جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که بدشانسی آمد

وقتی ما رفتیم بخش عفونی این بخش سه استاد داشت که الان دیگه هیچ کدوم توی ولایت ما نیستند. 

این اساتید به ترتیب حروف الفبا (!) عبارت بودند از: 

۱.آقای دکتر «آ»: حدودا ۴۵ ساله٬ نیمه طاس٬ و بداخلاق. 

بعضی وقتها خیلی سعی میکرد که خوش اخلاق باشه اما حداکثر ۵ دقیقه دووم میاورد و باز بداخلاق میشد! 

الان حدودا دو سالی هست که انتقالی گرفته و رفته اصفهان. 

۲.آقای دکتر «م»: حدودا ۴۰ ساله٬ مودار (!)٬ باسوادترین و خوش اخلاق ترین عضو این گروه. 

بعد از رفتن ما از بخش عفونی رفت برای ادامه تحصیل و بعد از اینترنیمون برگشت اما چند ماه بیشتر دوام نیاورد و رفت تهران. 

الان هم عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتیه. 

۳.خانم دکتر «ی»: مدیر گروه٬ حدودا ۴۰ ساله (البته اگه اشتباه نکنم چون من همیشه توی حدس زدن سن خانمها مشکل دارم!)٬ موهاشو هیچوقت ندیدم(!)٬ مجرد٬ بداخلاق٬با صحبت کردن سریع (تقریبا در حد عادل فردوسی پور!) 

این که الان کجاست یه کمی مفصله میگذارمش برای پی نوشت. 

البته این که میگم بداخلاق نه اینکه فکر کنین مثل «شمر» بود ها! نه توی یکماه یکبار خندید! جریانش هم از این قرار بود که روی یکی از تختهای من یک پیرمرد خوابوندند. از اونها که به قول یکی از اساتید «هاریسون» را خونده و از روی اون مریض شده بود. 

قند و چربی و فشار و خلاصه هر دردی که بگین داشت. من هم چون حدس میزدم که درباره اش سوال بپرسه کلی با پرونده اش کشتی گرفتم و همه چیزشو از حفظ کردم. 

خانم دکتر اومد و به محض شروع راند رفت بالای سر پیرمرده و گفت: این تخت مال کیه؟ 

گفتم:من! 

گفت:خوب امروز چطوره؟ 

نمیدونم چی شد که یه لحظه همه پرونده اشو که از بر کرده بودم از ذهنم پرید گفتم:ام .....ام.... مشکل خاصی نداشت! 

بعد یکدفعه یادم اومد گفتم:فقط قندش .... بود کلسترولش .... تری گلیسریدش ..... و الی آخر. 

تموم که شد برای اولین و آخرین بار یک لبخند ملیح (!) بر چهره خانم دکتر نقش بست و بعد گفت:ببخشین! شما دیگه به چی میگین «مشکل خاص»؟! 

بگذریم٬ 

به دستور دکتر «ی» تختهای بخش عفونی رو بین خودمون تقسیم کردیم و هر کسی وظیفه داشت هر روز صبح پیش از حضور اساتید در بخش مریضهای روی تختهاشو ببینه و اگر استاد میپرسید: «این مریض مال کیه؟» دانشجوش باید فی الفور و از حفظ حال عمومی و جواب آزمایشات و .... را درباره اون مریض گزارش می داد. 

ننوشتم که به هر نفرمون سه تا تخت رسید. 

بعضی روزها تختهامون خالی بود که اون موقع اساسی کیفور بودیم و توی دلمون به دانشجویان درحال گرفتن شرح حال میخندیدیم! 

بخش یکماهه عفونی از نیمه گذشته بود که یکروز همه اتفاقات پشت سر هم طوری افتاد که .... 

اصلا خودتون بخونین: 

یه روز به طور تصادفی دیر از خواب پا شدم. 

با عجله صبحونه را خوردم و چون خونه پدری فاصله چندانی تا بیمارستان نداشت دویدم سمت بیمارستان. 

وقتی رسیدم توی بخش عفونی (که از ساختمان اصلی بیمارستان هم جدا بود) رفتم سراغ اولین مریضم تا اومدم پرونده اشو باز کنم در بخش باز شد و خانم دکتر «ی» که اونروز راند با اون بود وارد شد و گفت: خوب دیگه بیایین راند شروع شد. 

من هم که قلبم داشت مثل گنجیشک میزد رفتم دنبالش قاطی بقیه ... 

خوب میخواین بدونین بعدش چی شد؟ 

پس بیایین توی ادامه مطلب!

خانم دکتر هربار سه مریضو انتخاب میکرد و درباره شون میپرسید. 

اونروز هم یه چرخی توی بخش زد و بعد مستقیم رفت سراغ یکی از تختهام پرونده اشو باز کرد و گفت:این تخت مال کیه؟ چرا نت نداره؟ 

گفتم:مال منه شرمنده امروز دیر رسیدم. 

یه چرخ دیگه و بعد ... 

دومین تخت من بیچاره. 

این مال کیه؟ این هم که نت براش نگذاشتین! 

ببخشین به این هم نرسیدم. 

چرخ سوم و در میان اضطراب من ....... 

این هم که نت نداره! بعد رو به من کرد و گفت: لابد این هم مال توئه؟ 

گفتم: بله شرمنده امروز خواب موندم. 

یک نگاه .... بهم کرد و بدون هیچ حرفی از بخش رفت بیرون. 

وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون «محمدرضا» بهم گفت: خیلی بز آوردی دکتر! اونقدر که میتونی باهاشون یه دامداری باز کنی!! 

از اون روز به بعد رفتار خانم دکتر با من عوض شد یعنی از بقیه بچه ها باهام کج تر شد! 

تا اینکه رسیدیم به آخر بخش و باید امتحان شفاهی میدادیم. 

اون جوک رو شنیدین که یکی رفت توی یه شرکت استخدام بشه گفتند: اسامی کسانی که توی بمباران اتمی هیروشیما کشته شدند رو بگو؟ 

بععععله خانم دکتر گشته بود و مشکلترین سوالات ممکنو انتخاب کرده بود و اونهارو برای من بینوا توی آب نمک خوابونده بود! و عاقبتشو هم حتما میتونین حدس بزنین. 

بله! من رسما تجدید دوره شدم! 

رفتم کلینیک سراغ خانم دکتر. کلی باهاش حرف زدم اما به راحتی گفت حاضر نیست به کسی که برای پرونده ها نت نمیگذاره و جواب سوالاتو نصفه نیمه میده نمره بده. 

آخرش دیدم فایده نداره. گفتم:هر طور صلاح میدونین. گفت:من اینطوری صلاح میدونم. 

پ.ن۱:چند ماه بعد از این جریانات٬ خانم دکتر «ی» ناگهان ناپدید شد. مدتی بعد مشخص شد که ایشون توی اینترنت با یک پزشک ایرانی مقیم آمریکا آشنا شده اند و بعد از چند ماهی دل دادن و قلوه گرفتن مجازی با هم توی دبی قرار ملاقات گذاشته اند و بعد از مدتی همونجا ازدواج کرده و به آمریکا رفته اند. 

یکی دو ماه پیش از انتخابات که نمیدونم چرا یاد این جریانات افتاده بودم اسم خانم دکترو توی فیس بوک سرچ کردم و در کمال تعجب دیدمش با موهای رنگ شده و در نیویورک. 

وقتی براش یک پیغام فرستادم اول جواب داد و کلی تحویل گرفت اما بعد که گفتم: هنوز از دستتون دلخورم دیگه جواب نداد و بهم اجازه هم نداد به عنوان دوست مجازی انتخابش کنم بعد هم عکسشو عوض کرد و من افسوس خوردم که چرا توی اون دو سه روز اون عکسو سیو نکردم؟! 

حالا هم که مدتیه اصلا فیس بوک باز نمیشه. 

پ.ن۲:الان یادم اومد که شما اصلا «محمدرضا» رو نمیشناسین. 

او مسن ترین دانشجوی کلاسمون بود (متولد ۱۳۴۲) یه پسر اهل خرمشهر که با شروع جنگ با خانواده اش ساکن «یاسوج» شده بود و بعد هم توی مخابرات اونجا استخدام شده بود. 

اما نمیدونم چرا یکدفعه فیلش یاد هندوستان کرده بود و کنکور داده بود و پزشکی قبول شده بود. 

اینجا هم صبحها میومد سر کلاس بعد از ظهر چند ساعتی توی اتاق یک نفره خوابگاه استراحت میکرد و بعد میرفت شیفت شب مخابرات. 

وقتی هم دانشجوی بخش داخلی بودیم با دختر یکی از اساتید علوم پایه ازدواج کرد و الان هم یکی دو ساله که رزیدنت داخلیه. 

پ.ن۳:با توجه به بروز خستگی مفرط با شیفتهای پشت سر هم با لطف یکی از همکاران شیفت فردا رو با سه شنبه عوض کردیم. (چون توی نظرات پست قبلی گفته بودم شیفتم گفتم بگم عوضش کردم دروغگو نشم!) 

پ.ن۴:شرمنده این روزها مریض باحالی نداشتم براتون تعریف کنم. 

فقط دیروز صبح در حین معاینه یک دانش آموز بدو ورود به دبستان به مادرش گفتم: تا حالا توی خانواده تون سابقه هیچ بیماری نداشتین؟ 

گفت: نه ما فقط اول خدا رو داریم و بعد هم شما رو!

نظرات 17 + ارسال نظر
طیبه پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1396 ساعت 09:02 ب.ظ

همین نوشتن خودش بامزه است
به نوشتن مانا باشید دکتر مهربون

سپاسگزارم

دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ب.ظ

بقیش بمونه واسه فردا
البته تو مسیر رفت و برگشت کلاس هم می تونم با گوشی وصل شم وبخونم وصبح فقط نظر بذارم

پس منتظرم

نگران آینده شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ق.ظ

دوبارهههههههههههههههههههههههههه سلاااااااااااااااااااااام.
پ ن 4-جالب بید!
خدا نکنه معلم یا استاد یا دبیر (اه بسه دیگه!حرفتو بزن!)
یا آموزگار یا..............................(گفتم بسه.اصل مطلبو بگو)با دانش آموز یا دانش جو سر لج بیافتن!
فردا شب برای رویت پاسخ شما برخواهیم گشت!مطمئن باشید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلااااااااااااااااام از ماست
خوب انتظار دارین چی جواب بدم به جز تائید؟

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

هنوز نکردم دنبال یه دکتر خوبم سراغ دارید!!!
الباه الانم هم سربالاستتتتتتتتت!!!هم خوب!!!می خوام تجربش کنم!!!

فعلا نه
موفق باشید!

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ق.ظ

دیگه شما خیلی نا امیدید!!!
حداقل بجش می گه بابام پزشکه نه مستخدم!!!
باور کنید برای بچه ها خیلی مهمه!!!
من که برای یه چیزایی هست قبل از دوران ابتدایی هست سنجشه چی هسترفته بودم پسره گفت مامانت چی کارست گفتم معاون بعد گفت ناظم؟؟؟ و از اونجایی که می دونستم معاون برای دبیرستانه و ناظم ابتدایی و کلاس معاون بیشتره گفتم نخیر معاون!! پسره خندش گرفتالبته درسته بعدش که مدیر شد من هرگز غذای گرم نخوردم ولی خیلی رام غیر قابل تحمل بود که مادرم مثلا تحصیلات و هیچی نداشت
یعنی خواستم بگم شما زیادی ناامیدی!!!
حداقل برای عماد فرق داره شغل شما!!!
شاید بگذارید روی سن کم من یا دماغ بالا بودن من!!!

جدی؟
خوب پس نرم مستخدم بشم
دماغتو کی عمل کردی سربالاشد؟!!

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

شما دیرتونم بشه صبحانه می خورید!!!ما در حال عادی هم نمی خوریم!!!
مامی ما یک مستخدمی داشتند عاشق پزشکی بود!!! همیشه در بوفه موقع نظافت همه جا!!! در دستش کتاب زیسا بود!!! در ۳۰ سالگی پزشکی قبول شد!!! الان خبری ازش نداریم دیگه!!!

خوب خوردن صبحونه برای سلامتی لازمه دیگه
احتمالا الان داره حسرت همون دوران مستخدمیشو میخوره!

قهوه ای یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ب.ظ

پس ربولی میشه یه چیزی تو مایه های خورزوخان.
خورزوخان رو که یادته؟(یه شخصیت مجازی تو برره بود)
خوب شد پرونانسییشن اش رو ازت پرسیدم.
چون من riooli میخوندمش.
به نظر من اسم خیلی جالبیه عوضش نکن.

تقریبا البته نه کاملا
میگم چت وبلاگی نداشتیم که پیدا کردیم!

نیلوفر یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

این پی نوشت آخری محشـــــــــر بود

سلام
ممنون که بهم سر زدین

قهوه ای شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ

من وبلاگم کجام بوده؟!
با گویش دیجیتالم کجام بوده بخون!!
وجه تسمیه ریولی چیه؟و تلفظ صحیحش چیه؟

خوب یکی درست کن!
و اما ....
چه عجب بالاخره یکی این سوالو پرسید!
تا چند سال پیش (وقتی چندتا از پیرمردهای فامیل فوت کردند و این کلمه رو هم مثل خیلی دیگه از اصطلاحاتشون به گور بردند) ربولی حسن کور به عنوان یک آدم مجهول توی ولایت ما به کار میرفت.
یه چیزی در حد «جان دو»!
اما امروزه دیگه این واژه عملا کاربردی نداره.
عیال هم هر روز نق میزنه که اسمتو عوض کن.
تلفظش هم:rabooli hasan koor

قهوه ای شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام.
دکتر دشمنت شرمنده!ادرس چیو نمیدونی؟؟

آدرس وبلاگتو دیگه اخوی!

قهوه ای شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ

در مورد گند زدنها مون توی بخشها یه خاطره بگم:
بخش ریه بودیم در دوران استاجری:
مریضها رو من باید تقسیم میکردم.شده بودم چیف استاجر!
منم زرنگی کردم مریضی که بخش ریه خوابیده بود انداختم به یکی دیگه و یه مریضه که بخش گوارش خوابیده رو با این تصور که عمرا اتنده بره راندش کنه برداشتم واسه خودم.
صبح که چه عرض کنم حوالی ظهر!!رفتم بیمارستان و توی دلم به اون بدبخت کلی خندیدم!!
سه سوت رفتم بالای سر مریضه و ازش شرح حال گرفتم.یارو راننده کامیون بود و asthma داشت.
گفتم سیگار که میکشید؟!
طوری گفت نه که انگار توهین بزرکی بهش کرده بودم.منم دیگه تریاک رو نپرسیدم!
اتند ریه خانمی بود سرشار از عقده های درونی!!
اومد تو بخش ریه و گفت بریم بخش گوارش اونجا یه مریض داریم...
خلاصه اونجا فهمیدم که چقدر خوش شانسم!!!
شرح حال رو خوندم.به معاینه که رسیدم گفتedem داره؟منم فقط صداهای ریه رو دقیق گوش داده بودم.دست به پاهاش نزده بودم گفتم نه!!چشمت روز بد نبینه تیبیای مریضو فشار داد اندازه قد من رفت تو!!!
ـsocial hx اش رو گفتی سیگار نمیکشه؟!حاجاقا شما تریاکی نیستی؟
ـمریض عین بلبل:چرا تریاکم میکشم!
خلاصه تا اینجا من گند زده بودم.
اتند مذکور عاشق برونکوسکوپی بود(واسه پول) تمام مریضها حتی افت ژنیتال رو هم میفرستاد برونکو!
اخرش زد زیر همه چی و گفت: اصلا کی گفته این اسم داره؟!تا نره برونکو معلوم نمیشه!(مریضه تو مدارکش n تا فوق تخصص اسمش رو تایید کرده بودن! درضمن خود احمقش هم تشخیص نهایی رو اسم نوشته بود!)
شما هم شرح حالت افتضاح بود.دکتر این چه وضع شرح حال دادنه...خلاصه ما رو جلوی کلی رزیدنت داخلی و بیهوشی و انترن قهوه ای به معنای واقعی کرد.
تو دلم گفتم ای نمک نشناسه پول پرست.حیف اون همه شرح حال که تو درمونگاه برات گرفتم و تو راحت فقط نسخه مینوشتی.حالتو میگیرم!
ما ۲ تا اتند ریه داشتیم اون یکی یک مردی بود اهل حال!
روز گرفتن نمره همه داشتن log book هاشون رو به زنه میدادن و نمره میگرفتن.منم دستم بود(پشت کتابم).گفت دکتر دفتر شما؟
گفتم همرام نیست.
ـ همون بهتر که همرات نیست اگر نه خدا میدونه بهت چند میدادم.
منم نامردی نکردم.پریدم رفتم پیش اون اتند باحاله.اونم ۲ تا شوخی کرد و نمره کاملو بهم داد!

قهوه ای شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام حسن کور عزیز
اولین باره که به وبت میام.از لینک دکتر سارا اومدم.
دامداری اخرش بود!!
در مورد پی نوشت ۴:یه بار یکی تلفن زده بود برنامه سلامت باشید.مجریه ازش پرسید ایا کسی تو خانوادتون دیابت داره؟؟
یارو جواب داد:بععلهه.جاریم!!!!!!

سلام
ممنون که بهم لطف دارین
اما شرمنده من هنوز آدرس شما رو نمیدونم

دکتر سارا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:10 ق.ظ http://drgloria.blogfa.com/

اخی نازی چه استرسی اونروز کشیدی
اون تیکه بز اوردی و مدرک دامداری خیلی باحال بود خداییش
منم از این جور بدشانسی ها زیاد داشتم
چرا ایکونات گل ندارهههههههههههههههه

راستی چه خانوم دکتر از نظر روحی کوچیکی بود که با گذشت چند سال همچنان ابراز دلخوری کرد واقعا که
من احساس میکنم یه جورایی پشیمون شده بود اینجوری گفت که کم نیاره

ببخشید اما من از دستش دلخور بودم
یکدفعه بفرمایین من از لحاظ روحی مشکل دارم دیگه!

یک دانشجوی پزشکی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ب.ظ

همون قسمت که باهاتون لج کرد
هرچند دل بچه های کلاس ما از بعضیهاشون خونه

گروه روزنامه نگاران جوان جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ http://news.iar.ir

گروه روز نامه نگاران جوان
یک بلاگ اما این یک وبلاگ معمولی نیست
این بلاگ تمامی اخبار جدید را به اطلاع می رساند
منابع:
بی بی سی
صدای آمریکا
بالاترین
خبر گزاری امیر کبیر
اعتماد ملی
خابگرد
ایلنا
ایسنا
و هزاران وبلاگ و سایتی که اخبار واقعی را پخش کند
اگر شما خواستید می توانیم یک فیلتر شکن برا ی شما نیز بفرستیم تا خودتان از سایت های فیلتر استفاده کنید.
با یک ایمیل هر چه که از ما می خواهید را به شم بگوییم یا لینک دانلود آن را برای شما بفرستیم
به ادرس:
journalgroup@live.com
اگر خواستید ار مطالب خوب روز نیز آگاهی پیدا کنید به ایمیل بالا کلمات زیر را تایپ کنید
(I want daily news )
و مدت آن را بنویسید

این بلاگ توسط گروه روز نامه نگاران جوان درست شده
http://news.iar.ir

یک دانشجوی پزشکی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ

چه بد شد

ببخشید کدوم قسمتش؟!

GMLand جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:36 ب.ظ http://gmland.ir

با سلام.
آماده تبادل لینک هستیم.در صورت تمایل ، ما را با نام GMLand توضیحات ما فقط یک تخصص نداریم - کانی برای همه لینک کنید.

با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد