جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب

سلام 

تصمیم داشتم توی این پست ادامه خاطراتمو بنویسم اما وقتی دیدم خاطرات چند هفته اخیر اونقدر شده که باهاشون یه پست جدیدو پر کرد نظرم عوض شد. 

امیدوارم برای شما هم جالب باشند. 

دوستانی هم که از اون خاطرات عهد دقیانوس بیشتر خوششون میاد باید تا پست بعد صبر کنند. 

بگذریم 

دیروز صبح شیفت 24 ساعته بودم. 

ساعت 8 صبح رسیدم سر شیفت. نمیدونستم شیفت دیشب کی بوده پس زدم به درب اتاق استراحت تا هر کسی شیفت بوده بیاد بیرون اما خبری نشد همون وقت یک مریض اومد که نشستم و ویزیتش کردم و بعد از اون یکی از پرسنل اومد و نشستیم به صحبت. 

حدود ساعت 8 و 10 دقیقه بود که دیدم خانم دکتر «س» (عیال مجید که توی پست قبلی درباره اش براتون نوشتم) اومد توی اتاق و گفت: 

من شیفتم تمام شده و با این وجود دارم اون طرف به یک status epilepticus میرسم شما راحت نشستین صحبت میکنین؟ [#hit_anim]

گفتم: وای ببخشین فکر کردم شما رفتین. خوب شما بفرمایین برید من کارهاشو میکنم. 

گفت: نمیخواد دیگه فقط نوشتن برگ اعزامش مونده. 

رفتم و دیدمش یه دختر 4 ساله بدون سابقه تشنج که اتفاقا یک شب که پدر و مادرش کار داشتند و گذاشته بودندش خونه پدربزرگ و مادربزرگش تشنج کرده بود و با وجود گرفتن 20mg دیازپام هنوز داشت تشنج میکرد. [#search_anim]

وقتی گذاشتندش توی آمبولانس که بره بیمارستان بهیارمون که میخواست باهاش بره گفت: دکتر! چند تا دیازپام با خودم میبرم. هیچ ضرری که نداره بازم بهش بزنم!!!! گفتم: نکنی این کار رو ....! 

پیش خودم گفتم:خوب این از اول شیفت خدا بقیه اشو به خیر کنه. 

بعد از دیدن چندتا مریض یه پیرمرد اومد و گفت: قرصهای فشارم تموم شده برام بنویس. 

گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ 

گفت: سفیدند. من هم تنها قرص فشار خون سفید رنگ موجود توی داروخانه درمانگاهو براش نوشتم. (کاپتوپریل) چند دقیقه بعد اومد و گفت:این چیه برام نوشتی؟ من گفتم سفید! 

گفتم: خوب این هم سفیده دیگه. 

بردمش توی داروخانه و قرصهای فشارمونو نشونش دادم که یکدفعه گفت: آهان ایناهاش من هی میگم سفیده! 

کم مونده بود شاخ در بیارم. قبلا پیش اومده بود یکی «آتنولول» رو بگه «زرد» اما این اولین باری بود که میدیدم یکی یه قرص  «نارنجی» رو «سفید» میبینه!! [@watching]

شب یک زن جوونو آوردند و گفتند: توی عروسی دعوا شده حالش بد شده. 

زنه هم علائم تیپیک conversion رو داشت. 

شروع کردم براش نسخه بنویسم که همراهاش گفتند: آقای دکتر!  این به هیچ عنوان نمیتونه آرامبخش استفاده کنه نه قرص و نه آمپول! 

درنهایت به آمپول پرومتازین رضایت دادند که تصادفا داروخونه مون نداشت و مجبور شدم اسکازینا بنویسم. رفتند و چند ساعت بعد (حدود ساعت 2 بعد از نصف شب) برگشتند و گفتند: این که خوب نشد! 

تا اومدم حرف بزنم یکیشون گفت: اگه نمیتونی همین الان بگو ببریمش بیمارستان! 

من هم با کمال میل گفتم: آره ببریدش بیمارستان! 

فقط همه جریانات پیش اومده رو با اصطلاحات پزشکی روی یه کاغذ نوشتم تا اونجا حواسشون باشه جریان چیه. 

خوب فکر نمیکردم نوشتن مطالب دیروز اینقدر جا بگیره. 

انگار مجبورم خاطرات دو هفته گذشته رو دفعه بعد بنویسم. 

ببخشید اگه اینها زیاد جالب نبودند اونها جالبترند!! 

پ.ن:همین الان خبر دادند نوه عمه گرامی توی شاهین شهر تصادف کرده و حالش وخیمه (نه اون که دوشنبه رفتیم عقدکنانش نوه اون یکی عمه ام) من که نمیتونم برم چون فردا باز هم شیفتم. 

به هر حال: نگران میشویم!![@sad2] 

پ.ن۲:دوباره سلام 

الان شنیدیم که نوه عمه گرامی در حادثه تصادف در دم جان باخته است. 

واقعا متاسف شدم برای دختری که هنوز عمرش به سی سال هم نرسیده بود. 

ضمنا: حادثه هواپیما در مشهد هم خبر غم انگیز دیگری بود که هم اکنون از آن باخبر شدیم. 

میترسم روزی برسد که مهمترین خبرمان سالم نشستن یک هواپیما باشد.

نظرات 8 + ارسال نظر
دخترمهربون سرزمین احساس پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ

من خاطره خوبی از تصادف ندارم یاده جاده بوئین زهرا می افتم و....
برام زجر اوره دست خودم نیست تا می شنوم یکی در اثر تصادف مرده فشارم درحد مرگ می افته
مثل الان

درک میکنم

نگران آینده شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ

سلام.(واقعا خسته ام.فردا هم امتحان دارم ولی نمیشه دل کند و رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
اون بنده خدا شاید کور رنگی داشته.
برای نوه عمتون متاسفم.خدا رحمتشون کنه.

سلام شرمنده
شاید
ممنون

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ

توضیح می دم یک لحظه فقط
می شه یکی از پستها رو تاییدی کنین یک نظر خصوصی می خوام بفرستم

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام.خسته نباشین نمی دونم احتمالا دارند برای رزیدنتی می خونند.به هر حال درس دارند
خبری باشه می گم.

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ

سلام.اون بعد از تو پرشین نیفتاده همینجا اگر زحمتی نیست دوباره بنویسین.اون قسمت پاک شده رو هم بفرمایین.ممنونم

بعدش می تونین نظراتم رو پاک کنین.مرسی

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام.دکتر خسته نباشین.دکتر می شه از روی قالب اصلی وبلاگتون بفرمایین کد گوگل ریدر رو دقیقا کجا گذاشتین
واز روی قالب اصلی دقیقا بفرمایین چی رو پاک کردین؟

سلام در وبلاگ خودتون توضیح دادم

یک دانشجوی پزشکی-کمــــــــــــــ شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام.دکتر شما تو بلاگ اسکای کد گوگل ریدر رو کجا گذاشتین فقط سریع کمک کنین

یک دانشجوی پزشکی جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ

دیگه نارنجی رو سفید دیدند که بازم بد نیست خوبه!
امیدوارم حالشون خوب شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد