جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «اینترنی جراحی» آمد

دوباره سلام 

سه ماه زمستان سال ۱۳۷۷ را من اینترن جراحی بودم. 

در این سه ماه کمبود اینترن به اوج خودش رسیده بود. (البته اوج تا اون روز و از اون به بعد بدتر هم شد چون ما ورودی های ۷۱ چهل و پنج نفر بودیم و ورودی های ۷۲ فقط سی نفر). 

بگذریم 

این اولین بخش ماژور من بود که اینترنیشو میگذروندم و با توجه به اینکه اول هر ماه چند نفر از این بخش میرفتند و چند نفر دیگه میومدند تعداد ثابتی نداشتیم. 

اما به هر حال کمبود اینترن به حدی شدید بود که دیگه دل مسئولان دانشکده هم به حالمون سوخت و اعلام کردند: 

اینترنهای جراحی یا کسانیکه قبلا جراحی رو گذرونده اند میتونن بیان ثبت نام کنند و شیفت جراحی بدن و پولشو بگیرند و خود من هم ثبت نام کردم. 

البته این که میگم «پولشو بگیرند» فکر نکنین با همون شیفتها میلیونر شدیم نه بابا از این خبرها هم نبود. هر شیفت ۲۴ ساعته (که در مجموع چهار نفره باید اورژانسو میچرخوندیم) نفری فقط ۳۰۰۰ تومن بهمون میدادن!! 

یکی از شایعترین بیماریهای بخش جراحی در اون زمان سوختگی بود بخصوص در افراد روستایی که خونه هاشونو با سوزاندن هیزم گرم میکردند و گه گاه هم با همون آتیش میسوختند. 

وقتی یک مریض سوختگی میومد٬ یکیمون اونو تقبل میکرد٬ اول باید با سرم شستشو و گاز استریل ترتیب تاولهای باقیمونده رو میدادیم که عذاب آورترین بخشش ناله ها و التماس های بیمار بود. بعد قوطی بزرگی که توش پر از پماد مخصوص سوختگی (سیلور سولفادیازین) بود می آوردیم و با آبسلانگ روی همه سوختگی میمالیدیم و بعد هم پانسمان میکردیم. 

اگر سوختگیش از یه حدی زیادتر بود که بستریش میکردیم و اگه از یه حد دیگه ای بیشتر بود باید میفرستادیم بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان. 

روزهای برفی و یخبندان کاروبار ارتوپدها خوب بود و تا دلتون بخواد زمین خورده و دست و پا شکسته داشتیم. 

از جمله مریضهای دیگه هم میشد به تصادفی ها٬ چاقو خوردگیها٬ gi bleeding و ..... اشاره کرد که هرکدوم خیلی بدحال بودند با آمبولانس و با همراهی یک اینترن میرفتند اصفهان. من که هیچوقت حالشو نکردم برم تا اصفهان و برگردم اما بعضی از بچه ها برای فرار چند ساعته از مریض دیدن دنبال این مریضها بودند. 

و اما چند خاطره از اون زمان: 

۱.اون سال ماه رمضان در زمستان بود و در اینترنی جراحی ما. 

وقت افطار (که معمولا کمی هم خلوت تر بود) یک نفر میموند توی اورژانس و نفر دوم میپرید توی پاویون و افطارو میزد توی رگ و برمیگشت اورژانس تا نفر دوم بره برای خوردن افطار. 

البته بعضی وقتها اونقدر اورژانس شلوغ بود که یک لحظه نگاه میکردیم و میدیدیم دو نفر شیفت بعد اومده اند و تازه میفهمیدیم که ساعت ۸ شده و یکی دو ساعتی از وقت افطار گذشته. 

اما جالبترین زمان وقت سحر بود. چون اون موقع خلوت بود٬ ما اجازه داشتیم شیفت ۸-۲ صبحو به دو شیفت سه ساعته تقسیم کنیم. یکی ۵-۲ و بعدی ۸-۵. 

اما چون اذان صبح هم تقریبا حدود ساعت ۵ بود٬ شبهایی که شیفت بودیم٬ اینترن شیفت دوم باید وقتی سحری رو می آوردند توی پاویون با حداکثر سرعت ممکن غذاشو میخورد و بعد با آخرین سرعت ممکن میدوید طرف اورژانس تا اینترن شیفت اول هم بتونه پیش از اذان چند لقمه غذا بخوره! من و «طاهره» با هم چندتا از این شیفتها داشتیم. (طاهره رو که یادتون هست؟). 

۲.یکبار مجبور شدیم یک بچه رو به بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان اعزام کنیم. اونهم برای اینکه فقط یک درصد سوختگی داشت !! (اونهایی که میدونن برای اونهایی که نمیدونن بگن!!) 

۳.یک روز عصر من و «محمد رضا» با هم شیفت جراحی بودیم. (محمد رضا رو هم باید یادتون باشه. الان رزیدنت داخلیه) دیدیم یک مرد حدودا ۳۵ ساله یک پیرمردو (که بعدا فهمیدیم پدرشه و توی خیابون زمین خورده) آورد. 

ما که هیچکدوممون اون پیرمردو نشناختیم اما اینطور که بعدا شنیدیم یکی از مشهورترین معلمهای شهرمون بوده که البته سالها بود که بازنشسته شده بود. 

وقتی معاینه اش کردیم دیدیم ظاهرا جز شکستگی ناجور ساعد یکی از دستهاش مشکل دیگه ای نداره. گفتیم باید بستری بشین. پسرش هم گفت: پس بابا همین جا دراز بکش تا من برم دفترچه ات رو از خونه بیارم. 

تا آوردن دفترچه من و «محمد رضا» چندبار به پیرمرد سر زدیم. تا بالاخره بستری شد. 

یکی دو ساعت بعد از بخش خبر دادند که حال مریض خرابه. 

آنکالو خواستیم و او هم سریع فرستادش CT و یک intra cranial hemorrhage(خونریزی داخل جمجمه) درست و حسابی خودشو نشون داد. 

چند ساعت بعد هم ..... فوت کرد. [#screammask_anim]

هم من و هم «محمد رضا» از خبر مرگ اون پیرمرد مهربون ناراحت شدیم اما ماجرا زمانی جالبتر شد که پسر ایشون از ما دو نفر به خاطر اهمال در کارمون شکایت کرد و باعث شد تا مدتی هر چند روز یکبار به کمیته مرگ و میر احضار بشیم! 

خوشبختانه در نهایت تشخیص داده شد که تاخیر ما در بستری کردن مریض نقشی در مرگ او نداشته و ما تبرئه شدیم.[#rain2]

۴.اواسط بخش جراحی بود که عیال یکی از متخصصان بیهوشی بیمارستان از دانشگاه اصفهان اومد ولایت ما تا اینترنیشو اینجا مهمان بشه. چند تا شیفت با هم دادیم که از مهمترین نکات در شیفت دادن با ایشون این بود که باید همه بچه ها رو خودم میدیدم. چون هر بچه ای که میومد میفرمودند: واااای من نمیتونم اینو سوچور یا پانسمان یا .......... کنم. آخه خیلی شبیه «علی» خودمه!! (منظورش بچه اش بود فکر بد نکنین!) 

بعد از مدتی هم شروع کرد به فروختن همه شیفتهاش و وقتی یکی از بچه ها بهش گفته بود که: اینطوری که بعدا توی مریض دیدن مشکل پیدا میکنین گفته بود: کی خواست بعدا مریض ببینه؟ من میخوام مدرکمو بگیرم و برم بشینم تو خونه! (البته میدونم که بعدا هم این کارو نکرد ها!!) 

۵.یک روز نشسته بودم توی اورژانس جراحی که یک دختر ۱۸ ساله و بسیار زیبا (به چشم خواهری البته!) با برادرش اومدند تو. 

دختره دل درد داشت. خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به معاینه و دیدم درد به طور کاملا تیپیک درد آپاندیسیته. 

گفتم: به احتمال زیاد از آپاندیستونه اما برای اطمینان این آزمایشو هم انجام بدین. 

رفتند آزمایشگاه و حدود نیم ساعت بعد با یک u/a و CBC کاملا نرمال برگشتند! 

موندم حالا چکار کنم؟ بستریشون بکنم یا نه؟ برادرش هم فقط میگفت: دکتر آزمایشش چطوره؟ 

تصمیم گرفتم راستشو بگم پس گفتم: معاینه اش کاملا آپاندیسیتو نشون میده اما آزمایشش نه! 

گفت: پس چکار کنیم؟ گفتم: برید اورژانس زنان هم ببیننش. رفت و نیم ساعت بعد با نامه ای که «سیامک»‌ (یکی از همکلاسهامون) نوشته بود برگشت که: بیمار با شک به آپاندیسیت بستری شود! 

بالاخره بستریش کردم و بعد هم رفتم خونه. 

فردا که رفتم بخش مریضهامو ببینم دیدم عمل کرده و خوابیده روی تخت. تا منو دید با زحمت بلند شد و نشست. ظاهرا به من به چشم کسی نگاه میکرد که با وجود آزمایش منفی قادر بود آپاندیسیتو تشخیص بده ! 

اون روز به «سیامک» گفتم: من اینو فرستادم کشیک زنان ببیندش آخه به تو که اینترن داخلی هستی چه ربطی داشت که معاینه اش کنی؟ گفت: (اینو یواشکی بخونین!) از بس خوشگل بود نتونستم جلو خودمو بگیرم!! 

از دکتر «ق» متخصص جراحی هم پرسیدم: پس آپاندیسیت بود؟ گفت: پس آپاندیسیت بود؟؟ 

دیگه چیزی به ترکیدن آپاندیسش نمونده بود! [#nurse_anim]

گفتم: آخه آزمایشش ....؟ گفت: خدا خیرت بده! به آزمایشگاه اینجا اعتماد میکنی؟! 

من یکبار چایی کمرنگ دادم آزمایشگاه جواب «هماچوری» (خون در ادرار) بهم داد!!! 

اینو هم بگم که دکتر «ق» با اینکه مطب نداشت بیشتر مریضهای بخش مال اون بودند چون مجرد بود و اکثر شبها آنکال. میگفتند وقتی مدرک جراحیشو گرفته اعلام شده که: در حال حاضر او جوانترین جراح ایران است. 

۶.اواخر اینترنی جراحی ما کمبود پزشک اورژانس هم بروز کرد و بالاخره اعلام شد اینترنهایی که بخشهای ماژور رو پاس کرده اند میتونند موقتا پزشک اورژانس باشند. 

یک شب که شیفت جراحی بودم یکی از همکلاسهامون (خانم دکتر‌ «س») شد پزشک اورژانسمون. 

اون شب برای اولین بار نشستیم و چند ساعتی با یکی از دخترهای کلاسمون از هر موضوعی صحبت کردیم. 

فردا داشتم با یکی از همکلاسهامون (مجید) صحبت میکردم که وسط بحث گفتم: راستی این خانم دکتر‌ «س» هم چه دختر خوبیه! 

گفت: چطور؟ گفتم: هیچی دیشب کلی با هم حرف زدیم اینو میگفت٬ اونو میگفت٬ .... 

چند هفته بعد خبردار شدیم که توی یک مراسم ساده با هم عقد کرده اند! و شدند تنها زوج کلاس ما. 

پ.ن۱: وقتی موقع نوشتن پست قبل برق قطع و وصل شد و دوباره نوشتم یکی دوتا از مسائلو یادم نیومد که حالا مینویسمشون: 

۲۶.کلا آدم مذهبی نیستم. جز در ماه رمضان که نماز و روزه ام ترک نمیشه!! 

۲۷.خیلی از مواقع فکر میکنم که من که ۳ دایی دارم که هر سه شون طاسند و پدرم هم همینطور! 

پس من مطمئنا ژن طاسی رو دارم. پس چرا هنوز طاس نشده ام؟ (نکنه واقعا هنوز ۲۰ سالمه!) 

پ.ن۲:از زمانی که اینترن شدیم (مهر ۷۷) برای اولین بار دستمزد خودمو گرفتم به مبلغ ماهی ۲۱۰۰۰ تومان و بلافاصله پول توجیبی پدر بزرگوار هم قطع شد!! 

برای هر اینترنی فقط ۱۸ ماه فیش حقوقی میومد اما یه فیش بود که از زمانی که من اینترن شدم (و به گفته بچه ها از مدتها پیش از اون) میومد پاویون٬ اون هم به اسمی که برای هیچکس آشنا نبود. یکبار همه فیشها رو جمع کردم و بردم امور مالی دانشکده پزشکی و جریانو گفتم. پرسیدند: اینها رو به کس دیگه ای هم نشون دادی؟ گفتم: نه!! 

ازم گرفتنشون و از اون به بعد باز هم هر ماه همون فیشها ادامه پیدا کرد! من هم گفتم: اصلا به من چه! 

پ.ن3:فقط برای خنده: 

وقتی یکی دو سال بعد از «محمد» (از بچه های گل ورودی 73) که با چند تا از دخترها اینترن جراحی شده بود پرسیدم چطوری؟ گفت: هیچی فعلا که شده ام سوند من(man) بیمارستان!!  

پ.ن4:در نیمه دوم سال 77 بود که پدر بزرگوار پس از 30 سال کار در یکی از ادارات بازنشسته شد. 

یکی از افتخارات ایشان اینه که در طول 30 سال خدمتش حتی یک روز مرخصی استعلاجی نداشته. 

این عادت به من هم رسیده و من هم تا به حال استعلاجی نگرفته ام. حتی یکبار که یک جراحی کوچیک داشتم مرخصی استحقاقی گرفتم (چه عملی؟ به شما چه؟!!!!) 

پ.ن5:یادمان رفت بنویسیم که دیروز بالاخره ماشینمان را از تعمیرگاه گرفتیم. 

به شکرانه این امر این دو روز درس تعطیل بود! 

دیشب عماد و مادرشو بردیم پارک امشب هم شهر بازی!

نظرات 55 + ارسال نظر
هیوا(جوجه اردک زشت) سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:39 ب.ظ http://jojehordakezesht.blogsky.com/

وبلاگتون رو می خوندم که به این پست رسیدم. یک اتفاقی که خودم شاهدش بودم رو می نویسم که اون زمان برای همه جالب بود.
سال 84 یه دوستی داشتم که دانشجو شهرستان بود و خانوادگی آشنا بودیم. یه روز زنگ زد که دل درد شدید داره و ما(من و همسرم) ببریمش بیمارستان. دردها از یک هفته قبل از زیر دلش اغاز شده بود.بردیمش بیمارستان شریعتی. اونشب چند تا انترن بودن که معاینه اش کردند پرسیدند حامله ای؟ گفت نه! (چشمانمان چهار تا شد، ایشون در دوران شریف عقد بودند) خلاصه که دوست ما به خودش می پیچید و آنها هم یک هیوسن (می گفت حکمت آرم بخشی هیوسن را فهمیدم، آنقدر درد دارد که مغز موقعیت های دیگر را رها می کند به آن موضع می پردازد) برایش زدند و فرستادندش آزمایش که " برو ببینیم آپاندیس است یا نه! "
اورژانسی جواب ازمایش ها آمد و هیچ خبری از هیچ چیز مشکوکی نبود ، تست بارداری هم منفی بود، ولی دوست ما همچنان از درد به خودش می پیچید.
آن دوستان انترن هی مشورت کردند و آخرش هم ما را فرستادند خانه و گفتند که بروید و فردا اگر بهتر نشد بیاد. (فکر کنم فقط یکی شان مشتاق بود بهبودی حاصل شود ، دو تای دیگر طوری بودند انگار از اینکه مورد مثل کتابشان نیست عصبانی بودند).
برگشتیم و صبح دوستانش گفتند که حالش خیلی بد است و من او را دوباره بردم بیمارستان. و اینبار چون تهوع هم گرفته بود یک سرم هم به او زدند و گفتند شاید مجبور به جراحی شویم، خانواده اش را خبر کنید.
به خانواده اش که خبر دادند و قرار شد که بیایند تهران. بعد از نهار دوباره رفتم ببینمش که دوستانش گفتند در دستشویی است و دارد بالا می آورد. در را باز کردم و حالش را پرسیدم. سرش را روی سنگ توالت گرفته بود و عق می زد. گفتم" پاشو بیا توی سینک بالا بیار ببینیم اخه چطوری است". هنوز هم نمی دانم چرا فکر می کردم که درون آنها باید نشانه هایی باشد.
آخرین عق را که درون سینک زد ، احساس کردم که ماکارونی لوله ای است و یک آن مغزم گفت که ماکارونی رو که درسته نخورده و دستم رو کردم توی اون مواد لزج و اون ماکارونی رو توی دستم گرفتم.
بلند و با وحشت می گفتم: " دیگه خوب شدی ! تموم شد" در حالی که خودم می لرزیدم. سریع به دوستانش گفتم که یک طرف بیاورند و آن کرم بی ادب را درون ظرف انداختیم. فکر کردم مرده است ولی زنده بود و. دوستم با گریه می خندید. و من هنوز هم با وجود شستن دستهام و دیدن حال خوب دوستم می لرزیدم.
پدر همسر دوستم مسوول ازمایشگاه است و ندیده همان حدس من را زده بود. یک آسکاریس بزرگ حدود 10 سانت و قطر 6 میلیمتر. و زنده.
دوستم با بررسی هایی که انجام داد فهمید که دو سه روز قبل از شروع دردها ، در قطار از خانمی لقمه کاهو و کتلت قبول کرده و خورده بود و آن کاهوها احتملا حاوی تخم کرم بوده اند که این کرم مدت بیش از یک هفته ، زنده در بدن این خانم بوده است و بزرگ شده بود .
موضوع جالب این بود که هنگام پخش موسیقی در اتاق کرم بیچاره که کف شیشه بود ، با حرکات کاتوره ای عجیبی می رقصید، و دوستم آنجا اعتراف کرد که هر وقت بچه ها موزیک می گذاشتند دردم بد تر می شد.
شاید برای شما خیلی هم جالب نباشد ولی برای من و حتی خواهر همین دوستم که دانشجوی پزشکی بود، خیلی جالب بود. فکر کنید که شکمش رو باز می کردند. خلاصه که آن کرم را با خودش به شهرشان برد. پدرشوهرش خیالش را راحت کرد که احتمالا دیگه تو روده هاش از این خبرا نیست.
تصور کنید که اون همه روده رو این کرم بیچاره طی کرده و خودش رو به دهان رسونده. به نظر شما کرمه بیشتر اذیت شده ، یا دوستم، یا من!

شما لطف دارین
ممنون برای نوشتن خاطره تون
اتفاقا برای من هم جالب بود. کرم رقاص نشنیده بودم تا حالا!

دخترمهربون سرزمین احساس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:50 ب.ظ

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

واقعا خوشگل بودن مشکلات زیادی داره!!!

چه جورررر!

یکی مثل خودم دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ http://1saro2goosh.blogsky.com

سلام
یه روز گذشته اما به بزرگواریتون ببخشید
تو وبلاگ همسر گرام هم تبریک فرمدیم
روزتون مبارک.همه روزتون پزشک باد

ماشالله دوران اینترنی شما دوران پر افتخاری بودا

ما اینیم دیگه!

سمیرا دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

درضمن روز پزشک هم مبارک

ممنون

سمیرا دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:55 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

با اجازه تون منم وارد بازیتون شدم
زودتر بیاین و نظربدین

میرسیم خدمتتون

تو دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ

خصوصی

بابک یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ب.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام
روز پزشک مبارک .

سلام
و همچنین
اوکراین که از این خبرها نبود بود؟

رضا مدهنی یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

سلام
روزتان مبارک
ما هم پنج شنبه شب از طرف بزرگ خاندان (رئیس نظام پزشکی )دعوتیم
دفعه قبل که اومده بودم نگفته بودی که پزشک هستی تا حالا که اسرار هویدا شد

حالا که فهمیدین میایین بیمه شین؟!

قهوه ای یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام دکی.روز و شبت مبارک!
شام چی دادن؟!خوب ویتامین گیری میکردی که از این فرصتا واسه جماعت ما یه بار در سال پیش میاد!
هلو هم جزو میوه یا دسر بود؟؟!

از قضا ما دیر رسیدیم بعضی ها که خیلی به خوردن هلو علاقه داشتند تمومشون کرده بودند.
ما فقط به موز رسیدیم!

من یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ

خصوصی

رویت نمودیم و همانگونه پاسخ میدهیم!

wandering stager یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.wanderingstager.com

راستی با اجازه لینکون می کنم

خواهش!

wandering stager یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

خسته نباشید دکتر امیدوارم شیفت خوبی بوده باشه

از صبح تا افطار خلوت
از افطار تا سحر غلغله!

رادیو اهواز یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

روزتان مبارک آقای دکتر

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

رها یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

روزتون خیلیییییییییی مبارک اقای دکتر

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

wandering stager یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ق.ظ http://wanderingstager.blogfa.com/

سلام دکتر.روز تون مبارک.اولین باره وبلاگتونو دیدم.قشنگ مینویسید.چند تا از پسا هاتونو خوندم .
اون روزی یه سوچور دیدم حالم داشت بد می شد! به قول شما بدترین قسمتش زجر کشیدن مریضه چون آدم تو اتاق عمل که مریض بیهوشه دل و روده اش ریخته بیرون اونقدر حس بدی بهش دست نمیده!
خصوصیاتتونم خوندم.مورد 5 تون خیلی جالب بود.مردم از خنده

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!
در مورد خصوصیات هم یعنی این شماره ۵ این قدر خنده دار بود؟

نیلوفرانه یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ق.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

روزتون مبارک دکتر ...

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

دکتر سارا یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام روز پزشک مبارک

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

زندگی جاریست... یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
خاطراتتون جالبه . دستتون درد نکنه که مینویسینشون.
این هم بمناسبت روز پزشک :
شفا به دست خداست و ببین که تو چه در اوجی که از روح پاک و شافی اش به تو نیز بخشیده است. ردای زیبای حکمت و طبابت زیبنده وجودتان و سربلندی و سلامتی قرین تمامی لحظات زندگیتان.
روز پزشک مبارک.

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

دکی بارونی یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

روز پزشک مبارک آقای دکتر

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ب.ظ

روز پزشک رو به شما همکار گرامی تبریک می گم.

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

مرجان شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ http://number15.persianblog.ir/

روز پزشک رو پیشاپیش به شما تبریک می گم.

ممنون
شرمنده که زودتر جوابتونو ندادم آخه شیفت بودم.
شما هم امشب (یکشنبه) تشریف بیارین جشن روز پزشک از طرف نظام پزشکی ولایت!

آتیش پاره شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:41 ق.ظ

نتیجه اخلاقی: اصولا دکتر جماعت به خاطر سرعت عمل بالا از غذا خوردن ههیچی نمیفهمه و کوفته و بره ی بریون در نظر ایشان هیچ فرقی با هم دیگه نداره!!!!
من الان میتونم برم پرونده ی اون پیرمرده رو به جریان بندازم؟!!
مثلا اگه یکی مثه انجلینا جولی میومد احتمالا کالبد شکافیش میکردن که بیشتر بمونه دیگه نه؟!!!

آخه آدم!
از کی تا حالا با کالبد شکافی آدم بیشتر زنده میمونه؟!

من شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ

برادر قصمت خصوصی لطفاَ!

قسمت خصوصی هم تو چشمم!

رضا مدهنی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ق.ظ

مثل اینکه قاطی شده
نظر اولی مال ان شرلی بوده

پس بفرستمش برای اون؟

رضا مدهنی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ http://madhani.blogfa.com/

به به چه وبلاگ جذابی
ساعت یک و ربعه و وساعت چهار هم باید برای سحری بیدار شیم وهنوز داریم وبلاگتان را می خوانیم
احتمالا دو شهر نزدیک به هم باشیم
لینکتان کردم

شما لطف دارین
بگذارین این اینترنت لاکپشتی ما وبلاگ شما را باز کند میرسیم خدمتتان

رضا مدهنی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ق.ظ http://madhani.blogfa.com/

ما با تبلیغات آقای همسر اینجا آمدیم

زبل خان جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

سلام...

هویجوری بهم سر نمی زنید..لااقل تولدم بیایید.....


کادو فراموش نشود....


وسیله ایاب وذهاب هم هست وقتی از سرمزار برگشتیم ..می برتتون خونه برای ناهار....

پاشیم بیاییم زابلستان؟
اون هم چله تابستون؟

سمیرا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com


ممنون از لطفتون

خواهش!

من جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ب.ظ

خصوصی دارین برادر

خواندیم و پاسخ دادیم

یک دانشجوی پزشکی جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ب.ظ

جدِ؟پس اگر پاییز خبری از ما نشد بدانید که در تدارک زدن وبلاگ از آن دنیا هستیم!
در مورد اون متن خوب خودتون نوشتین گناه من چی هست؟!

به هر حال اون که منو نجات دهنده خودش میدونست.

سمیرا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

تبریک به خاطر ماشینتان و دیگر هیچ

ممنون از حضورتان و دیگر هیچ

یک دانشجوی پزشکی جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:47 ب.ظ

خصوصی

خواندیم
اگر این طور باشد که اول پاییز بدتره که!

زبل خان جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:24 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

وای چقدر طولانی.....
واااااای جراحی.......
خسته نباشن مامان علی آقا...

خوشحال میشم بهم سربزنید...

زدیم
سلامت باشند

دکتر سارا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ

دقیقا اخه بیمارستان مثلا ابوذر بودیم میبایستی بریم بانک دانشگاه که 45 دقیقه با ماشین فاصله داشت پول میگرفتیم ولی حقوق من 150 تومان بود اینم از برکات متاهلی بودن بود

ما هم فقط فیشو توی پاویون میگرفتیم بعد باید میرفتیم بانک برای پول
ضمنا حقوق متاهلهای ما ۳۰۰۰۰ تومن بود

یک دانشجوی پزشکی- جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ب.ظ

برای 5 برای دوستتان فقط تاسف خوردیم به نظرمان دکتر باید.......بگذریم هر چند همان معاینه دوباره جان آن دختر را نجات داد.
راستش ما که فعلا از اسم بیمارستان و.....خوشمان نمی آید.
دلیلش را هم اگر بخواهین محرمانه می گوییم!

معاینه او جان بیمار را نجات داد؟
یعنی ما پشم دیگه؟!

رها جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

پس اولین حقوقتون همش ۳۰۰۰ تومن بود ؟
مورد ۵ خیلی باحال بود همون دختر خوشگله که تشخیص اپاندیسیت دادین

نه بابا
۳۰۰۰ تومن که پول یه شیفت بود
حقوقمون ۲۱۰۰۰ تومن بود نوشتم که!

دکتر سارا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ق.ظ

باید اعتراف کنم که ادامه مطلبت خیلی باحال بود
راستی ما هم خیلی برامون پیش میومد که جواب ازمایش سالم بود ولی توی سونو نشون میداد که اپاندیسیته و حتی بعضی وقتا سونو هم سالم بود ولی رزیدنتا برا خودشیرینی پیش اتندا بستری میکردن و جالب اینجا که اپاندیسیت در میومد
یعنی فیش میومد در خوابگاه خوش به حالتون

حالا یعنی گرفتن یه فیش برای شما خیلی زحمت داشت؟

[ بدون نام ] جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ق.ظ

وای ادامه مطلب هم که داره
واستا تا برم ادامه رو هم بخونم

بفرمایید!

دکتر سارا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ق.ظ

چرا اینهمه تعداد اینترناتون کم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما ورودیمو120 نفر بود
خاطرات با حالی بود

شما دانشگاه معظم خودتونو با دانشگاه ما مقایسه میکنین؟

یک دانشجوی پزشکی- جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ق.ظ

سلام.من ناراحت نشدم.تعجب کردم.بگذریم ما که حرفی نزدیم.
درباره گذاشتن کد
اول یک سوال تو بلاگ چرخان ساز کد رو نشون می ده؟اگر می ده پس کد درسته ولی اینکه چرا تو وبلاگ نشون نمی ده
این کار رو کنین اول

در بلاگ اسکای برای گذاشتن کد گوگل ریدر:در کد قالب وبلاگتون

باید در ابتدا پیوندها را پیدا کرده ودر انتهای پیوندها از بلاگ اسکای لینک باکس تاسر پست تیتل بادی post title body را پاک کرد وبعد از پاک در اون قسمت کد گوگل ریدر رو قرار بدین.

اگر این کار رو کردین باز هم کد دیده نشد قالب رو باید تغییر بدین احتمالا قالب با کد سازگاری نداره.
اگرم تو بلاگ چرخان ساز هم کد رو نشون نمی ده یک جای کار رو اشتباه رفتین

فعلا که صاحب وبلاگ فرموده اند: اصلا ولش کن!
ما هم اصلا ولش کردیم!

یک دانشجوی اقتصادی جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ق.ظ http://www.sam.blogsky.com

چه زوج خوش خاطره نویسی هستین
خوب یادتون مونده این همه سال
لینکتون کردم با اجازتون
شماهم میتونین کار خیر کنین

شما لطف دارین
شاید یه روزی این کارو کردیم!

دکی بارونی پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

یادمون باشه رفتیم بیمارستان زیاد سرخاب سفیداب نمالیم پزشک اشتباهی نیاد معاینه مون کنه!
خاطره های ماه رمضونم خیلی جالب بودن. با اینکه سخت بوده گمونم اون حال و هوا شیرین بوده براتون
پس بانی خیر تنها زوج کلاستون شما بودین؟ خدا خیرتون بده

به نظر من از «سیامک» ها پرهیز کنین.
حسابی
از مجید و عیالش باز هم مینویسم منتظر باشین

دلارام پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ب.ظ http://saghiyegoor.blogfa.com

سلام.مرسی از نظرتون درباره ی تبادل لینک چی بود؟
متاسفم

اینو میگن صرفه جویی در کلمه نظرتون؟
برای چی متاسفین؟

قهوه ای پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام.تو عادتهات بنویس که عادت داری همه رو بذاری تو خماری.بالاخره فیش حقوقیه مال کی بود نگفتی؟نکنه مال دکتر کردان بود؟؟!!!
اخر افغانیه رو هم درست نگفتی
خیلی جالب مینویسی.
این چایی کمرنگ و تشخیص افتراقیش که هماچوریه رو تو مورنینگ ماهم میگفتن.از اون چیزاست که همه استادها از قول خودشون میگن طوری که انگار با ۲ تا چشماشون دیدن.
یکی از استادای اخلاق ما میگفت روی تابلوی یه جی پی دیدم که نوشته بود دارای استوسکوپ لیتمن از امریکا.اینم از اون خالی بندیهای مشهور استاداس

انگار این افغانیه خیلی فکرتو مشغول کرده
زیاد فکرشو نکن میخوره تو حالت
جریان گوشی لیتمنو پزشک اورژانس محترم ما هم میگفت تهران با چشم خودش دیده!

یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ب.ظ

دکتر اگر نشد بهم بگین شاید یک راه دیگه ای پیدا کردم.

سمیرا پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

؟؟؟

سمیرا پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

؟؟

سمیرا پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

زود باش

؟

یک دانشجوی پزشکی- پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ

خصوصی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد