جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «وقت ثبت نام» آمد

نمیدونم الان قانون چیه؟ 

اما برای شرکت در امتحان پره انترنی اسفند ۷۶  اگر دانشجویی دو درس یا بیشتر از دروس دوره بالینیش باقی مونده بود حق شرکت در امتحان رو نداشت و اگر فقط یک درس باقیمونده داشت میتونست در امتحان پره انترنی شرکت کنه اما تا پاس شدن اون درس حق شروع اینترنی رو نداشت (هنوز همین طوره؟). 

با توجه به اینکه فقط نمره بخش عفونی رو نیاورده بودم با خیال راحت رفتم برای ثبت نام امتحان. 

مسئول ثبت نام یه نگاهی بهم کرد و اسممو پرسید و  گفت: 

شرمنده شما حق شرکت در این امتحانو ندارین! 

گفتم: چرا؟ [#what_anim]

گفت: چون معدل دوره بالینیتون از ۱۴ کمتره! 

گفتم:نه من حساب نمره هامو دارم معدلم باید از ۱۴ بیشتر باشه. 

گفت: بیشتر بود. البته تا وقتی که نمره بخش عفونیت نیومده بود![#here_anim] 

گفتم: پس حالا باید چکار کنم؟ [#question] 

گفت: هیچی انشاءالله امتحان شهریور میرسیم خدمتتون! البته اگه تا اونوقت معدلتون بشه ۱۴

گفتم: حالا اومدیم دوباره بخش عفونیو گرفتم و معدلم باز ۱۴ نشد اونوقت تکلیف چیه؟ 

گفت: اونوقت باید دروسی که قبلا پاس کردینو دوباره بگیرین!

یه لحظه وارفتم٬ هر کاری میتونستم کردم فقط التماس نکردم (که البته میدونم فایده ای هم نداشت). 

از اتاق اومدم بیرون. دیگه چاره ای نبود. رفتم توی بُردو نگاه کردم ببینم بخش عفونی کی دوباره ارائه میشه؟ [@scared] 

یک بار٬ دو بار٬ ... نخیر هیچ خبری از بخش عفونی نبود. 

دوباره برگشتم توی اتاق. گفتم: ببخشید بخش عفونی کی باز ارائه میشه؟ 

گفت: سال آینده توی نیمسال اول این درس ارائه نمیشه! 

مونده بودم باید چکار کنم؟ 

دو سه روزی توی فکر بودم و بعد یه درخواست نوشتم به «شورای آموزشی دانشگاه» که با توجه به عدم ارائه این درس اجازه بدن به صورت تکنفره با اینترنها دوره بالینیمو از اول بگذرونم. 

حتی منشی اتاق هم که درخواستمو خوند گفت بعید میدونم با چنین چیزی موافقت بشه. و همین طور هم شد. 

درنهایت گفتند: نمیشه. [@tut_tut] 

گفتم: پس من چکار کنم؟ 

گفتند: برو یه جا مهمان شو. 

نزدیکترین و منطقی ترین جا به ما «اصفهان» بود. پس یک روز پا شدم و رفتم اونجا. 

دیدم اولین باری که بخش عفونی ارائه میشه از ۱۵/۲ تا ۱۵/۳/۱۳۷۷ ه. 

چاره ای نبود. درخواست مهمانی دادم و اومدم و خوشبختانه موافقت شد. 

خودم هم یادم نیست که چه بهونه ای آوردم که به پدر بزرگوار و مادر گرامی بقبولونم که باید یکماه برم اصفهان! و بالاخره رفتم ....

بخش عفونی اصفهان در مقایسه با ولایت ما «صفا سیتی» بود! [#inlove_anim] 

در طول یکماه فقط یکبار رفتیم کلینیک. 

اینترنها هم که با حضور رزیدنتها توی بخش عملا فقط ول میگشتند. (به دوستان دانشگاه اصفهان برنخوره اون موقع اینطور بودند!) 

هر چند دانشجو را (برخلاف رویه معمول در ولایت ما) برای کل یکماه به یک استاد دادند. اما متاسفانه الان اسم استادمونو یادم نیست. یک نکته جالب دیگه هم حضور یک دختر اینترن اهل لبنان بود که وقتی استادمون گفت: سیاه زخم میتونه از طریق سفیدآب هم منتقل بشه پرسید: ببخشید این چیزی که میگین چیه؟ به شکل پودره؟! 

هر روز صبح میرفتم سر کلاس ظهر سوار سرویس میشدم و برمیگشتم خوابگاهمون که توی خیابون «جِی» بود. ناهار و یه چند ساعتی استراحت و بعد گردش توی خیابونها شروع میشد. 

چهارباغ٬ اینطرف٬ اونطرف٬ یکی دو روز هم فقط توی تخت پولاد بودم (قبرستون قدیمی اصفهان) و سر قبر بزرگان که البته نمیدونم چرا  در همه مقبره ها بسته بود. یکبار هم که یکیشون باز بود و رفتم تو نگهبانش با داد و فریاد بیرونم کرد! [rants] 

تقریبا همه جاهای دیدنی اصفهانو رفتم جز منارجنبان (که هنوز هم ندیدمش) 

  

البته هنوز باغ پرندگانو هم ندیده ام اما اون موقع هنوز افتتاح نشده بود. 

هم اتاقهای خوابگاهم هم چهار پسر دانشجوی رشته اسناد پزشکی بودند که از یک طرف نگران امتحاناتشون بودند و از طرف دیگه نگران عاقبتشون بعد از فارغ التحصیلی. 

اگه بخواهید از نظر زمانی همذات پنداری کنین باید بگم اون باخت ۷ به ۱ تیم ملی فوتبال به تیم رم و بعد برد ۴ به ۱ برابر اینترمیلان پیش از جام جهانی ۱۹۹۸ را در خوابگاه اصفهان دیدم. 

ماه تمام شد. 

بعضی از اساتید از دانشجوهاشون امتحان گرفتند اما استاد ما علی الحساب به هرکدوممون یه ۱۷ داد. 

نمره خوبی بود اما مسئله اینه که معدل منو ۱۴ نکرد. 

یکی دوبار هم رفتم استادو ببینم و ازش خواهش کنم نمره بیشتری بهم بده اما پیداش نکردم. 

مجبور بودم واحدهای پاس کرده رو دوباره بگیرم! 

پ.ن۱:انگار واقعا این خاطره نویسی ما داره بخت جوونها رو باز میکنه! 

بعد از چند عقد و عروسی در خاندان مادری دیشب رفتیم عقدکنان نوه عمه گرامی (جای همه تون خالی) [@wedding] 

پ.ن۲:با سپاس از «دکتر سارا» برای ترغیب غیر مستقیم به استفاده از شکلکها و مدیره محترم «وبلاگ سارا» جهت معرفی یک سایت حاوی شکلکهای جالب. (به نظر شما چطورند؟) 

پ.ن۳:ظاهرا این شیفت هم نفرین شده است! 

قرار بود امشب شیفت باشم که یکبار دیگه جابجا شد و شد پنجشنبه. 

پ.ن۴:اخیرا یه مریض دیدم که گفت: فکر کنم باز ویتامین B6 بدنم کم شده! 

تعجب کردم آخه بهش نمیومد کسی باشه که ویتامینها و عوارض کمبودشونو بشناسه. 

گفتم:از کجا فهمیدین؟ 

گفت:آخه هر چند وقت یکبار شروع میکنم به استفراغ کردن [#puke] بعد میام دکتر برام ویتامین B6 مینویسند خوب میشم! 

پ.ن5:این همه با اسم «ربولی حسن کور» نوشتم هیچکس نپرسید معنی این اسم چیه؟! 

بالاخره یکی پرسید و من هم جوابشو دادم. 

اگه میخواین ببینین کافیه برین توی نظرات پست قبلی! 

پ.ن۶:دوتا از بچه های کلاس از اون گروه (طهماسب و مجید) بهمن و اسفند را مرخصی گرفتند تا توی امتحان پره انترنی نمره اول بشوند و بدون رفتن به طرح امتحان رزیدنتی بدهند اما هر دو ناموفق ماندند چون این ارسلان بود که نمره اول شد (و بعد از دوره اینترنی هم بلافاصله رزیدنت قلب)

نظرات 18 + ارسال نظر
دخترمهربون سرزمین احساس پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ

نگران آینده چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://skn.blogfa.com/

با سلام.بزرگی تان را میرسانم.

با علیکم السلام
ممنون

نگران آینده دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ http://skn.blogfa.com/

سلااااااااااام!
اون مطلبی که از زبان مادرم نوشتم شوخی بود.
مطالب شما را برای مادرم میخوانم.ایشان هم خوششان آمده از وبلاگ شما!

سلاااااااااااام!
ما خدمت همه مادران ارادت داریم
سلام ما را خدمتشان ابلاغ فرمائید

نگران آینده شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
ما هم به منار جنبان نرفته ایم!
پارک گلها رفتیم و بسی حال کردیم.
سی و سه پل و خواجو رو که دیگه نگو!هر بار میرویم اصفهان باید به بینیمشان!اصلا بدون آنها اصفهان معنا ندارد!
باغ پرندگان را فرصت نکردیم برویم و ببینیم اینشاالله سفر بعد.
هم اتاقهای تان مثل ما نگران آینده شان بوده اند!
پ ن 1-خدا از دهنتون بشنوه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
(مامان من:خجالت بکش دختر!دیگه حق نداری این وبلاگو بخونییییییییییییییی.فهمییییییییدی چی گفتم؟)



تکرار میکنم:برای رویت پاسخ شما برخواهم گشت انشاالله.

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
پس دقیقا جاهای مشابهیو ندیدیم!
یعنی میخواین حرف مادرتونو گوش نکنین؟
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

من(رها)! یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

ما که تنها دلمون نمی اد جایی بریم!!!
ان شاالله!!! با جناب خلبان می آیم!!!
حالا شایدم با بچه هامون بیایم!!!

تشریف بیارین درخدمتیم

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ق.ظ

با اجازتون ۹ سالم بود رفتم!!!

اجازه ما هم دست شماست!
دفعه بعد شهرکرد یادتون نره!

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

این شکلکه واقعا داره می آره بالا!!!

آره

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:00 ب.ظ

اصفهان فقط پل خواجوش حس خوبی به آدم می ده...
باغ پرندگانش چیزی نداره بابا!!! ۴ تا پرنده توش انداختن که آدم حس می کنه افسردگی دارن!!!
منرجنبان ولی جالبه!!!
یعنی هر چی تا اونموقع خوندین رو دوباره...!!!

شما اینها رو از کجا میدونین؟
آره

سمیرا پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:31 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

اینو می خواستم بگم یادم رفت
شما که دوست داری منار جنبان رو ببینی یه سری هم به یزد بزن تو خرانق یزد (یکی از روستاهای یزده)یه منار جنبونه(یادش به خیر من و بابام و داداشم اونو جنبوندیم)
فعلا بای

سمیرا پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:26 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

سلام
خاطره هات خیلی جالبن
لینکت کردم
راستی مرسی که به من سرزدی

ممنون
مقابله به مثل خواهیم کرد!

یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ

نخیر من کی گفتم!اشتباه نوشتاری بود
آشنا شدیم منظورم بود.شماها هم یعنی دونفر.
که نشون می ده اشتباه نوشتار بود.چون با کمپیوتر خودم نظر ندادم نمی دونستم حروف کجان.
حرفتون هم به من برخورد.والسلام

سلام
چقدر زود بهتون برمیخوره؟!
خوب چیزی بود که خودتون نوشته بودین!
باشه بابا ببخشید [گل]
حالا دیگه آشتی؟

دکتر سارا پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ http://drgloria.blogfa.com/


راستش ربولی جان من الان یعنی ساعت ده از سر کار اومدم عمرا اگه با این خستگی هم شیفت عصر هم دیشب بتونم درس بخونم
راستی اینقده از این ایکون خوشم میاد
اگه ربط و بیربط از این ایکونه برات گذاشتم نخندیا[

میخندیم.........
راستی شیفتهای شما ساعت ۱۰ عوض میشه؟
ضمنا اگه آقای باتوم به دست توی بیمارستان مشغولند لطفا بهشون بفرمایین هوای این «مجید» ما رو که توی همین مطلب ازش نوشتم و الان اونجا رادیو میخونه رو داشته باشه!

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ب.ظ

سلامی دوباره .
درباره نپرسیدن درباره اسم مستعارتون باید عرض شود به شخصه اهل سوال پرسیدن زیادی نیستم.
معتقدم اگر لازم بود خودتان می گفتین.دیگر همین

ماری والوسکا چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ http://marievalouska.blogfa.com

اصولا عفونی در همه جای این کره ی خاکی بخش خیلی پور پروگنوزیه!

ظاهرا

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

من هم از التماس وخواهش برای نمره اون هم خوشم نمیاد.مخصوصا وقتی احساس می کنی استاد یکطورایی از این کار خوشش بیاد!من هم مغرور!
پس عفونی بهتون خوش گذشته!
راستی ما آدرس خانوم دکتر رو پیدا نمودین وخدمتشان رسیدیم!باعث افتخار ماست با شماها آشنا شدند

ببخشید باعث افتخار شماست که خانمم با من آشنا شده؟!

نیلوفر چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:37 ق.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

کاره خوبی کردید ... کلا نمره و درس ارزش خواهش و التماس و این حرفا رو نداره یعنی هیچ چیز تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم به خاطرش ارزش خودشو بیاره پایین !!
این شکلکا هم خیلی خوبه ها ولی زیاد که میشن سر آدم به دوران می افته

کاملا با شما موافقیم!

دکتر سارا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ http://drgloria.blogfa.com/


وای خدای من اینجا چه خوشگل شده چقده شکلک به ولاگت میاد
خاطره جالبی بود بلاخره به امتحان پره اون ترم رسیدی یا نه؟
منو هی وسوسه میکنی خاطرات اکسترنی و اینترنی رو بنویسم
امشب کشیکم فردا تونستم حتما مینویسم
اون ویتامین 6 خیلی با حال بود برا اقای باتوم بدست تعریف کردم پکید از خنده
بازم از این خاطره های با مزه بنویس پلیززززززززززززززز
سلام به عیال محترمه برسونید

سلام
خوب بنویسین!
راستی یکی از خاطرات یکماهه اصفهان مردی بود که با کت و شلوار توی اون چله تابستون سوار اتوبوس شد و میلرزید! وقتی بهش گفتیم:
آخه تو چطور سردته؟
گفت: ولک من همین حالا دارم از اهواز میام برای همین اینجا سردمه!!

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ


سلام.دکتر شوخی بود دیگه نه؟[گریه]یعنی امیدوارم![سوال]
من کی این حرف رو زدم![تعجب]
از خجالت آب می شویم!!
راستش دیگه کم مونده شاخ در بیارم![تعجب]
تردید من رفتن وموندن هست که اون هم.....
بگذریم ادامه ندم بهتره![نگران]
راستی الان باید برم در گرمای......اگر زنده ماندیم برمی گردیم پستتان را می خوانیم

سلام
شوخی بود اما هیچ دلیلی برای خجالت و آب شدن هم نداشت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد