جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «جشن فارغ التحصیلی» آمد

پیش نوشت: 

۱.سلام 

لازمه پیش از هر چیز از لطف و محبت دوستان از صمیم قلب سپاسگزاری کنم. 

شما واقعا به من و آنی لطف دارین 

۲.دیروز با نشریه سپید تماس گرفتم و وقتی مسئول صفحات طنز شنید که من تا به حال این نشریه رو اصولا ندیده ام پس از ابراز تعجب (البته یواشکی!) از من آدرس گرفتند تا ۱۰ شماره اخیر نشریه شونو برام بفرستند تا من با سبک نوشته هاشون آشنا بشم بعد هم فرمودند حالا میریم یه نگاه دقیق هم توی وبلاگتون میکنیم شاید بشه بعضی از قسمتهاشو استفاده کرد!! 

خلاصه که به زودی مشهور میشویم اگه به زودی دیگه ازم خبری نشد بدونین یا دزدیدنمون یا وزیر شده ایم!! 

۳.من دیروز صبح رفته ام سر شیفت و امروز ظهر اومده ام خونه٬ فردا صبح هم میرم و سه شنبه ظهر میام. الانه که صدای آنی درمیاد که امروز هم که خونه ای نشستی سر کامپیوترررررر؟؟؟؟ پس بهتره زودتر نوشتنو شروع کنیم! 

قرار بود جشن فارغ التحصیلی ما اواسط تابستان ۱۳۷۸ باشه اما با مرگ خانم دکتر «م» این جشن به تعویق افتاد. 

بعد از اون هم مرگ یکی دوتا از دانشجویان پزشکی (البته نه از کلاس ما) باعث شد که در نهایت تاریخ جشن روز اول مهرماه اعلام بشه. 

ما هم با افتخار تمام تاریخ قطعی جشن را به والدین گرامی خبر دادیم و ابراز اطمینان کردیم که این تاریخ دیگه عوض نخواهد شد و آنها میتوانند روز اول مهر ما را در لباس مخصوص این جشن زیارت بفرمایند. 

اما چند روز پیش از برگزاری مراسم بود که نماینده کلاسمون (ارسلان) منو صدا کرد و گفت: میدونی چی شده؟ 

گفتم: نه! چی شده؟ 

گفت: دانشگاه اعلام کرده که این جشن باید فقط برای کسانی برگزار بشه که در طول سال ۱۳۷۸ فارغ التحصیل میشن و تو و «طهماسب» و «مجید» و یکی دوتای دیگه رو که به دلایل مختلف سال بعد فارغ التحصیل میشنو از این جشن حذف کرده اند! 

حضور در جشن اونقدرها هم برام مهم نبود اما مونده بودم باید به والدین گرامی چی بگم؟ پس بدون اینکه هیچکدوم از اون چند نفر دیگه اصولا از جریان بوئی ببرن با «ارسلان» راه افتادیم دنبال درست کردن ماجرا و بالاخره یکی دو روز مونده به جشن فارغ التحصیلی اجازه حضور خودمون و اون چند نفرو هم در جشن گرفتیم. یادمه که حتی دیگه کارت دعوت به جشن هم تموم شده بود و  ارسلان مجبور شد چندتا کارت معمولی بگیره و به صورت دستنویس اسم خودمو و اون چند نفرو توشون نوشتیم و دادیم بهشون. 

و بالاخره در روز اول مهرماه سال ۱۳۷۸ ما در جشن فارغ التحصیلی شرکت کردیم و اون لباس مخصوصو پوشیدیم (البته بدون کلاهش که نمیدونم چرا بهمون ندادند؟) خوب یادمه که کوچکترین سایز لباسو برداشتم اما باز هم کلی برام گشاد بود!! 

با وجود اینکه خودم هم میدونستم که هنوز فارغ التحصیل نشده ام و اصولا فارغ التحصیل شدن و یا نشدن من ربطی به شرکت در این جشن نداره اما یه حس خاصی داشتم که اصلا نمیتونم اونو بیان کنم (دوستان حتما این حس رو تجربه کرده اند یا به زودی تجربه خواهند کرد انشاءالله) 

از اون مراسم چندتا عکس و یه فیلم داریم که هر چند سال یکبار یه نگاهی بهشون میکنیم. 

