جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۳) (مورد پنجم)

پیش نویس: 

سلام 

از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم!

به محض اینکه چشم هایش را باز کرد متوجه سردردش شد: اَه... چه سردردی! چرا اینقدر سرم درد میکنه؟
ناخودآگاه دستشو بالا آورد تا روی سرش بگذاره. دستش چند سانتیمتری بالا رفت و بعد متوقف شد: یعنی چه؟ چرا دستهام حرکت نمیکنن؟ اصلا من کجام؟ اینجا چکار می کنم؟
سرش را کمی به یک طرف کج کرد که باعث شد درد شدید و تیرکشنده ای در ناحیه ی سر و گردنش بپیچد. چند لامپ مهتابی روی سقف بودند که یکی از آنها کلاً خاموش بود و دیگری هر چند ثانیه یک بار چشمک می زد. دیوارها همه کاشی بودند. تختی که رویش خوابیده بود به وسیله پرده از تخت های دیگر مجزا می شد. تخت ها هم همه فلزی و بلند بودند و در هر دو طرف دارای موانعی که از سقوط جلوگیری کنند. صدای بیب ... بیب ... از همه طرف به گوش می رسید. کمی دقت بیشتر او را متوجه چند سیم کرد که به قفسه سینه اش وصل شده و سُرُمی که به آن وصل بود. همهء اینها ثابت می کرد که او فقط می توانست یک جا باشد: بیمارستان. اما چرا؟!
سر و صدای چند خانم را که داشتند با هم صحبت می کردند می شنید. تصمیم گرفت صدایشان کند، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست. زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. همهء توانش را جمع و تلاش کرد، اما درنهایت به جز یک سرفه، صدای دیگه ای از او درنیامد. این بار سرش را به طرف دیگر خم کرد. خوشبختانه این بار شدت درد کمتر بود. ساعت بزرگ و عقربه ای روی دیوار بود که ساعت هفت را نشان می داد. اما هفت صبح بود یا هفت شب؟ نمیدانست!!
ظاهراً تلاش بی فایده بود. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش می آید؟ چند دقیقه بعد صدای پایی شنید. یکی داشت به او نزدیک می شد. حواسش را جمع کرد و منتظر شد... طرف هرکسی که بود، اول به سراغ تخت سمت چپ او رفت. سر و صدای مختصری آمد و بعد پردهء دور تخت او کنار زده شد و یک خانم با لباس سبزرنگ ظاهر شد. لباس سر تا پا سبز بود و یک هدبند سبزرنگ هم روی پیشانیش به چشم می خورد. خانم اول به سراغ فشارسنجی رفت که به دستش بسته شده بود، فشارش را گرفت و بعد نگاهی به صورتش انداخت... با تعجب گفت:
ـ اِ... تو کِی به هوش اومدی؟!
و پیش از آن که منتظر جواب بشود، برگشت. پرده را کنار زد و گفت:
ـ بچه ها! یکی به آنکال بیهوشی زنگ بزنه و بگه مریض تخت دو به هوش اومد. توی کاردکسش هست که باید اطلاع بدیم.
و به سراغ تخت سومی رفت.
همان یک لحظهء کوتاه که پرده از جلوی صورت مریض کنار زده شد کافی بود تا او چند پرستار سبز پوش دیگر را ببیند و یک سینی... چشمانش به محتویات داخل آن سینی آشنا بود...
-:" خدایا اسمشون چی بود؟ آهان خودشه... هفت سین! پس الان  عیده... اما خدایا... چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
پرستار بعد از اینکه به همه تخت ها سر زد دوباره به سراغش آمد...
_ خوب مرد جوون... چطوری؟ میدونی عزرائیلو جواب کردی؟ خیییلی شانس آوردی که هنوز زنده ای. از شب چهارشنبه سوری که از اتاق عمل آوردنت بیرون تا امروز بیهوش بودی...
با خودش فکر کرد: شب چهارشنبه سوری؟! یعنی من سوخته بودم؟ نه بابا اصلاً احساس سوختگی نمی کنم ... تازه از کی تا حالا مریض سوختگیو میبرن اتاق عمل؟!... آییییی سَرَم...
وقتی دوباره به خودش آمد پرستار رفته بود، اما صدایش را می شنید که به یکی از همکارانش می گفت: توی این ماه توی  کشور این مورد پنجمه. دیگه قضیه کاملا سیاسی شده خدا خودش به خیر کنه.
مورد پنجم؟... سیاسی؟! یعنی چی؟ یعنی مثلا من تروریستم؟... شاید... لابد برای همین دستهامو بستن... اما آخه با پارچه؟!
حوصله اش سر رفته بود بخصوص که هنوز یادش نمی آمد که جریان چیست. به جز قطره های سرُم و عقربه های ساعت، هیچ جنبنده ای به چشم نمی آمد. فکرش را روی قسمت های مختلف بدنش متمرکز کرد. به جز سرش در هر دو پا و کتف چپش هم درد شدیدی احساس می کرد. تصمیم گرفت که کمرش را از روی تخت بلند کند، اما چنان دردی احساس کرد که منصرف شد.
ناگهان برای اولین بار صدای مردانه را شنید: سلام... سلام.
ظاهراً همهء پرستارها از جواب دادند: سلام آقای دکتر... خسته نباشید...
- خوب پس به هوش اومد؟ یه سر بهش بزنم ببینم...
چند لحظه بعد پرده کنار تختش کنار زده شد و مردی بلند قد و لاغراندام ظاهر شد...
- خوب؟ سلام جوون... چیطوری؟ نَه نَه آروم باش نمیخواد حرف بِزِنی... میگم تو اصن منا یادت میاد؟
خیلی به مغزش فشار آورد... دکتر با این لهجه غلیظ اصفهانی برایش آشنا بود اما او چه کسی بود؟
- یادت نیمیاد؟ طوری نیست... اسم خودتا یادتس؟
به زحمت سرش رابه علامت جواب مثبت تکان داد.
- خوب برا شروع همینم بسه، بقیه شم یواش یواش یادت میاد نگران نباش. با این همه خونی که از جمجمه ات کشیدیم بیرون و این ضربه ای که مغزت دیده بود همین هم خوبس. ایشالا تا چن روز دیگه میفرستمت تو بخش تا خونواده تَم بیبینی.
دکتر چراغ قوه همراهش را روشن کرد و نور را داخل چشمهای مریضش انداخت. بعد نگاهی به کاغذهائی که پای تخت بیمار بود کرد و چیزهائی روی آنها نوشت و امضاء و مهر کرد و بعد دور شد.
چند دقیقه دیگر گذشت. هرچقدر تلاش می کرد، به جز چند نکته کوچک و ابتدائی چیزی به یادش نمی آمد. احساس کرد که در بخش باز شد و چند لحظه بعد صدای پرستارها بلند شد:
- خانم شما؟... دانشجوی پزشکی هستین که باشین اینجا ملاقات ممنوعه... آهان برای ملاقات اون مریض اومدین؟ خوب باشه اما زیاد طولش ندین... اِاِاِ خانم دکتر؟!... گان بپوشین. واااااای!
دختر جوانی کنار تخت مرد ظاهر شد.
- سلام... خوبی؟... درد داری؟
خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم براش آشنا بود، اسمش را به یاد نیاورد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد دختر همچنان درحال صحبت کردن است.
- ممکنه تا مدتی فراموشی داشته باشی و به جز چیزهای خیلی مهم چیزیو یادت نیاد، ولی نگران نباش یواش یواش همه چیز یادت میاد. منو که یادت هست؟
ظاهرا این دختر آدم مهمی در زندگیش بود. دلش نیامد بگوید که او را هم یادش نیست! پس سرش را به سمت پائین کمی خم کرد.
- خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد. بذار ببینم چکارت کردن؟
دست دختر به سمت سر مرد رفت.
- آخ... الهی دستشون بشکنه... اما عزیزم آخه تو چرا یه لحظه فکر نکردی؟ من چقدر بهت اشاره کردم که نه؟ آخه تو نگفتی وقتی این همه رزیدنت و اینترن و پرسنل اونجان چرا استاد به توی استاژر میگه برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که مریضشون اکسپایر شده؟!
از طرف ایستگاه پرستاری صدای رادیو بلند شد:
آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک...
بعد نوشت:
بنا به درخواست بعضی از دوستان باید بگم یه دانشجوی پزشکی (البته منظورم دوستانی که از دوره لیسانس وارد رشته پزشکی میشن نیست) اول به مدت پنج ترم دوره علوم پایه رو میگذرونن. دروسی مثل بیوشیمی٬ انگل شناسی٬ فیزیولوژی و ...
بعد میرن دوره فیزیوپاتولوژی که در مدتی حدود یک سال با مقدمات بیماریها توی دستگاه های مختلف بدن آشنا میشن.
در دوره دو ساله بالینی (اکسترنی=استاژری) یه دانشجوی پزشکی برای اولین بار رسما وارد بیمارستان و کلینیک میشه و با اساتید بالای سر بیمارها با بیماری ها و درمانشون آشنا میشه و مرتب توی بخشهای مختلف چرخ میخوره.
و بالاخره در دوره اینترنی روزها با اساتید مریضهای بخشها رو میبینه و شبها کشیک میده و توی اورژانس مریض میبینه که اون هم به صورت چرخشی و توی بخشهای مختلفه.
بعد از اون یه پزشک عمومی فارغ التحصیل میشه که اگه توی امتحان تخصص قبول بشه برای چند سال (معمولا چهار سال) میره توی همون بخش و رزیدنت میشه.
ضمنا اکسپایر شدن یعنی فوت کردن
نظرات 55 + ارسال نظر
سینا دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:26 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

کم مارو از استاژری ترسوندن...اینم روش!
بعد یه عده هم میگن خوش باشین استاژری کشکه! آخرش کدوم؟!

فکر میکردم این مرحله رو گذروندین!

نسرین شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:08 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

خوشحالم با نظراتم ناراحتتون نکردم.

این چه حرفیه؟
خوشحالم کردین

نسرین شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:05 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

این بهترین داستانک شما بود بنظرم (تابحال) فقی یک نکته را رعایت نکرده بودین. زبان محاوره و فاخر را قاطی کردید که نباید. مثل این سطر:

خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم برایش آشنا بود اسمش به یادش نیومد.

دو جور می تونید بنویسی اما نمی تونید دو جور را با هم قاطی کنید.

1_ خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم برایش آشنا بود اسمش به یادش نیامد. (فاخر یا ادبی)
2_ خیلی به خودش فشار آورد اما با وجودیکه چهره این دختر هم براش آشنا بود اسمش به یادش نیومد. (محاوره ای یا خودمونی)
منو ببخشید نمی خوام معلم بازی در بیارم و فقط در حد چیزی که بلدم نظرمو میگم وگرنه شما همیشه در داستان تعریف کردنتون، نقش دانای کل را دارید. یعنی از زبان کسی تعریف می کنید که از بالا به تمام قضایای داستان واقفه و بی طرف تعریفشون میکنه. که این حالت از بهترین اما سختترین روش نویسندگیه.

از لطفتون ممنونم
کاملا حق با شماست
اختیار دارین کسی که ایرادهای منو برایم توضیح می دهد برام خیلی از کسی که هرچیزی میگم تائید میکنه باارزش تره

mina یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ق.ظ http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

اگر شما هم با لبخند اعلام میکنید بعله باید مراقب باشید چون همه که مثل ما نیستن

mina پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:22 ب.ظ http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

عجب .... یعنی صاحب مریض تا سر حد مرگ زده بودش!!!! شنیده بودم بعضی شهرها مریض بمیره دکتر رو میزنن.... دکتری که فقط پول رو بشناسه باید کشت ...دمشون گرم البته بعضی وقتا.....
میدونید من به شددددت به دکترها بدبینم.... جا داشت که ما هم یک دکتری رو بزنیم که نزدیم حیفففففف.....
این شکلی اومد وایستاد جلوی رومون و اعلام کرد که مریضمون اکسپایر شده

پس واجب شد موقع مرگ مریضها بیشتر مراقب باشم!

نگران آینده جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

دوباره سلام.داستان با حالی بود.واقعا همچین اتفاقاتی میافته؟
پدر من سرطان داشتند،روزی که فوت کردن وقتی دکتر به برادرم گفت خدا رحمتشون کنه ما فقط گریه کردیم،آخه تقصیر اون بنده خدایی که این خبر رو اعلام میکنه چیه که باید کتک بخوره؟
چه آدم هایی پیدا میشن!شاید میخوان محبتشون به متوفی رو نشون بدن!
چه شغل سختی دارین!خدا به دادتون برسه.
سال خوبی در پیش داشته باشین اینشالله همیشه سالم و سلامت باشین.

سلام
کاش همه مثل شما منطقی فکر میکردند
ممنون
سال نو شما هم مبارک

مژگان امینی شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا همه ی کسانی که دلشان برای مردم می سوزد و زحمت می کشند تا سالم بمانند را از شر بلایا حفظ کند.

آمین

راسکلنیکف جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ http://soir.blogfa.com

سلام. این بعد نوشتتون منو یاد یه خاطره انداخت:
یه روز دختر داییم(الان دبیرستانه ولی خوب کامپیوتر) اومده بود خونه مون راجع به سلسله مراتب پزشکی ازم سوال میکرد. میگفت اگه 7 سال بخونی بعد دکتری میگیری. میگم دکترای عمومی بعد میگه یعنی دکتری نیست میگم چرا دکتری هست ولی خوب با اون دکترا فرق داره. میگفت پس یعنی اونایی که دکترا میگیرن پزشک عمومی ان. خلاصه به بدختی توضیح دادم اخرم فکر نکنم فهمید.بعد هنوز اینو نگرفته رفته سراغه پرفسور. خلاصه اوضاعی داشتم.

سلام
خوبه پس حوصله رو که یکی از نیازهای یه پزشکه دارین!

الناز جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

راستی من هیچ وقت نخواستم به کسی فخر بفروشم این کامنتها رو هم شاید به خاطر فضای صمیمی وبلاگ آقای خان اینجا گذاشتم وگرنه من کسی نیستم که بخوام پز چیزی رو بدم

افتخار ادمهاباید به درست زندگی کردنشون باشه
نه چیزهایی اکتسابی مث مدرک و پایه و غیره


از شما و همچنین آقای خان معذرت میخوام به خاطر هرچیزی که باعث ناراحتی تون شد

روحیه ی کسایی که توی این وبلاگ نظر میذارن خیلی شاد هست و من تنها فقط برای لحظاتی شادی دیگران رو خوندن به اینجا میام نه اینکه موجباب ناراحتی بقیه رو فراهم کنم.واقعا اگر اینجوری هست ازین به بعد فقط به عنوان یک خواننده میام و نظر نمیذارم تا ناراحتی بقیه فراهم بشه

ای بابا
چرا اینجا همه زود بهشون برمیخوره؟
اگه خودتون میدونین باید شاد بود و خندیدن حق مسلم ماست که دیگه این ناراحتی ها معنی نداره

الناز جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ب.ظ

نه درباره اینکه گفتید از موزیلا واسه پرشین بلاگ کامنت بذارم منظورم بود
تشکر
تونستم واسه پرشین بلاگ کامنت بذارم کلی هم دعاتون کردم

آهان
از اون لحاظ

ماردین جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 ب.ظ

« چون حال اینکه اینو برای سپید میل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم »
یعنی ما اینقدر بی ارزشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آهان اینو میگین؟
خودتون هم اگه اونقدرررر خسته بودین مطمئنا حال نوشتن یه پست دیگه رو نداشتین و میگذاشتینش برای یه روز دیگه
حالا بده من همیشه راستشو میگم؟

چام چام جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ http://marina60.persianblog.ir/

دکتر ما مخلصیم!!!
دارم فکر میکنم تو داروخانه در چه مواردی احتمال کتک خوردن هست! راستی پس تکلیف اون آقاهه که آرزو داشت پزشک بشه بیاد از اتاق عمل بیرون بگه متاسفم چی میشه!!!
بدون پی نوشت عمادی چه جوری میشه ایا؟

ممنون
اما عماد باید یه چیزی بگه که ارزش نوشتن داشته باشه؟!

دیادیا بوریا جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ

دکتر عزیز سلام
تبریک می گم بهتون
این داستانتون منو یاد کارهای چخوف انداخت......
از این به بعد بیشتر منتظر کارهای داستانی قشنگتون هستم

سلام از ماست
فکر کنم تن چخوف بیچاره توی گور بلرزه با خوندن این کامنت شما
از لطف شما ممنون اما من کجا بزرگی مثل چخوف کجا؟
به هر حال ممنون

9 جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://mydreams999@yahoo.com

آخه پس چرا یکی می شه جراح و متخصص (مثلا) مغز و اعصاب یکی دیگه می شه متخصص مغز و اعصاب اگه جفتشون تخصص قبول شدن
روم به دیوار خیلی دری وری گفتم الان؟

وقتی پزشکهای عمومی درسشون تموم میشه و میرن طرح و برمیگردن میتونن توی امتحان تخصص شرکت کنن و بعد مثل کنکور انتخاب رشته میکنن
متخصص مغز و اعصاب (نورولوژیست) اصولا با جراح مغز و اعصاب (نوروسرجریست) فرق میکنه و کلا دو رشته جدا از هم هستند

دلوار پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ

الناز خانم:
عزیز دلم.قبل از اینکه این کامنتای سریالی شروع بشه درمورد یکی از کامنتای پست پایین من به شوخی حرفی زدم که شما پیدا تون شد.تا حالام همش به شوخی جواب دادم .بهتونم بگم منم دانشجوری رشته حقوقم انشالله به موقعشم اگه خواستم پایه یک میگیرم وکیل میشم.رشته حقوق رو بخاطر عشقی که به این رشته داشتم انتخاب کردم نه اینکه توی وبلاگا و پیش این و اون پز وکیل شدن و پایه یک بدم!!

((هروقت که پایه ت رو گرفتی با لودر بیا دم دادگاه دنبالم دلوار جون))
الان من این جمله تو نمیفهمم یعنی چی؟؟
خواستی چی رو ثابت کنی؟؟
که شما به دلیل اینکه پایه یک دارید هرجور خواستید با بقیه صحبت کنید؟؟

شرمنده دکتر.همینم نمیخواستم بذارم ولی نشد.ولی دیگه در اینمورد جوابی نمیدم.اگرم این کامنت روتایید نکردید مشکلی نیست.

ماردین پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ

راستی دکتر دستتون درد نکنه مستقیم گفتین حوصله ی نوشتن واسه این جا رو ندارین.مرد حسابی حداقل میگفتین خواستم شما اولین نفراتی باشین که از مطالب مجله خبردار میشیم.10 تا فحش تو رومون میدادی شخصیتمون کمتر خورد میشد تا با این حرف اقای .........

باورتون میشه من اصلا نفهمیدم چی گفتین؟

الناز پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ

آقای خان مثل اینکه ناراحت شدید وبلاگتان را آماج تاخت و تاز های ناجوانمردانه قرار دادیم
به نوبه شخصا آتش بس را اعلام می کنم و اینکه متن اصلی را ابتدا در کاغذ نوشته بودم و بعد تایپ کردم.
بابت راهنمایی درباره کامنت گذاشتن هم ممنونم


پس منو میگفتین آقای خان؟!
خواهش ولی یادم نمیاد شمارو راهنمائی کرده باشم
خود من همیشه به راهنمائی دوستان نیازمندم

دکتر پرتقالی پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

پایان خوبی! بود واسه داستان،

ممنون

الناز چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

دلوار چند به چند؟
خودنویس هم اومد وسط
حالا ببینم حرف حسابت چیه؟
اقای خان هم موضع خودش رو با اون آیکن لبخند!!! مشخص کرد
دستتون درد نکنه
حالا بیاین هی سمینار طب و قضا بذارید
این جوری هوای مارو دارید؟

جواب قبل تکرار می شود

nova چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

ali bod!osolan dastanayi ke ta lahzeye akhar zehneto dargir mikona ro kheyli dos daram!afarin!

ممنون
شما لطف دارین

9 چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://mydreams999.blogfa.com

سلام دوباره
اجازه هست چن تا سوال بپرسم؟
1- اتند ینی چی؟ کلا سلسله مراتب دانشجو های پزشکی چیه؟
2- یکی که مثلا جراح چشم شده ینی اول 7 سال عمومی خونده بعد چن سال جراحی عمومی خونده بعد رفته تخصص چشم حونده؟ کلا چه جوریاس؟ من که گیج زدم!

سلام
بفرمائین
۱.اتند همون استاده درباره سلسله مراتب که آخر پست نوشتم
۲.کسی که متخصص چشم شده یعنی هفت سال پزشکی عمومی خونده و بعد تخصص چشم خونده دیگه ربطی به جراحی عمومی نداره همینطور گوش و حلق و بینی یا ارتوپدی یا ....

چام چام چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ http://marina60.persianblog.ir/

اوه اوه!!! یعنی واقعا همچین اتفاقهایی میفته؟؟؟؟؟

اوه اوه پس چی فکر کردی؟!

الناز در جواب دلوار چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ http://justiceways.blogfa.com

سلام
اصلا بره سوار هرچی بشه.قشنگیش به دو چیزه
اول اینکه در مقام یک بی سواد سوار لودر نشد بعدیش هم به اینه اونقد عرضه داشت که همون پایه رو هم گرفت.چیزی که هزاران نفر در حسرت گرفتنشن .

هروقت که پایه ت رو گرفتی با لودر بیا دم دادگاه دنبالم دلوار جون


تازه تا اونجا که یادمه من از همکارا کسی رو سراغ ندارم با لودر بیاد دادگاه.مگه اینکه شما اولیش باشی



(با عذرخواهی از جناب آقای خان)

سلام
من دیگه جوابی نمیدم
اگه دلوار دوست داره بیاد جواب بده

سراب چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ب.ظ http://lotusland.blogfa.com

سلام
اگه یادتون باشه پارسال که تازه پزشک خانواده راه افتاده بود شما رفته بودین تو اتاق من و بعد از استفاده از اینترنت یادتون رفته بود هیستوریو پاک کنین منم بطور اتفاقی وبلاگتونو پیدا کردم یه یه نظر هم گذاشتم و اسمم رو هم نوشتم که وقتی شما متوجه شدین که من از پرسنل هستم آخر یکی از پستهاتون بهش اشاره کرده بودین و نوشته بودین که امیدوارم دهنش قرص باشه و همه جا رو پر نکنه که من مجبور باشم وبلاگمو حذف کنم البت منم مزاحم شدم و توضیحات لازم رو دادم...و دیگه نظری هم ندادم که باعث سو تفاهم بشه
حالا بعد یکسال که من رفتم خیالتون تخت تخت غیر خودم هیشکی ازش خبر نداره ... اگرم دوست ندارین رک و راست بهم بگین تا خودمم دیگه مزاحم
نشم
ولی خداییش خیلی از مطالبتون باحالن

سلام
وای پس شما بودین؟
آخه همون روز یکی از کارشناسهای شبکه بهم گفت چون هیستوریو پاک نکردین وبلاگتونو دیدم
من فکر کردم اون نظر سال پیش کار اون بوده!
من اصلا فکرشو نمیکردم کار شما بوده باشه!
نه بابا اختیار دارین این چه حرفیه؟

دکتر نفیس چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ق.ظ http://drnafis.blogfa.com

شدیدا از خوردن ترشی اجتناب کنید !
باور کنین به خاطر خودتون می گم

اتفاقا یه مدتی نخوردم تا تونستم همینو هم بنویسم

sahar سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

salam Dr jan
khaste nabashi.
dastan kheili jaleb be nazar nemiyumad.shayadam man tu sharayete roohi jalebi nistam.
chan vaghti bud ke ir tashrif dashtam parvaze bargashtam be khatere naghse fanni dar hal soghoot bud.zarbe fanni roohi shodam.
havapayma ba kalle dasht miyumad payin!

سلام
معلومه چندوقته ایران نبودین وضعیت هواپیماهای اینجا یادتون رفته
ممنون که نظر واقعیتونو گفتین

خودنویس سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ http://jamedadiyeman.blogfa.com/

به وکیلا چی کار دارید خب منم وکیلم اینجا

من چیکار دارم آیا؟

ز.مومنی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام مرسی خیلی جالب بود
بخاطر شغلی که مدت کوتاهی داشتم ده ها مورد همچین خبری رو به خانواده ها دادم خیلی سخت بود ولی کتک نخوردم
ولی چندین بار حس میکردم که الان ممکنه مورد لطفشون قرار بگیرم

سلام
ممنون
شغل شما خبر بد دهی بوده آیا؟!

بچه یزد دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ http://bacheyazd.blogfa.com

سلام جالب می نویسید..
همشهری هستیم دیگر؟

سلام ممنون
اگه واقعا بچه یزد هستین نه شرمنده

دلوار دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:18 ب.ظ

بازم سلام

دکتر یه خبر داغ!!!باز ایمیلارو پکوندن

سلام
اینجا هم پکیده بود
اما الان درست شده

دلوار دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ب.ظ

دلوار برای الناز:

چشم.وقتی خواستم واسه خودم بگیرم یکی دیگه هم واسه شما میگیرم.ولی همون یکی کافیه.

ولی قشنگه ها آدم وکیل باشه بعد بهش پایه یک بدن بره لودر و تراکتورسوار بشه

الناز شنیدی؟

کٍ مثله...؟ دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ب.ظ http://boughche.blogfa.com/

سلام
خوب ما دکتر نیستیم ولی دکترها رو دوست که داریم ( بر وزنه ، من ورزش نمیکنم ولی ورزشکاران را دوس دارم )

چقدر مفلوک شدم من !
اون بعد نوشت رو که نوشتی ها ! دلم واسه خودم سوخت ! آخه ادم هم انقدر بی اطلاعات عمومی ؟

جدی:
ممنون بابت توضیح ، معنیه اون اصطلاحو هیج جوره نمیدونستم

سلام
مخلصیم
خواهش میگردد
اختیار دارین من هم اصطلاحات سایر رشته ها رو بلد نیستم

دانشمنگ دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://danesh.mang.blogfa.com

سلام.حال شما؟
اکسپایر یعنی چه؟؟؟

سلام ممنون
عرض میکنیم

خودنویس دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ http://jamedadiyeman.blogfa.com/

وااااااااااااااااای چه مرارر ها که نمیکشید

مرارر گفتی و کردی کبابم!

صـُـب دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ق.ظ http://drmorning.blogfa.com

اوه اوه! داستان رمانتیک-جنایی-تخیلی شد!
قشنگ بود

ممنون
چشماتون قشنگ میبینه!

(s.r ) یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ http://taravatetakderakht.persianblog.ir

دکتر جان برای آغاز سال ۹۱ یکم دردناک نیست؟...
ولی جالب بود ...

راستشو بخواین من اصلا قصد نداشتم به عنوان یه داستان نوروزی ازش استفاده کنم
ولی ضرب الاجل نشریه سپید مجبورم کرد!
ممنون

دکتر ژیلا یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.drjila.com

درود
وای چقدر هیجان داشت این داستانتون... خدارو شکر که عاقبت به خیر شد قهرمان، اولش فکر کردم طرف از اون دنیا داره تعریف میکنه بعدم فکر کردم که شما هم!!! در نکوهش این رسم دیرینه و زیبای پارسی نوشتید! که تعجب کردم!!!
آخر داستان هم یاد خودمون ( من و میثم) افتادم . ما شب عید بخش زنان ایم... یادم باشه مواطب باشیم یه وقت همچین کاری نکنیم

سلام
ممنون
من هیچوقت چنین کاری نمیکنم
از ایرانی بودن ما همین چهارتا و نصفی رسم و رسوم مونده اون هم خرابش کنیم؟
بچه ها مواظب باشید!

الناز در جواب دلوار یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ http://justiceways.blogfa.com

اگه واسه قشنگیه حتما یکی دیگه واسه من بگیر....

(با عذرخواهی از آقای خان)

اما درکل حق باشماست فعلا کل سیستم قضایی دادگاه ها و سرمایه های کلان داره رو سرانگشت کارچاق کن های عزیز می گرده

دلوار شنیدی؟!!!!!!!!!

ترنم یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ

آقای دکتر میشه یه توضیح مختصر در مورد استاژر ، اکسترن و اینترن بدین ؟!

چشم
الان زیر همون پست مینویسم

ترنم یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ

منم میگم بــســیــار زیبا بود و غیر منتظره هم تموم شد
من هیچ تخصصی تو نویسندگی ندارم اما فکر میکنم جمله " برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که " یه جوریه !! انگار یه خورده طولانیه ! انگار چون آخر داستان بوده و میخواستین همه چیزو برای خواننده لو بدین همه چیزو خواستین تو چند جمله تند تند و پشت سر هم بگین . شاید این فقط تصور منه و من دارم اشتباه میکنم چون که گفتم هیچ تخصصی تو نویسندگی ندارم

ممنون
حالا کی گفته من تخصص دارم؟!
ممنون از تذکرتون

9 یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://mydreams999.blogfa.com

1- سلام
2- داستان بامزه ای بود با پایان بندی غافلگیر کننده
3- توی این مدت که اینجا رو پیدا کردم آرشیوتونو شخم زدم
خاطرات دوران دانشویی تون خیلی خیلی جالب ترن لدفن وقتشو بیشتر کنین
4- وبلاگ آنی خانم هم برام جالب بود و از همه جالب تر وبلاگ عماد
5- راستی از شهرتون بیشتر بنویسید آخه من وقتی تو وبلاگ پسرتون خوندم مدرسه دو زبانه میره تعجب کردم خداییش فک نمی کردم شهرکرد از این چیزا داشته باشه
خیلی برام جالب شد که بیشتر از شهرتون بدونم

۱.سلام
۲.ممنون
۳.ممنون و شرمنده چون هر چیزی یادم بود نوشتم
۴.ممنون
۵.من خاطرات دوران طرح و بعد از اونو هم نوشته بودم ولی به خاطر لطف بیش از حد بعضی دوستان مجبور شدم پاکشون کنم
به هر حال ممنون

سارا یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ http://sm19.blogfa.com

سلام
واییی همش کنجکاو بودم که اقاهه چه کار ه اس مگه! خیلی خوب بود دکتر جان

سلام
ممنون از لطف شما

پرنیان یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ

واااااای چه باحال بود
تا لحظه آخر آدمو درگیر میکرد.
دست به قلمتونم خوبه هاااااااا

ممنون
ما اینیم دیگه!

کِ مثله....؟ یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ http://boughche.blogfa.com

سلاملکون
شب بخیر
هیژ وقخت تو زندگیم انقده سره کار نبودم اونم نصمه شبی !
خوب این همه زحمت کشیدی نِبِشتی داستانکت رو
ولی اون پارگرافه آخر خراب کرد همه چیو
همش اصطلاح بود
خوب بابا یکم آندِر لای سِنس صوبت کنید مام متوجه بریم !

سلام
شرمنده اما باور کنین این صحبت همیشگی بین دوتا دانشجوی پزشکیه
چشم براش یه زیرنویس میگذارم!

×بانو! شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ http://x-banoo.blogfa.com/

سلام
خیلی قشنگ بود

سلام
ممنون

من+لبخند=خداوند شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام
آفرین
جالب بود
ادم رو کنجکاو میکرد برای رسیدن به آخر داستان
قوه تخیل خوبی دارین
من خیلی ناراحت شدم چون یاد خاطره تو کما رفتن دادشم افتادم واسم تعریف که میکرد دقیقا اینجوری گنگ بود......دقیقا همه چی رو تو ذهن آدم مجسم میشه با خوندن داستان..تبریک میگم قلم خوبی دارین....

سلام
ممنون
من به کما نرفته ام ولی به کما رفته ها را دیده ام!
ممنون

مهسا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:57 ب.ظ

خیلی قشنگ بود والبته با یه پایان غیر منتظره اصلا فکرشو نمیکردم که اینطر چیزی باشه میگم بزنید تو کار نویسندگی هم خیلی خوبه میفروشه.
خسته نباشید بسی لذت بردیم و دچار تهیج گشتیم

ممنون

رضا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ

یه داستانه معرکه و واقعی

ممنون

قاصدک شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ

قشنگ بود و غیر قابل پیش بینی .
یعنی تو واقعیت امکانش هست که یه همچین اتفاقی بیفته !!!

ممنون
آره که میشه چرا نمیشه؟!

ماردین شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ

برای پایانش ذهنم به هر چی رسید غیر از این.
قشنگه خسته نباشین.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد