جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر به دیار مهمت (۳)

سلام 

پنجشنبه بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی با یکی از دوستان توی ایران صحبت میکردم گفت اگه رفتین کوش آداسی یه سر به پارک آبیش بزنین، من خیلی تعریفشو شنیدم. پس با آقای صاحبخونه صحبت کردیم و بالاخره قرار شد که بریم اونجا. بعد از خوردن صبحانه  سوار ماشین شدیم، نشستم پشت فرمون ماشین و راهی شدیم. کلی گشتیم و از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره پیداش کردیم. بعد کلی اون اطراف گشتیم تا یه جای پارک پیدا کردیم. بعد هم آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت. اما چند دقیقه بعد برگشت و گفت قیمت بلیت برای ما که کیملیک (اجازه اقامت ترکیه) داریم صد و پنجاه لیر ترکیه است و برای شما که خارجی هستید صد و پنجاه یورو! فقط چند ثانیه برای فکر کردن کافی بود و بعد هم ماشینو سروته کردم و برگشتیم. فقط پسر آقای صاحبخونه دوست داشت بره که اون هم جرات نکرد تنها بره. نهایتا برگشتیم داخل شهر و کمی چرخیدیم و بعد هم رفتیم تا ناهار بخوریم.

بعدازظهر اون روز چند ساعتی در حال چرخیدن توی خیابون های شهر بودیم. هرجا هم که میرفتیم آقا و خانم صاحبخونه فقط میگفتند سالهای پیش اون قدر توریست خارجی این جا بود که نمیشد راه رفت، اما امسال خیلی خلوته. بعد هم به پیشنهاد آقای صاحبخونه سوار یه کشتی تفریحی شدیم که نمیدونم چرا فقط مارو بردند تا توی آب و برگشتیم. نه موسیقی، نه حرکات موزونی، و نه هیچ چیز دیگه ای.

بعد از شام هم باز کمی چرخیدیم و بعد برگشتیم هتل.

جمعه بیست و ششم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

قرار بود امروز هتلو تخلیه کنیم و برگردیم مانیسا. اما نهایتا تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم توی کوش آداسی بمونیم. این تصمیم با مخالفت شدید پسر آقای صاحبخونه مواجه شد و بعدا فهمیدیم که قرار بوده بازی فوتبال پرسپولیس و استقلالو خونه همسایه جدیدشون که تازه از ایران اومده بودند ببینه. میگفت علتش اینه که همسایه جدید هم به شدت فوتبالیه. من که اصلا فکر نمی کنم این مورد ربطی به دختر این خانواده داشت که هم سن پسر آقای صاحبخونه بود! بالاخره موندیم اما یه جمله تاریخی از خانم صاحبخونه هم شنیدیم که به شوهرش گفت دقت کردی اخیرا چقدر ایرانی دارن توی محله مون ساکن میشن؟ به زودی اونجا میشه محله آپاچی ها!

خلاصه اینکه هتلو یه روز تمدید کردیم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم تا سوییچ ماشینو از پذیرش هتل بگیریم و بریم بیرون که فهمیدیم ماشین اونجا نیست!  بعدا فهمیدیم که پرسنل هتل از ماشین ما (و احتمالا سایر مسافرین) برای انجام کارهای شخصی شون استفاده می کنند و از اون به بعد دیگه بهشون سوییچ ندادیم. 

اون روز به ساحل عمومی کوش آداسی رفتیم، یه ساحل زیبا، شلوغ و ماسه ای که انصافاً خیلی از اون ساحل پولی و اختصاصی جدّه بهتر بود. تقریبا تمام اون روزو توی آب بودیم. البته آقای صاحبخونه و پسرش برای دیدن فوتبال با اینترنت به هتل برگشتند اما من ترجیح دادم مناظر اونجا رو به جای فوتبال تماشا کنم!

به جز یک خانواده که به آلمانی صحبت میکردند (و خود ما) من هیچ خارجی دیگه ای اونجا ندیدم. خوشبختانه هوا هم کاملا مطبوع و دلپذیر بود و جالب اینکه حتی با این که من فراموش کرده بودم از ضد آفتاب استفاده کنم اصلا دچار آفتاب سوختگی نشدم.

تا بعدازظهر توی آب بودیم و بالاخره بعد از اتمام فوتبال آقای صاحبخونه اومد دنبالمون و برگشتیم هتل.

شب عماد و پسر آقای صاحبخونه رفتند بیرون و برگشتند و هردوشون پارو توی یک کفش کردند که ما میخوایم تتو کنیم! طبیعتا هم ما و هم آقا و خانم صاحبخونه مخالفت کردیم و نهایتا آقای صاحبخونه باهاشون رفت و به این شکل با حنا روی بدنشون نقش درست کردند. نقشی که تا حدود دوهفته باقی موند.

شنبه بیست و هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز قرار بود هتلو تخلیه کنیم پس صبح زودتر از چند روز گذشته بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه خیابونهای اطراف هتلو تماشا کردیم و بالاخره حوالی ظهر اتاقو تحویل دادیم، همون موقع یه خونواده وارد هتل شدند تا اتاق بگیرن و یکدفعه دیدم مسئول پذیرش هتل داره اسم چندتا از فوتبالیست های مشهور اهل کشور شیلیو بلند بلند میگه! بعدا فهمیدم که خونواده جدیدالورود اهل این کشورند!

شب قبل کلی توی نت چرخیده بودم تا بتونیم از یه راه جدید به مانیسا برگردیم اما خانم صاحبخونه به محض نشستن توی ماشین گفت: «ما تا حالا کلیسای مریم مقدسو ندیدیم میخواین سر راه بریم؟» گفتم کجا هست؟ گفت سلجوق! 

بالاخره ناچار شدیم از همون مسیری که اومده بودیم برگردیم. 

از سلجوق یه راه فرعی جدا میشد که به یه محوطه باستانی میرسید. آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت و بعد که برگشت فهمیدیم برای همه مون روی برگه اقامت (کیملیک) خودش بلیت گرفته و ما هم با همون قیمت نفری چهل لیر ترک ها وارد شدیم نه با قیمت توریست‌های خارجی. بلیت عماد و عسل و پسر آقای صاحبخونه هم به دلیل کودک بودن و دانش آموز بودن رایگان بود.

طبق تحقیقی که توی اینترنت کردم این محوطه تاریخی درواقع همون شهر باستانی «افسوس» (Ephesus) محسوب میشد که روایت بود مریم مقدس بعد از به صلیب کشیده شدن پسرش به اونجا اومده و تا زمان مرگ اونجا زندگی میکرده. البته محل قبرش نامشخص بود. از سایر بخش های مجموعه میشد از بقایای یه آمفی‌تئاتر رومی، یه ساختمان سنگی که ظاهرا کتابخانه بوده (یه گروه چهار نفری از دو پسر و دو دختر جوون انواع رقص ها رو در قسمت های مختلف کتابخونه اجرا میکردند و ما هم کلی حظ بصری بردیم! ازشون کلی فیلم گرفتم اما عکس نه!) ، یه معبد مخصوص خدایان اون زمان و...  نام برد. این مجموعه از نظر مساحت با تخت جمشید قابل مقایسه بود. بگذارین ببینم چندتا عکس میتونم پیدا کنم که قابل گذاشتن توی وبلاگ باشه؟! آره هست مثلا این یا این (با کمی اغماض!) یا این یکی

درحال فیلمبرداری با دوربینمون بودم که یکدفعه متوجه شدم کیف دوربین نیست. آنی یادش اومد که اونو کجا جاگذاشته، پس من و آقای صاحبخونه رفتیم سراغش ولی اونجا نبود. کمی دور و برو نگاه کردیم و وقتی برگشتیم یه پلیس پشت سرمون دیدیم که کیف دوربین توی دستش بود. آقای صاحبخونه گفت این مال ماست. پلیس پرسید توش چیه؟ گفتم چندتا سی دی و سیم شارژر دوربین و چندتا فیش. آقای صاحبخونه هم براش ترجمه کرد و بعد پلیس کیفو بهمون پس داد و یکی دو جمله گفت و رفت. بعدا فهمیدم که گفته اگه شماره تلفن توی کیف گذاشته بودین باهاتون تماس میگرفتم. توی راه برگشت آقای صاحبخونه یکی دو خاطره دیگه هم از پلیس اونجا برام تعریف کرد که باعث شد خوشحال بشم که دارن جایی زندگی میکنن که دیدن پلیس باعث آرامششون میشه.

پیش بقیه برگشتیم و به گردشمون ادامه دادیم تا به اینجا رسیدیم. وقتی که رسیدیم یه گروه توریست چینی اونجا بودند و یه نفر داشت به انگلیسی براشون توضیح میداد که جریان این جای پا چیه؟ ولی متاسفانه ما دیر رسیدیم و متوجه نشدیم.

یکدفعه آقای صاحبخونه گفت این خانم چینی چرا روسری داره؟! یعنی مسلمونه؟ چند دقیقه ای حدسهای مختلفی زدیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بریم و از خودش بپرسیم. اما نمیدونستیم چطور باید سر صحبتو باهاش باز کنیم؟! تا اینکه تنها کلمه چینی که به لطف وبلاگ یک عدد مامان یاد گرفته بودم به یادم اومد: نیها!

وقتی سر صحبت باز شد پرسیدم اسمتون چیه؟ گفت آنجلا گفتم آنجلا که اسم چینی نیست! گفت هروقت یه خارجی اسممو میپرسه میگم آنجلا چون اسم چینیم سخته خارجی ها متوجه نمیشن! بعد هم اسم اصلیشو گفت که خداییش من هم نفهمیدم! آقای صاحبخونه پرسید شما مسلمانید؟  گفت نه آقای صاحبخونه گفت پس چرا روسری پوشیدین؟ گفت چون از رنگش خوشم اومد! بعد گفت شما اهل کجایین؟ گفتیم ایران. گفت من یه بار با تور اومدم ایران. با هواپیما رفتیم تهران بعد رفتیم دیدن پرس...پولیس، بعد زمینی رفتیم اصفهان، بعد یه شهر زیبا وسط کویر. گفتم یزد؟ گفت آره اسمش همین بود. و در آخر با هواپیما رفتیم به یه شهر بزرگ نزدیک مرز افغانستان که یه مسجد بزرگ اونجا بود و همه مردم میرفتند اونجا و میگفتند (درحالی که دستشو روی سینه اش گذاشته بود و کمی خم شده بود) یاعلی!

بعد هم چند عکس با هم گرفتیم که آنجلا توی همه شون کمرشو به یه طرف خم کرده و هر دو دستش بازه و با انگشت های هر دو دست علامت پیروزیو نشون داده.

تا غروب آفتاب داشتیم اونجا میچرخیدیم تا جایی که همه از نفس افتادیم. همه تصمیم گرفتند برگردند اما من ترجیح دادم اول یکی دوتا ساختمانی که باقیمونده بود باعجله ببینم و بعد خودمو به اونها برسونم.

به پیش ماشین برگشتیم و سوار شدیم، داشتیم از همون جاده باریکی که رفته بودیم به سمت اتوبان برمیگشتیم که متوجه یه تابلو اول یه جاده فرعی دیگه شدم که از این جاده جدا میشد و روی اون نوشته بود به طرف غار اصحاب کهف! هوا در حال تاریک شدن بود و هیچکدوم از همسفران دیگه حال راه رفتن نداشتند پس از خیرش گذشتیم و به اتوبان برگشتیم. طبیعتا هیچ توضیحی نمیتونم درباره اون غار بهتون بدم.

فکر میکنم بهتره این پستو همین جا تمومش کنم تا باقیمونده اش اندازه یه پست بشه!

پ.ن۱: این صحنه رو توی یه مغازه توی کوش آداسی دیدم و خنده ام گرفت. امیدوارم بعضی ها این عکسو هم توهین به خودشون تلقی نکنند.

پ.ن۲: همون طور که قبلا هم نوشته بودم عمده خریدهای ما اونجا با آقای صاحبخونه بود. اما من نفهمیدم چی شد که وقتی آخر سفر با هم حساب و کتاب کردیم اونها به ما بدهکار شدند و بهمون هشتصد لیر دادند!

پ.ن۳: توی یکی دو تا از مغازه های کوش آداسی آقای صاحبخونه بهم گفت دکتر بیا! بلافاصله صاحب مغازه اول از آقای صاحبخونه میپرسید ایشون دکترند؟ و بعد چند بسته قرص نشونم میداد و میگفت فلان مشکلاتو دارم و این داروهارو خوردم و خوب نشدم چکار کنم؟  منو بگو که فکر میکردم فقط توی ایران از این خبرهاست!

پ.ن۴: دارم میرم خرید که عسل میگه من هم میام! بالاخره میبرمش، داریم توی مغازه میچرخیم و چیزهایی که میخوایم برمیداریم که عسل میگه بابا این کاری که الان داریم انجام میدیم اسمش خوشگذرونیه؟!