«ارسلان» چند دقیقه ای برامون حرف زد به عنوان نماینده کلاس و همین طور آقای دکتر «آ» پدر یکی از دختران همکلاس که خودش هم استاد دانشگاه بود (البته نه توی دانشگاه ما و از قضا توی دانشگاه آنی که البته ما اون موقع اصلا همدیگه رو نمیشناختیم). 

توی ادامه مطلب دو تا عکس براتون گذاشتم. 

اولی مال تابستون ۱۳۷۲ و پایان اولین سال تحصیلی ما در دانشگاهه. 

تنها اردو به این صورت که در دانشگاه ما برگزار شد (مختلط و در پایان سال تحصیلی) و نمیدونم ارسلان چطور تونست این اردو رو جور کنه؟ 

خود ارسلان هم توی این عکس هست اما برادرش «برزو» نیست و شما نمیتونین شباهت زیاد این دو برادرو ببینین. البته یکی دوتا از اساتید هم همراه ما هستند. 

عکس دوم هم مال مراسم فارغ التحصیلیه. 

میخواستم سوگند نامه رو هم اسکن کنم که حالشو نکردم! اما به هر حال من چند ماه پیش از پزشک شدن سوگندنامه پزشکی رو خوردم!

 

 

اگه قادر به دیدن عکسها نیستید عکس اول اینجا و عکس دوم اینجا قابل دیدنه 

پی نوشت: 

چهارشنبه شیفت بودم که دیدم آنی عمادو آورد در حالی که خورده بود زمین و چانه اش زخمی شده بود. 

هرچقدر توی داروخانه درمانگاه گشتیم نخ بخیه کوچکتر از سه صفر پیدا نکردیم و در نهایت ناچار شدم به «فضل الله» زنگ بزنم که توی اون شهر کوچکی که شیفت بودم مطب داره. 

او هم محبت کرد و با یه نخ چهار صفر اومد. 

من خودم سوچور نزدم به چهار دلیل: 

۱.دلم نمیومد 

۲.آنی زورش نمیرسید عمادو نگه داره 

۳.از سال ۱۳۸۰ دیگه سوچور نزده بودم! 

۴.گفتم اگه خدای نکرده بزنم و بد در بیاد فردا دیگه خود عماد ولم نمیکنه. 

بالاخره خود «فضل الله» سوچورو زد و انصافا هم خوب زد. 

دستش درد نکنه.

نظرات 47 + ارسال نظر
آتیش پاره یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ

وای حالا یعنی چن روز مونده تا وزیر بشین؟!
دکتر واقعا دستت درد نکنه! تورو خدا ببین من همسر آیندمو سپردم دست کی!!!
حالا این که میتونستین خودتونو ببخشین یا نه به کنار! جواب منو چی میخواستین بدین آیا؟!!
من همین فردا میرم انصراف میدم!!!

اندکی صبر سحر نزدیک است

سمیرا شنبه 18 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

سلام علیکم

علیکم السلام
من فقط منتظر شما بودم تا نظر بدین و بعد آپ کنم!

یکی مثل خودم جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام
خوب اون موقع که شما رو نمیشناختیم بیایم جشن فارغ التحصیلیتون رو تبریک بگیم.الان تبریک میگیم.ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست

ممنون فقط لطفا چندتا از اون ماهیها هم که گرفتید بفرستید بیاد!

یک دانشجوی پزشکی جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ق.ظ

عکس رو دیدیم ممنون.چقدر پدر وپسر شبیه هم هستین

اینو به آنی بگین که باورش نمیشه!

قهوه ای جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ق.ظ

ای وووووووووو!
این موقع شب دایال اپ عجب سرعتی داره!از ای دی اس ال هم بیشتر!!
لابد الان همتون در خواب نازید.
خدا ذلیل کنه اون مموشو.

خوشا به سعادتتون! اما در نهایت با پول تلفن و ... صرف نمیکنه
آمین

سارای پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir

من موندم تو وضوح عکس دومی!...
خیلی واضح بودا!..باور بفرمایین

ببخشید منظورتون کدوم دومه؟
اگه مال مراسم فارغ التحصیلی رو میگین که شرمنده امکانات نبود اما اگه منظورتون عکس بچگیمه یعنی هیچکدومو نتونستین ببینین؟!

صحرا پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.insomniac68.blogfa.com

اون بالایی من بیدم

خوب پس!
یه اسم ننویس دیگه هم اضافه شد!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ

وای یعنی منم چنین روزی رو می بینم
پ.ن:بنده ترم اول پزشکی می باشم

کافیه چشم به هم بزنی
یه روزی حسرت روزهائی رو میخوری که الان داری تجربه شون میکنی
راستی مواظب بیوشیمی باش!
درس سنگینیه!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:38 ب.ظ

خصوصی

ممنون

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ

خصوصی

سلام
اون چسبها که شما میفرمائین که توی ولایت محروم ما پیدا نمیشه!
ضمنا حق کاملا با شماست!
خواهشا ما رو لو ندین!!

دکتر سارا پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

دکتر ربولی جان چرا نمیتونم عکس بچگیاتو ببینم

چشم
الان یه جور دیگه آپلودش میکنم

فینگیلی پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ق.ظ

نمی دونم دکتر!ولی کلا" هر آنچه از دوست رسد نکوست!!

بله
خیلی ممنون

باران چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

منهم از فارغ التحصیلی تا حالا سوچور نزدم اما اگه میزدم هم فرقی نمیکرد چون نمیتونم برای یکی از نزدیکانم اینکار رو بکنم...دلم نمیاد.

خوب پس ظاهرا مثل «شهری و رسمی» در مورد برخورد پزشکان و سوچور هم کاربرد دارد!

دکتر سارا چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ب.ظ

دکتر قهوه ایی خدا خفت نکنه چه چشمای تیزی داری اون شجریانو از کجا دیدی
مردم از خنده

انگار باید این عکسو زودتر بردارم
کم کم داریم با بچه های کلاسمون به همه چیز تشبیه میشیم!

دکتر سارا چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ

دکتر قهوه ایی جونم
با اینکه دلم لک زده واسه کامنتاتون ولی واسه مدتی کامنتدونی رو بستم اخه یه عوضی و بی سروپا به اسم مموش همش برام فحش
میذاره

خوب قهوه ای جان
این هم علتش
خدا شر هرچی آدم بی پدر و مادره از سر وبلاگستان کم کنه ...
لال از دنیا نری بگو آمین

دکتر سارا چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

خوش به حالتون دکتر ربولی
اینجا ما خودمون سوچور میزنیم

پس بهیاران محترمتون چکاره بیدند؟!

خاله آذر چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:59 ق.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

ای ول که ۸ ساله سوچور نزدین!!اینجا کجاست که دارین کار میکنین؟؟۸ سال دفاع مقدس!!

خوب وقتی بهیاران محترم همه سوچورهارو میزنن من چکار کنم؟
واقعا مگه شما خودتون میزنین؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ق.ظ

اوووووووووووه انقدر مشهور بشین که نگو!! منم الان از محلی که ربایندگانم مخفیم کردن دارم واستون کامنت می ذارم

شما؟

فینگلی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ

دکتر جان شما فقط همون حق الزحمتُ پخش کن بین دوستانی که تشویقت کردن!خبر های وزراُ خودمون دنبال میکنیم!
ای بابا!تابلوِ دیگه!!همونی هستی که کلاه نداره اون گوشه خیلی هم لاغره!چقدر دختراتون کمن!!ولی بی تعارف اون عکس بچگیت خیلی توپه!!
ایشالا عمادتونم زود خوب میشه!

حالا مگه چقدر میدن؟
ممنون

رضا مدهنی سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

سلام
تو یه وبلاگ برنامه ای بود که عکس شخص را می دادید و چهره زمان پیری را نشان می داد
چند روز این پست را حفظ کن تا ما اون برنامه راپیدا کنیم و عکس نی نی دوساله بالای وبلاگ را به آن بدهیم تا عکس۳۴ سال بعد را تسخیص بدیم

ما در خدمتیم
اما فکر کنم اون برنامه با عکس من هنگ کنه بگه این دیگه چه موجودیه؟!

قهوه ای سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ب.ظ

ببینم نمیشه تو وبلاگ سارا نظر گذاشت.تو هم این مشکلو داری؟

طبق ایمیلی که برای آنی فرستاده خودش بخش نظراتشو بسته.
اگه دوست داشت خودش علتشو میگه

یک زن سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ق.ظ http://radepayeman.blogsky.com

سلام .
از طریق یه دوست به این وبلاگ اومدم و مایلم شما رو لینک کنم اگر مخالف بودید بگید تا حذفتون کنم. موفق باشید.

از لینکدونیتون میشه فهمید منظورتون کدوم دوسته
نه خواهر من چرا مخالف باشم؟
نیکی و پرسش؟
فقط اگه من لینکتون نکردم دلخور نشین
من اول باید مدتی مطالبتونو رصد کنم!

قهوه ای سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ


الهی بمیرم دکتر چقدر بچه هاتون مظلومند.ادم دلش کباب میشه!
چقدر کمید،به زور 40 نفر میشین.
چند نفر که رول اوت میشن،چون چاقند و تو که لباس به تنت گریه میکرده باید لاغر باشی!از جمله سمت چپ بالایی،یا بالاییه نفر سوم از چپ،پایینی سمت راست و بالاییش!

میگم اون ردیف بالا سمت راست،اون یکی که جلوی یه چیزی مثل صندوق صدقاته شجریان نیست؟!عین اونه!
راستی دکتر چقدر سیبیلو دارین!ما تو کل بچه ها از سال یک تا هفت یه سیبیلو داشتیم که من بهش میگفتم جوانمرد قصاب!
حالا یکم راهنمایی کن تا یه چند نفر دیگه رول اوت بشن.سیبیل داری؟!!
یه سوال دیگه اون اخونده اومده بود تو مراسم فارغ التحصیلی چه غلطی بکنه؟
اینا به فوتبال که هیچی به فارغ التحصیلی شما هم رحم نکردن!!

من که یه بار گفتم
کل کلاس ما ۴۵ نفر بود که بغضیشون هم توی این عکس نیستند
اون شجریان هم الان متخصص جراحیه
از هر گونه راهنمائی در مورد خودم معذورم
بهتره برین از خودش بپرسین!

fifi دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ب.ظ http://zanaane.blogsky.com/

آخی طفلی پسر کوچولوتون.

ممنونات

الهام دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:41 ب.ظ http://daneshjooye86.blogfa.com

سلام!
من که هم عکس بچگیتونو دیدم و هم عکسای دانشگاهو..
باز خوبه که! ما همون یه اردو رو هم نرفتیم...
.
پس شما شهر کردید؟ خب کاش زودتر به خانم آنی گفته بودم که ما واسه ترم تابستونی اونجا بودیم امسال؛ دعوتمون میکردید اقلا تو شهر غریب...
...
خودمونیم.. شهرتون کمی بیش از حد دلگیر نیست..؟ بنظر میرسه که زیر سایه ی اصفهان گم شده متاسفانه...

آخییییییییی!
خوب انشاءالله سال دیگه
خوب دیگه شهری که کلی از سال زمستونه همینه دیگه
حالا واقعا قبول دارین این متاسفانه آخرشو؟

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ب.ظ

مگه عکس بچگی تون هم هست؟ما که ندیدیم؟!!
دکتر با این سایت آپلود کنین http://www.pcnet.ir

میترسم اونوقت شما ببینین بقیه نبینند!
پس بگذارید چند روز اینطوری باشه اونهائی که میبینند خوب زیارت کنند و یه کپی هم ازش بگیرند شاید مصرف قند توی خونه شون بیاد پائین بعد!

رها دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

راستی این پست یعنی همه ی خاطره های زمان دانشجوییتون تموم شد که به فارغ التحصیلی رسیدین ؟؟

اولا که دانشجوئیم هنوز تموم نشده
ثانیا خاطرات دوران طرح و ... هم هست
حالا حالاها از شر ما راحت نمیشین!

رها دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

عکساتون خیلی خاطره انگیز بود مخصوصا اون اولیه...
بچه های ورودی دانشگاه تهرانم پزشکیا البته همون سال اول دانشگاه جلوی سر در اصلی یه عکس ازشون میگیره سال آخر هم با لباس فارغ التحصیلی میگیره کنار هم این عمسا خیلی قشنگ میشه
نمیتونم حدس بزنم که کدومین...خودتون هم که لو نمیدین...عکس بچه گی هاتون هم واسه من باز نمیشه
مطمئنا در مورد سوچور هم دلتون نیومد....مگه نه ؟

موافقم
حیف که بعضی ها نیومدند بایستند بخصوص از دخترها
خوب دیگه ما هم آدمیم دیگه..........

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام.حدس می زنم کدوم باشین ولی چون شما نگفیتن ما هم عرض نمی کنیم!گزینه اولی درست تره!پس شما هم عاطفی هستین؟!

اگه میتونستی پدر بشی میفهمیدی من چی میگم!

زبل خان دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ق.ظ http://puli.vov.ir/

چقدر عکسا جدید بود...
قضیه تشخیص سن منه هااا...شما که از منم سنتون بالاتر زد...

ما که دیگه با مندل روبوسی نمیکردیم که!!

آتیش پاره دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ق.ظ

راسی من تا حالا این همه دکترو یه جا ندیده بودم!!

خوب حالا ببین!!

آتیش پاره دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ق.ظ

واااااای من همیشه آرزو داشتم پدر شوهرم وزیری چیزی باشه خدا جون مرسی!!!!
میگم این عکسا جنبه ی تست هوش داره کاش یه جایزه در نظر میگرفتی که حدس بزنیم شما کوشی؟!!!
الهی من بمیرم واسه آقامون که مجروح شده! میخواستم اول درسمو تموم کنم بعد مزدوج شم ولی اگه بخواین اینجوری ازش مراقبت کنین میرم انصراف میدم!!

اونوقت تو روت میشه از من جایزه هم بخوای؟
از فردا ما هی چشممون تو چشم همه هااا!!
نه بابا اول درستو بخون.
یه زن و شوهر بیسواد و بیکار چطوری میخواین با هم زندگی کنین؟!

دکتر سارا دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ق.ظ

میگم قهوه ایی جون بلاخره این وبلاگت چی شد؟
بیصبرانه منتظر افتتاح وبلاگتیم نه تنها من بلکه اقاای باتوم بدست هم خیلی مشتاقه

دیدی قهوه ای جان
همه منتظرند دست به کار شو دیگه!

دکتر سارا دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ق.ظ

حس هشتمم میگه پایین از سمت راست چهرمی هستی که عینکیه

جوابی که به یک دانشجوی اقتصادی دادمو تکرار میکنم!

دکتر سارا دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ق.ظ

یعنی هشت ساله سوچور نزدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه!
توی درمونگاهها که بهیارهای محترم زحمتشو میکشن و توی خونه هم لازم نشده
مگه شما خودتون سوچور میزنین؟

دکتر سارا دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ق.ظ

سلام دکتر جان
این عکس دست جمعی که گرفتین همتون دکترین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خداییش به همه چی میخورین الا دکتر
به این نتیجه رسیدم بچه های کلاسمون همه خوشگل و ترگل ورگلو سوسولی بودن ولی شما که همتون پیر پاتالید
چه جوری شرلی زنت شده توش موندم؟

سلام
اولا که این عکس مال سال ۱۳۷۲ و در یک منطقه محروم میباشد
ثانیا تو مگه عکس آنی رو دیدی که قضاوت میکنی؟!
راستی یکی دوتا از اونهائی که توی عکس میبینی از اساتید گرامی میباشند!

یک دانشجوی اقتصادی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ق.ظ

پس از تحقبقات به عمل آمده به این نتیجه رسیدم که نفر بالایی فرد عینکیه(سمت راست پایین)شما هستین
درسته؟

من هیچ حرفی که ممکنه باعث شناخته شدنم بشه نمیزنم
یه بار باید تشریف بیارین شهرکرد خودتون ببینین

یک دانشجوی اقتصادی دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام
به به عکس
حالا.کدوم شمایین(آیکون کنجکاوی دیوانه وار)
خداییش خوب خانومارو تو عکس بالای پیچوندین . مگه خانوما مقدم نیستن ؟
پس تو بک گرند(backgrond(چیکار میکنن
پس عماد حالش خوبه

من کدوممو شرمنده
خانمها را فرستادیم ردیف عقب که چشممون به نامحرم نیفته!
عمادو دیشب مادرش آورد سر شیفت و بخیه هاشو باز کردم
متاسفانه یه مقدار جاش مونده

girl69 یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ http://baro0oni69.blogfa.com

ax hatoono didam,jaleb bood.kash migoftid khodetoon kodoomid.
pas belakhare be oon nashrie javabe mosbat dadid,khosh be haleshoon shod akhe khateratetoon vaghead jalebe

شما لطف دارین
اما جون من شیفت و آلت سمت راستو بزن بعد بنویس!

رضا مدهنی یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

مسابقه (من کدامم؟) میذاشتی؟

هر وقت (طبق قرار قبلیتون) با خانم بچه ها تشریف آوردین متوجه میشین

wandering stager یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

راستی من همین الان عکس بچگی هاتونو دیدم. نمی دونم کی زدین. ولی بچگی هاتون خیلی ناز بودین! شبیه دخترها بودین!!!!
راستی منم متولد تیر هستم!

هنوزم نازممممممممممم!!!!!!!!!!

wandering stager یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

راستی شیفت خوش بگذرههههههههه

ممنون

wandering stager یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

سلام دکتر.
یه سوال مهم!
قشنگ تر از این view واسه back ground عکس اولی تون پیدا نکردید؟؟
راستی حالا که شما زحمت کشیدین عکس گذاشتین خب حداقل بگین خودتون کودومین! مردیم از فوضولی!
یه سوال مهم تر! اونی که تو عکس کلاه کابویی گذاشته موقع گرفتن عکس چه احساسی داشته؟؟

محض اطلاعتون
اینجا پله های نزدیک پل زمان خانه
یکی از نقاط مشهور گردشگری استان ما!

زندگی جاریست... یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
بابا مشهور ! وزیر ! وکیل ! نویسنده ! منتقد ! روزنامه نگار
این آنی خانوم چی میکشه از دست شما ؟ یه ذره به فکر زن و بچه تون باشید آقای دکتر ! گناه دارن خب !
چه جالب جشن فارغ التحصیلی خان داداش من هم در مرداد ۷۸ برگزار شد !خوبه به شما لباس دادند و به داداش اینجانب و همکلاسیهاشون از این لباسها ندادند ! لباس براتئن گشاد بود؟؟؟؟؟؟؟ یعنی شما لاغرین ؟! نمیدونم چرا تصورم از شما یک انسان تپل و چاق بود !
عکسها را هم دیدیم ولی بنظر خیلی قدیمی بودند. حداقل مال ۴۰ - ۵۰ سال پیش بودند ( آیکون شوخی و اینا )
در مورد پی نوشت هم فکر کنم بجز دلیل اول فکر کنم بقیه دلایلتون بهانه بوده. چون دلتون نیومده نخواستین خودتون سوچور بزنین.
خدا آقا عمادالدین رو برای شما و آنی خانم حفظ کنه

اون موقع از حالا لاغرتر بودم اما حالا هم چندان چاق نیستم
از کجا فهمیدین؟!

دکی بارونی یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

عکسهارو مشاهده کردیم. کاش میگفتین خودتون کدومین؟(آیکون فضولی)
آقا عمادو نزارین شیطونی کنه بعدا مثه من از خطوطی که به دلیل شیطنت های متوالی افتاده تو صورتش غصه می خوره. البته گمونم چون من دخترم خیلی به این موضوع حساسم

اینو دیگه شرمنده
من که شیفت بودم به مادرش بگین

قهوه ای یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ب.ظ

شهاب راست میگه.عکسات باز نمیشه.
یعنی دیگه خاطرات بامزه دانشگات تموم شد وزیر جان؟
امان از این لباسهای فارغ التحصیلی که سایز خرس میدوزن!

درستشون کردم
امااااانننن

شهاب حسینی یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر جان !

عکسهایت که باز نمیشوند،

سوگندنامه را هم که زودتر خواندی !

دانشگاه هم که نتوانست کلاه سرت بگذارد !
اما آنی توانست !

موفق باشی.

آخه تو نمیگی اینو میگی من فردا دوباره یه دعوای دیگه با این دختر دارم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد