جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۹)

سلام

۱. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خودم هم نمیدونم چم شده حالا یه دوائی برام بنویس!

۲. پسره با استفراغ اومده بود. خواهرش که همراهش بود گفت: با چندتا از دوستاش رفت بیرون وقتی برگشت اینطوری بود. چیزی مصرف نکردین؟ پسره گفت: نه! دختره گفت: اینجا باید راستشو بگی حالا وقتی برگشتیم خونه خودمون خاکت میکنیم اما اینجا نترس حقیقتو بگو!

۳. بخشی از سخنان یک پیرمرد: برای تولد حضرت علی رفتم ابتکار، اونجا پهلوم درد گرفت. ترسیدم برم دکتر که حاج آقائی که اونجا بود گفت چون برای درمانه طوری نیست از ابتکار بری بیرون اما مواظب باش آمپول ترقیتی بهت نزنن تا روزه ات باطل نشه. اومدم درمونگاه گفتند باید بری سگل گرافی اما گفتم وقتی ابتکار تموم شد میرم اما چون دردش افتاد دیگه نرفتم. حالا باز درد گرفته!

۴. مرده دفترچه بیمه شو گذاشت روی میز و گفت: اگه میشه منو آزاد ویزیت کنین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دفترچه ام یه برگ بیشتر نداره. میخوام توی اون هم برام آزمایش بنویسین. اگه منو با دفترچه ویزیت کنین دیگه برگی نمیمونه که توی اون برام آزمایش بنویسین!

۵. به پیرزنه گفتم: سابقه چربی داشتین؟ گفت: آره خیلی زیاد یه بار رفتم آزمایش گفت تا دم مرز چربی داری!

۶. به پیرمرده گفتم: از این قرصها شبی یکی بخورین. گفت: اون وقت شب بخورم برای درد روز خوبه؟!

۷. دم در بین چندتا از مریضها سر نوبت دعوا شد. یکی از خانمها وسط دعوا خودشو کشید توی مطب و بعد به شوهرش که هنوز مشغول دعوا بود گفت: بسه دیگه نمیخواد دعوا کنی دیگه اومدم تو!

۸. یکی از خانمهای همکار شیرینی عقدشو آورده بود. یکی برداشتم و خوردم و متوجه شدم که دهنم به شدت تلخ شده. اما چون ایستاده بود اونجا مجبور شدم با لبخند همه شو بخورم! وقتی رفت بیرون کلی فکر کردم که چرا این شیرینی تلخ بود؟ تا اینکه یادم افتاد به چند لحظه پیش که سر اتوسکوپو با پنبه الکل حسابی تمیز کرده بودم!

۹. برای اولین بار در طول تاریخ یه مریض دیدم با اسم و فامیل کاملا مشابه با خودم!

۱۰. یه مریضو با آمبولانس درمونگاه فرستادیم بیمارستان. وقتی آمبولانس برگشت بهیارمون اومد پیشم و گفت: سر خیابون مریض ارست کرد از همین جا بهش ماساژ دادم تا دم در بیمارستان. دکتر ..... و دکتر .... هم رسیدند و بهم گفتند: آفرین تو جون این مریضو نجات دادی. گفتم: خب آفرین.

دو روز بعد پسر اون مریض اومد پیشم و گفت: آقای ..... نیستند؟ گفتم: نه امروز شیفت نیستند چطور؟ گفت: بهشون بگین از دستشون شکایت کردیم. از اینجا تا دم بیمارستان نشسته پیش راننده آمبولانس و اصلا متوجه نشده سرم پدرم رفته بوده زیر پوست!

۱۱. نسخه مریضو که نوشتم همراهش گفت: حالا این داروها براش خوب هست؟! 

۱۲. یه بچه رو با درد شکم آوردند. مادرش گفت: آقای دکتر! یه وقت آپاندیس نیست؟ بچه گفت: اگه آپاندیس بود که خودم میگفتم!! 

پ.ن۱ :عماد فرمودند: وقتی از کنار عسل رد میشدم بهم گفت: دَدَ!

پ.ن۲ :قراره گوش شیطون کر امروز دیگه آنی آپ کنه! 

پ.ن۳: با جمع بندی همه مسائل به این نتیجه رسیدم که ملاقات دوستان مجله سپیدو بگذارم برای مهمانی های بعد. از این که لطف کردند و منو دعوت کردند ممنون

نظرات 66 + ارسال نظر
زندگی جاریست.... جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:15 ب.ظ http://parvazz.bloghaa.com

سلاااااااااااااام
قدم نورسیده مبارک

سلام
ممنون خانم دکتر آینده!

دیادیا بوریا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام دکتر عزیز
اول اینکه شرمنده بابت تاخیر در تبریک گفتن تولد عسل بانو
امیدوارم قدمش براتون خیلی خیلی خوب باشه و همیشه شما و خانواده گرامی سالم و شاد و خوش باشید
دوم اینکه مثل همیشه نکته بینی شما منو تحسین وا داشت....
مورد ده واقعا جالب بود یاد یکی از دکترامون افتادم که می گفت تو بازار شهر ادسا یکی رو همینطوری نجات داده و بعد معلوم شد که اصلا نگفته پزشک هستن....

سلام از ماست دکترجان
ممنون از لطفتون
اگه منظورتون اون کامنت خصوصیه که اختیار دارین وظیفه است
یعنی دکترتون رفتن نشستن پیش راننده آمبولانس؟!

لیموترش جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ http://joza-v.blogfa.com/

منم هیچ وقت قسمتم نشده برم ابتکار

انشاءالله سال بعد

مستانه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:34 ب.ظ

سلام
همه جالب بودن
تولد عسلتون مبارککککککککککککک
ان شا ا... قدمش خیر باشه

سلام
ممنونم

مهدیس جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:20 ب.ظ http://manodoostam.blogsky.com

3:اگه من اونجا بودم نمیفهمیدم چی میگف میشتم رو زمین فقط میخندیدم .... چجوری تحمل میکنی؟؟؟
10و 11:واااااااااااای بعضی موقعا خیلی کیف میده یکیو ضایع کنی ... اینم بگم هیچکی تا حالا نتونسته منو ضایع کنه ... کلا جواب زیاد دارم ... ولی اون بهاره ها واقعا حقش بود ... ولی مشکوک میزنه ها ....... بهیاره خانم بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟
12:این دیگه واقعا خوب بود ... کلی خندیدم ...
راستی ...
همه بچه ها حسودیو دارن ... حتی پسر خالم که 10 سالش بودو بزرگ بود وقتی داداشش به دنیا اومد بهش حسودی میکرد ... تازه اونکه به بی خیالی معروف بود ........

به سختی!
واقعا؟
نه بابا مرد بود
ممنون
راستی کاملا حق با شماست

سارا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ب.ظ http://avayesokoot.blogfa.com

خــــــــــیلی باحاله خاطراتتون!الان دوساعته نشستم دارم همینجوری میخونم!چه خوووب ساعتم میگذره!آدم یادش میره روزه اس
خیلی با حوصله اید دکتر

ممنون از لطفتون
پس باز هم منتظرتون هستم

سکوت سپید جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:26 ب.ظ http://www.RainyLady1.blogfa.com

3. الهی..انقد این حرف زدن پیرمرد پیرزنا رو دوس دارم
7. یعنی می شه این آدما رو خفه کرد؟
8.
10. می شه این یکی رو هم خفه کرد؟

واقعا
نمیدونم جزء تعهدات بیمه مسئولیت هست یا نه؟
و همچنین
جواب دو سطر بالاتر تکرار میشود

افسون جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام
مبارکه دوباره بابا شدید. خدا عسلتون رو برا شما و شمارو برا عسل نگه داره

سه بار ابتکار رو خوندم تا فهمیدم! وبقیه رو همون دفعه اول که خوندم خاطرم مبسوط شد!
10.

سلام
ممنون
واقعا سه بار؟ من که حتی روزشو هم نوشتم

سیدعلی جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ب.ظ http://samtab.persianblog.ir

سلام...
ابتکار...پ
بهیار نمونه......

سلام

واقعا

صــُـب جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:42 ب.ظ

تبریک میگم قدم نو رسیده ی عسل خانوم رو، ایشالا زندگی شما و عسل خانوم همیشه شیرین و شاد باشه.

از لطفتون ممنونم

ماما ی مهربون جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ http://midwife40.blogfa.com

سلام
۳.ابتکاااااااار؟ترقیتییییییییی؟
۴.راس میگه خوب
۵.مز کجا دقیقا؟
۷.
۸.اهاااااااااااااا
۹.همزادتون نبودهه دکتر؟
۱۲.واشالا یه پا جراح بوده خودش
پ.ن.نازییییییی

۴.واقعا؟!
۵.احتمالا مرز خسروی!
۹.نه بابا بچه بود!
پ.ن: ممنون

سودابه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://varaghpare.blofga.com

سلام
همه عالی بودن
مخصوصن اون پیرمرده و اون بچه که آپاندیس داشته...

سلام
ممنون
باز هم ممنون

زری* جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ب.ظ http://http://mydaysofveto.persianblog.ir/

ابتکاریه خیلیییییییییی باحال بود!!!!
اون لب مرزه...خداییش اینو من از دکترا بیشتر شنیدم..خب مریضاهم یادمیگیرن دیگه!!!
ولی کاش میتونستین برین خیلی جالبه ادم ببینه تصوراتش از ادمایی که ساخته درسته یا نه..

ممنون
واقعا
ولی خوب نشد دیگه!

غوغا در جزیره متروک جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

الان پ ن 3 رو خوندم حیف شد گفتیم میرین برا ما هم تعریف میکنین
مورد 7 ما ملت همیشه در صف حالا هی تو کتابا بنویسن همه جا به نوبت
10 عجب خالی بندیه از طرف ما گوش بهیارتون رو بپیجونید
عماد جان چقد عجله داره با خواهرش حرف بزنه طفلک چقد از تک فرزندی اذیت شده
منم دوست داشتم برم ابتکار

اما نخونده بودین
واقعا
چشم
اما گاهی یه کم هم حسودی میکنه ها!
واقعا؟

غوغا در جزیره متروک جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام
رفتین افطاری سپید؟

سلام
وا
من که نوشتم که!

e2/ebi جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.e2khodam.blogsky.com

سلام عزیز وب جالب و با نکته های جالبی که قید کردید میبایستی شخصیت جالبی داشته باشید

سلام
ممنون از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد