جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (233)

سلام

1. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: فقط یه شربت دیفن هیدرامین. گفتم: دیگه ازش دارین یا تموم شد؟ گفت: تموم شد. گفتم: خب پس یکی براش مینویسم. گفت: نه ننویسین بهش حساسیت داره!

2. به پسره گفتم: با این قرصها که خانم دکتر براتون نوشتن دل دردتون بهتر نشد؟ گفت: دردش کمتر شد اما بهتر نشد!

۳. داشتم پیرزنه را معاینه میکردم که یکی از پرسنل اومد توی مطب و گفت: چای تازه دم درست کردم. میخورین براتون بیارم؟ پیرزنه گفت: بله بیار!

۴. به خانمه گفتم: با این استفراغی که بچه تون داره احتیاج به آمپول داره. گفت: نه! من بهش قول دادم که از آمپول خبری نیست که اومده دکتر. براش شربت بنویسین. شربت نوشتم و رفتند. دو ساعت بعد خانمه برگشت و گفت: هنوز داره استفراغ می‌کنه. گفتم: من که بهتون گفتم. حالا آمپول بنویسم؟ گفت: نههه! توی این دو ساعت فقط داره میگه چه دکتر مهربونی بود آمپول ننوشت. نمیخوام تفکراتش درباره شما خراب بشه!

5. بعد از تاریک شدن هوا داشتم مریض میدیدم و از حیاط درمونگاه گه گاه صداهایی مثل یه انفجار خیلی کوچیک  میومد. حدود یک ساعت بعد راننده آمبولانس درمونگاه اومد و گفت: تشریف بیارین توی آبدارخونه کارِتون دارم. وقتی رفتم دیدم چند قرص نون روی میزه با یه ماهی تابه نسبتا بزرگ که توش مقداری پیاز و ... داره هنوز غلغل میکنه بعلاوه چندین عدد گنجشک پخته شده! یه تفنگ بادی هم کنار دیوار بود.

6. یکی از خانمهای مسئول تزریقات (که چند ماه پیش بعد از مدتها درگیری قضائی از شوهر معتادش جدا شده بود و حضانت دختر پنج شش ساله شو هم گرفته بود) اوقاتش تلخ بود. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز با ... (دخترش) رفتیم ... (یکی از گردشگاههای طبیعی نزدیک ولایت) که دیدیم یه عروس و داماد با ماشین عروس اومدن و با اقوامشون با یه فاصله حدودا صد متری از ما شروع کردند به رقصیدن و .... دخترم گفت: بریم تماشا؟ گفتم:من که حوصله شو ندارم خودت برو ولی خیلی مواظب باش. رفت و برگشت و دیدم همچنان داره میخنده و میرقصه. گفتم: چیه؟ گفت: عروسی بابام بود!

7. یک خاطره دیگه از پیش از کرونا: توی یکی از درمونگاههای روستائی بودم که یه کاردان بهداشتی با نامه معرفی برای طرح اومد پیشم. گفتم: دانشگاه ولایت درس خوندین؟ گفت: نه زابل بودم. گفتم: چطور از اونجا سردرآوردین؟ گفت: من نمیدونستم زابل کجاست. وقتی اسمشو توی دفترچه انتخاب رشته دیدم گفتم حتما یه شهره نزدیک آمل و بابل من هم انتخابش کردم!

8. پیرزنه گفت: از خواب که بیدار شدم دیدم سرم درد میکنه. نمیدونستم فشارم رفته بالا یا اومده پائین. من هم یه لیوان آب قند خوردم یه لیوان آب غوره!

9. توی یه مرکز روستائی شلوغ بودم که بهش مرکز نمونه گیری کرونا هم داده بودند. سرمون خلوت بود. خانم مسئول بهداشت محیط درمونگاه اومد از جلو در رد بشه که خانم مسئول نمونه گیری بهش گفت: میخوای یه تست ازت بگیرم؟ رایگانه سرمون هم خلوته. خانم مسئول بهداشت محیط هم کمی فکر کرد و بعد گفت: خب بیا بگیر! چند روز بعد که دوباره رفتم اون مرکز خانم مسئول بهداشت محیط رفته بود مرخصی استعلاجی به خاطر کرونا!

10. شیفت مرکز کرونا بودم که پسره اومد و گفت: من سربازم. حالا اومدم مرخصی و یه کاری پیش اومده که یکی دو هفته نمیتونم برگردم پادگان. یه جواب مثبت بهم بدین! به زحمت راضیش کردم که اول یه تست بده تا بعد. (جوابش که براش اومد هم که دیگه من اونجا نبودم ببینم با پزشک شیفت اون روز چکار میکنه!)

11. (16+) توی یکی از مراکز روستائی از خانم مسئول آزمایشگاه پرسیدم: راستی خانم ... (مستخدم مرکز که همیشه برام چای می آورد) کجاست؟ خانم مسئول آزمایشگاه گفت: حامله شده رفته مرخصی استعلاجی. ... هم حامله شد و ما نشدیم! (قبلا که دخترها تا ازدواج نمیکردن حامله نمی شدن. الان برنامه عوض شده که این دختر مجرد انتظار داشت زودتر از یه خانم متاهل حامله بشه؟!)

12. خانمه گفت: برای اسهال میوه خوبه؟ گفتم: بعضی میوه ها خوبند. مثلا موز. گفت: موز نداریم. به جاش خیار بدم بخوره؟!

پ.ن1. بالاخره باجناق دوم و خانواده اش هم اسباب کشی کردن و همسایه مون شدن. همچنان هم مشغول مرتب کردن خونه اند و معمولا آنی میره کمکشون. عسلو هم شبها باید به زور از پیش دخترخاله هاش بیاریم خونه!

پ.ن2. بعد از حدود دو سال با دکتر پرسیسکی وراچ صحبت کردم. فرمودند همچنان در اوکراین مشغول به کارند و وبلاگهائی که میخوندند همچنان دنبال میکنند. اما مشغله کاری بهشون اجازه گذاشتن کامنت نمیده و از همه دوستان که به یادشون هستند تشکر کردند. ضمنا ادعا کردند که هنوز وبلاگ جدیدی ندارند!

پ.ن3. عسل کتاب قصه شو تموم میکنه و اونو میده به من و میگه: بابا! بیا قصه شو بخون ببین چه جالبه! میگم: باباجان! این قصه برای تو جالبه نه برای من. میگه: حالا تو بخونش. میگم: باشه بعدا میخونم. میگه: باباااا! بخون! بخون! باباااا بخون! بی مقدمه صدامو میبرم بالا و میگم:

وای انتظار میکشه منو

دل بی قرار می کشه منو

وااای وااای میکشه منو

آرزوی یار می کشه منو ...

عسل یه کم با حیرت نگاهم میکنه و میگه: این دیگه چه ترانه ای بود؟ چقدر کشت و کشتار توش بود!

نظرات 51 + ارسال نظر
.. پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:43 ق.ظ

4 و 6 خیلی جالب بودن
واقعا چقدر کشت و کشتار تو شعرتون هست

ممنون
شما که نمیخواین بگین نشنیده بودین تا حالا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد