا (به چشم خواهری البته!) با برادرش اومدند تو.
دختره دل درد داشت. خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به معاینه و دیدم درد به طور کاملا تیپیک درد آپاندیسیته.
گفتم: به احتمال زیاد از آپاندیستونه اما برای اطمینان این آزمایشو هم انجام بدین.
رفتند آزمایشگاه و حدود نیم ساعت بعد با یک u/a و CBC کاملا نرمال برگشتند!
موندم حالا چکار کنم؟ بستریشون بکنم یا نه؟ برادرش هم فقط میگفت: دکتر آزمایشش چطوره؟
تصمیم گرفتم راستشو بگم پس گفتم: معاینه اش کاملا آپاندیسیتو نشون میده اما آزمایشش نه!
گفت: پس چکار کنیم؟ گفتم: برید اورژانس زنان هم ببیننش. رفت و نیم ساعت بعد با نامه ای که «سیامک» (یکی از همکلاسهامون) نوشته بود برگشت که: بیمار با شک به آپاندیسیت بستری شود!
بالاخره بستریش کردم و بعد هم رفتم خونه.
فردا که رفتم بخش مریضهامو ببینم دیدم عمل کرده و خوابیده روی تخت. تا منو دید با زحمت بلند شد و نشست. ظاهرا به من به چشم کسی نگاه میکرد که با وجود آزمایش منفی قادر بود آپاندیسیتو تشخیص بده !
اون روز به «سیامک» گفتم: من اینو فرستادم کشیک زنان ببیندش آخه به تو که اینترن داخلی هستی چه ربطی داشت که معاینه اش کنی؟ گفت: (اینو یواشکی بخونین!) از بس خوشگل بود نتونستم جلو خودمو بگیرم!!
از دکتر «ق» متخصص جراحی هم پرسیدم: پس آپاندیسیت بود؟ گفت: پس آپاندیسیت بود؟؟
دیگه چیزی به ترکیدن آپاندیسش نمونده بود!
گفتم: آخه آزمایشش ....؟ گفت: خدا خیرت بده! به آزمایشگاه اینجا اعتماد میکنی؟!
من یکبار چایی کمرنگ دادم آزمایشگاه جواب «هماچوری» (خون در ادرار) بهم داد!!!
اینو هم بگم که دکتر «ق» با اینکه مطب نداشت بیشتر مریضهای بخش مال اون بودند چون مجرد بود و اکثر شبها آنکال. میگفتند وقتی مدرک جراحیشو گرفته اعلام شده که: در حال حاضر او جوانترین جراح ایران است.
۶.اواخر اینترنی جراحی ما کمبود پزشک اورژانس هم بروز کرد و بالاخره اعلام شد اینترنهایی که بخشهای ماژور رو پاس کرده اند میتونند موقتا پزشک اورژانس باشند.
یک شب که شیفت جراحی بودم یکی از همکلاسهامون (خانم دکتر «س») شد پزشک اورژانسمون.
اون شب برای اولین بار نشستیم و چند ساعتی با یکی از دخترهای کلاسمون از هر موضوعی صحبت کردیم.
فردا داشتم با یکی از همکلاسهامون (مجید) صحبت میکردم که وسط بحث گفتم: راستی این خانم دکتر «س» هم چه دختر خوبیه!
گفت: چطور؟ گفتم: هیچی دیشب کلی با هم حرف زدیم اینو میگفت٬ اونو میگفت٬ ....
چند هفته بعد خبردار شدیم که توی یک مراسم ساده با هم عقد کرده اند! و شدند تنها زوج کلاس ما.
پ.ن۱: وقتی موقع نوشتن پست قبل برق قطع و وصل شد و دوباره نوشتم یکی دوتا از مسائلو یادم نیومد که حالا مینویسمشون:
۲۶.کلا آدم مذهبی نیستم. جز در ماه رمضان که نماز و روزه ام ترک نمیشه!!
۲۷.خیلی از مواقع فکر میکنم که من که ۳ دایی دارم که هر سه شون طاسند و پدرم هم همینطور!
پس من مطمئنا ژن طاسی رو دارم. پس چرا هنوز طاس نشده ام؟ (نکنه واقعا هنوز ۲۰ سالمه!)
پ.ن۲:از زمانی که اینترن شدیم (مهر ۷۷) برای اولین بار دستمزد خودمو گرفتم به مبلغ ماهی ۲۱۰۰۰ تومان و بلافاصله پول توجیبی پدر بزرگوار هم قطع شد!!
برای هر اینترنی فقط ۱۸ ماه فیش حقوقی میومد اما یه فیش بود که از زمانی که من اینترن شدم (و به گفته بچه ها از مدتها پیش از اون) میومد پاویون٬ اون هم به اسمی که برای هیچکس آشنا نبود. یکبار همه فیشها رو جمع کردم و بردم امور مالی دانشکده پزشکی و جریانو گفتم. پرسیدند: اینها رو به کس دیگه ای هم نشون دادی؟ گفتم: نه!!
ازم گرفتنشون و از اون به بعد باز هم هر ماه همون فیشها ادامه پیدا کرد! من هم گفتم: اصلا به من چه!
پ.ن3:فقط برای خنده:
وقتی یکی دو سال بعد از «محمد» (از بچه های گل ورودی 73) که با چند تا از دخترها اینترن جراحی شده بود پرسیدم چطوری؟ گفت: هیچی فعلا که شده ام سوند من(man) بیمارستان!!
پ.ن4:در نیمه دوم سال 77 بود که پدر بزرگوار پس از 30 سال کار در یکی از ادارات بازنشسته شد.
یکی از افتخارات ایشان اینه که در طول 30 سال خدمتش حتی یک روز مرخصی استعلاجی نداشته.
این عادت به من هم رسیده و من هم تا به حال استعلاجی نگرفته ام. حتی یکبار که یک جراحی کوچیک داشتم مرخصی استحقاقی گرفتم (چه عملی؟ به شما چه؟!!!!)
پ.ن5:یادمان رفت بنویسیم که دیروز بالاخره ماشینمان را از تعمیرگاه گرفتیم.
به شکرانه این امر این دو روز درس تعطیل بود!
دیشب عماد و مادرشو بردیم پارک امشب هم شهر بازی!
راستش نخواین مرحله به مرحله بگم که چون برای خودم نمیاد نمی تونم.باید میدیدمش که.....
خوب می رین همون قسمت که لینک رو پابلیک می کنن روی add a clip.. کلیک راست می کنین کلیک راست!
بعد آخرین گزینه کلیک راست properties رو کلیک می کنین تو propertise آدرس رو بطور کامل کپی می کنین ویک صفحه دیگه تو اینترنت باز می کنین اون آدرس کپی شده رو اونجا باز می کنین بعد یک صفحه میاد تقریبا به رتگ همین صفحه جمیل یادم نیست بین گزینه ها folder and tage رو می زنین که شما رو دوباره می بره همون صفحه که add clip بود حالا اگر اونجا دوباره روی add clip کلیک کنین کد رو بهتون می ده
مرسی
بله حق با شماست.احتیاجی نیست یک لحظه صبر کنین براتون توضیح می دم.
ممنون
کجایین دکتر؟دکتر یکخورده فکر کردم فکر کنم می شه از یک جیمیل برای دو تا گوگل ریدر استفاده کرد.منتظرم.
میرسیم خدمتتون
همش پاک شد!
خلاصه دوباره می نویسم!
راستش برای من جیمیل درست کار می کنه البته می دونم اون رو چطور باید آورد ولی چون برای خودمدرست کار می کنه توضیح اینکه چطوری کد رو بردارین یک خورده سخت می شه اگر براتون مقدور هست آدرس جیمیل ومرزش رو برام بذارین کد رو از یک راه دیگه ای براتون بر میدارم واگر براتون امکانش نیست بفرمایین یک طوری توضیح می دم
مال مردمو؟
سلام.من متوجه نشدم/یعنی از یک جیمیل برای دوتا گوگل ریدر درسته؟
کد رو می تونم براتون بردارم
راستش من تابحال ندیدم برای دو تا وبلاگ دو تا پیوند جداگانه با یک جمیل!
درسته