جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (117)

سلام

۱. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: قبلا هم آزمایش دادین؟ گفت: خدا نکنه!

۲. خانمه گفت: بچه مو وقتی قطره میریزم توی بینیش میره توی حلقش طوری نیست؟!

۳. پسره گفت: الان یک هفته است یه خلط میاد توی گلوم من هم قورتش میدم باز میاد بالا!

۴. به خانمه گفتم: هیچ داروئی مصرف کردین؟ گفت: آره پماد عادی مصرف کردم! (ترجمه: آ + د).

۵. پیرمرده گفت: دندونم چیزی نیست که بخوام برم پیش دامپزشک دیگه خودت دندونمو بکش!

۶. به خانمه که همراه پیرزنه اومده بود گفتم: چند سالشونه؟ گفت: فکر کنم چهل سالشه. وقتی دفترچه شو از پذیرش آوردند دیدم متولد سال بیست و چهاره!

۷. خانمه جواب آزمایش حاملگیشو آورده بود و گفت: ببین این سالمه؟!

۸. معاینه بچه که تموم شد هی به مادرش گفت: من توپ میخوام. گفتم: چی میخواد؟ گفت: یکی از این چوب هاتون!

۹. خانمه گفت: میخوام برم سونوگرافی اما دفترچه ام تموم شده. گفتم: آزاد براتون بنویسم؟ گفت: اون وقت جائی هست که سونوگرافی آزاد هم بگیرن؟!

۱۰. بچه گریه می کرد و نمیومد توی مطب. مادرش گفت: بیا دکتر میخواد بهت شکلات بده. بچه گفت: مگه دکتر شکلات داره؟ مادرش گفت: دکتر همه چی داره. بچه اومد تو و بهم گفت: قورباغه هم دارین؟!

۱۱. پیرمرده فشارش خیلی بالا بود. یه قرص کاپتوپریل گذاشتم زیر زبونش و گفتم: چند دقیقه بیرون بشینین تا بعد فشارتونو یه بار دیگه بگیرم. چند دقیقه بعد اومد تو و گفت: این قرصه چقدر تلخ بود شما مثلا دکترین باید کام مردمو شیرین کنین!

۱۲. (۱۶+) خانمه گفت: چند روز بود که میدیدم لباس زیرم خونیه فکر میکردم خونریزی دارم. اما امروز فهمیدم از پُ.ش.ت.ه!

پ.ن۱: متاسفانه باز هم باید به یکی از دوستان تسلیت بگم. دوست خوب مجازی فردا، صمیمانه بهتون تسلیت میگم و امیدوارم خداوند بهتون صبر عطا فرماید.

پ.ن۲: بعد از مدتها یه احیای موفق داشتیم و مریضی که قلبش ایستاده بود دوباره زنده کردیم. اما بعد فهمیدیم که چند ساعت بعد توی بیمارستان فوت کرده. خستگیش به تنمون موند.

پ.ن۳: آنی اومد دم ترک اعتیاد دنبالم و بعد رفتیم خونه پدرش تا عسلو از اونجا برداریم و بریم خونه. به عسل میگم: بیا بغل بابا. پستونکشو از دهنش درمیاره و میگه: دائی! و دوباره پستونکو میگذاره توی دهنش!

نظرات 61 + ارسال نظر
تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ

احیای من موفق بود دکتر. حالا بیا پیشنهاد غذایی بده که مریض 40 کیلو شده!!!!
http://drashpaz.persianblog.ir/post/165/

قبلا چند کیلو بوده آیا؟

دانشجوی پزشکی (جواد) دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://rozhayejavad.mihanblog.com

مورده 11 و 12 خیلی باحال بودن دکی
واسه ی پ.ن 3 تون هم بعید نیست از زندون اومده باشین خب طفی هنوز نشناختت !


مرسی

ممنون
یعنی خودم فراموشی گرفتم که یادم نمیاد آیا؟

علی کور سروستونی دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام حسن کور. مطبتو بکن بازار شیطون همه چی داشته باشی و همه راضی برن بیرون. چه دکتری شدی ؟!!!! شاد باشی.

سلام
فکر کنم درآمدش هم بیشتر باشه!

وانی دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:46 ق.ظ

شما همیشه کام ما رو شیرین وجسم و روحمونو شاد می کنین
یعنی بواسیر در حد فاجعه ولی بدون درد ؟؟؟!
این عسل کوچولو حسابی سر کارتون گذاسته! ببینین کی بهتون گفتم الان پستونک مگه آزاد شده؟؟!

شما لطف دارین
خودم هم موندم اما معاینه که نمیشد کرد
آزاد شده؟ مگه زندون بود؟ اینجا که همه داروخونه ها دارن

نیایش دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ http://1392niayesh.blogfa.com

خوش به حال داییش..دایی داره اصلا؟

دوتا

شیدا مهرزاد دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ق.ظ http://manohichkas.mihanblog.com

سلاااااااااااااااااااااااام آقای دکتر.یه مدتی نبودم و الان که برگشتم پستهای جدیدتون رو خوندم.مثل همیشه در ظاهر بامزه و برخی درباطن قابل تامل.آقا دائی!روزگارتون به خیر و شادی

سلام
خوش اومدین
ممنون از لطفتون

دکترکوچولو یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ب.ظ

بیچاره عسل جان هنوز نتونسته ب حضور شما توی زندگیش عادت کنه
بهش فرصت بدین دکتر ، هنوز با واقعیت کنار نبومده :)
+ حالا خوبه عمو صداتون نمیکنه!! والا !!

یه طوری گفتین انگار من تازه از زندون آزاد شدم :دی

آذرخش یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ب.ظ http://asarakhsh.persianblog.ir

سلام، در مورد کلمه مشابه نوشتن به خاطر حروف نیست، گوشی زیادی smart میباشد!
از این دست با مزه بازیا زیاد داره
در ضمن دکتر جان یه شکلاتی آبنباتی چیزی بزارید اونجا که هم پیر شیرین کام بشه، هم بچه بهانه قورباغه نگیره

سلام
از اون لحاظ
چشم

شیرین امیری یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ب.ظ

درمورد اون پ ن سوم دقیقا تحت چه شرایط ژ نتیکی میشه شما دایی عسل باشین؟
حرف بچه رو دور نندازین برین تو بحرش شاید به کشف و شهودات قابل توجهی رسیدین..
به اون پیرمرده که کامش تلخ شده بود هم بفرمایین درعوض خواننده های وبلاگ تون شیرین کام شدن

در یه حالت ممکنه که ترجیح میدم درباره اش حرف نزنم :دی
اگه باز دیدمش چشم

شیرین امیری یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ

عنایت به مورد شش
ما یه همکلاسی داشتیم باهم همسن بودیم بیست و یکساله!!
مامانش اومده بود لباس بده مادرم براش بدوزه حرف و صحبت سن و سال شد خانومه قشنگ برگشت گفت:من بیست یا بیست و یک سالمه!!!!
منم گفتم پس همسن و سالیم که اونوقت شما دختر به این بزرگی داری و من هنوز ازدواج نکردم!
ایشون هم با ودلسوزی و ترحم عمیقی نگاهم کردن!
به قول این کتاب صورتی ها :اصن یه وعضی!

:))

soodi یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:58 ب.ظ http://www.soodi.blogfa.com

خب یه چنتاقورباغه داشته باشین کنارتون...شایدبچه دلش خواست خب
اونی ک گفته بود بایدکام مردموشیرین کنین خیلی باحال بود
خسته نباشید


ممنون
سلامت باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد