جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۹)

سلام

این پست شامل مواردی میشه که از اون پست حذف شده در واتس آپ (که توی پست قبلی درباره اش نوشتم) یادم اومده + موارد این چند روز+ چند مورد از آخرین ذخیره های خاطرات باقی مونده. برای پست بعد باید صبر کنید تا تعدادشون برای یک پست به حدنصاب برسه!

۱. مسئول تزریقات با یه دختر نوجوون اومد توی مطب و گفت: براش پنی سیلینو تست کردم انگار حساسیت داره. نگاه کردم و گفتم: بله حساسیت داشتین، دیگه نباید پنی سیلین بزنین. برادر کوچکترش با حسرت گفت: خوش به حالت!

۲. (۱۸+) یه زن و شوهر پزشک توی یه درمونگاه روستایی بودند که از اونجا رفتند. به طور موقت رفتم اونجا. خانمه اومد توی درمونگاه، از لای در مطب یه نگاه به من کرد و بعد رفت سراغ پذیرش و پرسید: دکتر عوض شده؟ این هم متاهله؟ زنش هم اینجاست؟ باهاش نیومده؟ ...... بعد اومد توی مطب و گفت: سلام آقای دکتر! من بازنشسته اداره ....... هستم. وقتی تشریف میارین توی روستا اون خونه اولی هست که از بقیه خونه ها جداست، اونجا زندگی میکنم. شوهرم فوت کرده بچه هم ندارم، شبها اونجا تک و تنهام هیچ کس هم پیشم نیست!

۳. پیرزنه گفت: بی زحمت برام آزمایش تیرونین (ترجمه: تیروئید) بنویس ببینم قند و چربی ندارم؟!

۴. نسخه پیرمرده را که نوشتم لحظه ای که میخواست از روی صندلی بلند بشه یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: آقای دکتر! گفتم: بله؟ ماسکشو برداشت و توی چشمهام نگاه کرد و گفت: چشمهام. بعد ماسکشو گذاشت و بلند شد و رفت!

۵. وسط دیدن مریضها یه لحظه نفسم گرفت. ماسکو برداشتم و نشستم روی صندلی. پیرمرده اومد توی مطب و نشست روی صندلی روبرو، گفتم: بفرمائید. گفت: زنم کرونا گرفته، برام آزمایش مینویسین؟ اول ماسکمو گذاشتم سر جاش!

۶. خانم مسئول تزریقات گفت: توی شیفت قبلیم ساعت حدود دو صبح یه ماشین اومد توی حیاط درمونگاه و خاموش شد، بعد یه نفر از ماشین پیاده شد و با فریاد شروع کرد انواع فحشهای بالای هجده سال دادن! رفتم بیرون و گفتم: چیه آقا؟ چرا فحش میدین؟ گفت: خیلی ببخشید خانم، معذرت میخوام! بعد هم سوار ماشینش شد و رفت!

۷. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه ایستاد. شوهرش رفت جلو و گفت: چند کیلوئی؟ خانمه اومد پائین و گفت: هیچی! خرابه، بیا بریم!

۸. پسره گفت: چند روز پیش حالم بد شد نرفتم سر کار اما پول نداشتم بیام دکتر، حالا گواهی شو برام مینویسین؟!

۹. خانمه با لباسهای کهنه اومد توی مطب و شروع کرد به حرف زدن، کاملا مشخص بود که مشکل ذهنی داره. بالاخره هرطور که بود نسخه شو نوشتم و رفت. بعد یکی از پرسنل درمونگاه اومد تو و گفت: کل خانواده اش فوت کردن و اینجا تنها زندگی میکنه، فقط یه برادر داره که هلند زندگی میکنه، چند سال پیش براش ویزا گرفت و بردش اونجا فقط دو هفته اونجا دووم آورده بود و بعد برادرشو مجبور کرد که برش گردونه!

۱۰. نسخه پسره را که نوشتم مادرش گفت: یه آمپول هم براش بنویس تا نزنه خوب نمیشه. یکدفعه بچه زد زیر گریه. مادره گفت: برای تو که نمیگم، برای آبجی. یکدفعه صدای گریه خواهرش هم بلند شد! خانمه گفت: نه برای بابا میگم!

۱۱. نسخه بچه را که نوشتم موقع بیرون رفتن از مطب به مادرش گفت: پس این که خوبم نکرد!

۱۲. رفته بودم توی یه مرکز دو پزشکه. خانم دکتر همراهم گفت: طبق برنامه امروز باید یه سری از خانمها رو جمع کنیم و براشون درباره ایدز صحبت کنم. گفتم: مشکلی نیست. خانمهایی که توی درمونگاه بودن بردن توی اتاق خانم دکتر و خانم دکتر حدود پونزده دقیقه براشون صحبت کرد و اومدن بیرون. یکی از خانمها از اون اتاق اومد پیش من تا براش نسخه بنویسم (!) و گفت: HIV مال MS میشه دیگه؟ درست میگم؟! بعد که به خانم دکتر گفتم گفت: شووووخیی مییکنیییییینننن!!

پ.ن۱: امیدوارم بقیه موارد هم یادم بیاد! البته دو مورد مثبت دار دیگه هم بود که نخواستم همه را با هم توی یک پست بنویسم!

پ.ن۲: برخلاف رویه همیشگی این وبلاگ میخوام توی این پست تبلیغ کنم! این کانال تلگرامیو برام فرستادن و گفتن به ازای هر نفر که بهشون اضافه کنم یک صدم درصد از پول تبلیغاتش به من میرسه (!) دیگه توی این وضع بی پولی همه کار باید کرد. ببینم چکار میکنین! (البته اینو هم بگم که فقط همین یه باره. خواهشا دیگه نفرستین چون نمیگذارم و شرمنده میشم)

پ.ن۳: بعد از این که اون وام بهم تعلق نگرفت مونده بودم چکار کنم که یادم اومد میشه روی بیمه عمرم هم وام بگیرم. مبلغ وامش زیاد نیست و سودش هم دست کمی از بانکها نداره اما همین که بدون ضامن و بدون دردسر و به سرعت بهم دادند بدک نیست. البته هنوز پول کم داریم اما بالاخره یه طوری میشه. حالا که تا اینجا رسیدیم دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستم خونه فعلیو برای جور کردن پول ساخت خونه جدید بفروشم.همه پول وام هم رفت برای بخشی از پول تجهیز آشپزخونه خونه جدید!

پ.ن۴. تولد عسل اواخر تیرماه بود که به دلیل کرونا و مسافرت اخیر لغو شد. درست مثل دید و بازدیدهای نوروز امسال و تقریبا همه مهمونی ها و مراسم این چند ماه. گفتم بنویسم شاید بعضی از دوستان از نگرانی دربیان.

نظرات 43 + ارسال نظر
انه شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 07:30 ق.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

روزتون مبارک

ممنونم
روز شما هم مبارک باشه

معلوم الحال شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 04:35 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

سلام آقای دکتر
جا داره در جایگاه یک پیش کسوت بلاگر در حوزه پزشکی و پیر میخونه، روز پزشک رو بهتون تبریک بگم

سلام
پیر میخونه رو دیگه نشنیده بودم تا حالا
ممنون

بهار دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:50 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

فقط مورد دو
My hairs

ممنون
Your hairs?

یه عدد نسیم سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام دکترجون می دونم شما قصدی ندارین ولی خب از جمهوری اسلامی بعید نیس...
کلاً خیلی داغون بود بیمارستانای بیرجند. دیگه نرفتم بیمارستان دولتی، بیمارستان ارتش رفتم مریض که شدم. جالبه مجدد رفتم با همون حالت لرزان ایستگاه پرستاری گفتن چیزی نیس برو. مشکل اینه کلاً من غش نمی کنم.
یه بار تهران رفتم دکتر فشارمو گرفت ۷ رو شش گفت تو چرا غش نکردی؟

سلام
یعنی شما همون کفتر غیر چاهی هستین؟!

یاشین سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:45 ق.ظ

ممنونم

خواهش میگردد
موفق باشید

کفتر غیرچاهی سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:38 ق.ظ

من بیرجند پنی سیلین زدم دم اورژانس داشتم می رفتم راه تنفسم بسته شد برگشتم داخل پچ پچ می کردن استرس داره و... اکسیژن داد ن گفتن برو. چند ساعتی نصفه کاره نفس می کشیدم خوب شد. احمقا. یه بارم یه آمپولی زدن بهم اورژانس، می لرزیدم سلولام می خورد بهم پزشک نیومد ببینه رفته بود فقط یه بهیار اونجا بود که دوتا پتو انداخت روم سرم تموم شد رفتم بیرون تو بقالی از حال رفتم خودمو رسوندم خوابگاه خوابیدم تا شب بچه ها می گفتن تو خواب داشتی همش کونگ فو رو با تکواندو وکاراته مقایس می کردی هذیون می گفتی می لرزیدی احمقا جای زنگ زدن به سرپرستی خوابگاه و اورژانس مسخره م می کردن. یه بارم به بادمجون حساسیت دادم از شانسم به مناسبت روز دانشجو یه پزشک تو خوابگاه ویزیت می کرد راهی بیمارستانم کردن با یه آمپول اوکی شدم. ما آلرژیک ها خیلی گناه داریم. حرصم خیلی در میاد این کسایی که می گن به خاطر استرسه. بابا من به خودم آمپول زدم چندین بار. چه استرسی؟؟

نمیدونم والا
اما معمولا آلرژی به پنی سیلین با یه مقدار اکسیژن خوب نمیشه
پزشک توی اورژانس نبود؟ یعنی چی آخه؟!
طبیعتا باید همیشه به فکر آلرژی هم بود
حالا تفاوت کنگ فو با تکواندو و کاراته چی هست؟!

کفترچاهی سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:31 ق.ظ

Deceptive site ahead
Attackers on rezasr2.blogsky.com may trick you into doing something dangerous like installing software or revealing your personal information (for example, passwords, phone numbers, or credit cards). Learn more



سلام امیدوارم حالتون خوب باشه جناب دکتر ربولی
از وبلاگتون از قسمت لینک های روزانه "سرعت اینترنت واقعی شما" رو زدم این پیغامو داد. من ایران نیستم و اگه مشکلی نبود این پیامو نمی داد...

سلام
من الان زدم روی لینکش اما چنین چیزی ندیدم
اما باور کنید من قصد هک حساب شما رو ندارم

یاشین سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام اقای دکتر از خوندن پست هاتون واقعا لذت میبرم معذرت میخوام که کامنت نمیدم .ببخشید میدونم اینجا جاش نیست اما یه سوالی داشتم.درد قفسه ی سینه، سر شونه ها، گردن، بعضی وقت ها دست چپ که حتی دو روزم طول میکشه و بعضی وقت ها تب و لرز و سیاهی ناخن ها هم به همراه داره علائم چی ان؟ بیماری قلبی؟
بازم عذر میخوام و ممنون میشم جواب بدین

سلام
ممنون
با این علائمی که میگین بعید میدونم مشکل قلبی باشه بیشتر ممکنه از مشکلات عروقی باشه
اما به هر حال بهتره برای اطمینان به یه متخصص مراجعه کنید

نسرین دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:25 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

نه حاضر نیستم امتحان کنم. پنی سیلین خیلی دردناکه
خواهرم بچه نداشت که بخاطرش بمونه.

حق دارین
خب همین که میدونین خوشحاله خودش خوبه

نسرین دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:05 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

نه گول نزد می گفت وقتی برگشتم تو خونه دیدم خیلی بیشتر آرامش دارم و راحتترم که بمونم. نتونستم بفروشمش و شروع کردم به وسایل خریدن.
هنوز هم می تونه برگرده ولی میگه نه!
البته او نزدیک پنجاه سالش بود و فکر کنم برای مهاجرت دیر اقدام کرده بود. چوانها زودتر خودشونو به محیط و زندگی که وفق میدن. بخصوص وقتی ببینن دولت اون کشور اینهمه به مردمش بها میده.

بله متوجه شدم
توی سن بالا مهاجرت بیشتر به سود بچه های آدمه

M.f یکشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:23 ب.ظ

بله بله منم تیر ماهیم

خوشوقتم

نسرین یکشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:03 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

در مورد اون خانمی که هلند نمونده بود تعجب کرده بودین.
دو سال طول کشید تا من تونستم خواهرمو بیارم استرالیا چون همش می گفت منو ببر. اونجا بهشته.
وقتی آمد، نتونست خودش را با جامعه ی اینجا تلفیق بده. ذهنش مدام در ایران بود و نمی تونست زنجیرهای بخصوص فکری را از خودش جدا کنه. حتی از رفتن به کلاس زبان ابا داشت و از زیرش در می رفت.
آخرش هم بعد از چهار سال که سیتی زنیشو گرفت، گفت برم خونه مو بفروشم و بر گردم. و دیگه بر نگشت.
بعضی ها دوست دارند زندگی بهتری داشته باشند اما نمی تونن از عادت هاشون جدا بشن. تنبلی را به راحتی ترجیح میدن.
انتخابه و بس.

بله حق با شماست
بخصوص با وضعیتی که اون خانم داشت
فقط یه سوال خواهرتون برای برگشتن به ایران گولتون زدن؟!

نسرین یکشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:52 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

یادم آوردین به وقتی که بیست سالم بود و مجبور شدم برم بخش اتفاقات بیمارستان. گلوم چرک کرده بود و تب بدی داشتم. دکتر یا فکر کنم انترن بود، برام پنی سیلین نوشت. تزریقاتی تست کرد، جاش کبود شد. برد نشون انترن داد. می دونید چی گفت:
کبودیش کمه عیب نداره بهش بزن.
نامرد زد.
پنج دقیقه بعد برگشتم چون تمام بدنم کهیر ریخت بیرون و نفسم داشت بند می اومد.
انترنه هول شد و یه آمپول ضد حساسیت یا نمیدونم چی بهم زد و گفت حساسیت دارید! (خسته نباشی)
دیگه هیچوقت نزدم ولی شنیدم حساسیت های دارویی بعد از چندین سال ممکنه از بین برن. نمیدونم تا چه حد درست باشه.

عجب!
بله ممکنه از بین برن اما واقعا دوست دارین دوباره امتحان کنین؟!

دانشجو شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:41 ب.ظ http://mywords97.blogfa.com

مورد ۲ خیلی عجیب بود. نمیتونم باور کنم!! اون مادر و آمپول بچه اش هم جالب بود دیگه. مادر هستند دیگه.

واقعی بود متاسفانه
واقعا

فرزانه پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:30 ب.ظ

سلام
مگه دوستان آدرس کانال رو با vpn باز نمی کنن؟ ولی کانال خوبی بود!
تولد عسل جون هم خیلی مبارک باشه⁦❤️⁩
ان شالله همین طور که بزرگتر میشه، فرد با تجربه و موفقی بشه و هر لحظه رو برای هم شیرین تر کنید!

سلام
چه عرض کنم؟ ممنون
سپاسگزارم

Fnm پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام.
وقتتون بخیر.
تولدعسل خانم البته با تاخیر تبریک میگم ان شاءالله سال دیگه کرونا نباشه و تولد بزرگی بتونید براش بگیرید .

عضو کانال شدم.

سلام
ممنونم
لطف کردید

زن پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:15 ب.ظ http://memorieslife.blogfa.com

سلام اقای دکتر، امیدوارم خانمتون اینجارو نخونه و خصوصا مورد 5 رو
چقدر بعضی زنها لاابالی و بی قید و بند و افسار گسیخته ان، اسم بقیه رو هم بد می کنن، والا همینه ادم کنار خیابون وایمیسه براش بوق میزنن، شعور تشخیص درست و از نادرست ندارن
ترو خشک باهم میسوزه تا امثال این خانمها هست
اون مورد ترازو خرابه عالی بود

اتفاقا همون روز وقتی برگشتم خونه براش تعریف کردم!
با شما موافقم و متاسفانه تا مرد خیابونی هست زن خیابونی هم هست
ممنون

شیرین چهارشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:35 ب.ظ

خداکنه آنی جون اینجارونخونه
اگه بدونه هستن کسایی که بقول شما زنجیرمیدن استرس مییگیره
البته نه فقط خانوم شما اکثرخانوما اینطورین
اقایونم که مهررربون دلشون نمیاد دل کسیو بشکوننولی قطعا شما با بقیه فرق داری

اتفاقا همون روز وقتی برگشتم خونه براش تعریف کردم!
به ندرت پیش میاد که چیزی را از هم پنهان کنیم

هوپ... سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:08 ب.ظ http://Be-brave.blog.ir

عاشق اون خانومی که رفت بالای ترازو و سریع اومد پایین گفت خرابه شدم رفت :-))))))
چون خودمم میرم رو ترازو کسی حق نداره نگاه کنه.

ممنون
عجب!

شیرین سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام دکترجان
2 - خب طفلک داشته نخ میداده نخ که چه عرض کنم طنااااب
10 - چقدر خندیدم مرسی دکترجان حداقل شما باعث میشین یکم بخندیم تواین اوضاع واحوال
تولد عسل جون مبارک

سلام
باور کنید از زنجیر هم اون طرف تر بود
خنده تون مستدام
ممنون

رافائل دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:14 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

من نگران کل روستا نیستم. من نگران اون خانم و شما و آنی جان هستم
از اون نظر که نمونده میگید؟! خوب برای خیلیها که عاشق شمال هستند من مشکل ذهنی دارم که از شمال فرار میکنم.
چندین نفر رو میشناسم که نتونستند با غیر ایران ارتباط برقرار کنند و برگشتند ایران.‌ بیشتر مشکل انطباق و انعطاف دارند

ممنون از توضیحات شما
کامنت خصوصی رسید؟

منجوق دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:17 ب.ظ

روی " این " میزنیم مینویسه
404 - Not Found

T.me/sweetdream_off
sweetdream_off@

منجوق دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:16 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

1- منم تا مدتها پیش هر دکتری میرفتم میگفتم به پنی سیلین حساسیت دارم تا دکتر بهم آمپول نده
2- میگفتی من فقط روزها وقت دارم
3- مسخره نکن دکتر منم پیرزن بشم از همین مدلی ها میشم اطلاعات دارویی و پزشکیم زیر صفره نمیدونم چی از کجا ترشح میشه چی کجا هضم میشه و ....
4- یعنی ماسک رو که برداشت چشمهاش خوب شد؟
5- این همون پیرمرده مورد 4 بود؟ خب معلومه که گرفته کدوم پیرمردی رو دیدی که شب پیش زنش نخوابه
6- احتمالا از اونهایی بوده که شب ها تو خواب راه میرن اما این یکی موندش بالا بوده تو خواب رانندگی میکرده همکارتون بیچاره رو بیدار کرده
7- تو چرا ساکت نشستی دکتر!میگفتی خیلی هم درسته یه آتیشی به پا میکردی باهم میخندیدیم
8- آره جون خودش. حالا این دفعه چش بود؟ اصلا مرضی داشت یا نه؟ مردم یاد گرفتن پول نداشتم!!! الان که داری اومدی( من خیلی بیرحمم دکتر؟ یا بدبین؟)
9- حق داره خب زبون هلندی خیلی سخته
10- برا مامانت مینوشتی و تاکید میکردی بزنن تو حلقش تا دیگه بچه های بیچارشو این طوری عذاب نده
11- شما رو شکل حضرت مسیح میدیده لابد
12- خدارو شکر من فرق این دوتا رو میدونم خب شاید ایراد از توضیحات خانم دکتر بوده باید موضوع رو بیشتر باز میکرده علی الخصوص نحوه ابتلا رو
مبارک خونه و تولد عسل که همتون با دل خوش برید توی خونه جدید

ممنون از لطف شما
۷.

لیدا دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:16 ب.ظ

میخواستم تو کانال تگرامی برم اد بشم بلکه کمی کرده باشم.پیداش نکردم.آدرسشو کجا گذاشتید؟

همون جا که نوشتم
روی کلمه 《این 》 کلیک بفرمائید

رافائل یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:45 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
منم مثل مورد شماره یک خوش شانسم و به پنی سیلین حساسیت دارم.
مورد شماره ی دو: لطفا دیگه نرید اون روستا، کلا انگار جای مناسبی برای مردان متاهل نیست.
مورد اون خانم و ترازو هم خیلی باحال بود. یه نفر تو فامیل ما هست که همینجوریه. هر وقت وزنش یا فشارش بالاست میگه ترازو یا فشارسنج خرابه.
در مورد شماره ی ده چه اشکشون هم دم مشکشون بود. من به یاد ندارم از بچگی بابت آمپول گریه کرده باشم.
اون موردی هم که خانمه مشکل ذهنی داشت و هلند نمونده بود، من نکته اش رو نگرفتم. چه چیزش جالب بود که نوشتید؟
کار خوبی کردید که خونه رو نفروختید.
تولد عسل جان هم مبارک. خدا برا هم حفظتون کنه.

سلام
کم کم داشتیم نگرانتون میشدیم
من هم سالهاست که نزدم بدون این که حساسیت داشته باشم
به خاطر اون یه نفر نمیشه گفت کل روستا مشکل داره
واقعا
من بعد از زدنش سابقه گریه دارم
همین که آدم اونجا نمونه و برگرده اینجا عجیب نیست؟!
میدونم ممنون
سپاسگزارم

مریم یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:43 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام
یه خاطره از خودم بگم
یکدفعه می خواستم برم کلاس وباید از این طرف خیابان می رفتم به اون ور ، خلاصه خوردم به آیینه ی ماشین و پرت شدم و راننده اومد بیرون از ماشین وگفت ببرمت مرکز درمانی گفتم خوبم و چیزیم نیست ،گفت شماره ات رو بده و منم شماره ام رو بدم اگه چیزیت شد زنگ بزن ، گفتم احتیاج نیست ‌چند تا خانم دورم جمع شدند گفتند الان داغی برو مرکز درمان گفتم چیزی نیست و خودم رو نکوندم و رفتم کلاس و موقع بلند شدم یک ذره راه رفتم ، دیدم شصتم خیلی درد می کنه و اذیت می کنه و خلاصه رفتیم سر کلاس و بعد رفتیم خونه و به کسی چیزی نگفتیم تا صبح مامانم پام رو دید و گفت چرا پات ورم وباد کرده و خلاصه جریان رو گفتم ، گفتم بریم بیمارستان عکس بگیریم گفتم مادر من اگه شکسته بود که من نمی تونستم حرکت بدم گفت شاید یه استخوان ریزش شکسته باشه خلاصه با اصرار مادر راهی بیمارستان برای عکس گرفتن شدیم و اهان اینم بگم مادر گفت چرا گذاشتی راننده بره و چرا شماره اش رو نگرفتی و گفتم من برای یه شصت باد کرده واسه چی اون بنده خدارو اسیر کنم خلاصه از ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر ظهر ما بودیم و دکتر گفت نشکسته و نهایت با یه پماد گیاهی برای ورم و عفونت پا برگشتیم خونه
یعنی ۶ ساعت و نهایت مکامله با دکتر پنج دقیقه که همون ابتدای کار بهتر بود خودمون اون دارو از داروخانه می گرفتیم هم وقتمون گرفته شد وهم وقت دکتر و مریضها رو گرفتیم

سلام
خداروشکر که اتفاقی نیفتاده
اما کار مادرتون درست بوده اگه شکستگی داشت و ولش میکردین بعدا دردسر میشد
اما چه راننده زرنگی بوده میخواسته وسط ماجرا ازتون شماره هم بگیره!

نیلو یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:41 ق.ظ http://nil-nil.blogfa.com

دکتر کلی با این پستتون خندیدم. همش عالی بود. فقط اون خانمه که اعلام کرده شوهرش فوت کرده . .... خدای من! طفلی عسل هم که مثل من تولد نداشته. انشالا مبارک باشه زادروزش..خیلی مراقب خودتون باشین با این وضعیت کرونایی...

خنده تون مستدام
اون که بیشتر دردناک بود
ممنون
چشم

M.f یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:42 ق.ظ

سلام دکتر
اخی تیر ماهیای مظلوم
ععع بازم تبلیغ بذارید بلاخره شماهم وقت میذارید برای این وبلاگ یه سود هم باید برسه بهتون چه ایرادی داره

سلام
شما هم تیر ماهی هستید؟
نه بابا این یکی هم چون خاطرش کلی برام عزیز بود

لیلی شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:40 ب.ظ http://leiligermany.blogsky.com

اصل تولد به کیک و کادو هست،اگر جمعیت زیاد نباشه ولی کیک خوشمزه و کادوها جذاب باشه تولد خانوادگی هم قبول

خوب اون که بعله!

مهربان شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:08 ب.ظ http://daneshjoyepezeshki.mihanblog.com/

سلام
از خوندن مورد دوم اب در دهانم خشک شد
زیاد پیش اومده که مریض گیر داده شماره ت رو بده اینا .اما به این شدت و واضح نگفته. حلقه دستتون نبود؟
از استعلاجی نوشتن متنفرم . اما هفته پیش یه استعلاجی زورکی نوشتم . خداوند مرا ببخشاید . واسم گین سنگینی داشت. گفتم یه ازمایش فتوشاپ کن که بشه مدرکش
دکتر وام کمتر از 18 درصد چی داری تو بساطت ؟ مبلغ بالا میخام

سلام
اول همه زندگیمو از پذیرش پرسید و بعد اومد پیشم شما میگین حلقه؟
درک میکنم
یکی از بانکهای خصوصی بود که یه مبلغی از وامو نگه میداشت و بقیه رو با سود کمتر میداد اسمش یادم رفته
همین طرح ربیع بانک رفاه هم سود چندانی نداره اما باید مدتی پول به حساب بخوابونی
پول خونه جور میشه نگران نباشید

فاطمه شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:06 ب.ظ http://f27.blogfa.com

+وزن اون خانومه خیلی باحال بود
+تولد عسل مبارک باشه و کمی دلگیرانه بود نوشتن این مطلب که تمام مراسم های چند ماه اخیر کنسل شده
+کرونا واقعا زندگی همه رو عوش کرد

ممنون
واقعا
امیدوارم هرچه زودتر برگردیم به حالت عادی زندگی

معلوم الحال شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:00 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

شما رکن دو هستید. عسل رکن یکه. مثل ستوان دو و ستوان یک د:
حالا ناراحت نشید ما شما رو هم دوست داریم.

میخواین آدرس بدین من برم پیش اون خواهر مراقبت کنم ازشون. بالاخره بازنشسته شدن و ممکنه در اثر سهل انگاری دست و پاشون بشکنه.

مخ لسیم
و همچنین

طیبه جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:45 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام دکتر مهربون
از مورد ۲ فهمیدم که هر وقت پیش پزشک رفتم حتما وضعیت زندگیم رو توضیح بدم ، من همیشه می ترسم بقیه منو ببرن ، خیلی خودشیفته هستم مگه نه

اتفاقا من منتظر بودم از تولد عسل جان بنویسی.حدس می زدم یه تولد ۴ نفره بگیرید و شمعش رو فوت کنه.تولد دختر خوشگل و شیرین زبونمون رو تبریک میگم.بوس به عسل ( بدون کرونا)

برای مورد ۸ استعلاجی نوشته باشین انشالا

سلام
اختیار دارید اگه عکس منو ببینید تعجب میکنید که چطور از این حرفها به من میگن
خب خانوادگی براش گرفتیم اما شلوغی نه
صددرصد

معلوم الحال جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:31 ق.ظ

تولد عسل جان رو به عنوان مهم‌ترین رکن این وبلاگ تبریک میگم. شیرینیش مستدام

در رابطه با مورد ۲ باید بگم‌ چه عزت نفسی دارید شما دکترا :))

به اون خانم دکتر همکارتون بگید در لفافه صحبت نکن. خیلی رک و پوست کنده قضیه رو بگه که ملت مریضیا رو قاطی نکنن

مهمترین رکن؟ پس من چی؟
مسئله اینه که من شبها برمی گشتم ولایت
چشم

سهیلا جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:30 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

تولد عسل خانم مبارک باشه.ان شالله سال آینده این بلای کرونا از سرمون گذشته باشه تو خونه جدید براش تولد بگیرید.

سپاسگزارم
امیدوارم تا اون موقع شما هم به سلامتی کامل رسیده باشید

مریم جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:35 ق.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام
اخه با آمپول بیماری با سرعت شرش کم میشه ، ولی با دوا خیلی طول می کشه ، تجربه داشتم
از همین جا برای مامان کوچک و تمام بیماران کرونایی جهان آرزوی سلامتی کامل و شفای عاجل رو از خدا دارم
خانواده عمو و خانواده خاله من هم در گیرند

سلام
نمیدونم والا
من هم امیدوارم
پس مبتلا شدن؟

مریم جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:05 ق.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام
تولد عسل جان پساپس مبارک
براش بهترین ها رو ازخدا می خوام
من حاضرم ده تا آمپول بزنم ولی دوا نخورم
بحث مشکل ذهنی شد، یک مقاله خوندم در این مورد که نوشته بود افرادی که مشکل ذهنی و مغزی و رشدی دارند اگر کرونا بگیرند احتمال مرگشون بیشتر از افراد عادی هست

سلام
ممنونم
واقعا؟
بله متاسفانه

مامان کوچک پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام .واقعا تو این اوضاع کرونا شما دکترها جان بر کف هستید.انشالله خدا حافظ و نگهدارتون باشه.من ۴ روزه نمیدونم از کجا کرونا گرفتم آخه همش خونه بودمامروز رفته بودم دکتر عفونی ۳ تا ماسک زده بودم البته ولی همه مریض ها کرونایی بودن.واقعا خیلی شجاع هستید در پناه خدای مهربون باشید انشالله

سلام
سپاسگزارم
احتمالا با فردی که بیرون رفته بوده در تماس بودین
امیدوارم هرچه زودتر خبر بهبود کاملتونو ببینم

عابر پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:45 ب.ظ

تاتار خندان کتاب غلامحسین ساعدیِ در مورد یه پزشک که از همه چی میبره میره روستایی به اسم تاتار خندان .
من متاسفم نمیدونستم شما هم تیرماهی هستید خدا مادرتون رو رحمت کنه

شرمنده حتی اسمشو هم نشنیده بودم (دکتر هم این قدر بیسواد؟!)
سپاسگزارم

ترانه ی باران پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:18 ب.ظ http://razautumngirl8.blogfa.com

سلام
فقط مورد10 شانس آورده باباشون اونجا نبوده
اونم لابدمیزده زیر گریه که چرا پای منو وسط میکشی:))

سلام
بعید نیست

ف پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام
حدود دو سالی میشد که نیومده بودم وبلاگتون!
خدا مادرتونو بیامرزه خیلی ناراحتم شدم
پاینده باشید

سلام
خوش اومدین
سپاسگزارم
امیدوارم دفعه بعد که تشریف میارین دو سال دیگه نباشه!

عابر پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام. مورد دو آدم رو یاد تاتار خندان مینداخت ، مورد ۴ هم ژانر وحشت بود.
پسر منم تیرماهیِ تیرماهی ها رو دوست دارم بس که مادردوستن

سلام
تاتار خندان؟ فیلمه؟
مورد دوم هم دست کمی نداشت!
ممنون گرچه مادر دوست بودن من که دیگه فایده ای نداره

زری پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:34 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

واااای فقط اون خانمه که به شوهرش گفته ترازو خرابه!!! یعنی موندم تو ضریب هوشی شوهرش که یه عمر در این مورد جواب سربالا شنیده باز هم میره جلو عدد روی ترازو را ببینه و سوال میپرسه
آقای شماره شش چقدر منطقی بوده!
خوب کاری کردید خونه ی فعلی را نفروختید. انشاالله به سلامتی بقیه پول جور میشه.

واقعا! بخصوص در این مورد!
چقدرررر!
ممنون، امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد