جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (234)

سلام

۱. داشتم یه بچه رو میدیدم که مادرش گفت: الان میخوام ببرم واکسن هفت سالگی شو بزنن طوری نیست با این مریضی؟ گفتم: نه مشکلی نداره. بچه گفت: آخ جون! میخوان بهم واکسن افسانه ای بزنن!

2. مرده گفت: این سرم که برای مریضمون نوشتین تموم شد. الان که کشیدنش یه کم روی دستش ورم کرده طوری نیست؟ گفتم: حتما یه کم رفته زیر پوست. تا فردا درست میشه. گفت: خب اگه مشکلی نداره که هیچی. گفتم یه وقت خدای نکرده سرم نرفته باشه توی رگش!

3. وارد مرکز نمونه گیری کرونا که شدم یکدفعه بدنم شروع کرد به خارش و زدن کهیر! هرچقدر فکر کردم نفهمیدم به چی ممکنه حساسیت داشته باشم چون قبلا هم بارها اونجا رفته بودم (و بعد از اون هم بارها رفتم). گفتم: داروخونه دارین؟ گفتند: نه! کلی این ور و اون ور گشتم تا بالاخره توی داروهای رایگانی که برای مبتلایان بی بضاعت کرونا گذاشته بودند یک شربت دیفن هیدرامین پیدا کردم. اون روز تا ظهر چند مریض میدیدم و وقتی خارش بدنم شدت پیدا میکرد چند سی سی از شربت میخوردم! خوشبختانه وقتی از مرکز بیرون اومدم مشکل خیلی کمتر شد. اما توی اون ده پونزده دقیقه ای که پیاده از مرکز رفتم خونه به طرز وحشتناکی خواب آلودگی داشتم!

4. این ماجرا مال حدود ده سال پیشه. چند بار خواستم اینجا بنویسمش اما یادم رفت. گفتم حالا که کمبود خاطرات داریم بنویسمش!:

یک خانم دکتر مجرد ساکن تهران اومد ولایت ما و برای یکی از روستاهای دورافتاده ولایت قرارداد بست و ساکن اونجا شد. چند ماه بعد منو فرستادن به جاش و پرسنل گفتند پدر خانم دکتر فوت کرده و خانم دکتر هم رفته مراسم. چند هفته میرفتم اونجا تا این که خانم دکتر برگشت سر کار و من رفتم یه درمونگاه دیگه. اما روز بعد دوباره رفتم به جای همون خانم دکتر! از مسئول پذیرش پرسیدم: خانم دکتر که تازه اومده بود کجا رفت دوباره؟ گفت: دیروز خانم دکتر اومد سر کار و مریضهارو دید و بعد گوشیشو درآورد و شروع کرد با خواهرش صحبت کردن و رفت توی حیاط درمونگاه. یکدفعه دیدیم صدای خانم دکتر رفت بالا و گفت: تو به چه حقی اون ساختمونو فروختی؟ یک میلیارد از اونجا حق من بود! بعد هم گوشی رو قطع کرد و زنگ زد شبکه و مرخصی گرفت و رفت تهران. خدائی من اگه یک میلیارد پول داشتم اصلا سر کار هم نمی اومدم! (البته این ماجرا مال زمانی بود که یک میلیارد واقعا خییییلی پول بود نه الان که فقط خیلی پوله! خانم دکتر هم بعد از چند روز دوباره برگشت سر کار اما قراردادش که تموم شد رفت)

5. صبح که راننده یکی از درمونگاههای روستائی اومد دنبالم دیدم دوتا خانم توی ماشینش هستند که من نمیشناسمشون. راه افتادیم و رسیدیم به جائی که چند نفر دیگه هم باید سوار می شدند و اون دوتا خانم پیاده شدند و پیاده رفتند. یکی از خانمها که تازه سوار شده بود از راننده پرسید: اینها کی بودند؟ راننده گفت: دوتا از خواهرهای خانمم. توی شهر کار داشتند با من اومدند. اون خانم همکار گفت: نمیشناختمشون. راننده گفت: خواهر زن های من اون قدر زیادند که خودم هم هنوز یکی دو نفرشونو نمیشناسم!

6. یک بچه شش ماهه را با اسهال آوردند. به مادرش گفتم: غذا هم بهش دادین یا فقط شیر خودتونو میخوره؟ گفت: بهمون گفتند از شش ماهگی دیگه باید بهش غذا بدیم. دیشب  پدرش رفت نون خامه ای خرید با بچه با هم خوردیم!

7. یکی دو ساعت بعد از تاریک شدن هوا مسئول حراست شبکه اومد بازدید و بعد از چرخی توی مرکز مستقیم رفت توی تزریقات و به خانم مسئول تزریقات گیر داد که چرا برای تست قند خون با دستگاه از مردم زیاد پول میگیرین؟ بعد هم صورتجلسه نوشتن و آوردن که من هم امضا کنم. گفتم: حالا شما از کجا فهمیدین؟ گفت: یه نفر بهمون گزارش داد. برای این که مطمئن بشم الان اومدم دم در کارت عابربانکمو دادم به یه نفر که داشت رد می شد و گفتم با این کارت برو قند خونتو چک کن!

8. () یه دختر شونزده هفده ساله را با حال روحی خراب آوردند. براش آرام بخش و ... نوشتم و وقتی از مطب رفت بیرون به همراهش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: این دختر یه مادربزرگ داشت که از سه سال پیش و بعد از سکته مغزی بیهوش توی خونه افتاده بود و هر چند ساعت یک بار آب دهنش میرفت ته حلقش و نفسش تنگی میکرد که باید با دستگاه توی حلقشو ساکشن میکردیم. شبی یکی از جوونهای فامیل میرفت پیشش تا اگه لازم شد این کارو انجام بده. چند شب پیش وقتی این دختر پیش مادربزرگش بوده نصف شب خوابش میبره و وقتی بیدار میشه میبینه پیرزن خفه شده. از اون شب تا به حال چندین بار حمله عصبی بهش دست داده و باید بیاریمش درمونگاه.

9. از یکی از درمونگاههای روستائی برگشتم خونه. راننده منو دم در پیاده کرد و ماشینو خاموش کرد. گفتم: نمیخوای بری؟ گفت: چند روزه بعد از ساعت اداری توی اسنپ کار میکنم. اینجا میمونم تا یه مسافر پیدا بشه!

10. توی مرکز واکسیناسیون کرونا بودم. پیرمرده اومد واکسن بزنه که توی سامانه نگاه کردند و بهش گفتند: شرمنده شما طبق سامانه فوت کردین! خوشبختانه مشکل فقط از سامانه سیب بود و نه سایت ثبت احوال و با چندتا تلفن درست شد.

11. نسخه خانمه را که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ شوهرش گفت: یعنی ناراحتی باعث همه این مشکلات شده؟!

12. (14+) (البته شاید هم نیاز به مثبت نداشت!) مسئول پذیرش یکی از درمونگاههای روستائی تعریف میکرد که: چند سال پیش روز بیست و هفتم اسفند یکی از خانمهای همکار اصرار عجیبی داشت که روز بعدشو کل پرسنل با هم نیان سر کار و در درمونگاهو ببندیم. اون قدر این حرفو تکرار کرد که کم کم بقیه پرسنل هم باهاش هم صدا شدند و همه گفتند فردا سر کار نمی آئیم. روز بعد من چون خونه ام نزدیکه اومدم یه سری بزنم که دیدم تلفن مرکز زنگ میخوره. گوشیو که برداشتم دیدم یه آقایی میگه: سلام، میتونم با خانم ... (همون خانمی که اصرار به تعطیل کردن مرکز داشت) صحبت کنم؟ من همسرش هستم صبح گفت میاد اونجا اما الان گوشیشو جواب نمیده! گفتم شرمنده الان سرشون شلوغه کارشون تموم شد میگم باهاتون تماس بگیرن. بعد هم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نداد یه پیام بهش دادم و گفتم سریع یه زنگ بزن به شوهرت! بعد از عید هم روم نشد بپرسم کجا رفته بوده!

پ.ن1. به دکتر پرسیسکی وراچ گفتم بیان و کامنتهائی که توی پستهای گذشته درباره شون نوشته بودین بخونن. گفتند قبلا خوندن. گفتم پس کاش یه کامنت همون جا میگذاشتین تا بدونن هنوز به فکرشون هستین. گفتن حتما اما خبری نشد! امیدوارم توی یه وبلاگ دیگه کامنت نگذاشته باشند!

پ.ن2. بر اثر اشتباه من یه ضربه به ماشین خورد و نزدیک دو میلیون خرجش شد. تا چند روز حالم گرفته بود اما وقتی یک روز از صبح زود ماشین توی کوچه مونده بود تا غروب درحالی که سوئیچش روی کاپوت جا مونده بود فهمیدم همیشه باید خدارو شکر کرد. (این که سوئیچ روی کاپوت چکار میکرد جریانش مفصله و در حوصله اینجا نیست)

پ.ن3. عماد میگه: یکی از افتخارات من اینه که جوراب نانوی ضد بو را هم بودار کردم!

نظرات 61 + ارسال نظر
نسرین دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:22 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

حالا اصلاً واکسن هفت سالگی چیه؟
2ـ آخی از نادانستنها.
3ـ چقدر بده دکتری مریض بشه بدتر اینکه شما خواب آلود راه می رفتین و خطری بوده. فکر کنم بعضیا فکر کردن شما معتادین.
4ـ خوش بحالش. از کارش خوشم آمد که اومده بوده مدتی با روستاییان زندگی کنه و براشون کار کنه.
ولی جالبه که تو ایران اینکار اینقدر عادیه که مردم از وسیله دولتی برای کارهای فامیلی و حتی گاهی خرید خوراکی منزل استفاده می کنند.
6ـ بچه سالم بزرگ بشه شانس آورده.
7ـ چه خوب که یه مسیول هشیار از آب در اومد. خوب حقه ای زده.
8ـ آخ کاش دختره به خودتون گفته بود یه کم باهاش حرف می زدید. فکر می کرد مسیول مرگ مادربزرگه؟
9ـ وای از کمی حقوق در ایران و گرونی بی حد که مردمو به چه کارها وا میداره.
10ـ تا حالا خیلی شنیدم که شناسنامه مرده ها در ایران مورد استفاده های فرااااوان میشن اما نشنیده بودم یه بنده خدا رو مرده اعلام کنن. راست میگن که همیشه استثنا وجود داره.
11ـ
12ـ هاها... پیدا کنیم پرتقال فروش را
پ.ن دوم ـ چه اونروز خوش شانس بودین.
هر کی ده دوازده ساعت پاش تو کفش باشه جورابش بو می گیره. اگر از داروخانه کیسهء داخل کفش عرق گیر و ضد بو بگیرید. خیلی موثرند. پسر من راحت شد... یعنی من راحت شدم در اصل دوتا کیسه کوچولو هست که شب تا صبح گذاشتم تو کفشش و صبح عین کفش نو بود. الآن یادم آوردین خیلی وقته دیگه این مسیله رو نداره!

1. درواقع همون واکسن شش سالگی (بدو ورود به مدرسه!)
3. بعید نیست!
5. بله عادیه البته ایشون راننده شرکتی بودند
الان بیشتر ماشینهای شبکه شرکتی هستند. یه شرکت خدماتی با شبکه قرارداد میبنده و یه پولی از شبکه میگیره و چندتا راننده استخدام میکنه و میده به شبکه. هم برای شبکه خوبه که کارمند استخدامی نداره و مسئولیتش کمتره و هم برای رئیس شرکت که بدون این که عملا کاری انجام بده یه پولی گیرش میاد!
6. واقعا
7. بعدا خانم مسئول تزریقات میگفت چرا من به اسم روی کارت دقت نکردم؟!
8. بله
9. امان!
10.
پ.ن2. واقعا شانس آوردم
اینجا هم هست؟

نیوشا دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:45 ق.ظ

فقط شماره ۶
ادم بزرگ نون خامه ای میخوره حالش بد میشه چه برسه به بچه با یه ذره معده!!

حالش بد میشه؟ دلتون میاد؟!

عاطفه دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
خیلی لذت بردم
اتفاقا نظر من هم اینه که شاید مثبت نباشه و بی اذن همسر رفته خرید درمانی
خانمهایی رو میشناسم که خیلی چیزای این مدلی رو از همسراشون قایم میکنن

سلام
ممنون
بعید نیست

شیرین یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام دکتر
خب دکترچرا گفتین سویچ روی کاپوت بود الان همه دلشون میخوادبدونن
بخشی که کارمیکردم روبروی در ورودی بود هرکی ازدر واردمیشد میومد سوال میکرد وراهنمایی میخواست
آخرسر روی یه تابلو نوشتن اینجا اطلاعات نیست لطفا سوال نفرمایید!
ازفرداش میومدن میپرسیدن ببخشید اطلاعات کجاست!!؟؟
پ ن 2 واقعا درهرشرایطی باهرمشکلی باید خداروشکر کرد چون میتونه بدترش اتفاق بیفته

پ ن 3 ماشالله بچه های طنازی دارین

سلام

باید زیر تابلو آدرس اطلاعاتو مینوشتین!
دقیقا
ممنون

معلوم الحال یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 07:23 ب.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir

سلام سلام
ببخشید من صبحا توی شعبه پستاتونو میخونم. تا میام کامنت بذارم مشتری میاد و کلا یادم میره. الانم چون عجله دارم اومدم بگم شماره تلفن اون خانم دکتر ردیف 4 رو ندارین؟

این موضوع خیلی ضروری بود. گفتم خدمتتون عرض کنم تا دست زیاد نشده. بقیه ش هم بعدا میام میگم. یواشکی بگم که شیرینی شمام محفوظه

سلام
توی وقت اداری؟!
شرمنده توی اون ماجرای نابودی همه چیز گوشیم توی تهران شماره ها هم پاک شدند.

ترانه ی باران یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:55 ب.ظ

یاخداا از مورد 6
خداخودش به بچه رحم کنه
واقعا بعضی نمی‌دونم چی پیش خودشون فکر میکنن دیدم به بچه چند ماهه نوشابه یا کباب دادن:||

آفرین مورد ۷خوشمان آمد واسه پیگیریش

پ.ن۳هم که واقعا :))

حداقل معده شو که به فنا میدن!
واقعا
واقعااا

یک عدد مامان یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:43 ب.ظ http://Www.Kidcanser. Blogsky

الان اون سوئیچ روی کاپوت می تونه یک پست مفصل بشه.. از فرصت ها نگذرین
به عماد جان بگین این توانایی تمامی پسرهای نوجوون هست

به دلایلی امکانش نیست!
چشم

مریم یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:21 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خدا قوت و پرتوان باشید
چه بامزه واکسن افسانه ای ، تفکر فانتزی و بامزه ای و کارتونی هست و این تفکر باعث شده باشوق از زدن واکسن استقبال کنه

سلام
ممنون
بله فقط نمیدونم انتظار داشت به چی تبدیل بشه؟!

زرگانی یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام!
دچار خودسانسوری شدین یا مردم دیگه دل و دماغ سوتی دادن ندارن!؟
دلم واسه اون دختر شماره ۸ سوخت. بیچاره حتما عذاب وجدان بدی داره. البته شاید مادربزرگش از اون دنیا داره دعاش میکنه که از این وضع راحتش کرد!
خانوم گزینه ۱۲ چه مارموز بوده. ولی همکارش خوب شوهره رو سنگ قلاب کرده.

سلام
هرسه!
واقعا
خدا میدونه کجا رفته بوده

لیدا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:52 ق.ظ

بوی جوراب اومد تو بینیم.ایییی

سهیلا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 11:09 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

بسیار خوب بود نوشته هاتون.حالا سوییچ روی ماشین چه میکرد؟

ممنون
جریانش مفصله بی خیال درواقع تقصیر هیچکس نبود)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد