جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

..... این بهشت اجباری .....

سلام

باز هم یک اتفاق غیرمنتظره باعث شد درباره اش یه پست بنویسم. اگه به نظرتون بیمزه بود ببخشید.

روز شنبه پانزدهم بهمن ماه سال یکهزار و چهارصد و یک برابر با سیزدهم رجب سال نمیدونم چند قمری سر شیفت بودم. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ولایت. مریضها از اهالی همون شهر گرفته تا روستاهای اطراف که اون روز درمونگاه روستاشون تعطیل بود میومدند و میرفتند. حدود ساعت ده صبح بود که یه خانم حدودا سی ساله را آوردند که به شدت سردرد و حالت تهوع داشت. شوهرش درحالی که داشتم یک مریض دیگه را میدیدم در مطب را باز کرد و زنشو آورد تو و انداختش روی تخت و بعد ایستاد و به من خیره شد! به ناچار ویزیت مریضی که روی صندلی نشسته بود خلاصه کردم و بعد رفتم سراغ اون خانم. یه شرح حال مختصر گرفتم و بعد درحالی که برمیگشتم طرف میز و گوشی و فشارسنج را برمیداشتم و دوباره میرفتم به سمت مریض از شوهرش پرسیدم: حرص خوردن؟ گفت: نه! اصلا خونه نبوده، توی اعتکاف بوده. فشارش طبیعی بود. براش دارو نوشتم و بعد که سرمش تموم شد هم رفتند.

یکی دو ساعت بعد بود که چهارتا دختر دبیرستانی با هم اومدن توی مطب. گفتم: بفرمائید. یکیشون گفت: ما توی اعتکاف بودیم. همه اونجا سردرد و حالت تهوع گرفتن. گفتم: همه؟ گفت: بله. ما که دور بخاری نشسته بودیم حالمون بدتر بود اما بقیه هم مشکل داشتند. فقط یک علت منطقی برای چنین شرح حالی وجود داشت. مسمومیت با گاز و احتمالا مونوکسید کربن. گفتم: خب پس چرا بقیه اونجا نشستن؟ دختره گفت: خانمی که مسئول اعتکافه بهمون گفت اینجا هیچ مشکلی نیست. سردرد و حالت تهوعتون هم برای اینه که عادت به روزه گرفتن ندارین! کسی هم حق نداره به جائی زنگ بزنه یا بره درمونگاه وگرنه دیگه مجوز مراسم اعتکاف را برای سال بعد بهم نمیدن! ما هم وقتی حواسش نبود فرار کردیم! گفتم: خب فعلا برین از پذیرش قبض بگیرین تا براتون دارو بنویسم تا بعد. گفتن: ما کد ملی مونو بلد نیستیم. پول هم زیاد نداریم! فقط یکی شون کد ملی شو بلد بود که برای همون یکی نسخه نوشتم و داروها رو زیادتر نوشتم که همه شون بتونن استفاده کنن.

به محض این که دخترها از مطب بیرون رفتند مریض بعدی اومد تو و مجبور شدم اونو ویزیت کنم و بعد هم مریض بعدی و بعدی. یکدفعه در مطب باز شد و خانم مسئول تزریقات اومد تو و گفت: یه چیز جالب بهتون بگم؟ این دخترها میگن خانمه که مسئول اعتکافه یه بخاری گذاشته وسط سالن و دودکششو گذاشته توی یه ظرف آب! گفتم: اصلا این خانم مسئول اعتکاف کی هست؟ گفت: شماره شو از دخترها گرفتم و زنگ زدم بهش که گفت: اینجا حال هیچکس بد نیست! بچه ها همه تون با هم بگین که حالتون خوبه یک ... دو ... سه ... و بعد صدای یه سری دختر اومد که همه با هم میگفتن ماااا حاااالمون خووووبه!! بعد هم قطع کرد!

دیدم این طوری فایده نداره. لابلای دیدن مریضها یه پیام دادم برای مسئول واحد مبارزه با بیماری های شبکه. چند دقیقه بعد پیام داد که چنین موضوعی ربطی به من نداره به مسئول بهداشت محیط بگین. برای مسئول بهداشت محیط پیام دادم که چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: اسامی مریضها و کد ملی و شماره شونو بفرست!  من که فقط اسم و مشخصات همون دختری را داشتم که براش نسخه نوشته بودم. رفتم سراغ تزریقات که اونجا اسامی دخترها موقع زدن سرم ثبت شده بود اما کدملی و شماره ای درکار نبود و خود دخترها هم رفته بودند. هرچقدر فکر کردیم اسم اون خانمی که صبح اومده بود هم یادمون نیومد و توی اون حمله مریضها هم امکان گشتن توی نسخه ها را نداشتم. به ناچار همونها را فرستادم و از اون به بعد تلفن پشت تلفن بود که از مسئول واحد مبارزه و مسئول واحد بهداشت محیط و خانم "ق" مسئول جدید امور درمان میشد و همون سوالها را تکرار میکردند و نهایتا گفتند: ما الان داریم راه میفتیم!

مدتی گذشت. اون روز من فقط شیفت صبح و عصر بودم و وقتی پزشک شیفت شب اومد جریانو بهش گفتم و داشتم میرفتم که کارشناسان شبکه اومدند و یکی شون گفت: داری میری؟ ما به خاطر حرف شما رفتیم اونجا و جلو ادامه مراسمو گرفتیم و خانمه هم حسابی فحش کشمون کرد حالا میخوای بری؟! دیگه هرطور بود بهشون فهموندم که شیفت من تموم شده و بودن یا نبودن من عملا چیزی را تغییر نمیده. نهایتا پیش از این که صورتجلسه را بنویسند مهر و امضاش کردم و اومدم بیرون. بعد هم برگشتم خونه.

خلاصه که این هم از ماجرای اعتکاف امسال. شرمنده اما اگه الان نمینوشتمش بعدا هم دیگه نمیشد.

الان میگذارمش که دو سه روز دیگه خودش منتشر بشه. پست خاطرات بعدی هم چند روز بعدش!

نظرات 69 + ارسال نظر
شکوه جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:29 ق.ظ

سلام آقای دکتر ممنون از پستهای خوبی که میذارید اتفاقا خیلی پست خوبی بود و اصلا هم بیمزه نبود خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد عکس العمل کارشناسا عجیب بود کار پزشک گزارش ماجراست ‌باید از شما تشکر میکردن انشاالله سلامت و پایدار باشید در پایان بگم که خیلی عجیبه دختر دبیرستانی شماره ملیش رو بلد نباشه

سلام
ممنونم
بله حق با شماست شاید هم میخواستن ویزیت ندن

ن جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 06:29 ق.ظ

سلام، یک مسوول که نادان و نابلد باشه و از کسی هم کمک نگیره برای رفع مشکل، یک مراسم عالی را می‌کنه دستمایه ی فحش و تمسخر و ناله و نفرین و ضرر.

سلام
دقیقا

شقایق جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 06:10 ق.ظ https://uploadb.me/q5ywcvo4znik/دختری با دستهای دراز.pdf.html

اقای دکتر من درست متوجه نشدم یعنی اون خانم مسئول قصد داشته بچه های مردم را بکشه؟ یا مسموم کنه؟ اگر همچین قصدی نداشته دیگه لوله در اب گذاشتن پس چه معنایی داره؟ و فحاشی اش دیگه چی بوده؟ خیلی ناراحت کننده هست
با اجازتون همینجا جواب صبا جان را هم میدم صبا خانم متشکرم از لطف و صمیمت شما ولی همانطور که دکتر هم فرمودند این زندگینامه متعلق به مادربزرگ من نیست بلکه مادربزرگ یکی از دوستان هستند که پی دی اف اش را داخل اینستاگرامشون گذاشتن منم ادرسش را برای شما گذاشتم خوشحالم که خوشتون اومد

فکر نکنم چنین قصدی داشته باشه
ظاهرا فقط به دنبال از دست ندادن عواید برگزاری این مراسم بود

لیدا جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 01:48 ق.ظ

خیر ببینید که جلوی مرگ چن نفرو گرفتید

مخ لسیم

گیسا جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 01:32 ق.ظ http://gisa12345.blogsky.com/

سلام
بنظرم این خانم از اون معتقد های سرسخت بوده و فکر میکرده اگه اعتکافشون متوقف بشه دیگه به بهشت راهش نمیدن......
اخه حماقت تاکجا؟
افرین به شما که اینقدر پیگیر بودید

سلام
ممکنه
ممنون

الهه جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 01:16 ق.ظ

برای این بهشت اجباری

یک دوست جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:54 ق.ظ

واقعا جهل و نا آگاهی تا کجا؟
شما با احساس مسئولیت، جان چند نفر رو نجات دادین.

واقعا
دیگه در این حد هم نبود!

الهه جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام .از آدمهای بی منطق و ظالم متنفرم از آدمهایی که به نام دین هر غلطی (بلانسبت )میکنن حد تنفرم قابل توصیف نیست .خدا خیرتون بده بی تفاوت نبودین جون جمعی رو نجات دادین در وهله بعد جلوی خوراک برای اونور آبیارو گرفتین .

سلام
دقیقا
ممنون

زری.. پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 09:17 ب.ظ

اول از همه اینکه مرسی پیگیر بودید.
واقعا در حماقت اون مسؤول احمق در حیرتم! قشنگ عزمش را جزم کرده بوده اون بندگان خدا را همون شب برسونه به اجر اعتکافشون!

ممنون
واقعا

آواره پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 08:11 ب.ظ

میخواست همشونو یک سره بفرسته بهشت بدون درد و خونریزی، صد درصد تضمینی

بعید نیست

پروانه پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام
هنوزم ازین مراسما هست؟
چی تو گوش بچه ها میخونن که میرن اونجا

سلام
بله
چه عرض کنم؟

من پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 05:30 ب.ظ

عه!پس این داستان مسمومیت و گاز و اصرار به توهم از ولایت شما سرایت کرده ب طفل مدارس قم!

لابد!

سهیلا پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 04:48 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

ای وای،اینا مستقیم میخوان مردم رو ببرن بهشت،حالا قیمتش مهم نیست.

ظاهرا

مرضیه پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 04:34 ب.ظ http://because-ramshm.blogfa.com

ممنون از پیگیری تون

خواهش

لیلی پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 03:41 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

چون زود جلوی مراسم گرفته شده و مریض ها کم بودن شما مقصرین! فردا از فلان جا و بهمان جا پیغام می فرستن که شما مانع مراسم مذهبی و مردمی شدین و به جای همه ی اونها که محروم شدن باید روزه بگیرید

بعید نیست

سحر پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 03:24 ب.ظ http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

مرسی بی تفاوت نبودین و پیگیر شدین
واقعا نمی دونم به کحا می خوایم برسیم با این وضع..گ

خواهش
باز خوبه به خیر گذشت

جان دو پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 02:03 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

برداشت من این طور هست که این خانم مسئول اعتکاف قشنگ از رسیدن به جایی که امورات زیر دستش بوده احساس قدرت بهش دست داده و دیکتاتوری پیش گرفته

طی سالهای گذشته این مورد تشت اب و لوله بخاری داخلش رو خیلی زیاد شنیدم و یه مورد جالبش چند سال پیش تلویزیون گزارشی از یه گاز گرفتگی رو نشون میداد که خانم مغازه داری (اگه اشتباه نکنم آرایشگاه) به خاطر همین نشت گاز خروجی بخاری فوت شده بود. ایشون گرفته بوده لوله بخاری روی توی تشت آب گذاشته بوده و بر حسب مدارک اونجا (قرص کنار دست) احتملا وقتی به خاطر نشت گاز مونوکسید کربن سردرد شده بوده قرص خورده بوده و سرش رو گذاشته بوده روی میز که بهتر بشه اما ....

دقیقا مصداق همون جمله یارب مباد آن که ...
عجب!

مرجان امامی پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:46 ب.ظ

اگر بچه های مردم یا بزرگ سالا چیزیشون‌میشد، کی جواب گو بود؟ آخه بعضی ها چقدر نفهم هستن؟
چقدر شانس آوردن که مراسم کنسل شده.
واقعا دست تون درد نکنه که پیگیر شدین . البته این خانم به اندازه کافی ضررش رو رسونده که چند مورد کارشون به درمانگاه رسیده

دقیقا همین طوره
اگه اتفاقی افتاده بود لابد من مقصر بودم!

سارا پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 11:44 ق.ظ http://15azar59.blogsky.com

وا چه چیزایی ادم میشنوه لوله بخاری توی اب دیگه چه مدلشه ...قصد داشته همه رو بکشه احتمالا

چی بگم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد