جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (استاد)

دکتر محمودی به بداخلاقی شهرت داشت. هر روز که استاژرها و اینترنها و رزیدنتها می خواستند با او راند یا دیدار بیماران را دوره کنند، اول می رفتند همه پرونده های بخش را با دقت می خواندند تا اگر استاد ازشان سوالی پرسید بلد باشند. بعد هم کلی دعا می خواندند که آن روز استاد ازشان سوالی نپرسد.

آن روز دکتر محمودی وسط راند وقتی رسید به تخت مریضی که دیشب بستری شده بود نگاهی به پرونده اش کرد و گفت:
ـ کی این مریضو بستری کرده؟
دکتر حسینی رزیدنت بخش سرفهء کوتاهی کرد و جواب داد:
ـ استاد من بستریش کردم.
دکتر محمودی نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ خوب دکتر! مشکلشو بگو تا همه بشنوند.
او نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
ـ بیمار یه آقای ۵۴ ساله است که کیس شناخته شده  فشار خون و هیپرلیپیدمیه. ضمناً از حدود ده سال پیش به الکل هم اعتیاد داره. دیشب با ایکتر شدید مراجعه کرد که به گفته همراهانشون از دو روز پیش شروع شده ولی دیشب یکدفعه شدید شده. حدود دو ساعت بعد از بستری بیمار دچار بیقراری و هذیان گوئی شد. درحدی که مجبور شدیم با دارو آرومشون کنیم.
دکتر محمودی پرسید:
ـ من به شما نگفتم تکست بخونین دکتر؟  اقلا کتاب ترجمه میخونین طوری بخونین که ارزش داشته باشه. بیقراری و هذیان گوئی یعنی چه؟
دکتر این بار یک نگاه به دخترهای گروه کرد. اربابی اینترن شیفت دیشب بود که کاملاً مشخص بود اگر بهش اجازه بدهند، حاضر هست روی تخت خالی گوشهء اتاق بخوابد و چند ساعتی بیهوش بشود. دکتر محمودی اشاره ای به او کرد و گفت:
ـ خانم دکتر! شما دیشب این مریضو دیدین؟
- بله استاد.
-خوب مشکلش چیه؟
- من فکر میکنم مریض انسفالوپاتی کبدی داشته باشه.
- هیچکس نظر دیگه ای نداره؟
همه ساکت بودند و همهء نگاهها به زمین بود که صدایی مردانه با لهجه ای عجیب به گوش رسید: داروی این مرد در دست من است!
همه ناخودآگاه برگشتند و به مرد نگاه کردند. مردی حدوداً پنجاه ساله با ریش بلند و لباسی بلند که هیکل تنومندش را می پوشاند، عمامه ای هم روی سرش بود و معلوم نبود از کجا گذرش به اونجا افتاده.
دکتر محمودی نگاهی به مرد کرد و پرسید:
ـ شما کی هستین؟ چطور اومدین اینجا؟
مرد جواب داد:
ـ نام من حسین است. اهل خراسانم ولی در حال حاضر در همدان به سر می برم و امروز مهمان شمایم.
بعد با تعجب به سُرُمی خیره شد که در حال تزریق به مریض روی یکی از تخت ها بود و شروع کرد به برانداز کردن آن.
دکتر محمودی گفت: خوب پس اینجا مهمان شدین. اشکالی نداره می تونین توی ادامه راند با من باشین ضمناً ازتون یک نمره کسر میشه چون روپوش ندارین. خوب دقت کنین تا یه چیزی یاد بگیرین.
ـ شرمنده ام اما سالهاست که کسی نتوانسته چیز جدیدی به من بیاموزد.
دکتر محمودی با تعجب گفت: چی؟! تو اصلاً چی بلدی؟! چه کتابی خوندی؟ چشمت به سسیل و هاریسون خورده؟ رزیدنتی یا اینترن؟
ـ من هیچ یک از اینها که گفتید نیستم و این کتابها را هم نخوانده ام. من کتاب قانون را نوشته ام.
- یعنی وکیلی؟ غلط نکنم از بخش روانپزشکی فرار کردی. گفتی دوای این مردو میدونی؟ خوب چی بهش میدی مثلاً؟
- می خواهید درمانش کنم؟
-: آره درمانش کن ببینم!
- بخارات سمی بدن این مرد که از کبد بیمارش ناشی میشود، در بدنش تجمع یافته و حال باید آنها را تخلیه کرد.
پیش از اینکه کسی بتواند از جایش تکان بخورد، مرد یک سنگ نوک تیز را که معلوم نبود از کجا آورده بلند کرد و روی سر بیمار کوبید. خون از سر بیمار جاری شد و اول روی سر و صورتش و بعد روی بالش ریخت.
دکتر محمودی با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟! این کارها چیه؟ یکی زنگ بزنه به انتظامات بیان این دیوونه رو بندازن بیرون. فقط خدا کنه همراه های این مریض ازمون شکایت نکنن.
چند دقیقه بعد سر بیمار پانسمان شده بود و دکتر محمودی که از این حادثه غیرمنتظره هنوز درتعجب بود راند را تعطیل کرد.
دکتر داشت به پانسیون برمی گشت که به دکتر عالی پور برخورد. دکترای مهندسی پزشکی که مدتها بود داشت روی ساخت یک دستگاه کار می کرد که هنوز کسی چیزی درباره اش نمی دانست و هربار که درباره این دستگاه از او توضیح می خواستند، فقط می گفت که: این دستگاه توی تاریخ علم یه نقطه عطفه.
دکتر عالی پور با اضطراب به دکتر محمودی نزدیک شد و گفت: دکتر! شما یه آدم غریبه و عجیب و غریبو ندیدین؟
- چرا! وسط راندم اومد و یکی از بیمارها رو هم مجروح کرد چطور؟ می شناسینش؟
- یادتونه مدتها بود که روی ساخت یه دستگاه کار می کردم؟ اون یه دستگاه انتقال اجسام بود.
- انتقال اجسام؟

- بله دکتر... و هر روز هم آزمایشش می کردم که موفقیت آمیز نبود. امروز نمی دونم چی شد که مشخصات "ابن سینا" رو بهش دادم و رفتم از بوفه چای بگیرم. وقتی برگشتم دیدم دستگاه درست کار کرده اما از ابن سینا خبری نبود. شما ندیدینش؟

پی نوشت: روز پزشک مبارک.

نظرات 53 + ارسال نظر
نسیمه سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ

من که نفهمیدم این دستگاه چی بود این آقای دکتر دقیقا چی کار می کرد با این دستگاه؟

جابجائی اجسام دیگه!
مشخصات یه چیزو بهش میدی میاردش اونجا :دی

امی سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:31 ب.ظ http://weineurope.blogsky.com

من اولش عنوان پست رو نخوندم و هی با خوندن پست تعجبم بیشتر می شد که آخه کی همچین آدمی رو توی بخش راه داده و بعد هم از اون استاد سختگیرتون بعیده که دست رو دست بذاره تا این آدم بزنه سر یکی دیگه رو بشکنه! بعد رسیدم به اون دستگاهه و با خودم گفتم ای بابا سرکاری بود که و بعد از خوندن کل پست تازه عنوان رو دیدم و خنده ام گرفت نتیجه می شود که از این به بعد همیشه عنوان پست ها رو همون اول بخونم تا موقع خوندن یک پست قاشق غذام از تعجب روی هوا باقی نمونه! آخ الان همه فهمیدن من روزه نمی گیرم؟! امان از این سنگ کلیه!

پس شما هم به این نتیجه رسیدین بالاخره!!
سنگ کلیه؟
امیدوارم زودتر از شرش راحت بشین

دلژین سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ http://drdeljeen.com

پس چی؟
فکر کردین فقط خودتون بلدین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد