جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲)

دوباره سلام 

چون حرف «دکتر سارا» بهم برخورد!! تصمیم گرفتم بقیه خاطرات چند هفته اخیرو که به نظر خودم از قبلی ها جالبتر بودند زودتر براتون بنویسم: 

۱.دو هفته پیش چند دقیقه مونده به آخر شیفت یه نفر اومد و گفت: بیایید یه مریض بدحال داریم. 

رفتم بیرون دیدم یه جنازه روی تخته! 

گفتم: اینکه مُرده!! 

گفت: نه! تا چند دقیقه پیش نفس میکشید! 

بالاخره راضی شدند که طرف مُرده و بعد هم چون یه معتاد تزریقی بود و توی کمپ ترک اعتیاد مُرده بود زنگ زدیم ۱۱۰. 

پلیس اومد و صورت جلسه کرد و رفت و یکدفعه صدای تصادف بلند شد. 

رفتم بیرون دیدم بعععله. ماشین پلیس تصادف فرموده اند. بعد یه ماشین پلیس دیگه اومد و تشخیص داد که پلیس مقصره! 

یه عکس هم از منظره گرفتم که حیف فعلا «رم ریدر»م کار نمیکنه. 

چی؟ اینهم جالب نبود؟ 

پس بعدی رو بخونید: 

۲.مریض از اون پیرمردهایی بود که به نظر میرسید عید به عید سری به حمام میزنند! 

وقتی نشست روی صندلی چنان بوی عرقی بلند شد که نگو. 

براش سرم نوشتم و رفت. 

چند دقیقه بعد دیدم همراهانش دارند دنبالش میگردند. گفتند: ما گفتیم برو بخواب روی تخت. 

رفتیم گشتیم و دیدیم ....... [@yawn]

طرف با خیال راحت دراز کشیده روی تخت من توی اتاق استراحت پزشکان و منتظر تزریق سرمه!! 

۳.خانمی بچه اشو آورده بود و میگفت: فقط تب داره. 

گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و گفتم: استفراغ هم میکنه؟ 

گفت: نه و در همون لحظه ... [@beingsick]

گفتم: چرا استفراغ کرد! 

گفت: نه به خدا! 

وقتی نشونش دادم یکدفعه از جا پرید و ... 

۴.سر شیفت بودم که یه دختر دبیرستانی اومد تو. 

گفتم: بفرمایید. 

گفت: ببخشید آقای دکتر من فقط یک سوال داشتم ازتون. بعد دست کرد توی کیفش و گفت: میخواستم ببینم این قرص مال چیه؟ 

و یک بسته «سیلدنافیل» گذاشت روی میز![#waa_anim]  

توضیح ضروری: لینک مخصوص افراد بالای ۱۸ سال است !!

حالا من موندم به این دختر که کاملا مشخصه روحش هم از مسائل ... خبر نداره چی بگم و اونم منتظر جواب زُل زده به دهن من![#what_anim] 

بالاخره تنها چیزی که میتونست منو از این مخمصه نجات بده یادم اومد و گفتم: 

شما اینو از کجا آوردین؟  

گفت: راستش چند هفته است که داداشم ترک کرده امروز اینو توی جیبش پیدا کردم! 

اول یه نفس راحت کشیدم[whistle] 

بعد هم گفتم: نه این ربطی به اون مسائل نداره. 

اما آخرین خبرها از تصادف در ادامه مطلب.

امروز رو هم به ناچار مرخصی گرفتم و رفتیم دادگاه. 

در نهایت گفتند اگه میخواهید ماشینتون زودتر از پارکینگ پلیس بیاد بیرون باید رضایت بدین!! 

مجبور شدیم رضایت بدیم. 

بعد رفتیم زندایی گرامیو از خونه شون آوردیم و او را هم مجبور کردیم رضایت بده. 

قرار بود امروز عصر بریم برای تعیین میزان خسارت و ... که الان زنگ زدم گفتند مسئولش نیست فردا صبح ! (دیگه فکر نکنم بهم مرخصی بدن)  

راستی همونجا توی دادگاه بودیم که برای بار چندم با موبایل کانکت شدم و خیالم راحت شد که دکتر سارا آپ کرده.

پ.ن:غیبت چند روزه دوست خوبمون «دکتر سارا» بهم ثابت کرد که چقدر به شما دوستان خوبم وابسته شدم. 

اونهم بدون اینکه هیچکدومتونو دیده باشم و (به جز یکی دو نفر) حتی اسمتونو بدونم. 

بعد فکر کردم که اگه من توی تصادف دیروز رفته بودم پیش نوه عمه گرامی اصلا هیچکدوم از این دوستان عین خیالشون هم بود؟ و ازم یادی میکردند؟[#mobile_anim]

نظرات 23 + ارسال نظر
طیبه پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1396 ساعت 10:54 ب.ظ

دکتر مهربون اهل ولایت خودتون
خداروشکر هم خودتون سالمید هم خانواده و بعدش خدا عسل رو هم بهتون داده
دکتر الان خیلی مشتاق و خواننده دارید
اما به شوق دیدن پست های شما که بوی زندگی می ده اینجا هستند
خدا سایه ی شما رو از سر خانواده تون کم نکنه
همیشه سالم باشید و برقرار

از لطفتون سپاسگزارم
شما هم همیشه موفق باشید

دخترمهربون سرزمین احساس جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ب.ظ

این تصادف تا چند پست دیگه ادامه داره؟
بابا اون روز شب مجبور شدم سرم بزنم کافیه دیگه
همش تصادف

شرمنده

[ بدون نام ] جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ

اون ۴ تا شکلک همه اشتباه اومد منظورم این بود

مراقب باشید دیگر تکرار نشود!

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ


ببخشید!!! اون دختره نپرسید حالا ربطی به اون نداره پس به چی ربط داره!!! چون اگه من بودم حتما می پرسیدم!!! البته عمرا من یه قرص بگیرم ببرم از دکتر بپرسم برای چیه؟!!! به نظرم زیادی ضایعست این کار!!!

خوب شما کار درستو میکنین دیگه!

یک فتحی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ق.ظ http://1Fathi.com

سلام
در مورد این سیلدنایفل یک سوال داشتم. این رو مگه میشه بدون دستور پزشک استفاده کرد؟
دست یکی دیدم و اون موقع نمی‌دونستم چی بود و برام اصلا عجیب بود چنین چیزهایی هم هست. چه اختلالاتی وجود دارد. شاید ارزش داشته باشد در مورد این جور اختلالات یک پست بنویسید :)

سلام
بله خیلی از داروخانه ها بدون نسخه هم میدن
حالا تحقیقات کردین؟!!
شرمنده اینجا خانواده رد میشه!!!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ق.ظ

دیگه فقط من نیستم اینجا اگر برم تنها نمی شین

ظاهرا یادتون رفته ضرب المثل گل و بو و هر و ....!
خوشحال میشم بمونین
گرچه از این به بعد درسهاتون سنگینتر میشه و کارهاتون سختتر

سمیرا شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ق.ظ http://rangarang2.blogfa.com

ریولی حسن کور یعنی چی؟

تا چند سال پیش (وقتی چندتا از پیرمردهای فامیل فوت کردند و این کلمه رو هم مثل خیلی دیگه از اصطلاحاتشون به گور بردند) ربولی حسن کور به عنوان یک آدم مجهول توی ولایت ما به کار میرفت.
یه چیزی در حد «جان دو»!
اما امروزه دیگه این واژه عملا کاربردی نداره.
عیال هم هر روز نق میزنه که اسمتو عوض کن.
تلفظش هم:rabooli hasan koor

بابک شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:43 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام دوباره
دکتر عزیز ممنون که به وبلاگم سر زدید
احتیاجی به تبادل لینک نیست
من فقط وبلاگ هایی رو که دوست دارم بخوانمشان را در لینکدونی می گذارم که یادم نرود...
شاد باشید.

خواهش
یک نظر هم توی پست خاندان رومانوف براتون گذاشتم خوشحال میشم ببینین

سایه شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ق.ظ http://sayehcrazy.blogfa.com/

سلام گلم اپم بدو بیا

آمدیم
این جور وبلاگهارو بهتره به عیالات متحده معرفی کنین نه به من

دکتر سارا شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ق.ظ

میبینی دکتر جان اگه من نبودم اینهمه خواننده از کجا میاوردی؟
پورسانت میخوام یالا
حق ویزیتوری میخوام یالا

کم وسط نوشته هام لینک دادم بهت؟
بشکنه این دست که نمک نداره!
اما از شوخی گذشته خیلی ممنون
اگه یکبار دیگه اومدین تا نزدیکیهای ولایتمون ما رو هم قابل بدونین
راستی ...
همون حدس اولی که زدم درست بود دیگه ... آره؟آره؟!

بابک جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:51 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام
از وبلاگ دکتر سارا به اینجا رسیدم
خاطرات بسیار جالبی بودند مخصوصا پیرمرده
نشستم وب تونو خوندن
این واحد عفونی ما هم یکی از بزرگترین مشکلات ما بود چقدرم درسش سنگین و زیاد بود ...
دکتر با اجازه لینک دادم به وبلاگتون

سلام
ممنون که اومدین
پاسختونو توی وبلاگ خودتون نوشتم

تازه وارد پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
اخه فهمیدم اینا مشکل همه هست.باز نگین مگه نمی دونستم.عین درد دل بود

نیلوفر پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

فقط امیدوارم از اون موارده شماره ی 3 هیچ وقت برای من اتفاق نیافته .... اههههههههههههه ....

من هم امیدوارم

دکتر سارا پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ


ربول جان اشتباه حدس زدی
در ضمن من که فقط توی یه درمانگاه نیستم که من توی شرکت ن کار میکنم که شامل چندین درمانگاه و یه بیمارستان بزرگه که بصورت چرخشی توش کار میکنیم

دکتر سارا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ب.ظ

با اجازه تون نظر قبلیو پاک کردم گفتم شاید نخواهید همه این پیامو بخونن
حدسمو خصوصی توی وبلاگتون مینویسم

دکی بارونی چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:45 ق.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

سلام دکتر
خداییش خیلی حال کردم با خاطراتت
پس چرا هرچی اتفاق بی مزه س تو زندگی من می افته؟!
بعدش کسی حاضر شد رو تخت بخوابه؟!
ماشین تو پارکینگ موندن بد دردیه،خدا نصیب دشمنم نکنه

اشتباه میکنین خانم دکتر
خیلی از خاطراتی که از نظر خودم لوس و بیمزه بودن با استقبال دوستان روبرو شدند (و بالعکس!!)
خودم مجبور شدم روی تخت بخوابم چون تنها تخت اون اتاق بود البته به لطف باد مستقیم پنکه!

دکتر سارا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ق.ظ


دیگه قول میدم بیخبری نذارم برم که بقیه رو نگران کنم شما و انی جون هم همینطور
راستی کلک خوب اطلاعات رو گفتی فقط اسم اصلیمو نگفتی
وقتی باردار بودم فک میکردم بچم دختره و اسمشو توی تخیلاتم گذاشتم سارا ولی خب پسر شد
راستی پژو مشکی رو خوب اومدی از کجا فهمیدی که پژو مشکی داریم

سلام خانم دکتر
دیگه نمیدونم چی صدات کنم؟ (گلوریا؟)
اما سارا به ساحل بیشتر میخوره
ضمنا ظاهرا شما از دستگاه مخوف جاسوسی من خبر ندارین!
بهتون توصیه میکنم ادامه رژیم غذاییتونو تا پایان دوره شیردهی عقب بندازین!
ما اینیم دیگه!!

دکتر سارا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ

از بین این خاطراتت فقط پیرمرده باحال بود

دکتر سارا چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ق.ظ http://drgloria.blogfa.com/

ریولی جان این خاطرات جالب سریالی( یک و دو و ...)منویاد سریال جومونگ انداخته حالا چه ربطی داره رو نمیدونم
خداییش دست به قلم ان شرلی جون از شما خیلی بهتره
الهیییییییییییییی عماد نانازم هم توی ماشین بود ؟چیزیش نشد؟ نترسید؟
به انی بگو از طرف من محکم ببوسش از اون بوسای توف توفی

فکر کنم منم «یونگ پو» باشم!
قبول ندارم چون من خاطراتمو مینویسم ایشون متن ادبی مرقوم میفرمایند
آی .... نزن ....لنگه کفش درد داره آنی!
عماد موقع تصادف خوابیده بود روی صندلی عقب بعد هم که از زیر صندلی آوردیمش بیرون!
چشم!

یک دانشجوی اقتصادی چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.sam.blogsky.com

پس با هر جور آدمی طرفید
خدا کمکتون کنه

خدا به همه مون باید کمک کنه

تازه وارد سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام دکتر
از وبلاگ دکتر سارا به شما رسیدم.واقعا حرفهای دلتنگیه.دستتون درد نکنه.خستگیم در رفت

سلام
خوش اومدید
نمیدونستم با شنیدن حرفهای دلتنگی هم خستگی آدم درمیره!

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ

ممنونم از توضیحاتتون وانجام دادن خواهشم.زحمت کشیدین.روز خوبی رو داشته باشین.

خواهش
اصلا شما به ما آموزش دادین!

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام.با اینکه به خودم قول داده بودم دیگه اولین نظر دهنده نباشم ولی با این حال.......
نمی دونم دست خودم نیست وقتی دوستام پست میذارم دوست دارم بخونم ونظر رو بدم.ولی.....
اه اه استفراغ!
بعضی اوقات اول باید فکر کرد ولی خوب به اون دختر حق می دم به هر حال برادرش تازه ترک کرده و..........
راستی من جزو دوستاتون نیستم نه؟
این دومین باری هست این جمله رو می نویسین!حرفتون هم به من بر نخورد!خواستم زودتر بگم!
در ضمن خدا نکنه!

اختیار دارین
شما که تاج سر ما هستین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد