جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14+)

سلام

چندتا از این خاطرات توی ذهنم هست که این بار یکیشونو مینویسم. بقیه هم به موقعش!

صبح روز شنبه بود. رفتم اداره و منو فرستادند به یکی از مراکز بهداشتی - درمانی روستائی که همیشه خدا شلوغ بود. شلوغی که برای جمعیت اون روستا که کمتر از هفت هزار نفره غیرطبیعیه.

هربار میرم اونجا بیمارانیو می بینم که میان و میگن ما دیروز هم اومدیم و خوب نشدیم! فکر کنم اونها پزشکو به چشم مسیح (ع) می بینن و انتظار دارن با یه دم مسیحائی خوبشون کنه.

حالا این صد و خرده ای مریضو که ما باید توی یه صبح تا ظهر ببینیم و عجله هم بکنیم تا سرویس پزشکان که می رسه دم در معطل نشه رو بگذارین کنار فرمایش مسئولین که انتظار دارن ما در هر ساعت چهار مریضو بیشتر نبینیم!

بگذریم، رسیدم به درمانگاه که متوجه شدم طبق معمول کلی بیمار از مدت ها پیش اومدن و روی صندلی های بیرون مطب نشستن. با سلام و صلوات نشستم روی صندلی مطب و از چند لحظه بعد حمله بیماران شروع شد. حملاتی که گه گاه چند نفره می شد و ناچار بودم افراد اضافیو بیرون کنم. اما کم کم خسته شدم و هر چند نفر که میومدن توی مطب به روی مبارک نمیاوردم و یکی یکی براشون نسخه می نوشتم. جالب اینکه تقریبا همه افرادی که خودشون اضافی وارد مطب شده بودند غرغر هم می کردند که: یعنی چه؟ حالا شاید یه نفر یه دردی داشته باشه که نخواد بقیه ازش سردربیارن!

هربار توی این حملات یه مرد حدودا سی ساله هم وارد مطب می شد. نگاهی می کرد و بعد بیرون می رفت. احساس می کردم که حرفی داره که روش نمی شه بگه اما توی اون شلوغی نه وقتش بود که ازش بپرسم و نه حالش.

کم کم درمانگاه داشت خلوت می شد و داشت زمان رسیدن ماشین سرویس پزشکان می شد. من هم کم کم داشتم روپوشمو از تنم درمیاوردم تا بگذارم توی کیفم که همون مرد همراه با مامای مرکز اومدند توی مطب.

گفتم: بفرمائین. مامای مرکز گفت: خانم این آقا روز پنجشنبه توی خونه زایمان کرده اما هنوز خونریزی داره. شما هستین تا من با ماشین مرکز برم دم خونه شون و ببینمش؟ گفتم: برین. اگه سرویس هم اومد نگهش می دارم تا بیائین. ماما با پدر بچه تشکر کردند و رفتند بیرون و من هم منتظر برگشتنشون شدم. چند دقیقه بعد بود که مامای مرکز اومد توی مطب و گفت: دکتر! خانمه حالش خیلی خرابه. زایمانش خیلی ناجور بوده و یه پارگی درجه سه داده. از پنجشنبه تا حالا هم همچنان داره به شدت خونریزی می کنه. گفتم: کی زایمانو گرفته؟ مرده گفت: من! گفتم: تو؟ چطور؟ گفت: قرار نبود این موقع زایمان کنه. وقتی هم زایمان شروع شد دیگه فرصت نشد برم و یکیو خبر کنم. ضمن اینکه ما اینجا تازه واردیم و کسیو نمی شناسیم. به کی می گفتم؟

مرده رفت بالای سر زنش و من هم داشتم می رفتم دنبالش که راننده مرکز سرشو آورد جلو و آروم گفت: حرفشو باور نکن دکتر. من این خونواده رو می شناسم. حاضرم قسم بخورم زنشو نبرده بیمارستان چون پولشو نداشته. اگه برین خونه شونو ببینین. اینها توی تنها خونه ده زندگی میکنن که نه برق داره و نه گاز. جائی می خوابن که سگ هم نمی خوابه!

بقیه حرف های راننده رو گذاشتم برای بعد و رفتم سراغ مریض. یه زن روی تخت خوابیده بود که اگه خودش سنشو بهم نگفته بود عمرا باور نمی کردم چون خیلی شکسته تر به نظر می رسید. بچه اش توی بغل شوهرش بود و از فاصله چند متری هم رنگ پریدگیش مشخص بود. فشار خونش به شدت افت کرده بود و نیاز به درمان فوری داشت.

به راننده مرکز گفتم: میخوای یه ماموریت بگیری؟ گفت: معلومه! به ماما گفتم: همین حالا یه رگ از این خانم بگیر و یه سرم رینگر بهش وصل کن. بعد پشت ماشین خوابوندیمش و شوهرش و ماما هم سوار شدند و سر و پاهاشو نگه داشتند و خودم هم نشستم جلو و به راننده گفتم: راه بیفت به طرف بیمارستان. فقط سریع!

حدود یک ساعت بعد مریض توی بیمارستان بستری شده بود و من از اونجا پیاده راهی خونه شدم.

توی راه هم به این فکر می کردم که واقعا کی مقصره؟ ....

نظرات 53 + ارسال نظر
فردا جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ب.ظ http://http:/med84.blogfa.com

وای ی ی خدا رو شکر! همه ش انتظار داشتم خانمه فوت کرده باشه! خدا رو شکر!
جالبه منم یه مریض تقریبا همین جوری امروز داشتم... دوتا خانم و شوهر یکی از خانما اومدن.. زنه شوهرداره گفت یه هفته پیش یه حاملگی دوماهه رو سقط کردم و حالمم خوب بود تا امروز که خونریزی شدید دارم! گفتم سونو رفتی گفت نه! گفتم باید حتما سونو بشی شاید بافت جنین مونده باشه هنوز... گفت امشب عروسی داریم فعلا یه چی بده خونریزیم بند بیاد فردا می رم شهر واسسه سونو! حالا از ما اصرار از اون انکار! فشارش تقریبا به سمت پایین بود و ضربان نبضش خیلی بالا رفته بود! خانمی که همراهش بود هم خیلی آروم بهم گفت خونریزیش خیلی وحشتناکه! در این هاگیر واگیر که من اصرار داشنم بره شهر، شوهره با غضب می گفت یه چی بده واسه الانش، عروسی داریم امشب! گفتم اگه بردیتش تو شوک برش گردوندین نمیام ببینمشا! خلاصه با کلی اکراه قبول کرد آقا که خانمشو اعزام کنیم... من درک نکردم عروسی واجبتر بود یا سلامتی خانمش؟!!
فقر همیشه نداشتنه پول نیست، فقر گاهی نداشتنه شعور و درکه!

وا
خب معلومه که عروسی مهمتره یعنی شما شک دارین؟

یک معلم جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ب.ظ http://jafari58.blogfa.com/

وای خیلی وحشتناکه دلم برای اون خانوم می سوزه واقعا اینقدر محتاج بودند که نتونسته خانومش رو ببره بیمارستان؟!!!

ظاهرا

م جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:42 ب.ظ

چه بد
نمی دونید خوب شد یا نه؟

واقعا
توی آمار که مرگ مادر باردار ثبت نشد
پس زنده مونده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد