جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۱)

سلام 

کوتاه کردن پستها باعث شد که این بار زودتر از دفعات قبل به قسمت دیگه ای از این خاطرات برسم. 

امیدوارم ازش خوشتون بیاد: 

۱.برای یه بچه ۱۲-۱۰ ساله که سرما خورده بود نسخه مینوشتم که مادرش گفت: 

آقای دکتر این به آمپول حساسیت داره (ترجمه: از درد آمپول میترسه!) بیزحمت براش کپسول ۵۰۰ بنویسین البته از اون کوچیکهاش! 

۲.دو روز بعد از عاشورا رفته بودم به یکی از درمونگاه های روستائی که همیشه وصف شلوغیشو شنیده بودم اما در کمال تعجب من هیچ خبری نبود٬ اواخر وقت بود که یه مریض اومد و وقتی ازش پرسیدم که من شنیده بودم اینجا خیلی شلوغه پس مریضها کجان؟ گفت: خوب ما فکر کردیم امروز سوم امامه اینجا هم تعطیله!! 

۳.مامای مرکز اومد و برای چند دقیقه دستگاه فشارسنجو قرض گرفت تا فشار یه مادر باردارو بگیره. همونوقت یه پیرمرد اومد و گفت: فشارمو بگیر! 

گفتم: فشارسنج اونطرفه٬ برو اونجا تا فشارتو بگیرن. گفت: دکتر هم اینقدر بیسواد؟! که نمیتونه یه فشار بگیره! 

۴.به مادر بچه ای که به خاطر عدم افزایش مناسب وزن ارجاعش داده بودند گفتم: اشتهاش خوبه؟ 

گفت: اشتهاش خیلی خوبه اما اصلا غذا نمیخوره! 

۵.به آقائی که با سرفه اومده بود گفتم: خلط هم داری؟ گفت: خلط؟ خدا نکنه!! 

۶.به آقائی که اومده بود توی مطب و بدون هیچ حرفی نشسته بود روی صندلی گفتم: خوب مشکلتون چیه؟ گفت: تو دکتری٬ خوب ببین مشکلم چیه! 

۷.یه پیرمرد اومد که گوشهاش عملا «کَر» بود و به زحمت ازش شرح حال گرفتم. چون میدونستم این مریض پول بده نیست (!) یه نسخه براش نوشتم که توی داروخانه مرکز نبود و مجبور شد بره داروخانه بیرون. 

چند دقیقه بعد مسئول پذیرش اومد و گفت: به زور حالیش کردیم که باید داروهاشو از بیرون بگیره اما نتونستیم حالیش کنیم که باید پول ویزیت هم بده لطفا پول ویزیتشو رایگان کنید! 

چند دقیقه بعد اومد و گفت: اینجا که ازم پول نگرفتن داروخونه هم داروهامو مجانی داد تو بهشون گفتی پول نگیرن؟!! 

بعد هم دیدم دستشو آورد جلو ..... مونده بودم میخواد چکار کنه که دستشو گذاشت روی سرم و درحالی که داشت دستشو میچرخوند و موهامو به هم میریخت شروع کرد برام دعا خوندن! 

بعد هم دو سه بار همه جیبهاشو گشت و درنهایت یه تکه نبات پیدا کرد و داد بهم و رفت! 

۸.به مریضه گفتم: حالا که میگین دل درد هم دارین چندتا قرص دل درد هم براتون مینویسم. 

چند لحظه ای فکر کرد و بعد گفت: باشه ... اشکالی نداره ... بنویس! 

۹.تا حالا کلی مریض داشتم که قبل از استفراغشون حالت «تحول» یا «تنوع» یا «توهم» داشتن اما چند روز پیش برای اولین بار یه مریض با حالت «تهوغ» برام اومد!! 

۱۰.به دختری که اومده بود گفتم: مشکلتون چیه؟ که مادرش گفت: اعصاب داره! گفتم: دارو میخوره؟ گفت: دکتر براش هر ماه دارو مینویسه این هم میگذاره توی تاقچه تا ماه بعد!! 

۱۱.چند ماه پیش شیفت بودم که از طرف گزینش دانشگاه اومدند و گفتند: دکتر «س» (که اخیرا طرحش تمام شده بود) درخواست استخدام داده و داریم درباره اش تحقیق میکنیم. بعد یکیشون پرسید: آقای دکتر وقتی روزهای جمعه اینجا شیفت بود میرفت نماز جمعه؟! 

۱۲.امروز صبح یه پیرمردی اومد و براش نسخه نوشتم. 

رفت داروخانه و برگشت و گفت: این یک قلمو اینجا نداشتن توی یه برگه دیگه بنویسین تا از داروخانه بیرون بگیرم. گفتم: حالا که دارین میرین بیرون داروی دیگه ای نمیخواین براتون توی این برگه بنویسم؟ 

گفت: آقای دکتر! من روزی ۲۰۰ کلمه صحبت میکنم٬ ۱۰۰ کلمه توی خونه و ۱۰۰ کلمه بیرون. 

امروز تا همین حالا ۳۰ کلمه بیشتر از کل صحبت امروزم حرف زدم لطفا دیگه ازم سوالی نپرسین!! 

۱۳.یکی از دوستان که چند ماه پیش سفری به ولایت «دکتر سارا» داشت تعریف میکرد که: 

نشسته بودیم توی یه ماشین کرایه ای تا از اهواز بریم آبادان. 

یه مسافر کم بود و هوا گرم .... راننده گفت: شما پول این یه مسافرو میدین تا زودتر حرکت کنیم؟ 

همه قبول کردیم جز یکی از مسافرها که از قضا عرب بود و گفت: ولک! او الان خودش نشسته توی خونه اش زیر کولر خنک اون وقت من اینجا کرایه شو بدم؟!! 

پ.ن۱: من از فردا صبح ساعت ۸ میرم سر شیفت تا پس فردا ساعت ۸ شب. 

اگه پاسخ به نظراتتون دیر شد ناراحت نشین (شیفتم توی خلوت ترین مرکز شبانه روزی ولایته وگرنه عمرا این شیفتو قبول نمیکردم. 

پ.ن۲: «مرجان» عزیز! ایمیلهای شما به سمع و نظر «عماد» رسانده شد. ممنون 

پ.ن۳: «نیلوفرانه» عزیز! ممنون که هنوز گاهی به من سر میزنی هرچند نظر نمیگذاری!

نظرات 71 + ارسال نظر
سیبدرختی سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ب.ظ

خوب همه تو بچگیاشون مو دارن دلیل نمی شه وقتی بزرگ بشن کچل نشن :دی

بعضی ها هم اول کچلند بعد کلاه گیس میگذارند :دی

هرمان سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.hermanhese.blogfa.com

سلام بر جناب ربولی خان
خاطراتتون مثل همیشه بامزه بود
مخصوصا ۱و۲و۳و۴و....

سلام
شما همیشه به من لطف داشتین
ممنون

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ

چه عجب ننوشتی اینجا هم هستم

ای بابا
هر دفعه باید بگم؟
خوب خودتون برین بخونین دیگه!!

جلجل سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ

دالییییییییییییییییییییییییی

علیک دالیییییییییییییییییییی!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ

عربه هم که دیگه محشر بود

چون هم ولایتی شما بود؟!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ

راستی واسه نشریه سپید مینویسی؟

من هفته ای یه مطلب براشون میفرستم گاهی میچاپند و گاهی نه!

جلجل سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام دکتر جان
الان کشیکی امیدوارم شیفت خوبی داشته باشی
وای ریبولی جان خیلی خاطراتت با حال بود با باتوم بدست کلی خندیدیم
اون حالات تهوغ دیگه اخرش بود
شماره 12 خیلی بامزه بود واسه حرف زدنش جیره بندی کرده بود

سلام
ممنون از حضورتون
سلام ما را به باتوم به دست عزیز برسانید
مدتیه هیچ خبری از سنجاقک بهمون نمیدی چکار میکنه؟

قهوه ای سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ق.ظ

میگم فکر کن به گزینشیه میگفتی:
والا من تا حالا تو عمرم نرفتم نمازجمعه که بخوام ببینم ایشون میره یا نه!!

اونوقت خودمو هم با اردنگی از اداره مینداختن بیرون!

likemoon سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ق.ظ http://1of1000.blogfa.com

این کامنت را تنها به افتخار اینکه در پستتان نام اهواز برده شد میگذاریم هیپ هیپ هوراااااااااااااا

ممنون
نمیدونستم اهوازی هستین
توی پروفایلتون هست اما من دقت نکرده بودم!

سیبدرختی سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:54 ق.ظ

7.پس نتیجه میگیریم شما کچل نیستین

نه نیستم!
مگه عکسمو اون گوشه وبلاگ نمیبینی؟!!

مرجان سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ

آها شما ننوشتین که عماد جان خوشش اومد.من باید مینوشتم امیدوارم عزیزددل خوشش آمده باشد.

خوشش هم اومد اصولا عاشق حیواناته

مرجان سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ

خوب بریم برای خواندن

اشتهاش خوبه اما اصلا غذا نمیخورهجالبه!ایکاش منم اینطوری بودم
شماره ۵و۶ تکراری نبودن؟
ای ول پس مرکزتون داروخونه هم داره.مال ما که مریضا باید برن بیرون دارو بگیرن.البته طفلکی یه سری چیزا داره هااااا
"مونده بودم میخواد چکار کنه که دستشو گذاشت روی سرم و درحالی که داشت دستشو میچرخوند و موهامو به هم میریخت شروع کرد برام دعا خوندن! " خدا خیرش بده کلی برای این قسمت غش غش خندیدم.

مورد 9 یکم دیگه مونده که یاد بگیری.جای امیدواری داره

از طرف گزینش اومدن تو کوچمون برای برادر کوچیکم که پزشک هست و تو پزشکی قانونی کار میکنه تحقیق.داداشم تو یه استان دیگه هست.بعد اینا رفتن از همسایمون پرسیدن این آقا نماز جمعه میره.همسایمونم گفته آخه یه سوالی بپرس که منطقی باشه و من بتونم جواب بدم.من این استان اون یه استان دیگه.من چه میدونم.مگه زندگی اون رو جستجو میکنم!

مورد 12 عند مخ بودهااااااااااا

ای وای رسیدم پی نوشت 2 قلبم ایست کرد.خواهش میشود آقای دکتر.خدا را شاکریم عزیزدلم خوشش آمد.

امیدوارم همونطور که فرمودید شیفتتان خلوت باشد!
موفق باشید و سلامت و شاد و از این حرفا


ممنون از نظر شما
نه تکراری نبودن مدرک داری؟!

خانم ورزش دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام مورد ۱۱ خیای با حال بود نظرم تو پست قبلی نیست!!

سلام
ممنون
من هیچ نظریو پاک نکردم

مژگان امینی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

مورد چهار فکر کنم بچه همه چیز می خورده به جز غذای سر سفره .
ولی انصافا"خنده داربودند حیف که بچه ها خوابیدند که برایشان بخوانم.
راستی یک بار پرسیده بودید من کجایی ام ،فعلا"همدانی ساکن تهران حساب کنید تا بعدا"توی وبلاگم توضیح بدهم.

شاید!!
حساب میکنیم:
یک دو سه ....!
خدائیش این بار دیگه بهتون برنخوره!

یک دانشجوی اقتصادی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ

حالا نماز جمعه میرفت؟

آخه میشد شیفتو ول کنه بره نماز جمعه؟!

متین بانو دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ http://dandanpezeshke-matin.blogfa.com

در مورد ۱۱ احیانا نپرسید که شما که جمعه ها میری نماز جمعه این آقا رو هم میبینی اونجا یا نه...؟؟!!!

نیلوفرانه جون من مهلبون تر از ایناست که راحت وبستان رو فراموش کنه... شاید نظر نذاره اما میخونتمونو مراقبمون هست...!!!

نه خوشبختانه نپرسید!
دقیقا

ریحان دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ http://dr-reihan.persianblog.ir

گزینش جالبی بود

دقیقا!

مرجان دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ب.ظ

سلام علیکم
فعلا جیم شدیم از جمع مهمانان اما ظاهرا داریم لو میرویم.به همین منظور بعدا تشریف می اوریم و میخوانیم.حیف دیگر اول نمیشویم.همش سه تا فاصله بودا

و علیکم السلام
وبلاگ ما همیشه برای ورود شما باز است!!

قهوه ای دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ب.ظ http://drqahvehi.blogfa.com


من نسبت به شماره 6 (شما دکتری باید بدونی) آلرژی دارم در حد آنافیلاکسی.نکبت بار ترین جمله ای که از دهن مریضها میتونه بیاد بیرون همینه!
چه کلاسی گذاشته اون 200 کلمه ایه!
شماره13(عربه!) بامزه ترین خاطره ات تا حالا بوده!خییییلییی خندیدم!!!
واسه اون سوال کلیشه ایه نمازجمعه هم واقعا متاسفم،بجای اینکه از سواد آدمها تحقیق کنن در عقاید و نظرات شخصی کنکاش میکنن.حالا چی گفتی؟

در تمامی موارد ذکر شده با شما هم عقیده میباشیم!
چی میتونستم بگم؟

شهاب حسینی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:50 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر جون!

دو مطلب آخر رو خوندم !
مثل همیشه جالب بود !

موفق باشید
و خدا قوت بخاطر اینهمه شیفت !
و صبر به خانواده !

سلام از ماست
ممنون
عیالواریه دیگه چه میشه کرد؟!
شما که ماشاءالله میتونین هم به کوه برین هم به زن و بچه تون برسین!

فینگیلی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ http://ruzegaran.blogsky.com

oh!my god!
اوووول!!؟

بله
تبریک
ببخشید دو سه پسته برات نظر نمیگذارم آخه باز از وبلاگت فقط نیمه سمت راستشو میبینم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد