جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (38)

سلام 

1. مرده پسر 5 ساله شو آورده بود و آروم بهم گفت: ببخشین آقای دکتر! بهش قول دادم که آمپولش نمیزنین! گفتم: باشه. در حال نوشتن نسخه بودم که پسره گفت: راستی من همیار پلیسم، توی خونه مون یه شمشیر هم دارم! باباش گفت: بسه دیگه بابا آمپول نمینویسه! 

2. به پیرزنه گفتم: سرفه هاتون خلط هم داره؟ گفت: نمیدونم، یه چیزهائی با سرفه از گلوم میاد نمیدونم همون خلطه یا چیز دیگه؟! 

3. میخواستم گلوی یه بچه 3-2 ساله رو ببینم که پدرش گفت: بیخود زحمت نکشین دکتر، دهنشو به هیچ عنوان باز نمیکنه تازه الان «چوبتون»و هم میگیره! چند ثانیه بعد بچه در یه حرکت ناگهانی «آبسلانگ»و از دستم کشید، وقتی داشتند میرفتند بیرون مرده گفت: چند لحظه دیگه میاد چوبتونو پس میده و چند لحظه بعد بچه برگشت توی مطب، آبسلانگو داد دستم و دوید بیرون!! 

4. میخواستم شروع کنم به نسخه نوشتن که خانمه گفت: ببخشید آقای دکتر! من به حساسیت پنی سیلین دارم! 

5. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: دو ساعته که بیرون نشسته ام تا نوبتم بشه. بعد دفترچه بیمه شو داد دستم و گفت: حالا خدا کنه برگ داشته باشه! 

6. مرده میگفت: من چند وقته که از پشت سینوزیت دارم! گفتم: یعنی چی؟ گفت: آخه پشت سرم درد میکنه! 

7. داشتم برای خانمه نسخه مینوشتم که گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: آمپول که نمیزنم معده ام هم درد میکنه نمیتونم کپسول بخورم! 

8. نصف شب خانمه با شوهرش اومد و گفت: احساس میکنم یه چیزی رفته توی گوشم. اتوسکوپ رو گذاشتم توی گوشش که بلافاصله یه مورچه دوید و اومد توی سر اتوسکوپ. فورا اتوسکوپو از گوشش آوردم بیرون. شوهرش گفت: چی شد دکتر؟ گفتم: یه مورچه بود درش آوردم. بعد هرچقدر گشتم اثری از مورچه ندیدم به محض اینکه اتوسکوپو خاموش کردم مورچه از سر اتوسکوپ اومد بیرون! 

9. پیرمرده میگفت: دارم برای فشار آتنولول و تریامترن-اچ میخورم اما فشارم پائین نمیاد. حالا این بار فقط تریامترن-اچ بنویسین ببینم پائین میاد؟! 

10. برای پیرزنه نسخه مینوشتم که گفت: لطفا برام قرص قند هم بنویسین گفتم باشه. بلند شد و رفت طرف در که وسط راه برگشت و گفت: قرص قند نوشتین؟ گفتم: بله. رفت بیرون و بعد دوباره درو باز کرد و گفت: کاش قرص قند هم برام نوشته بودین! 

11. سونوگرافی خانمه رو دیدم و گفتم: شما کیست تخمدان دارین براتون دارو مینویسم دفترچه شو باز کردم که دیدم مال یه مرده! گفتم: نمیشه توی این براتون دارو بنویسم مال یه مرده گفت: شما بنویسین من اون برگه اش که توی دفترچه میمونه پاره میکنم! 

12. خانمه بچه نوزادشو آورده بود و میگفت: دیروز نافش افتاد. گفتم: اشکالی نداره حالا مگه خونریزی چیزی داره که اینقدر نگرانین؟ گفت: کجاش؟! 

13. دیشب ساعت 3 نصف شب یه آقائی اومد و گفت: دکتر بهم گفته هروقت بیماریت عود کرد باید این آمپولو بزنی توی سرم و تزریق کنی لطفا برام یه سرم بنویسین. حرفش منطقی نبود اما براش نوشتم. چند دقیقه بعد مسئول پذیرش اومد و گفت: چرا براش سرم نوشتی دکتر؟ این آقا معتاده و هروقت مواد گیرش نمیاد چندتا آمپول از اینور و اونور جور میکنه و چون نمیتونه به خودش تزریق کنه میاد اینجا به یه بهونه ای سرم میگیره و بعد وقتی کسی حواسش بهش نیست آمپولها رو میزنه توی سرم خودش! 

پی نوشت: قبلا هم گفته بودم چقدر خوش شانسم. امروز صبح رفتم بانک مسکن برای گرفتن وام خونه که گفت: باید پایان کار و پروانه ساخت خونه رو هم بیاری زنگ زدم به فروشنده که هرچقدر گشت پیداشون نکرد و فقط کپی هاشون پیدا شد که حالا باید هفته بعد ببرم شهرداری برابر با اصلشون کنم!

نظرات 44 + ارسال نظر
shinaz جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://shinaz.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خیییییییییییییییییییییییییلی با مزه بودن

خوشحال میشم به منم یه سر بزنین.
منتظرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم

ریحان چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://dr-reihan.persianblog.ir

این همیاره خیلی باحال بود!
اینجا به "آبسلانگ"می گن "تخته"!!!

ممنون
واقعا؟!

پسر شیطون دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام. خیلی باحال بود..
تو هنوز گول معتادا رو می خوری؟؟

سلام ممنون
چه کنیم دیگه
دل رحمیم

دکتر مانستر جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://drmonster.blogsky.com

سلام همکار عزیز
اگه سرتون گرفت (به قول ما مشهدی ها!) با خانوم بچه ها یه سری به کلبه محقر ما بزنید!

سلام
چشم میرسم خدمتتون

یه سیب تنها پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ

خیلی جالب بود...به نظر من بچه ها می تونن بهترین و بدترین نوع مریض باشن...قبول داری ؟

ممنون
کاملا!

باران/ستاره پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ

این نظر بالایی مال منه با باران اشتباه نشه

آهان حالا فهمیدم!

باران پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ

وای چقدر اون بچه ای که ترسشو پشت تهدیداش پنهان میکنه بانمک بوده (به قول ما یزدیهاچِقه خَشُک بوده)

شما یه باران جدید هستین؟
ممنون از حضورتون خوش اومدین

من(رها)! چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

نمی دونم چرا فک کردم آپ کردید!!!

اشتباه فکر کردین!

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ

سلام ...میبینم که هنوز آپ میکنین! مگه ماه دیگه امتحان ندارین
2 خیلی بیمزه بود عوضش 9 بامزه بود
بعضی هاش نامردیه

سلام
باز هم بدون اسم؟
چکار کنم؟ محبت دوستانه و زغال خوب!!!

دکتر اشتباهی سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.dreshtebahi.wordpress.com

سلام
۴.
۶.
۱۰.آلزایمرم بد دردیه ها!!
۱۳.

سلام
ممنون از نظرتون

عطایا سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام وعرض ادب
راستش قریب به چند ماهی بود که می آمدم و مطالب قشنگتون رو می خوندم ولی هیچ وقت براتون نظر نمی گذاشتم ببخشید من کلا از این کار لذت نمی برم و بهش عادت نکردم بازم شرمنده !javascript:void(0);
javascript:void(0); اما دیشب یک اتفاقی برام افتاد که ...
چند روزی بود که همه ی امراض آشنا و غریب روحی و جسمی رو به این بنده حقیر هجوم آورده بودن . که دیشب به نقطه اوج خودش رسید این شد که خانواده منو با بهره گیری از نهایت قوه ی جبر و راحت تر بگویم با زور هر چه تمام تر به مطب دکتر رساندند نمی دونم چرا توی اون حال یک دفعه یاد اینجا و مطالب شما افتادم و دقیقا همین جا بود که قفل کردم javascript:void(0);
javascript:void(0);(حتما حدس می زنید چرا !!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) دکتر هر سوالی که ازم می کرد فقط با حرکت سر و گاهی هم فقط از چشم ابرو برای پاسخ استفاده می کردمjavascript:void(0);
javascript:void(0); (می دونید که چرا ؟؟؟!!!) لاجرم مامانم و داداشم مسئولیت خطیر پاسخگویی به سوالات دکتر را به عهده گرفتن که البته باهر جواب آنها باز هم حال من بدتر می شد ( که بازم حدس چرایی آن اصلا مشکل نیست !)وقتی دستگاه فشار رو برداشت خنده سردی به روی صورتم نشست!! وای که چقدر سر این مسئله خندیده بودم ! فشارم 8روی 5 بود ولی به خدا دلیل این افت فشار فقط بیماری و ضعف جسمی نبود (دیگه لازم نیست که بگم چی بود ؟؟!!!)آخر نسخه نوشتن دکتر بود که گفت : یک دگزا هم بزن صدات باز بشه!!!1 javascript:void(0);
javascript:void(0);( راستش تنها مشکلی که نداشتم همین بود !)به طور عجیبی با دیدن مسئول داروخانه خندم گرفت بعد صدای گریه یه کوچولو رشته فکرم رو چنان پاره کرد که بازم یاد شیرین بچه های مطب شما افتادمjavascript:void(0);
javascript:void(0); اینجا بود که سرم و روی دیوار گذاشتم تا بیشتر به خاطرات اینجا فکر کنم که باعث نگرانی شدید مادر جان و داداش جان شد!!و به هر ترتیب منو از ادامه کار منصرف کرد رفتیم تزریقات javascript:void(0);
javascript:void(0);و من برای چند لحظه ای تقریبا همه چیز رو از یاد بردم تا پرستار با یک دگزا اومد بالای سرم یاد خاطره ها مریضای شما برای چندمین بار بود که منو با اون حال و روز به خنده می انداخت پرستارم به من خندید فکر کرد به اون لبخند زدم !!!اjavascript:void(0);
javascript:void(0);ومدم پا شم که دیدم با یه سرم اومدن بالای سرم javascript:void(0);
javascript:void(0);و من با همون حال به خواب رفتم ...
با صدای پرستار بیدار شدم : پاشو مریض خوش اخلاق! تو خوابم همش می خندیدی!! تو مطمئنی مریضی ؟ !javascript:void(0);
javascript:void(0); بهتر شدی گلم ؟؟
بی حوصله یک جوابی بهش دادم وبیشتر فکر کردم تا خوابی که دیدم رو به یاد بیارم ولی ... هیچی یادم نیمدjavascript:void(0);
javascript:void(0);
خلاصه هرچند وبتون حسابی زد تو گوش اعتماد به نفس ماjavascript:void(0);
javascript:void(0); ولی به خاطر همه لحظه ها خوش و خندهای با شوقی که داشتیم این هدیه کوچک تقدیم شما javascript:void(0);
javascript:void(0);
به قول ملاصدرا:« مگر از خدا چه می خواهی که در خداوندی خدا یافت نمیشود ...مگر از زندگی چی می خواهی که در عشق یافت نمی شود !»
ببخشید طولانی شد ! javascript:void(0);
javascript:void(0);نمی خواستم وقتتون رو بگیرم بازم ممنون بدرود

سلام
اولا که خوشحالم که اینجا رو قابل میدونین
ثانیا ببخشین اگه به خاطر این وبلاگ یه دگزای الکی نوش جان کردین (هرچند داخل سرم)
ثالثا باز هم تشریف بیارین خوشحال میشیم چه با کامنت چه بی کامنت
از آدرس ایمیل و وبلاگتون هم که خبری نیست

خاله آذر سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

خیلی از خوندن مطلبی که راجع به پایان نامه تو روزنامه سپید نوشته بودین،کیف کردم..

واقعا؟
یادم باشه نظرتونو به آنی نشون بدم که همیشه میگه آخه اینا چی شون جالبه که برای سپید میفرستی؟!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام
ممنون که سر زدید
انشاء الله تکرار نمیشه(تاخیرم را میگم)
مثل همیشه بینظیر و جذاب بودند

سلام
خواهش
ببینیم و تعریف کنیم :دی
ممنون

fifi دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ق.ظ http://zanaane.blogsky.com

12.it was awesome!!!!!!!!!

ممنون

زبل خان دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ http://zebelestan.wordpress.com

چه خط ونشونی کشیده این همیار پلیس...
برای او پیرزنه توضیح میدادید خلط چیه دقیقا...

آره

دیادیا بوریا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://verach.blogfa.com

سلام دکتر جان
این مورد ۶ خیلی با حال بود
یادمه اون موقع که ایران بودم یه بار رفتم بازار اصلی بعد یه اقایی اومد به فروشنده گفت - اقا این تخم مرغ غازی چنده؟؟

سلام
ممنون
واقعا؟!

هدیه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.zireasemoonekhoda.blogfa.com

دکتر اجازه هست لینکتون کنم؟با چه اسمی؟
دوست داشتین میتونین منو با اسم زیر آسمون خدا لینک کنین

نیکی و پرسش؟
باشه اگه دوست داشتم چشم

وروجک یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

واااااااااااااااای سلام دکی جون
جیییییییییییییغ
فکنم خیلی وقته نیومدم اینجا شما هم که کم لطفی می کنید
من 10 تا از این خاطراتتونو فکنم نخوندم اخرین شماره ای که یادم میاد 28 خاطره بود
حالا میاام تو این چند روز همشو می خونم

سلام
شرمنده
عیالواریه و هزار دردسر
به هرحال باز هم خوش اومدین
پس منتظر ده نظر ازتون هستم

لژیونلا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام
5و6 خیلییی بامزه بود.
11- چه دید بازی نسبت به مسائل دارند!
12-کلا توی فامیل و در و همسایه ایشون کسی بچه بزرگ نکرده بود؟؟

سلام
ممنون

دکتر مانستر شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://drmonster.blogsky.com

سلام
من همیار پلیس نیستم...شمشیر سامورایی هم ندارم!
اگه دوست داشتید سر بزنید!

سلام
چشم
مگه میشه من اولین لینکمو یادم بره؟

مهسا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.drmahsaa.blogfa.com

سلام دکتر خسته نباشی
3.
6.
10.

سلام
ممنون

صـُـب شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://drmorning.blogfa.com

سینوزیت از پشت! چه ابتکاری!
عجب بچه ی حرف گوش کنی! بوده..

آره
فکر نکنم موضوع حرف گوش کردن بود احتمالا اخلاق و رفتار بچه شونو میشناختن

مجتبی از دورک اناری شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام بر دکی و همولایتی. از اینکه همشهریها رو ضایع و هموطن ها رو خوشحال میکنید نگران و متشکرم. همه موارد خوب بودند مخصوصا 2

سلام
ممنون

اکبر شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ

خونه مبارکه دکتر جون!!!!!!! شیرینش یادت نره!!!!!!!! عقلش نرسید معتاد نشه اما عقلش میرسه چطور خمار نمونه جالبه!!!!!!!!

ممنون !!!!!!! تشریف بیارین بخورین!!!!!! آره!!!!!!!!

مژگان امینی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام
اون مورچه را به عنوان مورچه ی قهرمان می چسباندید روی لام و برای نسل های آینده حفظش می کردید.
ببینید دکتر خانواده به حرفهای اون معتاده اهمیت نداده معتاد شده اگر شما هم بهش اهمیت نمی دادید معلوم نبود چی بشه.

سلام
ای بابا مگه چکار کرده بود؟!
اونوقت اگه یه آمپول به خودش بزنه و سنکوپ کنه چه خاکی به سرم کنم؟!

×بانو! جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:34 ب.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

عجب معتاد باهوشی بوده!!! چه ابتکاری داشته
وااااااااای شهردارییییییییییی

آره از طرز فکرش خوشم اومد!
آررررررهههههه!

دخترک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ http://daryaye872000.blogfa.com

ممنون بهم سر زدین شما تو دوره ما دازین این خاطراتو مینویسین یا دوره ۲ زمین شناسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خواهش میشود
یه سر تشریف بیارین ولایت ما تا بفهمین
راستی دوره دوم کامبرین بود یا من یادم رفته؟!

متین بانو جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام.

6.این دیگه خداااااااااااا بود...


7و 12 :

سلام
ممنون که به من سرزدین

یک دانشجوی پزشکی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://manopezeshki.persianblog.ir/

سلام.اوه بجه اولی چه تهدیدی می خواسته بکنه!پیر زنه شاید مشکل حافظه داشته

سلام
واقعا
موافقم

آیدا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://aidaaaa.blogfa.com/

1.آخی کوچولو
10.آخی طفلکی

خیلی جالب بود مثل همیشه.

براتون صبر ایوب آرزو می کنم برای انجام کارهای اداری!

ممنون
و باز هم ممنون

گپم پی تونه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://gapompoytone@blogfa.com

خیلی جالب بود ...اگه هروز این اتفاقات میفته پس کلی خوشید به خدا

ممنون
عوضش اتفاقاتی هم می افته که ...

[ بدون نام ] جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ق.ظ

امیدوارم مورچه ایه ویزیت داده باشه! یک شب دیروقت یک نوزاد را اوردند مطبم بعد از نیم ساعت معاینه یک تیکه نان چسبیده بود سقف دهانش نمی گذاشت پستون بگیره. وقتی مشکل حل شد همه خوشحال شدن و رفتند. ویزیت هم ندادند چون به نظر مادر بزرگ بچه"دکتر که دارو نداد که ویزیت بدیم"

سلام بر دوست ناشناس من
این جمله رو زیاد شنیدم حتی توی دفتر وکیل!

من(رها)! جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ق.ظ

همه جالب بود!!! ولی نه به اندازه مورد ۱۸ قبلی!!!
ولی اون بچه اولی خیلی باحال بود!!! الهی ی ی ی

خوب اون شماره ۱۸ یه چیز استثنائی بود!!
ممنون

باران جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

سلامممم!!!!!
خوب هستین؟؟
وای خیلی باحال بودن همشون خصوصا بچه های شماره ۱ و۳!!!!!!
و هم جنین اون خانومه که همش تکرار می کرده قرص قند می خوام
وااای مورچه تو گوشش بوده!!!!!!!!!!!!!!!!
من برم پست پایینی رو که جا موندم بخونم

سلامممم
ممنون
شما لطف دارین
پس منتظرم نظرتون توی اون پستو هم جواب بدم

neda پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

salam
vay shomare 1 kheili bahal buddd ajab bache poroi bude!!!
man be in natije residam ke az beine marizatun pirezana az hame bahaltaran
na ghors mikhore na ampol mizaneee!!!!
vay adam che harfayi mishnavee az in marizaaa[:S021
jedan khaste nabashid:]

سلام خانم دکتر
ممنون که بهم سر زدین

مرجان پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

^
l
l
l
l
مرجان

شما که فراموشکار نبودین
دیگه تکرار نشه!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

۱-
۲-
۳-ببین چقدر این کار رو کرده که باباهه از بر شده
۴-
۵-ای ول یه جورایی مثل من میموند.که رفتم بانک و حدود ۸۰ نفر جلوم بودن وقتی نوبتم شد گفتن اصلا لازم نبود صف وایسی!تازه برگه ای که میخواستم تموم شده بود!یه ساعت علافی!
۶-
۷-
۸-
۹-چشم!بعضیا فقط یه مهر کم دارن!
۱۰-غششش کردم
۱۱-
۱۲-
۱۳-
پی نوشت:یه اسپند برای خودتون دود کنین.گفتن نداشت که آقای دکتر.انشالله به خیری.
----
خدا رو شکر ایندفعه خاطراتتون بیشتر بامزه بودن!

بازهم شرمنده کردین ممنون

افسون پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

آقای دکتر نخسته
۱-بچه هم بچه های امروز
۳- این پدر عجیب بچه ش رو از حفظ بوده-
۴-
۵- شاید دفترچه ش خارج از مطب شما قفل میشه و باز نمیشه
۶- من هم سر زانوم سینوزیت دارم چند وقته
۷- خوب براش دعامیکنیم خوب شه کپسول و امپول که نمیشد بدبد!
۸- از قرار مورچه تو تاریکی راه خروج رو پیدا نمیکرده!
۱۰- کاش قرص قند براش نوشته باشید!
و
شر اداره جات و امروز برو فردا بیا ازتون دور باد

سلامت باشی
ممنون

هدیه پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://www.zireasemoonekhoda.blogfa.com

۲.چقد مخ بوده!!
۷.
۱۰.
۱۲.

ممنون از حضور و نظرتون

نرگس پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://doorazto85.blogfa.com

سلام خسته نباشی اقای دکتر عجب بیمارایی مثل مردمان اولیه میمونن نه امپول میزنه نه کپسول میخوره من بودم می انداختمش بیرون
خدائیش خسته نباشی
ممنون که بهم سرزدی و نظر قشنگتونو خوندم
موفق باشی

سلام سلامت باشی
ممنون
خواهش میگردد

طنز درمانی پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ب.ظ http://www.drtanz2.mihanblog.com

مخلصیم دکتر
این برادران معتاد عجوبه های هستند در دروغ گفتن
به ماه سرکی بزن

ما بیشتر
حال و حوصله فضاپیمائی ندارم!

محمــــــــدجــــــــواد پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ http://www.arsha73.blogfa.com

دکتر تو کف این مریضات موندم....
مثلا پدره از قبل رفتار پسرش رو میدونسته...
خیلی جالبه...

دکتر فدات شم.

بذار پدر بشی میفهمی اونقدرها هم عجیب نیست

من(رها)! پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

خب بچه های این زمونه خیلی باهوشن!!!! مثل ما بوق نیستن خووووو!!!
می دونین ما چه موقعیتایی رو از دست دادیم!!!!

آره
مثلا چه موقعیتهائی؟!

من(رها)! پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

می خواستم بگم اول!!!
ولی الان وقت ندارم بخونم دوباره می آم!!!
خواستم اول باشم!!!

می خواستم بگم بله!!!
پس منتظریم
تبریک!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد