جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (233)

سلام

1. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: فقط یه شربت دیفن هیدرامین. گفتم: دیگه ازش دارین یا تموم شد؟ گفت: تموم شد. گفتم: خب پس یکی براش مینویسم. گفت: نه ننویسین بهش حساسیت داره!

2. به پسره گفتم: با این قرصها که خانم دکتر براتون نوشتن دل دردتون بهتر نشد؟ گفت: دردش کمتر شد اما بهتر نشد!

۳. داشتم پیرزنه را معاینه میکردم که یکی از پرسنل اومد توی مطب و گفت: چای تازه دم درست کردم. میخورین براتون بیارم؟ پیرزنه گفت: بله بیار!

۴. به خانمه گفتم: با این استفراغی که بچه تون داره احتیاج به آمپول داره. گفت: نه! من بهش قول دادم که از آمپول خبری نیست که اومده دکتر. براش شربت بنویسین. شربت نوشتم و رفتند. دو ساعت بعد خانمه برگشت و گفت: هنوز داره استفراغ می‌کنه. گفتم: من که بهتون گفتم. حالا آمپول بنویسم؟ گفت: نههه! توی این دو ساعت فقط داره میگه چه دکتر مهربونی بود آمپول ننوشت. نمیخوام تفکراتش درباره شما خراب بشه!

5. بعد از تاریک شدن هوا داشتم مریض میدیدم و از حیاط درمونگاه گه گاه صداهایی مثل یه انفجار خیلی کوچیک  میومد. حدود یک ساعت بعد راننده آمبولانس درمونگاه اومد و گفت: تشریف بیارین توی آبدارخونه کارِتون دارم. وقتی رفتم دیدم چند قرص نون روی میزه با یه ماهی تابه نسبتا بزرگ که توش مقداری پیاز و ... داره هنوز غلغل میکنه بعلاوه چندین عدد گنجشک پخته شده! یه تفنگ بادی هم کنار دیوار بود.

6. یکی از خانمهای مسئول تزریقات (که چند ماه پیش بعد از مدتها درگیری قضائی از شوهر معتادش جدا شده بود و حضانت دختر پنج شش ساله شو هم گرفته بود) اوقاتش تلخ بود. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز با ... (دخترش) رفتیم ... (یکی از گردشگاههای طبیعی نزدیک ولایت) که دیدیم یه عروس و داماد با ماشین عروس اومدن و با اقوامشون با یه فاصله حدودا صد متری از ما شروع کردند به رقصیدن و .... دخترم گفت: بریم تماشا؟ گفتم:من که حوصله شو ندارم خودت برو ولی خیلی مواظب باش. رفت و برگشت و دیدم همچنان داره میخنده و میرقصه. گفتم: چیه؟ گفت: عروسی بابام بود!

7. یک خاطره دیگه از پیش از کرونا: توی یکی از درمونگاههای روستائی بودم که یه کاردان بهداشتی با نامه معرفی برای طرح اومد پیشم. گفتم: دانشگاه ولایت درس خوندین؟ گفت: نه زابل بودم. گفتم: چطور از اونجا سردرآوردین؟ گفت: من نمیدونستم زابل کجاست. وقتی اسمشو توی دفترچه انتخاب رشته دیدم گفتم حتما یه شهره نزدیک آمل و بابل من هم انتخابش کردم!

8. پیرزنه گفت: از خواب که بیدار شدم دیدم سرم درد میکنه. نمیدونستم فشارم رفته بالا یا اومده پائین. من هم یه لیوان آب قند خوردم یه لیوان آب غوره!

9. توی یه مرکز روستائی شلوغ بودم که بهش مرکز نمونه گیری کرونا هم داده بودند. سرمون خلوت بود. خانم مسئول بهداشت محیط درمونگاه اومد از جلو در رد بشه که خانم مسئول نمونه گیری بهش گفت: میخوای یه تست ازت بگیرم؟ رایگانه سرمون هم خلوته. خانم مسئول بهداشت محیط هم کمی فکر کرد و بعد گفت: خب بیا بگیر! چند روز بعد که دوباره رفتم اون مرکز خانم مسئول بهداشت محیط رفته بود مرخصی استعلاجی به خاطر کرونا!

10. شیفت مرکز کرونا بودم که پسره اومد و گفت: من سربازم. حالا اومدم مرخصی و یه کاری پیش اومده که یکی دو هفته نمیتونم برگردم پادگان. یه جواب مثبت بهم بدین! به زحمت راضیش کردم که اول یه تست بده تا بعد. (جوابش که براش اومد هم که دیگه من اونجا نبودم ببینم با پزشک شیفت اون روز چکار میکنه!)

11. (16+) توی یکی از مراکز روستائی از خانم مسئول آزمایشگاه پرسیدم: راستی خانم ... (مستخدم مرکز که همیشه برام چای می آورد) کجاست؟ خانم مسئول آزمایشگاه گفت: حامله شده رفته مرخصی استعلاجی. ... هم حامله شد و ما نشدیم! (قبلا که دخترها تا ازدواج نمیکردن حامله نمی شدن. الان برنامه عوض شده که این دختر مجرد انتظار داشت زودتر از یه خانم متاهل حامله بشه؟!)

12. خانمه گفت: برای اسهال میوه خوبه؟ گفتم: بعضی میوه ها خوبند. مثلا موز. گفت: موز نداریم. به جاش خیار بدم بخوره؟!

پ.ن1. بالاخره باجناق دوم و خانواده اش هم اسباب کشی کردن و همسایه مون شدن. همچنان هم مشغول مرتب کردن خونه اند و معمولا آنی میره کمکشون. عسلو هم شبها باید به زور از پیش دخترخاله هاش بیاریم خونه!

پ.ن2. بعد از حدود دو سال با دکتر پرسیسکی وراچ صحبت کردم. فرمودند همچنان در اوکراین مشغول به کارند و وبلاگهائی که میخوندند همچنان دنبال میکنند. اما مشغله کاری بهشون اجازه گذاشتن کامنت نمیده و از همه دوستان که به یادشون هستند تشکر کردند. ضمنا ادعا کردند که هنوز وبلاگ جدیدی ندارند!

پ.ن3. عسل کتاب قصه شو تموم میکنه و اونو میده به من و میگه: بابا! بیا قصه شو بخون ببین چه جالبه! میگم: باباجان! این قصه برای تو جالبه نه برای من. میگه: حالا تو بخونش. میگم: باشه بعدا میخونم. میگه: باباااا! بخون! بخون! باباااا بخون! بی مقدمه صدامو میبرم بالا و میگم:

وای انتظار میکشه منو

دل بی قرار می کشه منو

وااای وااای میکشه منو

آرزوی یار می کشه منو ...

عسل یه کم با حیرت نگاهم میکنه و میگه: این دیگه چه ترانه ای بود؟ چقدر کشت و کشتار توش بود!

نظرات 51 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:02 ق.ظ

عالی

ممنونم

شکلات شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:43 ب.ظ

پیامم چرا نصفه اومد ؟
الان وسطای اینترنی ام، یکی از سالای کنکورم به شمام ایمیل دادم و ازتون مشورت خواستم، چقد خوشحال شدم که جوابمو دادین
هنوزم میام هر از گاهی اینجا و خاله آذر رو میخونم، و به وبلاگای دکتر نفیس و دیادیا بوریا هم سر میزنم.
چقد خوشحالم که فضای پیجتون هنوز آرامش قدیمو داره. وقتی اینجا رو میخونم انگار وارد یه دنیای دیگه از علوم پزشکی میشم که بدخلقی و تنش و عجله هیچ جایی توش نداره. چقدر متفاوته با فضای بیمارستان... اینکه از بی اطلاعی مردم راجع به موضوعات بدیهی عصبی نمیشید، از همکاری نکردناشون گلایه ندارین، از کارشکنی های مدیرای بس لیاقت اعصابتون خورد نمیشه و در نهایت از همه به عنوان خاطرات جالب یاد میکنین یه درجه ی بالایی از عرفان میخواد که من ارزو دارم بهش برسم هروقت میام اینجا تا چند روز تحت تاثیرم و به خودم تلنگر میزنم که باید از همین مسیر لذت ببرم.. امیدوارم همیشه کنار خانواده شاد و سالم باشین و همینجوری الهام بخش به نوشتن ادامه بدین.

به به خانم دکتر خوش اومدین
مسئله اینه که حرص خوردن من عملا چیزی را عوض نمیکنه!
برای طرح توی ولایت منتظرتون باشیم؟

شکلات جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام آقای دکتر

زمانی که شروع کردم ویلاگ شما و بقیه ی استادا رو دنبال کردن یه دبیرستانی درسخون و در آرزوی پزشکی بودم. همون زمانی که همه گودر داشتن و فیلتر شد، بعدش وبلاگستان اومد ، ولی وبلاگهایی که دوماه آپدیت نمیشدن رو از لیستش حذف میکرد،

سلام
استاد؟ من؟
نگفتین الان چکار میکنین؟

بهار شیراز یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 12:49 ب.ظ https://baharammm.blogsky.com/

تشکر بابت اطلاع رسانی در مورد دیا دیا بوریا.... کلی خوشحال شدم که حالشون خوبه و ارتباط گرفتید باهاشون...لبخندو شدم
چقدر قشنگ و با احساس می نوشتن...کاش بازم بنویسن برامون

شاد و سلامت باشید جناب دکتر...این گل تقدیمتون

خواهش
وظیفه بود
ممنون

مریم دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 06:36 ب.ظ http://mhgh650222.blogfa.com/

سلام
بتازگی با وبلاگ شما آشنا شدم. بسیار جالب هست پستهاتون.
مورد شماره ۷ برای من باعث خجدید خاطره شد. یکی از دوستانم دقیقا بهمین دلیل هم وزن بودن نام شهرها زده بود زابل و انتظار یه جای خوش آب و هوا رو میکشید

سلام
خوش اومدین
ممنون
عجب خجدید خاطره ای شد پس

اسمان شنبه 26 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 07:21 ب.ظ

چقدر من این پستهای خاطرات بامزه را دوست دارم، یک بخش از جواب کامنت قبلیم را هم گرفتم:)

خاطرات بامزه؟ من که چنین پستی ندارم!

ف چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام
مورد ۶ خیلی جالب بود. بعد از چند روز بازم یادم میفته می خندم.

سلام
ممنون
خنده تون مستدام

zahragoli شنبه 19 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:57 ب.ظ http://zahragoolii.blogfa.com

سلام شماره ی ده رو که خوندم یه چیزی یادم اومد ، پسرعمه من توسربازی کرونا گرفت و یه مرخصی حسابی بهش دادن ، دوستش که سرباز بود هر فرصتی که داشت رو میومد پیش پسرعمم و کنارش مینشست حتی از قاشقش غذا میخورد تا کرونا بگیره و نره سربازی
آخرشم نگرفت

سلام
غلط نکنم خودش بوده!

ترانه جمعه 18 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 06:41 ب.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

سلام. این پستتون رو تازه دیدم. میگم شما هم توی چه محیط مفرح و شادی کار میکنید.اونوقت هی الکی میگن کار دکترها سخته شوخی کردم عصبانی نشین.
کلی خندیدم مخصوصا از اون مادره که نمیخواست نظر بچه اش در مورد دکتر عوض بشه و اون ماجرای شکار گنجکشک و.. من اگر بودم نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و همونجا بلند بلند میخندیدم. شما هیچوقت شده که خنده تون بگیره وبزنین زیرخنده؟ بعد عکس العمل بیمارها چه بودی؟

سلام
هم سختی داره هم آسونی
دیگه یاد گرفتم جلو خودمو بگیرم

رافائل جمعه 18 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:28 ق.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

در مورد آخری، دقیقا همینه که شما گفتید. ما همش داریم با خاطراتمون زندگی میکنیم و به همین علت، حال رو فدای گذشته میکنیم. زمانی میتونیم شاد باشیم که به جای نشستن و افسوس گذشته رو خوردن، از گذشته درس بگیریم و آینده رو بهتر بسازیم.
آدمی که توی زندگیمون تموم شده رو باید رها کنیم، هر کس که میخواد باشه، معشوق، همسر، خواهر و برادر و فرزندو رفیق...
تا قبلی رو کامل رها نکنیم، جایگزین بهترش وارد زندگیمون نمیشه. خاطرات خوب هم بمونند برلی:
گاهی، یادی، لبخندی....

خوشحالم که با من هم عقیده بودین
امیدوارم زندگی همه مردم روز به روز بهتر از دیروز باشه

نسرین جمعه 18 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:12 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

ارادتمندم

نسرین پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:46 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

بنظرتون حق ندارم؟ شوخی می کنم
به دل نگیرید دوست عزیز، خواستم مورد حساسیتتونو رعایت کنم.

شما هرچیزی که به من بگین حق دارین

رافائل چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:00 ق.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام آقای دکتر.
از آخر بیام اول: انتخاب ترانه در اون موقعیت واقعا جالب بود، خداروشکر که عسل هنوز شیرین زبونی هاش رو داره.
همسایگی با باجناق مبارک.
اون موردی که میخواست به بچه به جای موز خیار بده، دلم رو به درد آورد. شرایط اقتصادی مردم واقعا وحشتناکه!
اون پیرزنی که گفت چایی براش بیارن جالب بود، چون آدم که پیر میشه هرجا میره اول همه از اون میپرسن چی میخوره، این بنده خدا هم یه لحظه فکر کرده برای اون چایی آوردن.‌
راستی چه خوب که از دکتر پرسیسکی وراچ خبر دادید. دلم برای نوشته هاشون و خوندن وبلاگش تنگ شده، خداروشکر که سلامت هستند، فکر میکنم آدم هایی که اهل کوچ کردن هستند، از وبلاگشون هم راحت میتونند کوچ کنند.
چرا اون خانم هایی که وکیل میگیرن و خودشون رو به آب و آتیش میزنند که از همسرشون جدا بشن، بعد از طلاق وقتی میفهمند همسرشون ازدواج کرده ناراحت میشن؟ من فکر میکنم اینا دنبال طلاق، رهایی و آرامش خودشون نبودند اینا فقط فکر میکردند تا قبل از اون اونا باعث بقای همسرشون بودند و با جدایی باعث میشن طرف بمیره، بعد که میبینند زنده است و داره زندگی میکنه، تازه جایگاه خودشون رو میفهمند. اگر اون مرد بد بود خوب رهاش کن، برو دنبال خوشبختی خودت. والله به خدا!

سلام
ممنون
سپاسگزارم البته از این به بعد با باجناقها همسایه هستیم!
دقیقا
حتما
دل همه مون برای نوشته هاشون تنگ شده
فرمایش شما متین اما به هرحال آدم با هر کسی که ازدواج میکنه خاطرات خوشی هم براش باقی میمونه و احتمالا با یاد اون خاطرات ناراحت میشه.

ونوس چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 08:37 ق.ظ http://shakibajoon90.blogfa.com

سلام دکتر جان ... واین که این عسل به شدت شیرین است ....
خیلی خندیدم
خدا حفظ ش کنه

سلام و سپاسگزارم
خنده تون مستدام
ممنون
توی شیفت اینترانت داریم که بلاگفا را باز نمیکنه یادم باشه فردا یه سر به وبلاگتون بزنم

غزال چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:07 ق.ظ https://otaaaq.blogsky.com/

سلام،
4- چقدر مادرها لطیف و خوب شدن. مامان من تا وارد مطب می شدیم، میگفت دکتر راحت باشین، هرچی آمپول بنویسین میزنیم براش!
6- چه سرعت عملی داشتن. خوبه که بچه ناراحت نشده.
8-
10- عجب

چقدر عسل جان شیرین هستن
امیدوارم ساختمان جدید با همسایه های عزیزتون، همیشه پر از شادی و سلامتی باشه.

سلام

چند ماه گذشته بود چقدر دیگه تحمل کنه؟!
ایضا
واقعا
ممنون
من هم همین طور

امیر سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:00 ب.ظ http://Yahazratzahra.blogfa.com

سلام جناب دکتر...

من همیشه به وبلاگ تون سر میزنم....
ولی برای کامنت گذاشتن خیلی تنبل هستم

سلام
شما لطف دارین
اختیار دارین
راستی درمورد کامنت خصوصی تون: ایشون پزشک نبودند از کاردانهای بهداشتی بودند

طیبه سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:10 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر
نیکان میگه به شما بگم واسه اونم همونجوری بخونید،خیلی خوشش اومد که برای عسل جان خوندید و گفت مامان ،آقای دکتر هم خیلی پایه است

سلام
وا مگه نیکان خان جان دید که من چطور میخونم؟

مریم سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:39 ب.ظ

ممنون بابت خاطراتی که می نویسید
مستدام و سلامت باشید آقای دکتر

از لطف شما سپاسگزارم

رها سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 08:41 ق.ظ http://Rahashavam.blogsky.com

من نمیدونم واقعا این چه جریانیه راه افتاده که نباید پرشکی مثل شما که وبلاگ داره یه سری خاطرات که کاملا عمومی هم هستن از مریضشون بنویسه اونم یه مشت مریض که یا اس..ل دارن یا فشارشون بالا پایین میشه اینا کجاشون اسرااار خصوصی مریض هستش. من به شخصه ممنونم که مینویسین مدتهاست خاموش میخونمتون. سلامت باشید

شما لطف دارین
باور کنید من هم هنوز نفهمیدم به قول شما اسم آوردن از اسهال یه پیرزن که نه کسی اسمشو میدونه نه میدونه اهل کجاست چطور میشه افشای اسرار بیمار؟!

پگاه دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:23 ب.ظ

آقای دکتر دیدم از وبلاگ ارش پزشک قانونی یاد کردید در کامنت ها. خبری ازشون ندارید؟ چطور میشه اونجور بدون اطلاع تعطیل کردن!

متاسفانه به جز وبلاگ هیچ راه ارتباطی با ایشون نداشتم. و درحال حاضر هیچ خبری ازشون ندارم اما هنوز هم گاهی به امید این که پست جدیدی گذاشته باشند به وبلاگشون سر میزنم.
واقعا جای خالی شون در وبلاگستان حس میشه.

پگاه دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:21 ب.ظ

آقای دکتر من دوره قرنطینه کرونا رو با وبلاگ شما تحمل کردم. با اینکه همه پست ها رو قبلا خونده بودم اما هنوز شیرینی خودشونو داشتند و کلی هم دعاتون کردم و برای مادرتون فاتحه خوندم. دمتون گرم.

از لطف شما سپاسگزارم
امیدوارم دیگه هیچ نشانه ای از بیماری و عوارض اون را نداشته باشید

... دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:54 ب.ظ

اااا پزشک زندان هم هست؟ پیجشون خصوصیه؟ اگه عمومیه ب ما هم میدید؟!
ارش پزشک قانونی ک الان احتمالا روانپزشکه هم جاش خالیه البته

فکر نکنم
با اسم واقعی شون هستن نمیدونم راضی هستن یا نه؟

safa دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:42 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid

ممنون بابت این روز نوشتهای زیبا . واقعا لذت بردم .
آخی پیرزنه چه فکر کرده برای اون چای تعارف میکنن .
جالبه که دختره از دیدن عروسی پدرش خوشحال شده بوده .
عسل هم حق داشته تعجب کنه یک پیشنهاد جذاب برای خوندن کتاب بهتون داده شما یک شعر سرشار از کشت و کشتار بهش تحویل دادین .

سپاسگزارم
واقعا
ظاهرا بچه تر از اون بوده که درک کنه
واقعا

مهربانو یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:01 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

4-سلام آقای دکتر. فکر کن خانومه با بچه مریض استفراغی کوبیده اومده بهتون بگه "نمیخوام تفکرات بچه م درموردتون خراب بشه"
5-خنده مورد چهاربه لبخم ماسید
6-فکر کن
7-وااای چه رکبی خورده بنده خداااانفرین معلم جغرافیای مدرسه گرفتتش
8- قانون جدید {مثبت *منفی= خنثی }
11-
12-خوب شکلاشون عین همه فقط رنگشون فرق داره دیگه
پ ن 1- بسلامتی امیدوارم اوقات خوشی کنار هم داشته باشید
پ ن 2-من سعادت آشنایی با ایشون رو ندارم .. دیر رسیدم وبلاگتون
پ ن 3-جنگ جهانی سوم بوده

۴. درواقع اومده بود یه شربت قوی تر بنویسم!
۵. حق دارین اما بدم نمیومد طعمشو یک بار امتحان کنم.
۶. اما قبول کنین برای اون خانم ساده نبوده
۷. واقعا آدم زادگاه رستم را نشناسه خیلی حرفه
۸.
۱۱.
۱۲. آره میتونه توی تاریکی بخوره تا رنگشونو هم نبینه
ممنون
آدرسشون این بود
Verach.blogsky.com
پیش درآمدش بوده

نسرین یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:00 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

ممنون بابت اطلاعات.
باشه را بایه تایپ کردم ببخشید

خواهش
دیگه این قدر از من میترسین؟

... یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:26 ق.ظ

فقط دیادیا باعث شد بعد سالها خاموشی کامنت بگذازم
هنوز امید دارم برگرده
کاش ما رو تو اینستاش راه میداد :(((((

امیدوارم بیان و این کامنتها را بخونن

عمه خانم شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:43 ب.ظ https://amehkhanoom.blogsky.com

مورد3خب دلش چایی میخواسته
مورد5 شما هم گنجشک خوردین؟
چطور بعد 2سال دکترپرسیسکی را پیدا کردین؟

واقعا
بله یک بار بخورم و بمیرم بهتر است یا نخورم و بمیرم؟
از قبل با ایشون توی فیسبوک در ارتباط بودم اما دو سال بود یه فلفل شکن درست و حسابی نداشتم

منجوق شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:46 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

والبته پزشک زندان هم جاشون خالیه

من که اینستا ندارم اما آنی توی اینستا باهاشون در ارتباطه البته با اسم جدید

منجوق شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:44 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

1- ببین این بار چندمه پا تو کفش همکارات میکنی. اخه تو بهتر میدونی یا مادر بچه که دیفن هیدرامین ضد حساسیته یا حسایت زا
2- خب راست گفته گاهی درد کم میشه اما قطع نمیشه
3- ای فدای بی شیله پیله گیش
4- من به حد مرگ از آمپول میترسم متاسفانه دل و روده قرص خوردنم ندارم و فقط با امپول خوب میشم
5- گنجشک مگه گوشتم داره؟
6- تا حالا مصداق این جمله" که مگه عروسی باباته" رو ندیده و نشنیده بودم که به حمد خدا نشنیده نمیمیرم
7- دانش جغرافیایی به این میگن فکر کنم خیلی به شعر علاقه داشته فکر کرده شهرها باید قافیه باشن
8- اینم یه همکار دیگه بهتره دانشت رو به روز کنی و ازش یاد بگیری ولی خودمونیم عشق بوده برا خودش
9- تیر در تاریکی
10- پدرسوخته
11- دکتر چرا نمیگیری داشته آخر داستان رو میگفته خب . طفلک حجب و حیا مانع شده بگه اول شوهر میخوام
12- نمیدونستم خانمها هم کوررنگی دارن.

دفعه بعد سلام ما را به جناب دیادیا بوریا برسانید بهش هم بگید چاخان نکن وبلاگهایی که شما میخوندی همشون رفتن تو تلگرام و .... بس نبود یه ملت رو سرکار گذاشتی که میخوای وبلاگ جدید بزنی . نامردی نکن آدرس تلگرامتو بده
و البته منهم خیلی وقته منتظر پزشک قانونی یا روانشناس جدید هستم هرچند ایشون در اخرین نوشته هاشون به بنده وعده آب خنک خوردن دادند.
و همین طور جای دکتر احمدی( یک جراح) هم خالیه متاسفانه ادرس تلگرام ایشون رو گم کردم میهن بلاگ هم که معدوم شده

1. شرمنده عفو بفرمائید
2. واقعا
5. در حد یک یا دو لقمه
6. آره شکر خدا
11. اونو که بارها واضح گفته نیاز به لفافه نداره!
12. کوررنگی که نداشت
چشم بهش میگم

نسرین شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:06 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

اگر اون ویتامین خ بایه حتما بده. خخخ
نمیدونم گنجشک داریم یا نه. باید داشته باشیم بخصوص وقتی پرنده هایی هستن که هیچ جا نیستن لابد گنجشک هم هست. (ولی تازه متوجه شدم که تا بحال اینجا ندیدم) باید تحقیق کنم. بهتون خبر میدم.
به دوستتون که آدرس دادید سر زدم. حیف، عجب قلم بُرایی دارن!
با سبکی شبیه نادر ابراهیمی در کتاب زیبای "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم"
اما عریانتر. زیباتر و ملموس تر.
امیدوارم پیداشون کنید و اینجا خبر بدین منهم از خوانندگانشون خواهم شد.

ممنون از لطف شما
چشم بهشون میگم
الان سرچ کردم این هم جوابش
Are sparrows native to Australia?
Habitat. Commensal with humans, sparrows inhabit most continents throughout the world. They were introduced to Australia in the 1860s by acclimatisation societies and are now abundant in cities, towns, rural areas and around farm buildings, particularly in the south-east of Australia

هوپ... شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام
١) چطوری تمومشو داده بچه و حساسیت هم داشته؟ :-))
٢) این مورد رو هم من زیاد دارم. جلسه بعد از عصبکشی میپرسم دردتون بهتر نشد؟ اکثرا میگن نداشتیم ولی یه سریا میگن خیلیییی درد داشتیم، میگم اکی نسبت به قبل؟ میگن اره بابا کمتر شده بود. سه شب هم هست قرص نمیخورم
٣) پیرزن بی ریایی بوده
٤) انقد بدم میاد قول های این مدلی میدن به بچه و بعد هم هی تاکید میکنن ژل بزنین فلان کنین. اعصاب نداشته باشم رک میگم اینجا من میگم چی کار باید بشه یا نشه!

میگم نمیشه باکس کامنت رو تنظیم کنین بیاد بالای نظرات؟ سخته هی بخوایم بریم بالا خاطره رو چک کنیم بیایم پایین بنویسیم.

سلام
چه عرض کنم؟
پس همدردیم!
واقعا
دقیقا
نمیدونم میشه یا نه؟ اون وقت آخری ها رو که میخواین بخونین مشکل نمیشه؟!

مریم شنبه 12 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:15 ق.ظ http://irpolymer.blog.ir/1400/04/06/manhole-lid

فقط 8 پیر زنه ترکیبی پروو زده

مینا جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام
یکسری وبلاگهای قدیمی و پرطرفدار مثل وبلاگ شما، خاله آذر، دکترپرسیسکی وراچ ، آلما و ... جز وبلاگ هایی هستند که هیچ وقت از خاطره ها پاک نمیشند.
وبلاگتون بعد این همه سال هنوز جذاب ، منحصر بفرد و شیرینی خودش داره.
خداروشکر شما و خاله آذر همچنان مینویسید.

دکتر پرسیسکی وراچ اگه اینجا را میخونی بدون که دوستتداریم.

سلام
نمیدونم چرا اسم منو همراه این بزرگواران آوردین اما به هر حال ممنون
من هنوز منتظر پست جدیدی از پزشک قانونی هم هستم.
پرسیسکی وراچ هم که تاج سر ما هستند.

شارمین جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:12 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
مورد ۶ رو من خیلی خندیدم متاسفانه! خانمه بنده خدا احساس بدی پیدا کرده ولی از بیرون نگا کنیم خنده‌داره.

سلام
میدونم
دقیقا همین طوره

زرگانی جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 08:48 ق.ظ

ممنون از لطف‌تون، فعلا با آلومینیوم ام جی اس سر می‌کنیم!

یه لحظه یاد ترانه معروف فرهاد مهراد افتادم!

نل جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 07:54 ق.ظ

من از اون بچه هایی بودم که از یک جایی به بعد میگفتم یا امپول مینویسی یا دارو نمیخورم.
خانواده هم میگفتن امپول بزن زودتر خوب بشی
تنها امپول ترسناک برام، امپول دندونپزشکیه که قیافه اش وحشتناکه. سرده.استیله چیه... .عطوفت نداره امپولش.
برای همین دوست ندارم در اینده بچه ام از امپول بترسه.
و بچه ها رو کلا از هیچی نمیترسونم.


ی سوال
الان که نسخه ها الکترونیک شده، شما دسترسی دارین به پرونده پزشکی من؟
اینکه چه کسی کجا رفته؟قبل شما پیش چه دوتری رفتم من؟و... .(وقتی کد ملی و اطلاعاتم دارید)
یا فقط به ویزیتهای خودتون درباره من، دسترسی دارید؟

عجب تهدیدی میکردین! حتما نتیجه اش هم زدن آمپول بوده!
آمپول و عطوفت آخه؟!
درجواب سوالتون هم هر نسخه ای که توی سامانه ثبت شده باشه با زدن کد ملی تون برای من قابل دریافته. هر پزشکی هم که نسخه را نوشته باشه تفاوتی نداره.

یاسی جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:11 ق.ظ

سلام دکتر جان

یادش بخیر...دوران دبیرستان یه ناظم داشتیم به خنده و خوشحالی بچه‌ها آلرژی داشت...هر وقت میدید یکی داره میخنده با حالت متلک میگفت چته؟چی شده؟ عروسی باباته؟؟!!!

سلام
بله جمله رایجی بود متاسفانه

نسرین جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:08 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

سلام
خدا عمر با عزت بهتون بده که صبحمو بخیر کردین و کلی خندیدم هرچند از دست دوتا مادر پستتون حرص خوردم.
1ـ این خانم در حد یه جنایتکار احمقه. دلش نیومده بقیه دارو را بریزه دور حتی اگر بچه اش حساسیت داشته!؟ گاهی حساسیت های دارویی می کشه، درست میگم؟
2ـ این دیگه!
3ـ الهی... خب بگین واسه ما دوستاتونم یه چایی بیارن لطفا قند پهلو باشه
4ـ یه مادر نادان دیگه!
5ـ آخی... بهش بگید دیگه گنجشک نزن ویتامین خ داره برای قوزک پا خیلی بده. (خ به توان سه)
6ـ بیچاره!
7ـ کافی بوده یه نگاه به نقشه بکنه!!! آمل کجا زابل کجا؟
8ـ بیچاره
9ـ خدای من!
10ـ این خدمت سرباری هم خیلی بیخوده. دو سال عمر جوونها رو الکی به هدر میدن. اینجا هم هست اما اختیاری اما بعدش دیگه باید توی ارتش بمونن. شنیدم حقوق سربازها از کارمند ها بیشتره.
11ـ خیال کرده حامله شدن تحفه هست.
12ـ می خواستین بگین اگه زردش کنی بله! آدم باورش نمیشه بعضیا اینقدر پرت هستند.
خب حتما شما هم به شادی همسرتون خوشحالید.
ایشونو نمی شناسم ولی مشخصه بامعرفتند که یادی از خواننده های قدیمیشون کردن.
عسل و کشت و کشتار خیلی خنده دار بود. راست گفته طفلی

سلام
از لطفتون ممنونم
1. دقیقا. البته دیفن هیدرامین خودش ضد حساسیته نمیدونم چطور بهش حساسیت داشته؟
2. موافقم
3. چشم
4. نادان با ژست روشن فکر!
5. مگه ویتامین هم بد میشه؟ اصلا گنجشک دارین اون طرف؟
6. واقعا
7. اون هم این شهر تاریخی!
8. واقعا
9. خداروشکر. حداقل بقیه را آلوده نکرد (الان هم توی همون درمانگاهم!)
10. باز اگه بر اساس مدرک و تخصصشون ازشون استفاده میشد یه حرفی.
11. نمیدونم من تا به حال حامله نشدم
12.
دقیقا
وبلاگشون هنوز پابرجاست verach.blogsky.com
واقعا

نسیم جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:55 ق.ظ http://nssmafar.blogfa.com/

مات و مبهوت عروسی باباهه شدم اولش خندیدم بعدم خنده رو لبام خشکید

حق دارین
ازدواج با چنین آدمی از همون اول محکوم به شکسته

سعید جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام دکتر جان

هر وبلاگی سر می‌زنم شما هستید و چقدر خوبه ... رفتم بلاگ اسکای پرسیسکی وراچ را پیدا کردم و دیدم اولین کامنت برای شماست. آنجا هم پرسیده بودید، مردانه یک وبلاگ دیگه نزدید؟

بعد آن کتاب داستان که شعرش را خواندید، اسمش چیه؟ یک 10 - 12 جلدی بگیرم. سر حال آمدیم.

سلام
خودمونو از کار و زندگی انداختیم برای هیچی!
اگه واقعا جدی پرسیدین اونی که من خوندم بخشی از یکی از ترانه های خانم شکیلا بود و ربطی به اون کتاب نداشت!

شیرین پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام دکتر
اون خانومه منظورش این بوده که فلانی حامله م شد ما هنوز شوهرنکردیم!

سرگیجه صبحگاهی ! چندسال پیش تعطیلات عید رفته بودیم مسافرت من هرروز صبح سرگیجه داشتم بلاخره تصمیم گرفتیم بریم درمانگاه. دکترشیفت اومد گفت چی شده ؟گفتم سرگیجه دارم گفت قلیون کشیدی؟ همراهام همه گفتن بله آقای دکتر
خودم گفتم نه دکتر !
ازنظر دکترحق با اکثریت بود!!!
یه سرم نوشت وگفت دیگه قلیون نکش !
نشون به اون نشون که بعدازتعطیلات که برگشتیم تهران
معلوم شد دوماهه باردارم!!!
(دوره م نامنظمه - درحد دوسه ماه )
قبلنا میرفتیم دکترتامیگفتیم سلام ! دکترآزمایش مینوشتا
شانس ما دکتره تلافی اینکه تعطیلات عید آنکال بود سرمادرآورد!
گرچه همسرازاینکه دکتر حواسپرت وبی دقت بود خوشحال شد وهمچنان دعاگوشه چون باعث شد به آرزوش برسه ودخترداربشه

به عسل بگین باباش خواننده های وبلاگشم کشته

سلام
میدونم
لابد توی نوروز آزمایشگاه نداشتن شما هم که مسافر بودین و اونجا نمیموندین که برین آزمایش. نهایتا دستش هم درد نکنه
با جمله آخرتون یاد یه جوک مثبت هجده افتادم

زرگانی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:05 ب.ظ

جالبه، شیراز خیلی کمه. دکتر هم که می‌نویسه داروخونه نمیده! میگن واسه بیماران کرونایی استفاده میشه. ممنون از راهنمایی‌تون

خب آدرس بدین بفرستیم

م پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام شماره هشت رو یکم جوونتر کنید یه مدرک دیپلم هم بهش بدین ولی با همون تفکر من همه چیو مدونما،اونوقت میشه مادر من یکساله به خاطر این که توی یه پرونده قضایی نمیدونسته باید خوددرمانی نکنه آبغوره رو با شربت قند خورده حالا ما داریم معالجه اش میکنیم به جایی نرسیدیم
بله جانم با ذکر این نکته که داماد مادرم حقوقدان درجه یکی هستند و فقط یه تلفن باید بهشون میشده
میگم این پیرزن بامزه وخنده دار بود ولی خداییش دردش تو اکثر ما ایرانیا هست فقط مثل کرونا علایم و جهش های مختلف داره

سلام
ممنون از لطف شما
فقط نفهمیدم چه ربطی به پرونده قضایی داشت!

زری .. پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:12 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

برام جالبه دختره به شما گفته همه حامله شدند بجز من :))))))
وااای نه خدایی آخه اون گنجشک بیچاره چی داره؟ به زحمتش میارزه اصلا؟ خوردید ازشون؟
چقدر برام جالب بود حرکت مامانه! من هیچوقت همچین قولی به بچه هام نمیدم میگم بریم دکتر امیدوارم آمپول نده :)
سادگی پیرزن شماره 8 ، طفلکی و البته پیرزن شماره 3 :) براش چایی آورد مستخدم؟

واقعا
اختیار دارین بالاخره باید یه بار طعمشو امتحان میکردم!
دقیقا
موافقم

زرگانی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام و عرض ادب! به یارو میگن تو بزرگتر از داداشتی؟ میگه نه اون کوچکتره! شربت دیفدرامینیه مث همونه. من بچه بودم فکر می‌کردم خانما وقتی بزرگ بشن خود به خود بچه‌دار میشن! شاید ایشون هنوز نفهمیده خود به خود نمیشه!! راست میگه دیگه آمپول ننویسین، چرا کارنامه خودتون رو می‌خواین مخدوش کنین پیش بچه!؟ آقای دکتر لطفا به من بگین به جای فاموتیدین چی می‌تونیم بخوریم؟ ولایت شما هم فاموتیدین گیر نمیاد؟ بیچاره شدیم سر این قضیه

سلام
ممنون از لطف شما
نه اینجا که فاموتیدین فراوونه
اما اگه پیدا نمیشه میتونین آلومینیوم ام جی اس بخورین یا امپرازول

مریم پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:35 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
منم صبحها که از خواب پامیشم مثل خانم شماره ی هشت سرگیجه دارم البته مال من سرگیجه ی وضعیتی هست وعلاجش یه چای شیرین یا یه نسکافه و یا اینکه پاهایم رو بلند کنم و بچسبونم به دیوار تا خون به مغزم برسه
حالا بالاخره حرف عسل جان رو گوش دادید وداستان رو خونید ؟
منم گاهی زمانی که مشغول ظرف شستن هستم ، یکدفعه بی مقدمه برای خودم ترانه هایی رو زمزمه می کنم ، البته بیشتر ترانه‌ی گل یاس شادمهر عقیلی رو

سلام
ممنون از لطف شما
اگه در همین حد باشه به احتمال قوی همون سرگیجه وضعیتیه
جرات داشتم نخونم؟

یک عدد مامان پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:32 ب.ظ http://Www.Kidcanser. Blogsky

اخی پرسیسکی وراج... یادش بخیر
حیف که دیگه نمی نویسن

الان به همسرتون حسودی کردم
چقدر کیف داره آدم خواهرش همسایه اش باشه
چقدر عسل با دخترخاله ها کیف کنه

بله واقعا از خوندن وبلاگشون لذت میبردم. مثل دکتر آرش پزشک قانونی یا دکتر نفیس و ...
البته با خواهرشون که از عید همسایه بودن از این به بعد با خواهرهاشون همسایه ان!

صبا پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:31 ب.ظ http://gharetanhaei.blog.ir/

شماره ۸ خیلی خوب بود

مخصوصا که دو دقیقه قبلش من یه مکالمه مشابه با مامان آنیتا داشتم، خیلی باهاس همذات پنداری کردم

طفلک اونی که عروسی باباش دعوت نبوده

قبلا ملت فقط استعلاجی میخواستن حالا پیشرفت کردن مثبت میخوان

ممنون
مامان آنیتا هم آب غوره خورده بود؟
دعوت بود هم فکر نمیکنم مادرش میبردش
واقعا!

لیدا پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:11 ب.ظ

همشون جالب بودن اما با آخری که عسل گفت کشت و کشتار تو آهنگه دیگه قهقهه زدم.چقدر شیرینه این دختر.ماشالله بهش

سپاسگزارم

مریم پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:25 ب.ظ

سلام... وااای از این عسل خانم طناز و شیرین سخن

سلام
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد