جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۳) (مورد پنجم)

پیش نویس: 

سلام 

از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم!

به محض اینکه چشم هایش را باز کرد متوجه سردردش شد: اَه... چه سردردی! چرا اینقدر سرم درد میکنه؟
ناخودآگاه دستشو بالا آورد تا روی سرش بگذاره. دستش چند سانتیمتری بالا رفت و بعد متوقف شد: یعنی چه؟ چرا دستهام حرکت نمیکنن؟ اصلا من کجام؟ اینجا چکار می کنم؟
سرش را کمی به یک طرف کج کرد که باعث شد درد شدید و تیرکشنده ای در ناحیه ی سر و گردنش بپیچد. چند لامپ مهتابی روی سقف بودند که یکی از آنها کلاً خاموش بود و دیگری هر چند ثانیه یک بار چشمک می زد. دیوارها همه کاشی بودند. تختی که رویش خوابیده بود به وسیله پرده از تخت های دیگر مجزا می شد. تخت ها هم همه فلزی و بلند بودند و در هر دو طرف دارای موانعی که از سقوط جلوگیری کنند. صدای بیب ... بیب ... از همه طرف به گوش می رسید. کمی دقت بیشتر او را متوجه چند سیم کرد که به قفسه سینه اش وصل شده و سُرُمی که به آن وصل بود. همهء اینها ثابت می کرد که او فقط می توانست یک جا باشد: بیمارستان. اما چرا؟!
سر و صدای چند خانم را که داشتند با هم صحبت می کردند می شنید. تصمیم گرفت صدایشان کند، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست. زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. همهء توانش را جمع و تلاش کرد، اما درنهایت به جز یک سرفه، صدای دیگه ای از او درنیامد. این بار سرش را به طرف دیگر خم کرد. خوشبختانه این بار شدت درد کمتر بود. ساعت بزرگ و عقربه ای روی دیوار بود که ساعت هفت را نشان می داد. اما هفت صبح بود یا هفت شب؟ نمیدانست!!
ظاهراً تلاش بی فایده بود. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش می آید؟ چند دقیقه بعد صدای پایی شنید. یکی داشت به او نزدیک می شد. حواسش را جمع کرد و منتظر شد... طرف هرکسی که بود، اول به سراغ تخت سمت چپ او رفت. سر و صدای مختصری آمد و بعد پردهء دور تخت او کنار زده شد و یک خانم با لباس سبزرنگ ظاهر شد. لباس سر تا پا سبز بود و یک هدبند سبزرنگ هم روی پیشانیش به چشم می خورد. خانم اول به سراغ فشارسنجی رفت که به دستش بسته شده بود، فشارش را گرفت و بعد نگاهی به صورتش انداخت... با تعجب گفت:
ـ اِ... تو کِی به هوش اومدی؟!
و پیش از آن که منتظر جواب بشود، برگشت. پرده را کنار زد و گفت:
ـ بچه ها! یکی به آنکال بیهوشی زنگ بزنه و بگه مریض تخت دو به هوش اومد. توی کاردکسش هست که باید اطلاع بدیم.
و به سراغ تخت سومی رفت.
همان یک لحظهء کوتاه که پرده از جلوی صورت مریض کنار زده شد کافی بود تا او چند پرستار سبز پوش دیگر را ببیند و یک سینی... چشمانش به محتویات داخل آن سینی آشنا بود...
-:" خدایا اسمشون چی بود؟ آهان خودشه... هفت سین! پس الان  عیده... اما خدایا... چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
پرستار بعد از اینکه به همه تخت ها سر زد دوباره به سراغش آمد...
_ خوب مرد جوون... چطوری؟ میدونی عزرائیلو جواب کردی؟ خیییلی شانس آوردی که هنوز زنده ای. از شب چهارشنبه سوری که از اتاق عمل آوردنت بیرون تا امروز بیهوش بودی...
با خودش فکر کرد: شب چهارشنبه سوری؟! یعنی من سوخته بودم؟ نه بابا اصلاً احساس سوختگی نمی کنم ... تازه از کی تا حالا مریض سوختگیو میبرن اتاق عمل؟!... آییییی سَرَم...
وقتی دوباره به خودش آمد پرستار رفته بود، اما صدایش را می شنید که به یکی از همکارانش می گفت: توی این ماه توی  کشور این مورد پنجمه. دیگه قضیه کاملا سیاسی شده خدا خودش به خیر کنه.
مورد پنجم؟... سیاسی؟! یعنی چی؟ یعنی مثلا من تروریستم؟... شاید... لابد برای همین دستهامو بستن... اما آخه با پارچه؟!
حوصله اش سر رفته بود بخصوص که هنوز یادش نمی آمد که جریان چیست. به جز قطره های سرُم و عقربه های ساعت، هیچ جنبنده ای به چشم نمی آمد. فکرش را روی قسمت های مختلف بدنش متمرکز کرد. به جز سرش در هر دو پا و کتف چپش هم درد شدیدی احساس می کرد. تصمیم گرفت که کمرش را از روی تخت بلند کند، اما چنان دردی احساس کرد که منصرف شد.
ناگهان برای اولین بار صدای مردانه را شنید: سلام... سلام.
ظاهراً همهء پرستارها از جواب دادند: سلام آقای دکتر... خسته نباشید...
- خوب پس به هوش اومد؟ یه سر بهش بزنم ببینم...
چند لحظه بعد پرده کنار تختش کنار زده شد و مردی بلند قد و لاغراندام ظاهر شد...
- خوب؟ سلام جوون... چیطوری؟ نَه نَه آروم باش نمیخواد حرف بِزِنی... میگم تو اصن منا یادت میاد؟
خیلی به مغزش فشار آورد... دکتر با این لهجه غلیظ اصفهانی برایش آشنا بود اما او چه کسی بود؟
- یادت نیمیاد؟ طوری نیست... اسم خودتا یادتس؟
به زحمت سرش رابه علامت جواب مثبت تکان داد.
- خوب برا شروع همینم بسه، بقیه شم یواش یواش یادت میاد نگران نباش. با این همه خونی که از جمجمه ات کشیدیم بیرون و این ضربه ای که مغزت دیده بود همین هم خوبس. ایشالا تا چن روز دیگه میفرستمت تو بخش تا خونواده تَم بیبینی.
دکتر چراغ قوه همراهش را روشن کرد و نور را داخل چشمهای مریضش انداخت. بعد نگاهی به کاغذهائی که پای تخت بیمار بود کرد و چیزهائی روی آنها نوشت و امضاء و مهر کرد و بعد دور شد.
چند دقیقه دیگر گذشت. هرچقدر تلاش می کرد، به جز چند نکته کوچک و ابتدائی چیزی به یادش نمی آمد. احساس کرد که در بخش باز شد و چند لحظه بعد صدای پرستارها بلند شد:
- خانم شما؟... دانشجوی پزشکی هستین که باشین اینجا ملاقات ممنوعه... آهان برای ملاقات اون مریض اومدین؟ خوب باشه اما زیاد طولش ندین... اِاِاِ خانم دکتر؟!... گان بپوشین. واااااای!
دختر جوانی کنار تخت مرد ظاهر شد.
- سلام... خوبی؟... درد داری؟
خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم براش آشنا بود، اسمش را به یاد نیاورد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد دختر همچنان درحال صحبت کردن است.
- ممکنه تا مدتی فراموشی داشته باشی و به جز چیزهای خیلی مهم چیزیو یادت نیاد، ولی نگران نباش یواش یواش همه چیز یادت میاد. منو که یادت هست؟
ظاهرا این دختر آدم مهمی در زندگیش بود. دلش نیامد بگوید که او را هم یادش نیست! پس سرش را به سمت پائین کمی خم کرد.
- خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد. بذار ببینم چکارت کردن؟
دست دختر به سمت سر مرد رفت.
- آخ... الهی دستشون بشکنه... اما عزیزم آخه تو چرا یه لحظه فکر نکردی؟ من چقدر بهت اشاره کردم که نه؟ آخه تو نگفتی وقتی این همه رزیدنت و اینترن و پرسنل اونجان چرا استاد به توی استاژر میگه برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که مریضشون اکسپایر شده؟!
از طرف ایستگاه پرستاری صدای رادیو بلند شد:
آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک...
بعد نوشت:
بنا به درخواست بعضی از دوستان باید بگم یه دانشجوی پزشکی (البته منظورم دوستانی که از دوره لیسانس وارد رشته پزشکی میشن نیست) اول به مدت پنج ترم دوره علوم پایه رو میگذرونن. دروسی مثل بیوشیمی٬ انگل شناسی٬ فیزیولوژی و ...
بعد میرن دوره فیزیوپاتولوژی که در مدتی حدود یک سال با مقدمات بیماریها توی دستگاه های مختلف بدن آشنا میشن.
در دوره دو ساله بالینی (اکسترنی=استاژری) یه دانشجوی پزشکی برای اولین بار رسما وارد بیمارستان و کلینیک میشه و با اساتید بالای سر بیمارها با بیماری ها و درمانشون آشنا میشه و مرتب توی بخشهای مختلف چرخ میخوره.
و بالاخره در دوره اینترنی روزها با اساتید مریضهای بخشها رو میبینه و شبها کشیک میده و توی اورژانس مریض میبینه که اون هم به صورت چرخشی و توی بخشهای مختلفه.
بعد از اون یه پزشک عمومی فارغ التحصیل میشه که اگه توی امتحان تخصص قبول بشه برای چند سال (معمولا چهار سال) میره توی همون بخش و رزیدنت میشه.
ضمنا اکسپایر شدن یعنی فوت کردن
نظرات 55 + ارسال نظر
دلوار شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام
درجواب elnaz:
دلوار شنید.

این پایه یک یعنی بزنیم رو تابلو دفترمون واسه قشنگی!.ولی نمیذارن باهاش یه دوچرخه برونیم!!!

سلام
حالا الناز شنیدی؟!

سمیرا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ http://ekhrajiha90.blogfa.com

چه باحال!!

وا
کجاش باحال بود آیا؟!

[ بدون نام ] شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ق.ظ

یه سوال: استفاده از بتامتازون برای رفع ترک لب اگه به بالای لب برخورد کنه باعت ضخیم شدن موهاش می شه!!! من یکسال این کار رو می کنم البته اکثرا با مخلوط وازلین چون فقط همین جواب می ده واسه من چیزی هم نشده تا الان ول کسی اینو بهم گفت می خوام بینم درسته یا نه ؟!!!!!!

یه جواب:یکی از عوارض بتامتازون و اصولا کورتونها تاثیر روی موها هست ولی من یادم نمیاد جائی خونده باشم استفاده از پماد هم چنین اثری داشته باشه
اگه دوستان اطلاعات بیشتری دارند لطفا بفرمایند.

راسکلنیکف شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ http://soir.blogfa.com

خیلی خیلی هیجان انگیز بود .من تا اخرین لحظه گیج بودم....من اصولا افکار منحرف 30یا30 زیاد دارم هی پیش خودم داشتم فلسفه بافی میکردم. ولی چرا انقد لحنتون تند بود....

ممنون
آخه یه مقدار فلفل خورده بودم

روزهای پیلگی شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ

ینی احتمال اکسپایر شدنِ خودمون تو استاژری هست؟!؟ الان دارین یه آدم که قراره دو روز دیگه استاژر شه رو می‌ترسونین؟!؟
می‌گما بخش رادیو و پوست که اونقدر خطرناک نیستن؟!؟ به شب عید می‌رسم؟ :دی

اگه شما هم اون اشتباهو تکرار نکنین خطری نیست :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد