جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سلام دوباره + داستانچه (۶) (شروع دوباره)

سلام سلام سلام

شرمنده که غیبتم این قدر طول کشید.

یه وقت فکر نکنین که هر هفته توی ولایت ما این قدر طول میکشه! 

الان دیدم یکی از دوستان نوشته چرا وبلاگمو عوض کردم! کی میگه عوضش کردم؟!!

اگه بخوام به طور کاملا خلاصه براتون بگم باید بگم ما خونه جدیدو با خط تلفنش خریدیم. اما درست همون روزی که رفتیم تا خط تلفنو بزنن به اسمم پسر صاحبخونه گفت: من این خطو وقتی دانشجو بودم روش اینترنت پرسرعت گرفتم و حالا که فارغ التحصیل شدم اگه بخوام از اول اینترنت بگیرم قیمتش خیلی گرون تره پس ما این خطو میبریم و به جاش برای شما یه خط تلفن جدید میگیریم.

یه خط تلفن برام خریدند که وصل کردنش یک هفته ای طول کشید. و بعد وقتی رفتم روش اینترنت بگیرم گفتند نمی شه چون روی خط PCM  هست!

دوهفته ای هم هرروز میرفتم مخابرات تا بالاخره PCM را از روی خط برداشتند و بعد اینترنت روش گرفتم.

توی محله قبل فقط یکی از سرویس دهنده های اینترنتی سرویس میداد و من مجبور بودم که از اونجا بگیرم اما این بار اول یه چرخی توی سرویس دهنده های مختلف زدم و ارزونترینشونو انتخاب کردم.

شاید باورتون نشه اما من از این به بعد با ماهی دو هزار تومن بیشتر از خونه قبل از اینترنتی استفاده میکنم که سرعتش چهار برابر اونجاست!

اما وصل شدن اینترنت هم از شنبه تا امروز طول کشید.

خلاصه که شرمنده.

دو سه بار هم خواستم با گوشی کانکت بشم که مدیریت مرکزیو باز میکرد اما کامنتهارو نه! احتمالا علتش فرم جدید بلاگ اسکای باشه.

توی اسباب کشی یکدفعه یه داستانچه توی ذهنم جرقه زد که توی ورد نوشتمش و حالا توی ادامه مطلب کپیش میکنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب هم برای پست بعد. شرمنده اما همین حالا کلی نظر از شما دارم که باید برم و تائیدشون کنم.

راستی حذف شدن لینکهای گوشه وبلاگ هم مال حذف شدن گوگل ریدره. فردا که شیفتم. انشاءالله شنبه درستش میکنم اما دیگه فکر نکنم بتونم جوری درستش کنم که با آپ کردن اسم وبلاگها بولد بشن.

راستی خدائیش فکرشو هم نمی کردم که بعد از این تعطیلی چند هفته ای هنوز این وبلاگ این همه بازدید کننده داشته باشه.

حسابی شرمنده ام کردین.

راستی رفتیم از آنت مرکزی استفاده کنیم که دیدیم یکی از سه تا دیش غیب شده!

ترجیح دادم یه دیش بگذارم توی حیاط مثل خان ازش استفاده کنیم!

خب تا عماد و آنی از بیرون نیومدند اون داستانچه رو هم بزنم توی ادامه مطلب! که البته با ویرایش خانم نسرین در بیست و ششم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه میباشد.

 بیشتر وسایل خونه توی کارتن ها جاخوش کرده بودند. فرش ها لوله شده و گوشه اتاق بود و خونه ای که تا چند روز پیش محل زندگی اونها بود حالا کاملا سرد و بی روح به نظر می رسید.
زن کارتنی را به طرف شوهرش هل داد و گفت: «بیا! گنجتو خودت بگذار توی کارتن تا اگه فردا یه چیزش کم بود از من نخوای».
مرد در کشو مخصوصشو باز کرد. کشوئی که یادگاری هایی از بخش های مختلف زندگیش در آن نگهداری می شد. از بخش های قدیمی تر شروع کرد. اول از همه یک کاغذ رنگ و رو رفته بیرون آمد که چیزی نبود جز کارنامهء پایان دوران ابتدائیش. همه نمرات بیست و انضباط و معدل هم بیست. خنده اش گرفت. چه دردسرها و بی خوابی ها که برای گرفتن این کارنامه نکشیده بود و حالا عملاً به هیچ دردی نمی خوردند.
کارنامه های دوران راهنمائی و دبیرستان و یکی دوتا کتاب و دفتر از هر دوره هم از کشو بیرون آمدند و راهی کارتن شدند. از لای یکی از کتاب ها عکسی بیرون افتاد. عکسی که به صورت دسته جمعی سر کلاس چهارم دبستان انداخته بودند. با خودش فکر کرد: "آقامعلم اسمش چی بود؟" یادش نیامد. از بچه ها هم فقط اسم دو سه تا را به یادش مانده بود. عکس را لای کتاب گذاشت و همه را در کارتن جا داد.
دوباره یک کاغذ دیگر از کشو بیرون آمد. برچسب صندلی که روز امتحان کنکور روی صندلیش بود." یادش بخیر. عجب صندلی داغونی هم بهم داده بودند... با هر حرکت کوچکی، از یه جای صندلی سروصدا بلند می شد. چقدر مواظب بودم که زیاد حرکت نکنم تا این سروصدا تمرکز خودم و نفرات کناریمو به هم نزنه!"
به سراغ کاغذ بعدی رفت. چند برگه از بخش های مختلف زندگی دانشجوئی که ترجیح داد آنها را بدون خواندن کنار بگذارد و بعد نوبت به کاغذی رسید که نشان میداد دورهء طرح پزشکی عمومی اش را در فلان کوره دهات با ضریب سه پنجم گذرانده.
هرکاری کرد نتوانست بگوید: یادش به خیر. چه روزها و شب های سختی را آنجا گذرانده بود. مردمی که امیدوار بود دست کم الان دیگر مفهوم مشکل اورژانسی را درک کرده باشند و دیگر برای سرماخوردگی که از چهار روز قبل شروع شده ساعت سه صبح به درمانگاه نیایند و بخصوص طوری به در بکوبند که انگار میخواهند قلعه دشمن را ویران کنند.
بعدی پروانهء مطب بود. چقدر تلاش کرده بود اما باز نتوانست استخدام بشود... در امتحان رزیدنتی هم به جائی نرسید و درنهایت تصمیم گرفت مطب بزند.
آن را در کارتن گذاشت و نگاهش به یک بستهء کامل سرنسخه خورد. باخودش فکر کرد: «اصلاً حواسم نبود که یه بسته دیگه از اینها دارم.»
هفته های اول وضع درآمد مطب واقعاً افتضاح بود. مریض آنقدر کم بود که حتی نتوانست منشی استخدام کند. پول کرایهء مطب هم در ماه های اول باید از جیب می داد. اما کم کم راه افتاد. هم مردم او را بهتر می شناختند و به کارش اعتقاد پیدا می کردند، و هم او راه و رسم مطب داری را یاد گرفته بود. دیگر تا حدود زیادی دست از آن آرمان های بلند پروازانهء اوایل کارش برای ارتقاء فرهنگ درمانی مردم برداشته بود. وقتی می دید برای مریضش آنتی بیوتیک تجویز نمی کند و به او توصیه می کند سه روز استراحت کند اما نیم ساعت بعد او را درحالی که دارد از اتاق تزریقات مطب روبرو بیرون می آید، به این نتیجه رسید که تنها بازنده این ماجرا خودش هست و بس! از آن به بعد بود که توانست بعد از مدتها شب ها با دست پر به خانه برود و کمی از غرزدن های همسرش کم کند. دیگه کمتر صدای اعتراض زنش بلند می شد که : «کاش زن اون یکی خواستگارم شده بودم. دلم خوشه شوهرم دکتره! بیا ببین زن اون یکی خواستگارم چی می پوشه و سوار چه ماشینی می شه؟...».
یک برگهء دیگر از کشو خارج شد. فتوکپی یک نسخه بود. تا چند ماه پیش اگر آن کاغذ را می دید، ناراحت می شد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. اما حالا راستش ته دلش کمی هم خوشحال بود که آن ماجرا پیش آمد. آن روز هرچقدر برای پیرزن توضیح داد که شوهرش حالش خوب نیست و باید برای تنظیم قند خونش به بیمارستان برود، بی فایده بود. شوهرش هم که مدام تکرار می کرد:
_ ما پولمون کجا بود آقای دکتر؟ بی زحمت همین جا یه کاریش بکنین دیگه. من هربار اومدم پیش شما دستتون شفا بوده. حالا یه داروئی چیزی برام بنویسین اگه خوب نشدم میرم بیمارستان...
وقتی بالاخره تسلیم شد و شروع کرد به نوشتن نسخهء پیرزن که حالا درخواست غیرمعقول دیگری داشت: «بی زحمت چند بسته قرص تپش قلب و آتنولول هم برای من ته اون نسخه بنویسین. دفترچه خودم تموم شده.»
چند هفته بعد درحال دیدن مریض بود که برایش یک نامه آمد که در آن ازش خواسته شده بود درتاریخ تعیین شده خودش را به دادگاه معرفی کند. هرچقدر فکر کرد نفهمید برای چه. وقتی به نزدیکی محل دادگاه رسید، ناگهان با فریاد پیرزن و پسرهایش روبرو شد که:
_ قاتل! چرا کشتیش؟... اگه نمی دونی خب بگو نمی دونم تا ببریمش بیمارستان. چرا الکی نسخه می نویسی؟...
دادگاه پرونده را به نظام پزشکی ارجاع داد و درنهایت به دلیل نوشتن داروهائی که برای مبتلایان به دیابت ممنوعند برای یه بیمار دیابتی محکوم شد. هرچقدر هم گفت که آن داروها را برای پیرزن نوشته و نه همسرش، بی فایده بود.
حالا برگهء حکم دادگاه از کشو بیرون آمده بود که خبر می داد: طبق آن حکم، علاوه بر پرداخت درصدی از دیهء پیرمرد، برای یک سال پروانهء مطبش لغو می گردد.
به ناچار خانه را فروخت، دیه را داد و خانه ای اجاره کرد. چند روزی در خانه ماند اما آخرش که چه؟ باید راه دیگری برای ممر درآمد پیدا می کرد. در نهایت با یکی از دوستانش تماس گرفت و قرار شد چند شیفت در کلینیکی که تاًسیس کرده بگیرد. اما بعد از دوشیفت دوستش صدایش کرد و گفت:
_ شرمنده دکتر، ماجرای مرگ اون پیرمرد و محکوم شدن شما توی شهر پیچیده. روزهائی که شما شیفتین آمار مراجعینمون خیلی کم میشه...
بعد از آن ماجرا، چند شیفت در اورژانس بیمارستان شهر گرفت. اما واقعاً دیگر بعد از آن چند سالی که از دوران دانشجوئیش گذشته بود، طرز برخورد با بیماران اورژانسی را فراموش کرده بود و می ترسید یک لحظه غفلتش باعث حکمی دیگر برای پرداخت دیه ای تازه شود.
موضوع نگرانیش را با همسرش در میان گذاشت، او گفت:
_ فقط خرج زندگیو دربیار حالا از هرراهی که میدونی بهتره.
مقداری که از پول خانه مونده بود را جمع و جور کرد و به بازار وارد شد. هرچه بود هنوز خیلی ها به عنوان دکتر به او احترام می گذاشتند. آی کیوش هم بد نبود. چند ماهی که گذشت و راه و چاه کار توی بازار را یاد گرفت، درآمدش سیر صعودی پیدا کرد.
کم کم رقیب هایش احساس خطر کردند و سعی کردند جلویش را بگیرند. چند نفر از رقبا هم از همکلاس های دوران راهنمائی و دبیرستان بودند که حداکثر تا دیپلم درس خوانده بودند و بعد یه راست رفته بودند سراغ بازار و حالا پول پارو می کردند و طبیعتا نمی خواستند جا را برای یک رقیب دیگر باز کنند. اما دکتر توانست کم کم برای خودش راه باز کند و حتی از خیلی از آن دوستان قدیم هم جلو بیفتد.
در همین افکار غرق شده بود که همسرش به اتاق وارد شد و با تعجب پرسید:
_ کجائی؟! ماشین اومده دم در بیا کمک کن وسایلو بار بزنیم. و با شادی اضافه کرد: داریم دوباره میریم توی خونه خودمون.
دکتر در کارتن را بست. آن را بلند کرد و بطرف ماشین برد و با خودش گفت: «پزشکی هم یه دوره ای از زندگیم بود که گذشت. کاش زودتر از اینها رفته بودم تو بازار»
نظرات 65 + ارسال نظر
فردا جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:39 ب.ظ

کامنت مفقود شده در کمال صحت وسلامت یابیده شد!!
با تشکر

خواهش

دخترمهربون سرزمین احساس جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:03 ب.ظ

به نظرم همشم خیالی نبود این داستان
ترکیبی از واقعیت و تخیل داشت
اما داستان خوبی بود در کل
می گم موافقید اون بالا بنویسید پزشک نویسنده
منزل نو مبارک
نت پرسرعت مبارک
ایناااا به کنار هزینه ی کمش مبارک
ما هر 3ماه 200تومن می ریزیم البته نامحدود

دقیقا
ممنون از لطفتون

پروانه جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:55 ب.ظ http://bestmoments.blogfa.com

سلام آقای دکتر! چه عجب بالاخره اومدین!!!!
منزل نو مبارک!
داستانِ بسیار بسیار ناراحت کننده ای بود! چقدش واقعی بود؟؟
برا دوستام خوندم گفتن این آخر عاقبت ماست!

هههههههههعععععععععی....

سلام
ممنون
چنین پرونده ای وجود داشته و منجر به شکایت هم شده اما جزئیاتش تخیلی بود

mohamad جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام دکتر جان،داستان جالب بود نثر تون هم عالی بود،دکتر واسه چی نظر من تو پست قبل رو تایید نکردی

سلام
تائید شد

افسون جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:52 ب.ظ

آقای دکتر خط جدید و خونه جدید مبارکه

داستانک تون واقعا جالب بود هم سوژه و هم توصیف و روایت. منتظر بعدیش هستیم هیچ جا نمیریم همینجا هستیم!

ممنون
چشم

مهاجر زمان جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ http://mohajerezaman.persianblog.ir

وای چه داستانی
ولی واقعیته دیگه
بیشاره اومده ثواب کنه واسه اونم زنه که دفترچه اش نیس دارو بنویسه اخرش چی شدددددد!

ولی داستانتون عالی بود

واقعا که بیشاره!
ممنون

مهاجر زمان جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ http://mohajerezaman.persianblog.ir

چقد این پست راستی راستی داره!

راستی خونه نو مبااااااااااااااااااااارک

راستی حق با شماست!
ممنون

مهاجر زمان جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ب.ظ http://mohajerezaman.persianblog.ir

داستان رو هنوز نخوندم اومدم بازگشت غرورافرینتون رو تبریک بگم و بگم که چه خوب که با سرعت بالاتر میاین

ممنون از لطفتون

سحر جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ق.ظ

داستان جالبی بود ، مخصوصاً تا جایی که دوباره بر می گرده به اورژانس ، از بخشی که می ره تو بازار خوشم نیومد به نظرم می تونستید به جای قضیه ی بازار ، عمیق تر به رخداد ها و اتفاق های بعدی که برای شخصیت داستانتون پیش اومده بپردازید.

ممنون
حق با شماست اما دیگه نه حسش بود و نه حوصله اش و نه سوادش

ممول جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.dejapense.blogfa.com

پارسال دوست امسال آشنا سال بعد هیچی!دکتر دیگه داشتیم ناامیدمیشدیما!خوش اومدین و کلن همه چی که نو باشه از خونه وخط تلفن و...مبارک..

شرمنده
ممنون از لطفتون

فردا جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ق.ظ http://med84.blogfa.com

خوبه که داستان غیر واقعی بود!! هرچند رفتم تو فکر! یادم باشه دیگه تسلیم مریضایی که می خوان درمان کل خانواده رو تو یه نسخه بنویسیم براشون نشم!
راستی من واسه پست قبل کامنت نذاشته بودم ینی؟! یا تو اسباب کشی
گم شده؟!!!

واقعا
یه کامنت ازتون بود و من هم تائیدش کردم
نیستش مگه؟

cna یـــه سرباز پشتـــ کنکـــوری!!! جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:56 ق.ظ http://captain-medic.blogfa.com

سلامــــــــ....
از سرباز پشتــــ کنکوری ....
بـــــ دکتـــــر ربولی حسن کور...
ایشالله همه چی خیره راستی خونتون مبارکــــــه!
والسلامــــ علیکمـــ و رحمه الله و برکاتــــه.
.

سلام
مگه هنوز نتایجو نزدن؟
ممنون از لطفتون

[ بدون نام ] جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:37 ق.ظ

خونه جدید مبارک خط جدید نت جدید ...:دی
داستانچه هم خوب بود ! از دیدن اون برگه خوشال شد گفتم حتما مریض پولدار بوده جونشو نجات داده از ارثی پولی چیزی بهره ای ب آقای دکتر رسیده :))
نتیجه اخلاقی این بود ک ِ نون تو بازاره ؟ نه عاااقوو ما ک ِ جد اندر جد بازاری هم چین خبرایی م نیس :دی

ممنون
ما هم همین طور
راستی شما؟

میترا جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ق.ظ

اما بیمه مسئولیت پزشکان هم چیز بدی نیست هاااا!!!

یادم افتاد به
بیمه مسئولیت یه بیمه جدیده کارو تضمین نموده!

Roj پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ب.ظ http://rojna.blogfa.com

عجب داستان حقیقی تلخی ! اگه اینجا بود و برای یکی از سر خیرخواهی تو دفتر یکی دیگه نسخه میپیچید و مریض هم به هر دلیلی میمرد دکتر بیچاره نظام پزشکیشو میگرفتن و آنچنان سو میشد که نمیتونست دیگه قد راست کنه !

پزشکی جدی رشته پر مسولیت و پر رنج و کم درامادیه !

ممنون از لطفتون
البته این واقعی نبودا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد