جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

اعتماد

سلام

یک پست کامل خاطرات توی زمانی که سفرنامه را مینوشتم جمع شده بود و گذاشته بودم که به صورت خودکارهفته گذشته منتشر بشه. اما باتوجه به مسائلی که توی این روزها پیش اومده احساس کردم شما هم مثل من دل و دماغ خوندن این قبیل چرندیات را ندارید. اما بهتون قول میدم به زودی منتشرش کنم. این چند روز حتی حال و حوصله یادداشت کردن سوتی ها را هم نداشتم و از امروز دوباره یادداشتشونو شروع کردم. تا ببینیم اوضاع مملکت به کجا میرسه. گرچه من کارهام معلوم نیست. یه وقت میبینی همین فردا اون پست را هم منتشر کردم .

اما گفتم امروز خاطره ای را براتون بگذارم که چند ماه پیش اتفاق افتاد:

هوا تاریک شده بود. من و آنی و عماد و عسل توی خونه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.اون زمونها اینترنت هنوز وصل بود. یکدفعه صدای زنگ موبایل آنی بلند شد. البته نه زنگ معمول تلفن بلکه زنگ واتس آپ (اون موقع هنوز واتس آپ وصل بود). آنی گوشیش را برداشت و دیدیم یک شماره ناشناس با کد تهران بهش زنگ زده و مسئله جالب عکس پروفایلش بود که آرم صدا و سیما بود.

آنی جواب داد و یک مرد بعد از سلام و علیک و کلی زبون بازی گفت: همراه اول قصد داره به بعضی از مشترکین وفادارش که از سالها پیش شماره شونو تغییر ندادن جایزه بده و توی قرعه کشی این شماره انتخاب شده. بعد هم گفت: همین الان صدای شما از تلویزیون به صورت زنده پخش میشه. لطفا یه متن کوتاه برای تشکر از همراه اول بفرمائید. تا آنی پرسید: کدوم شبکه است؟ مرده گفت: همین الان روی آنتن هستید بفرمائید! آنی هم چند جمله فی البداهه گفت و از همراه اول تشکر کرد و تمومش کرد. بعد مرده دوباره اومد روی خط و گفت: خب حالا شما توی چه بانکی حساب دارین؟ .... شماره حسابتونو بفرمائید؟ .... حالا برین توی نرم افزاربانکتون توی فلان قسمت و حالا اون کد چند رقمی که با پیامک بهتون رسید را برای ما بخونین تا ما جایزه تونو واریز کنیم! اینو که شنیدم یه لحظه شک کردم. اومدم به آنی بگم حواسشو جمع کنه که خوشبختانه خودش حواسش جمع بود و گفت: پس اجازه بدین من فردا با بانک هماهنگ میکنم بعد این کد را به شما میدم! به محض این که این جمله از دهن آنی خارج شد تماس قطع شد و دیگه هم هرچقدر منتظر شدیم زنگ نزدند و به تماس ما هم جواب ندادند! گفتم: جایزه ات پرید! و کلی با هم خندیدیم. بعد گفتم: خدا میدونه حساب چند نفرو تا به حال خالی کردن. باید جلوشونو گرفت. توی نت سرچ کردم و شماره پلیس فتا را پیدا کردم و بهشون زنگ زدم. موضوعو که تعریف کردم جناب پلیس فتا فرمودند: کد را که بهشون ندادین؟ گفتم: نه گفت: خب پس کاری نمیتونه بکنه! گفتم: میخواستم شماره شونو بهتون بدم که پیگیری کنین. گفت: وقتی پولی از حساب شما برنداشتن و جرمی مرتکب نشدن ما چی رو پیگیری کنیم؟! اگه هم اصرار دارین باید حضوری تشریف بیارین و شکایت بنویسین! تشکر کردم و قطع کردم.

واقعا اگه بعد از اون همه زبون بازی اون مرد یه لحظه حواس آنی پرت میشد و کد را میداد چی میشد؟

خلاصه که این روزها به کسی اعتماد نکنید. بخصوص کسانی که با اسامی و تصاویر دولتی میان سراغتون.

پ.ن: چند سال پیش بود که برای عسل دوچرخه خریدیم. با اون چرخهای کوچیک کمکی توی حیاط و گاهی توی کوچه دوچرخه سواری میکرد و لذت میبرد اما هر بار که میخواستیم چرخهای کمکی را باز کنیم وحشت میکرد و دیگه سوار دوچرخه نمیشد. چند هفته پیش بهش گفتم: دیگه سنت داره بالا میره. اگه الان دوچرخه سواری را یاد نگیری دیگه بعدا روت نمیشه بخوای بری بیرون و پشتتو بگیریم و یاد بگیری. گفت: وقتی اینجا زنها اجازه دوچرخه سواری ندارن من چرا باید اصلا دوچرخه سواری را یاد بگیرم؟!

اما هرطور بود راضیش کردیم و بالاخره یاد گرفت و الان هم شبها میره توی کوچه و دوچرخه سواری میکنه. امیدوارم سنش هرچقدر که باشه اجازه دوچرخه سواری را هم داشته باشه.

نظرات 51 + ارسال نظر
زرگانی پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 03:44 ب.ظ

دیگه آش اینقدرا هم شور نیست! توی شیراز خانم‌ها دوچرخه سواری می‌کنن و از دوچرخه‌های مخصوصی که شهرداری برای استفاده عمومی گذاشته تا بار ترافیک کم بشه هم استفاده می‌کنن. کسی هم جلوشون رو نگرفته!

شما که میدونین من فقط نقل قول میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد