جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (116)

سلام

۱. خانمه گفت: من تا حالا اسپری نزده بودم حالا رفتم پیش متخصص برام نوشت گفت اگه اسپری بزنی یاد میگیری راست گفته؟!

۲. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: برام دوتا شیشه کپسول امپراتور هم بنویس! (ترجمه: امپرازول)

۳. خانمه گفت: بچه ام خیلی سرفه می کنه سرفه هاش هم دلخراشه!

۴. به خانمه گفتم: کپسول براتون بنویسم یا آمپول؟ گفت: کمپول بنویسین!

۵. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: حرکت روده هام خیلی سریع شده. ناهار که میخورم صبحانه میگه خداحافظ. وقتی شام می خورم ناهار میگه خداحافظ!

۶. به پیرزنه گفتم: دفترچه تونو آوردین؟ گفت: نه گفتم اول یه سر برم درمونگاه ببینم دکتر هست؟!

۷. خانمه دخترشو آورده بود و گفت: مدتیه خیلی شدید آب میخوره!

۸. پیرزنه جواب آزمایششو داد دستم و گفت: بیا ببین جواب آزمایشم درسته؟!

۹. دختره گفت: برام کپسول بنویس. پدرش گفت: نه آمپول بنویس. بعد از مدتی بحث و جدل خانوادگی (!) براش آمپول نوشتم. پدرش گفت: دیگه آمپول نوشت تموم شد!

۱۰. شیفتو از یکی از همکاران تحویل گرفتم. وقتی داشت میرفت گفت: آمپول رانیتیدین ندارن حالا امروز چکار میکنین؟!

۱۱. دختره گفت: مشغول ذمه این اگه برام آمپول بنویسین!

۱۲. به خانمه گفتم: از کی سرما خوردین؟ گفت: از فردا .... نه .... دیروز!

پ.ن۱: به دلیلی یکی از پست های سال هشتاد و هشتو نگاه میکردم و بعد از روی کنجکاوی زدم روی نظرات. برام جالب بود که تقریبا از هیچکدوم از دوستانی که نظر گذاشته بودند دیگه خبری نیست. یا وبلاگشون حذف شده و یا مدتهاست دیگه نمی نویسن. جالب تر از همه هم دوستی بود که بعد از چند ماه وبلاگ داری توی پست آخرش نوشته بود: فکر میکردم وبلاگ نویسی کار جالبی باشه اما اصلا این طور نبود!

پ.ن۲: با راننده شبکه میرفتم سر شیفت که یه جعبه بیسکویتو باز کرد و بهم تعارف کرد. گفتم: ممنون گفت: بخور دکتر شیرینی تولد پسرمه! خانم دکتری که عقب ماشین نشسته بود گفت: اسمشو چی گذاشتین؟ آقای راننده سرشو تکون داد و گفت: اگه بدونین چه فیلمی داریم؟ دیروز که بچه به دنیا اومد به مادرش میگم: میخوای اسمشو چی بگذاری؟ میگه: محمد عرفان. میرم ثبت احوال براش شناسنامه میگیرم و برمیگردم بیمارستان خانمم شناسنامه رو میبینه و میگه: این چه اسمیه گذاشتی؟ من گفتم محمد طه! برگشتم ثبت احوال گفتم عوضش کنین گفتن نمیشه دیگه فرستادیمش تهران. گفتم من هنوز ده دقیقه نیست که اومدم اینجا اسمش رسید تهران؟! رفتم ثبت اسناد گفتم شما یه کاری بکنین!!!!! گفتند ما نمیتونیم کاری بکنیم. حالا از دیروز همه اش جنگ و دعوا داریم! (خدائیش من موندم توی نه ماه حاملگی این زن و شوهر یه بار درباره اسم بچه با هم حرف نزده بودند آیا؟)

نظرات 71 + ارسال نظر
مهسا جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ق.ظ http://www.eltiam.persianblog.ir

سلام
خیلی جالب بود به خصوص یه شیشه کپسول امپراتور

سلام
ممنون

حسین جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ق.ظ

دکتر خسته باشی ، خیلی جالب بودن ...

سلام
شما هم خسته باشی
ممنون

علی کور سروستونی پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام . حسن کور . اگر کمپول امپراتور اسپری بشه تو حلق بعضیا دیگه شدید آب نمیخورن و سرفه هاشونم دلنواز میشه !! آقا دمت گرم . شاد باشی

سلام
راست میگیا
میشه برم مقاله اش کنم

مژگان امینی پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

یکی از بستگان اسم شناسنامه ای اش ناهید است و اسمی که صدایش می کنند هانیه.
چون وقتی پدرش رفته شناسنامه بگیرد فقط از اسم هانیه ه ا ن ی یادش ماده و با آنها ناهید راساخته و شناسنامه گرفته. البته هیچ مشکلی هم برای ش پیش نیامده.

خب طبیعتا نباید هم پیش بیاد!

نیلوفر پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ب.ظ

سلام آقای دکتر
2.نه این که خیلی قوی و موثره!(«امپراتور»مثل اسم این دارو تقلبی هاست!)
3.واسه مامان ها هر مریضی بچه شون دلخراشه.حتی اگه آبریزش از بینی باشه!
10.چرا این را پرسیده؟خودش آمپول ها را تموم کرده بود؟آیا؟!

سلام
10. شاید هم خیلی بهش علاقه داشت!

cna یـــه سرباز پشتـــ کنکـــوری!!! پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ http://captain-medic.blogfa.com

:)
ممنون که شوما با نوشتنتون بهم امید میدین اگه امکانش هست بازم ادامه بدین ولـــی بدون کمپـــول :)

باز هم خوبه که نوشتن من به یه دردی میخوره پس

ﺁﺑﻲ پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ

ﺧﻴﻠﻲ ﻛﺎﺭ ﺟﺎﻟﺒﻲ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻴﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﻴﺎ ﺑﮕﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻮ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻴﺪ
ﺍﺩﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻳﻘﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﻮ ﻫﻮﺍﻱ ﺑﻴﻤﺎﺍﺭ ﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻴﺸﻴﺪ ﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺩﻳﺪ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻪ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﺨﺶ ﻛﺴﻲ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺒﺰﻧﻪ ﺣﺮﺹ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭﻳﻦ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﻴﺮﻳﺨﺖ!!

ممنون از لطفتون
خودمونیم از این به هم ریختن اعصابتون کس دیگه ای به جز خودتون آسیب دیده؟

تیراژه پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام دکتر
پستهایی که در این عنوان بندی هستند را خیلی دوست دارم. جالبند و متفاوت و البته گاهی با رگه هایی تلخ و سیاه.
ممنون

سلام
لطف شما مستدام
من هم ممنونم

طاها پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
عمر وبلاگ ها معمولا کوتاهه و تقریبا وبلاگ نویسی نیست که خیلی به نوشتنش ادامه بده...
شماره 4 رو میشه خیلی تلخ تعبیرش کرد
شادباشی دکتر

سلام
امیدوارم شما همچنان بنویسید
واقعا
ممنون

شلیل پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://ghalbamzand.blogfa.com

12 فکر کنم خانومه وقتی شما دیده زمان و مکان دیگه یادش رفته

دکتر جون شما نشستی اونجا از مردم سوتی میگیری اخی گناه دارن بنده های خداا



مثل همیشه کلی خندیدیم مخصوصا 4 و11

یعنی من این قدر جذبه دارم آیا؟
به خودشون که چیزی نمیگم خو!
ممنون

عاطفه پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام آقای دکتر
بعد از کلی درس خوندن با خوندن وبلاگ شما انرژی میگیرم نمیدونم ولی با خوندنش علاقم بیشتر میشه واسه درس خوندن واسه کنکور و پزشک شدن!
بعد از کنکور دوباره توی وبلاگم مینویسم تا الان هم دانشگاه میرفتم و واسه کنکور میخوندم..یاد حرف شما افتادم که گفته بودید اگه یه وقت کنکور قبول نشدی باز نمیگی به خاطر درس خوندن همزمان دانشگاه بوده برای همین تصمیم گرفتم ترم بهمن رو مرخصی بگیرم...چون که مطمئنم با قبول نشدن توی کنکور همین حرفو میزدم!

سلام
نمیدونستم هنوز اینجارو میخونین خانم مهندس سابق
امیدوارم نتیجه زحماتتون همونی باشه که به صلاحتونه

گندم پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ http://www.gandom-med.blogsky.com

سلام
قسمت نام گذارى واقعا جالب بود!!!

اقاى دکترماهنامه میر کرج چاپ میشه فکر کنم اما شهر ماهم میومد یه مدتى.ولى هرچى گشتماون شماره اى که خاطرات شما چاپ شده بود رو پیدا نکردم

سلام
واقعا
من اسمشو هم نشنیده بودم تا حالا
برم ببینم یه حق التالیف از توش درمیاد؟!

مهسا پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ http://med90mahsa.blogfa.com

بامزه بودن

ممنون

گیلاس آبی پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ق.ظ http://thebluecherry.blog.ir

دکتر....وب جدید زدم...بیااا...

پس قبلی؟ چشم

سه نقطه جون پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:19 ق.ظ

سلام
4 شاید واقعا منظورش کم پول بوده!
5 به این میگن بیمار خلاق! بده به جای گلاب به روتون و توصیف غلظت و رنگ و کیفیت و شلکی و ابکی و سفتکی با یه خدافظ منظور رو رسونده؟ بده ایا؟؟؟؟
5 اخی
پ ن پ- این که چیزی نیست بنده تا یک ماه و نیم بعد از این که پا به این گیتی نهادم نام نداشتم البته پدر و مادر گلمان از همان ابتدا ب فکر بودند پدری میگفت( یه نقطه) مادری میگفت (من یه نقطه دوست ندارم) خلاصه ما که شانس نداشتیم از بدو تولد اتفاقاتی رخ داد که بسی مهمتر از گزینش نام برای ما بود
تو خونه برادر و خواهرا رو ما شونصد اسم با نقطه، بی نقطه، کم نقطه، میلیونیوم نقطه، عجب نقطه، من دراوردی نقطه گذاشتند!!! که بالاخره نام ما را همین جور یهو از روی اسم کودکی که تو تی وی بود (سه نقطه) گذاشتند و ما شدیم سه نقطه!

سلام
یعنی؟
والا به خدا!
چندتا 5 آیا؟

وانی پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:43 ق.ظ

دکتر چرا راه دور می رین؟؟! آنی خانم خیلی وقته کم کار شدن. همیشه از وبلاگ شما ، به وبلاگ چند نفر از جمله پرسیسکی وراچ و.. سر می زنم که ایشالا همگی به شادی سرشون گرم باشه ولی خب دوستان فعال با قلم هر روز بهتر از دیروزشون، هم چنان ما رو نا امید نمی کنن. بله؟؟؟ کی گفت منظورم شما بودین؟؟!!

باور کنین تا حالا شصتادبار بهش گفتم بنویسه میگه چیزی به ذهنم نمیرسه که بنویسم
میدونم ما که شایسته این حرفا نیستیم که!

آزیتا پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

مریضای این دفعه بامزه بودن!

ممنون

دکتر شیرین پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ق.ظ http://dr-shirinalyan.mihanblog.com

سلام آقای دکتر
جالب و زیبا مثل همیشه...

سلام
ممنون

نگران آینده چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ب.ظ

سلااام

3-
4-هردووانه !!!!!!!!
5-
11-
پ ن 2-جل الخالق!خب تو خونه محمد طه صداش بزنن !راه حل به این سادگی!

سلام
ممنون از لطفتون
پ.ن2: این هم فکر خوبیه ها!

اقای حس هفتم چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://seventhhess.persianblog.ir/

اول که نیستم.
خب وسط هزارتا خاطره ی با مزه و خنده دار طبیعیه که یه پست هم نخوندنی و نچسب بشه... همینجوری

نه نیستین
قبول دارم این پست زیاد جالب نشد اما تقصیر همولایتی هاست نه من!

soodi چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:38 ب.ظ http://www.soodi.blogfa.com

خاطرات خیلی جالبی دارین، وقتی میخونمشون ذوق میکنم که قراره یه روزی واسه منم پیش بیان...خوشحال میشم به منم سربزنین

آمین
چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد