جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تغییر

سلام

بچه که بودم، موقع بیمار شدن معمولا پیش یکی از این دو پزشک می رفتم:

1. آقای دکتر «ح» که گفته می شد اولین پزشک با طب جدید در استان ما بوده. یه پیرمرد با سر بدون مو که خیلی از مردم به سرش قسم میخوردند. خدا رحمتش کنه چند سال پیش با به جا گذاشتن یه لشکر بچه که خیلی از اونها هم پزشک شدند عمرشو داد به شما.

2. آقای دکتر «غ»، یه متخصص بیهوشی که به عنوان پزشک عمومی مطب زده بود و کارش هم گرفته بود. وقتی وارد مطبش می شدم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب میکرد صندلی بزرگی بود که دکتر روش می نشست با چرخ های زیرش. همون صندلی که الان خودم هم تقریبا هر روز روش می نشینم. نمی دونم شاید اولین چیزی که علاقه منو به پزشکی به وجود آورد میل به نشستن بر چنین صندلی بود و درک احساس لذتبخش حرکت بر روی چرخهای اون صندلی!

خلاصه که این آقای دکتر هم وقتی من دانشجوی پزشکی بودم توی یه تصادف اتومبیل رفتند اون دنیا.

سال ها گذشت. من بزرگ شدم و باتوجه به اون انگیزه قوی که گفتم پزشک شدم! و بلافاصله بعد از اتمام طرح ازدواج کردم.

از همون اول با آنی تصمیم گرفتیم که به جای تلاش برای به دست آوردن پول و پول و پول سعی کنیم از زندگیمون لذت ببریم. و مدتی بعد تصمیم گرفتیم به جای زدن مطب همون حقوق شبکه رو مصرف کنیم و بعد از وقت اداری پیش هم توی خونه باشیم.

چند سال دیگه هم گذشت. من صبح ها سر کار بودم و ماهی چند روز هم شیفت می دادم. تا اینکه کار به جائی رسید که دیدم داریم کم میاریم. (از نظر اقتصادی البته) این بود که شروع کردم به خریدن شیفت های همکاران. اول یکی، بعد دوتا و کم کم کار به جائی رسید که گه گاه چهار یا پنج شیفت یک روز درمیون داشتم.

هم من و هم آنی خسته شده بودیم. اما چکار باید میکردیم؟ صرفنظر از قولی که به هم داده بودیم احساس میکردم تاسیس مطب علاوه بر نیاز به یه سرمایه اولیه قابل توجه نیاز به آدمی داره که بتونه حسابی مردمو جذب کنه که اون آدم هم طبیعتا آدم ساکتی مثل من نبود!

چند سال پیش یکی از پزشکان استخدامی شبکه که داشت دوره تخصصشو شروع میکرد ازم خواست به جاش برم توی مرکز ترک اعتیادی که کار میکرد. رفتم و محل کارشو دیدم و زیاد خوشم نیومد و رد کردم.

الان حدود یک ساله که با یه گروه وابسته به بهزیستی به خونه بعضی از پیرزنها و پیرمردهای نیازمند میریم و ویزیتشون می کنیم. هم برای اونها خوبه و هم برای من. اما توی چند ماه گذشته مسئول گروه اون قدر اصرار به نوشتن داروی کمتر و کم کردن هزینه هاش داره که هربار تصمیم میگیرم بهش بگم دیگه نمیام. اما اون وقت قسط دوتا وامی که داریم میدیم و هزینه زندگیو چکار کنیم؟

تا اینکه چند ماه پیش توی خونه نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. خانمی که پشت خط بود از طرف یکی از متخصصین سرشناس شهر تماس میگرفت و گفت برای یه کاری برم اونجا و من هم رفتم.

اونجا بود که متوجه شدم ایشون هم برای مرکز ترک اعتیادی که داره نیرو میخواد. گفتم: من حتی دوره ترک اعتیادو هم ندیدم. گفت: این هم پول گذروندن دوره. برو دوره شو ببین. اونی که شما رو معرفی کرده گفته حتما با شما کار کنم! هرچقدر هم پرسیدم کی منو معرفی کرده؟ چیزی نگفت.

خیلی فکر کردم. خدائیش از سر و کله زدن با یه لشکر معتاد خیلی خوشم نمیومد. اما قرار بود برای سه چهار ساعت کار در بعدازظهرها به اندازه همه اون شیفتهای شب پول گیرم بیاد و این بد نبود.

تا چند ماه بعد خبری از برگزاری دوره ترک اعتیاد نبود. پس رفتم دنبال گرفتن پروانه مطب که فهمیدم چون هیچوقت به فکر زدن مطب نبودم توی این چند سال میزان برنامه های بازآموزی که گذروندم خیلی کمتر از اونیه که برای گرفتن پروانه مطب کافی باشه.

کلی پول خرج برنامه های غیرحضوری توی اینترنت کردم تا جائی که امتیازم با 25 امتیاز کلاس ترک اعتیاد به میزان مورد نظر می رسید. و به این ترتیب من در روزهای اخیر دوره ترک اعتیادو گذروندم تا انشاءالله بعد از گرفتن پروانه مطب راهی کار در مرکز ترک اعتیاد بشم.

جالب اینکه همین دیروز یکی دیگه از همکاران با من تماس گرفت و خواست منو با حقوق یک و نیم برابر اون پزشک متخصص استخدام کنه که به دلیل تعهد اخلاقی که احساس میکردم قبول نکردم گرچه نمی دونم با این وسوسه چکار کنم؟!

نمی دونم شاید از این به بعد با کم شدن تعداد شیفت هام از تعداد خاطرات (از نظر خودم) جالب کم بشه و شاید هم معتاد نوشت بهشون اضافه بشه!

اما واقعا زندگیم به یک تغییر نیاز داشت حتی اگه کاملا هم خوشایندم نباشه.

پ.ن1: یه روز سر کلاس یکی از معتادین سابق گروه معتادان گمنامو آوردند که می گفت ما دوستی داشتیم که بعد از شش سال پاکی لغزش کرده و توی یه مجلسی شراب خورده. دکتر «ش» که از همکاران محترم غیر مسلمان هستند در گوش من گفت: پس ما که توی یه مراسم از روز هشتم تولدمون شراب بهمون میدن یه معتاد بالفطره ایم و خودمون خبر نداریم!

پ.ن2: دارم سر قبر امید به مردم خرما تعارف می کنم. مرده یه خرما برداشته و درحالی که داره سرشو تند تند به بالا و پائین تکون میده میگه: داداشته دیگه؟!

پ.ن3: دارم برای پیرمرده نسخه مینویسم. میگه: همین طوری مشکی پوشیدین یا برای یه مُرده پوشیدین؟ میگم: برای یه مُرده پوشیدم. میگه: خب جوون که نبوده اشکالی نداره!

پ.ن4: روز پزشک امسال شیفت بودم. پس برای اولین بار توی پست گذشته از سرویس جدید بلاگ اسکای استفاده کردم و پستو یک روز بعد از نوشتن آپ کردم. ظاهرا هم که جواب داد!

پ.ن5: قبل از درگذشت امید داشتیم برای یه مسافرت برنامه ریزی می کردیم. یه روز به آنی گفتم: فلان آژانس مسافرتی تور تاجیکستان آورده بود بریم؟ عماد گفت: تاجیکستان دیگه کجاست؟ گفتم: یه کشور دیگه که مثل خودمون حرف میزنن. گفت: من دارم میرم کلاس زبان فقط برای اینکه هروقت رفتیم یه کشور دیگه باهاشون انگلیسی صحبت کنم حالا میخواین مارو ببرین یه کشوری که مثل خودمون حرف میزنن؟!

نظرات 52 + ارسال نظر
م جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:47 ب.ظ

خوب تو این مراکز همه جور مریضی بدجور هست من بودم نمی رفتم شما هم نروید

حرفتونو قبول دارم
اما خدائیش این همه شیفت عصر و شب هم ساده نیست

سودی جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ

امیدوارم این تغییرات تاثیر مثبتی تو زندگیتون بزاره .
ای جان !!!خوب بچه راست میگه دیگه بزارین از آموخته ها و استعدادش استفاده کنه

ممنون
چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد