جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (254)

سلام

این دقیقا همون پستیه که قرار بود بعد از سفرنامه منتشر بشه. بدون هیچ گونه تغییری. ببخشید که دیر شد و امیدوارم تا زمان گذاشتن پست بعدی حال همه مون از چیزی که الان هست بهتر باشه.

1. سریع ترین تغییر حالت چهره را از اضطراب به خنده ای که کل صورت را پر کرد با گفتن یک جمله سه کلمه ای به یک خانم متولد 1385 دیدم و اون جمله این بود: جواب آزمایشتون مثبته! امیدوارم بعدها با به خاطرآوردن این خاطره باز هم همین حالتو پیدا کنه.

2. پسره درحالی که از درد شکم به خودش میپیچید گفت: من آمپول نمیزنم اما سرم میزنم. مادرش گفت: فکر کردی حالا خیلی زرنگی؟ آمپول و سرم که هردوشون یک چیزند!

3. به پیرزنه گفتم: قند هم دارین؟ گفت: نه ولی فشار دارم. اصلا بیا فشارمو بگیر که فکر نکنی دروغ میگم!

4. اواخر وقت اداری بود و  وقتی خانم دکتر همراهم گفت "من مجبورم اینجا بمونم و انگشت بزنم شما اگه دوست دارین برین" بلافاصله اومدم لب جاده روستا!  چند ماشین اومدند و رفتند و منو سوار نکردند. همین طوری به سمت دیگه جاده نگاه کردم که دیدم یه پراید هاچ بک که چند ثانیه پیش ازم رد شده بود از شونه کنار جاده دنده عقب گرفته و داره با سرعت به طرفم میاد! با تعجب رفتم عقب تر که بهم نخوره که اومد و جلوم ایستاد و دیدم سه چهارتا خانم با هم میگن: سلاااام! وقتی دقت کردم دیدم چند نفر از خانمهای شاغل توی درمونگاه روستای بالائی هستند که همگی پاس گرفتن و با ماشین یکی شون دارن میرن ولایت. سوار شدم که دیدم همه شون دارن میخندن. گفتم: چیه؟ راننده گفت: هیچی الان داشتیم با هم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم که یهوئی گفتم میخواین یه مسافر هم بزنم بشینه کنارتون؟ که سر پیچ بعدی رسیدیم به شما!

۵. به پیرزنه گفتم: این قرص ها را روزی چندتا میخورین؟ گفت: این یکی را یکی صبح یکی شب ولی اون یکی را یکی شب یکی صبح!

6. شیفت عصر و شب بودم. صبر کردم تا درمونگاه خلوت شد. بعد رفتم و به آقای مسئول پذیرش گفتم: میخواین بریم برای شام؟ گفت: راستش ما امروز خیلی دیر ناهار خوردیم. گفتم: باشه میگذاریم برای بعد. بعد یه حمله شروع شد و بعد که دوباره خلوت شد دوباره پرسیدم: هنوز نرفتین شام بخورین؟ گفت: نه! باز هم صبر کردم و همچنان مریض داشتیم و حدود ساعت دوازده شب گفتم: واقعا هنوز شام نخوردین؟ گفت: من هیچ وقت شبها شام نمیخورم وگرنه بقیه بچه ها خیلی وقته که خوردن!

7. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی ترازوی دیجیتال و اومد پائین و گفت: انگار خرابه. یه عدد چهار رقمی نوشت که سه تاشون حروفند! خانمه که رفت بیرون رفتم سراغ وزنه و دیدم وقتی روش می ایستیم اول اسم کارخونه میاد روی صفحه که چهار حرفیه و حرف اولش S!

8. اون خانم دکتری که یک بار ازم قرض گرفته بود دوباره ازم پول قرض کرد و در آخرین ساعات روزی که قول داده بود پولو پس بده ریخت به کارتم. بهش پیام دادم و گفتم: اگه از امروز گذشته بود میرفتین توی لیست بدحساب ها و شاید دفعه بعد بهتون قرض نمیدادم. جواب دادند: خیلی بدی!!

9. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: اسهال داره. گفتم: توی یه روز چندبار شکمش کار میکنه؟ گفت: توی یه روزو نمیدونم اما از خونه که می اومدیم اینجا مجبور شدیم یک بار وسط راه برگردیم خونه و شلوارشو عوض کنم!

10. اواخر وقت اداری اومدم لب جاده که یه تاکسی اومد و رد شد و بعد از رد شدن یکدفعه زد روی ترمز و بعد دنده عقب گرفت و منو سوار کرد. سوار که شدم گفت: شما معلمین درسته؟ گفتم: نه! گفت: پس هیچی. و درحالی که تا ولایت چند نفر دیگه هم براش دست بلند کردند هیچ کس دیگه ای را هم سوار نکرد!

11. مرده ازم یه سوال پرسید و من هم جوابشو دادم. موقع رفتن گفت: خیلی ممنون ببخشید که منو راهنمائی کردین!

12. خانمه گفت: بچه ام دوهفته پیش دلش درد گرفت و فهمیدیم آپاندیسه و عملش کردیم. حالا دوباره دل درد گرفته. بچه را دیدم و براش دارو نوشتم. مادرش گفت: اون دفعه هم گفتند چیزی نیست و دارو نوشتند بعدا فهمیدیم آپاندیسه ها حالا مطمئنین دوباره آپاندیسش نیست؟!

پ.ن1. خونه کلنگی که خریدیم و با باجناقها خرابش کردیم و این خونه را به جاش ساختیم قیمتش شد هفتصد و پنجاه میلیون تومن. حالا یه خونه کلنگی با مساحت فقط دو متر مربع بزرگ تر را توی کوچه کناریمون گذاشتن توی یکی از سایتها برای فروش به قیمت پونزده میلیارد!

پ.ن2. باجناق دوم هم تصمیم گرفت یه ویلا توی شمال بخره و چون پول کم آورد ناچار شد ماشینشو بفروشه. چند روز پیش با آنی سوار ماشین ما شده و وقتی دیده کولر روشنه بهش گفته: شما کولر ماشینو روشن میکنین؟ ما هیچ وقت روشن نکردیم. میگفتیم به موتور ماشین فشار میاد. حالا هم که فروختیمش. الکی خودمونو عذاب دادیم!

پ.ن3. عماد بعد از این که مدتها غرغر ما را به خاطر درس نخوندن برای کنکور شنید از چند روز پیش یکدفعه شروع کرده به درس خوندن! اون هم طبق برنامه ای که یکی از برنامه نویسان مطرح ولایت براش نوشته.  امیدوارم کتاب هائی که بهمون معرفی کرده واقعا لازم باشند چون همه شون مال یکی دو انتشاراتی خاص هستند!

نظرات 53 + ارسال نظر
زری.. شنبه 7 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 11:35 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

- متن شماره یک را خیلی قشنگ نوشتید.
در مورد سن دختره، واقعا نمیدونم! خب خیلی خیلی کمه! ولی فیلم ترانه دختر 15 ساله را یادتونه؟ اما الان واقعا این دختر چی فکر میکرده که اینقدر مشتاق بوده برای مادر شدن؟
- خیلی بدی :)))))) آدمیزاد خیلی پیچیده هست!
- واقعا طبیعیه که همه ی کتابها از یکی دو انتشارات باشه.
- من هم امیدوارم تا پست بعدی حال همه مون بهتر باشه.

ممنون
بله یادمه و یادمه همون موقع متعجب شدم که به این راحتی خطبه طلاق جاری شد بدون تست حاملگی و ...

و با قیمتهای وحشتناک
واقعا امیدوارم

لیمو شنبه 7 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 11:31 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

1. دلم برای اون بچه بیشتر سوخت...
6. خصومتی داشتن باهاتون آیا؟!!
7. اون یه رقمی که عدد دیده بوده چی بوده؟!
10. کاش ازشون میپرسیدین اگر معلم بودین چی میشد
12.
پ.ن1 : به نام خدا، ایران :)))
+ ممنون که برای دقایقی ناراحتی ها کنار رفتن و خندیدم.

حق دارین
چی بگم؟
حرف اس را پنج دیده بود!
احتمالا شبیه معلم بچه اش بودم!

؟
خواهش

هوپ... شنبه 7 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 10:03 ق.ظ

سلام
دختر ۱۶ ساله و مادری؟ چی از زندگیش می‌فهمه؟
آخر اون شب شام خوردین یا نه؟

این قیمت‌ها رو که می‌شنوم، دلم میخواد گوش‌هامو بگیرم و حواسم رو پرت کنم چون ته دلم خالی میشه. :-(
پس خوشبحال اونی که ماشینو خریده.

سلام
واقعا هیچی.
بله بعد از ساعت دوازده (البته از زمان شیوع آنفلوانزا خوردن شام بعد از دوازده توی شبهای شیفت عادی شده).
واقعا. هر شب که میخوابیم برامون مثل خوابیدن اصحاب کهف شده
دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد