جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

قارچ خوردیم!

سلام

به لطف مرکزی که توی این چند هفته دارم کار می کنم همین الان یک پست خاطرات کامل دیگه دارم اما تصمیم گرفتم بگذارمش برای چند روز دیگه و این بار یک پست متفرقه بنویسم. پیشاپیش به خاطر این که چندان بامزه نیست عذرخواهی میکنم. (حالا شما بیائین و بنویسین نه اتفاقا خیلی جالب بود و اینا )

اواخر پائیز سال پیش بود. شایعه شده بود درصد افرادی که توی شهرستان ما علیه کرونا واکسینه شدن توی استانمون در رده آخر بوده و از مرکز بهداشت استان رئیس شبکه را توبیخ کردن. که البته باتوجه به فشاری که برای بالا بردن درصد تزریقات به روشهای مختلف می آوردن بعید به نظر نمی رسید. از  بالا بردن تعداد و ساعات کاری پایگاه های واکسیناسیون تا دستور به بهورزها برای تلفن زدن به تک تک خونه هائی که افرادش هنوز واکسن نزدن و ....

اون روز بهم گفتند باید همراه یک نفر واکسیناتور و یک نفر ثبّات (کسی که آمار تزریقات را در کامپیوتر ثبت میکند) راهی یک کارخانه بشیم که کلی پرسنل داره و به خاطر ساعات کاری شون فرصت نمیکنن برن و واکسن بزنن. پس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه به آقای ثبّات گفتم: شما که لپ تاپ نیاوردین چطور میخواین واکسنها رو ثبت کنین؟ گفت: بهم گفتند آقای ... دیشب لپ تاپو بعد از کار برده خونه.بهش زنگ زدم که بهم گفت شما برین با یک ماشین دیگه براتون میفرستمش.

رفتیم و بعد از طی مسافتی وارد یک جاده خراب شدیم که یکدفعه یادم اومد خودم هم چند روز پیش توی راه برگشت ازش گذشتم! از جاده خراب رفتیم و بعد توی یکی از دوراهی ها پیچیدیم و مسیرم نسبت به چند روز پیش متفاوت شد. بالاخره وارد یک کارخانه بزرگ تولید قارچ های خوراکی شدیم که من تا اون روز توی بازار اسمشو ندیده بودم. دو ماشین شاسی بلند در حیاط پارک بودند که پلاک هردوشون مال یکی از شهرهای استان مجاور بود و بعدا فهمیدم صاحبان کارخونه مال اونجان و بیشتر محصول کارخونه را هم اونجا میفروشند. کارگران زیادی توی حیاط بودند و هرکدوم کاری میکردند. از یکی دو دودکش چیزی شبیه به بخار آب خارج میشد و بوی خاصی در سراسر محیط پراکنده شده بود. خوشبختانه با داشتن ماسک کمتر بو را احساس میکردیم. راننده ما را پیاده کرد و بعد هم گفت: من به این بو حساسیت دارم. من برمیگردم شهر وقتی کار واکسیناسیون تموم شد بهم زنگ بزنین. و بعد هم برگشت و رفت. جناب ثبّات برای لپ تاپ تماس گرفت و گفت: میگن دیگه ماشینی نیست که اونو براتون بیاره! گفتم: خب پس چکار کنیم؟ میخواین با خودکار اسامی را بنویسیم بعد که برگشتیم ثبت کنین؟ گفت: من که صبح تا ظهر دارم مثل ... کار میکنم دیگه بعد از زمان اداری مو خراب نمیکنم! بعد از یکی از پرسنل اونجا پرسید: اینجا کامپیوتر دارین؟ اون هم گفت: بله! توی اون اتاق. رفتیم اونجا و دیدیم یک اتاق کوچیکه که امکان زدن واکسن را توی اون اتاق نداریم. بالاخره قرار شد اونجا اسامی ثبت بشه و با کارت واکسیناسیون بیان پیش واکسیناتور تا واکسن کرونا براشون تزریق بشه.

ما هم رفتیم توی یک سوله بزرگ که کنار دیوارش چند قفسه فلزی بود و همه شون پر از کیفهای کارگران اونجا. میز و صندلی را تا حد امکان به بخاری که اونجا بود نزدیک کردیم و نشستیم و چند دقیقه بعد اولین کارگر برای تزریق واکسن اومد. و پشت سرش بعدی و بعدی و ....

چند دقیقه بعد اولین کارگر خانم برای تزریق واکسن اومد و چون اتاق دیگه ای اونجا نبود ناچار شدم از سوله برم بیرون و توی حیاط بایستم تاوقتی که اون خانم از سوله خارج بشه و بعد برگردم داخل. و بعد این کار به تعداد اومدن کارگران خانم تکرار شد! البته بعدا در این مواقع به سمت نگهبان سوله هم ارتقاء پیدا کردم و وقتی یک خانم داخل بود به کارگران مرد اجازه ورود نمیدادم اما عکس اون گه گاه اتفاق می افتاد! به تدریج اومدن کارگرها به نقطه اوجش رسید و بعد شروع به کاهش  کرد. به حدی که خانم واکسیناتور شک داشت که یک ویال واکسن را که مخصوص پنج نفر بود باز کنه یا نه؟ و گاهی کارگرها را نگه می داشتیم تا پنج نفر جمع بشن و بعد میزدیم.

بالاخره تعداد ورودی ها به حدی کم شد که احساس کردیم دیگه تعداد افرادی که باید واکسن بزنن تمومه.همین طور نشسته بودیم که چشمم به چیزی افتاد و خنده ام گرفت. بعد اونو نشون خانم واکسیناتور دادم و دوباره خندیدیم. موضوع این بود که من این قدر مراعات میکردم و موقع زدن واکسن خانمها از سوله بیرون میرفتم درحالی که همه واکسنها درست در برابر دوربین مداربسته تزریق شده بود!  رفتم پیش آقای ثبّات که بهش بگم برای ماشین زنگ بزنه که دیدم خانمی که درواقع اتاق مال اون بود درحال پذیرائی سفت و سخت از ایشونه و با هم غرق بگو و بخند هستند! درحالی که ما توی اون سوله سرد یک لیوان آب هم نخورده بودیم! (این هم از ثمرات اجتماعی بودنه دیگه پس مثل من خوبه که کلی طول میکشه تا یخم آب بشه؟!) جناب ثبّات هم زنگ زد و بعد گفت: میگن همه راننده ها رفتن مسجد چون مراسم آقای ... بوده (یکی از راننده ها که یکدفعه متوجه یک تومور شده بود و بعد از عمل فوت کرد) همون جا یک ماشین پیدا کنید و بیائید! گفتم: حالا ما اینجا وسط بیابون ماشین از کجا پیدا کنیم؟ رفتم پیش مدیر کارخونه که گفت: تا چند دقیقه دیگه راننده کارخونه داره میره شهر برای من و چند نفر دیگه ناهار بگیره میگم شما را هم ببره. تشکر کردم و بعد هر سه نفرمون پیش منشی مدیر نشستیم و چایی و بیسکوئیت خوردیم تا وقتی که ماشین آماده شد. رفتیم و سوار ماشین شدیم و آماده حرکت بودیم که موبایل جناب راننده زنگ زد و او هم کمی صحبت کرد و بعد گفت: لطفا یک لحظه همین جا صبر کنید. و از ماشین پیاده شد. چند دقیقه بعد هم با یک پلاستیک پر از جعبه های قارچ برگشت. جناب ثبّات وقتی پلاستیک را دست راننده دید شروع کرد به غرغر کردن که: ما را کلّی معطل کردن و حالا هم میخوان با ماشین بارکشی شون ببرنمون  و .... بعد جناب راننده اومد و در ماشینو باز کرد و جعبه های قارچ را بین ما سه نفر تقسیم کرد! آقای ثبّات هم دیگه تا زمانی که برگشتیم ولایت یک کلمه هم حرف نزد! بعد هم با ماشین کارخونه اومدیم شهر که هرکدوممون را هم در خونه مون پیاده کرد. آنی هم وقتی قارچها را دید کلی از کیفیتشون تعریف کرد و گفت: باز هم ازشون بگیر که هنوز توی بازار ندیدیم.

پ.ن1. یادتون نره بگین چقدر جالب بود

پ.ن2. دیشب قرار بود یکی از اقوام را شب تولدش سورپرایز کنیم که خودمون سورپرایز شدیم! اون هم با تماس برادر آقای صاحبخونه که گفت: دارن از شهرشون حرکت میکنن طرف خونه ما! خیلی وقت بود که ندیده بودیمشون. بعد هم با بردنشون به جشن تولد همه مهمونها را سورپرایز کردیم! بعد از این که مراسم حرکات موزون تموم شد (!) یه پیام دادم به دختر دوم باجناق دوم (که داره به شدت برای کنکور امسال درس میخونه) و بهش گفتم: میخوان کیک بخورن. بیام دنبالت؟ گفت: باشه! همون موقع فهمیدیم که امروز عید نیست و چون باید امروز می اومدیم سر کار بعد از خوردن کیک بلند شدیم. بعدا برام پیام داد: لباس پوشیدم و آماده شدم که دیدم بابا و مامان اومدند! کلی شرمنده اش شدم! حالا امشب که میریم خونه شون باید از دلش دربیارم.

نظرات 47 + ارسال نظر
امیر حسام پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:00 ق.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛ حتماً صادر میشه که در بازار نیست.

سلام
یعنی قارچ هم؟
چه عرض کنم؟

فرشته دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:31 ق.ظ

چقدر جالب بود واینا

ممنون

آسمان دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:40 ب.ظ http://avare.blog.ir

با بدبختی و دو لایه ماسک و عینک و دو هفته قرنطینه و چهار بار تست کرونا در طی اون دو هفته و این داستانها ولی خب اولین روزی که قرنطینم تموم شد واکسنمو زدم

عجب
خداروشکر که مشکلی پیش نیومده

زرگانی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:12 ب.ظ

به نظر من خیلی حس بدیه یهو متوجه بشی می‌خواد برات مهمون بیاد!! راستی خیلی خوب بود و اینا...

واقعا و ممنون

آسمان دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:36 ق.ظ http://avare.blog.ir

اتفاقا جالب بود
یاد خاطرات خودم و تستهای مکرر کرونا در شرکت افتادم :|
(تا اون زمان که من بودم اصلا واکسن نبود)

ممنون
پس چطور بدون واکسن رفتین اون طرف؟

ف یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام
نه اتفاقا خیلی جالب بود:))))

سلام
سپاسگزارم

یه مادر یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام اقای دکتر من هر وقت نوشته های شما رو میخونم حس خوبی میگیرم.ممنون ویه پیشنهاد دارم نوشته هاتون رو تبدیل به کتاب کنین قلم زیبایی دارین

سلام
ممنون از لطف شما
قبلا هم دوستان چنین پیشنهادی دادن اما شک دارم کسی حاضر باشه برای چنین چیزهایی پول بده

Marjan یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام مجدد. نوش جان.
سر میزنم ولی کمتر می تونم پیام‌بزارم. مگه میشه وبلاگ شما رو نخوند. اینقدر دوستان پیام های خوب میزارن، دیگه من چیزی به فکرم‌نمیرسه بگم.
انشالله در همه موارد همه چیز به خوبی براتون پیش بره .
و ضمنا درست حدس زدین. کار جدیدم وقت گیره

سلام مجدد
شما لطف دارید ممنون
من هم امیدوارم
اما چاره ای نیست

مرجان یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام، عالی بود. شکل قارچ‌ها با قارچ های توی بازار متفاوت بود؟ باهاشون چی درست‌کردن؟
نوش جانتون
نمی خوام تعریف کنم‌ولی شما هر چی می نویسید، جالب و خوندنیه

سلام ممنون
نخیر از همون قارچ های سفید صدفی بود که توی بازار ایران فراوونه اونجا رو نمیدونم.
اگه درست یادم مونده باشه آنی ریختشون روی پیتزای خونگی.
شما لطف دارین اما از یک کار دیگه (که خودتون هم خبر دارین) عقب موندم
میگم از وقتی رفتین سر کار جدید دیگه به اینجا سر نمیزنینا!

زری.. یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:06 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

اشتباه تایپی بود :))
*جاااااااالب

بله متوجه شدم

زری.. یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:05 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام، من راهنمایی بودم بردنمون کارخونه ی ویتانا، اونجا هر چی دلمون میخواست میتونستیم بخوریم :) بعدش هم به همه مون یه بسته خوراکی ار محصولات ویتانا دادند. تو کل دوران تحصیل بهترین جایی که رفتم همون کارخونه ویتانا بود. من اگر یه کاره ای میشدم حتما بازدید از کارخانه ها را میذاشتم تو برنامه ی مدارس. الان یاد اون خاطره ی خودم افتادم، بنظرم برای خودتون هم جالبتر از این بوده که بروید دهاتهای اطراف و ...

*خلاصه اینکه دکتر چقدررررررررر جاااااالی بود

سلام
خوش به حالتون
بله واقعا خاطره انگیزه حتی مرغداری به شدت بدبوی صنعتی که ما یک بار رفتیم!
البته از طرف کانون پرورش فکری رفتیم نه مدرسه
ممنون

Sara شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:14 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

چه قدر جاالب
یه زمانی در تدارک ایجاد یک مزرعه پرورش قارچ بودم بعدش شترمرغ بعدش صیفی جات و بعد از اون به طرز حیرت انگیزی فست فود ولی اخرش سر از بیولوژی و ازمایشگاه در اوردم

ممنون
تا ببینیم قسمتمون چی باشه

عمه خانم شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:52 ب.ظ

خیلی جالب بود
من تو خاطره دوم بودم، شما را میکشتم

ممنون
پس شانس آوردم که هنوز زنده ام
بعد میگه رفتارم مردونه نیست!

فریده شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام آقای دکتر
همه اش منتظر بودم بهتون قارچ بدن. گفتم خیلی زشته دست خالی بفرستنتون که خدا رو شکر به خیر گذشت.
راستی از باسلام خرید کردم. تلفن زدن و پرسیدن از چه طریقی با ما آشنا شدین. گفتم از طریق وبلاگ خاطرات یه آقای دکتر. گفتن چه جالب اولین باره همچین چیزی میشنویم

سلام
بله خوشبختانه
چرا به من تلفن نزدن؟
کاش آدرس اینجا را هم بهشون میدادین

فاضله شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:49 ب.ظ http://golneveshteshgh.blogsky.com

خوشبختانه کرونا تو ایران کنترول شده

بله خوشبختانه
امیدوارم دوباره شعله ور نشه

لیمو شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:04 ق.ظ

من عاشق قارچم اگر اونجا بودم حتما خییییییییلی ذوق زده میشدم

حتما

سعیده شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:41 ق.ظ

چقدر جالب بود و ایناااا
کیفیت بالای قارچ هم به دلیل تازه بودن قارچها بوده که خیلی زود بلافاصله بعد از برداشت به دستتون رسیده.اگر از مغازه بخرین خیلی فرقی با بقیه ندارن.
تو سوله پرورش قارچ که احتمالا نرفتین. چون سوله های تولید باید با استاندارد بالا استریل باشند وگرنه تولیدشون آلوده میشه و ضرر می کنند.

ممنون
فکر کنم حق با شماست
نخیر نرفتیم البته کاری هم نداشتیم

سینادال جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:39 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

چقدر جالب بود
چقدر حیرت انگیز بود
چقدر متحیر کننده بود
چقدر اعجاب انگیز بود
چقدر قارچی بود

:{ پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:17 ق.ظ

سلطااااانی

مخ لسیم

مرغ چاق پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام ببخشید اقای دکتر ممکنه انگشت ادم اونقدر تو گوشش بره که پردش پاره بشه؟

سلام
اگه فرد دارای گوش و انگشت طبیعی باشه خیر!

سمیرا پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:42 ق.ظ

خیلی جالب بود خدایی ممنون
سخنان قصار بچه هارو هم بذراید ترخدا

سپاسگزارم
هروقت گفتند چشم

منجوق پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:31 ق.ظ http://Manjoogh.blogfa.com

نوش جان

سپاسگزارم

بی نام چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام
اقای دکتر معذرت میخوام یه سوال بی ربط دارم
ممنون میشم جواب بدید
من خیلی استخوان درد دارم
استخوان هام میسوزه و درد میکنه
این درد همیشگیه و حتی موقع استراحت هم هست
در عین حال بیشتر موقع ها سردرد هم دارم
درد استخوان ها حتی با چندین مسکن توی روز هم اروم نمیشه
از استخوان های بازو تا ساق پا درد میکنه
قبلا هم داشتم اما الان خیلییی زیادشده و تقریبا کارهای روزمره را تحت شعاع قرار داده
به نظرتون مشکل از چیه
کمبود ویتامینه یا مشکل دیگه

سلام
خواهش میکنم
به نظر من اولین کاری که باید بکنید دادن آزمایشه
این درد میتونه علل مختلفی داشته باشه از کمبود کلسیم تا تب مالت و از روماتیسم تا کمبود ویتامین دی!

فریبا چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام
اولا که واقعا جالب بود
دوم اگر قارچ نمی دادن جای تعجب داشت.ایرانی باشی بری کارخونه مواد خوراکی دست خالی برگردی عجیبه.

سلام
ممنونم
بله حق با شماست

نسرین* چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام، عیدتون مبارک
مثل خانم ها که بعد از غذا میگن ببخشید غذا بد بود. بعدش تک تک مهمون ها از کیفیت چشمگیر غذا تعریف می کنند!

هم اکنون منتظر پست خاطرات شما هم هستیم.

سلام
دقیقا همین طوره
چشم

منجوق چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:07 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

خب من الان برا این پستت چی بنویسم ؟

هرچی که دوست داری

ماجد چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:38 ق.ظ

چقدر جالب بود

ممنونم خواجه

نسرین چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:15 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

چقدر جالب بود! (نخواستین و اینااا بگیم)
خوب بود واقعاً ولی این جمله که خواستین بگیم "چقدر جالب بود" خنده دارش هم کرد.
خیلی مسخره هست یک دکتر که بخاطر مریض نشدن مردم رفته جایی، از اتاقی که یه زن بخواد روی بازوش آمپول بزنه هی بره بیرون.

کیک واسه دختر باجناقتون یادتون نرفت که؟ آخه کیک تولد حرف اول جشن رو میزنه. رقص و موسیقی دوم

ممنون
یکی دیگه از رموز وبلاگ نویسی را بهتون یاد دادما
البته بیشتر تابو های فرهنگیه
اون که البته. پدر و مادرش براش بردند

Zahragoli چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:11 ق.ظ http://Zahragoolii.blogfa.com

سلام
خییییییلی جالب بود.
دلم واسه کنکوری سوخت امیدوارم نتیجه‌ی تلاششو ببینه

سلام
ممنون
باور کنید بیشتر از زمان کنکور من داره میخونه
اون هم با تابو شکنی توی خانواده و در رشته هنر

نیکی سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام
برای من که جالب بود
چون من رو یاد خاطراتم انداخت
کامنت قبل ازم پرسیدید ارتش بودم
بله من بیمارستان نیروی دریایی بودم
اونجا هم جای جالب و پرماجرایی بود...

سلام
ممنون
پس درک می کنید
عجب
منتظر خوندن وبلاگتون هستم

Maneli سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام
فکر کنم کامنت منو بلاگ اسکای خورد
خیلییییی جالب بود و اینااااا
عیدتون هم مبارک
ببخشید من کم کامنت میذارم
همیشه میخونم پستهاتون رو
سلامت و شاد و موفق باشید

سلام
من کامنتی از شما ندیدم
ممنون و اینا
ممنونم
خواهش میکنم
موفق باشید

لیدا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 05:26 ب.ظ

خیلی هم جالب بود.احساس کردم من هم همراه اکیپتون بودم تو رفت و برگشت.اینقدر خوب توضیح دادین بخدا.

سپاسگزارم

لیلا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:55 ب.ظ

چقدر جالب بود و اینا( الکی)

ممنون (الکی)

ناتاشا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 03:05 ب.ظ

واقعا جالب بود

سپاسگزارم

مهربانو سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام اقای دکتر اتفاقا خیلی هم جالب بود و اینا
دستشون درد نکنه من از ادمای قدرشناس و دست و دل باز خیلی خوشم میاد این مدت که شیرینی هامو میفروشم خیلی ها قیمت رو به بالا رند میکنن و واقعا لذت بخشه این کارشون

سلام
ممنون و اینا
بله واقعا لذتبخش بود بخصوص که دهن جناب ثبّات هم بسته شد

نازی سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:50 ب.ظ

دست رئیس کارخونه درد نکنه چقدر بخشندگی و اینکه دست خالی برنگشتین قشنگه بوده کارشون کاش اسم کارخونه را مینوشتین یا حداقل مارک قارچهای خوراکی رو راستی دکتر اون دود بخار اب برای چی بود و اون بو بوی چی بود؟ یعنی بوی بدی بود؟ کاش یه کم درباره روند تولیدشون هم توضیح میدادین در کل این پستتون هم واقعن جالب بود و اینا
عید سعید فطر مبارکباد

بله واقعا
فکر کنم محصولات این کارخونه ها فقط به صورت محلی پخش بشه.
من روند تولید قارچ های خوراکی را به طور کامل در جریان نیستم اما تا جائی که میدونم قارچ ها را در سالن های تاریک با رطوبت و دمای مناسب روی بسترهائی از جنس کاه یا مواد مشابه تولید میکنن. رطوبت روی این کاهها خودش میتونه بوی خاصی تولید کنه.
ممنونم و اینا
سپاسگزارم

Ashkan سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:19 ق.ظ

چقد جالب بود و اینا

ممنون

سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:12 ق.ظ

خیلییییی جالب بود و ایناااااااا × 1000

وااای چقدر شما مهربونین
ممنونم دوست ناشناس من

صبا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 05:20 ق.ظ http://gharetanhaei.blog.ir/

اتفاقا خیلی جالب بود و اینا

ولی جالبیش دقیقا بخاطر همین جمله ی فوق الذکر بود که خودتون اولش گفته بودید

ممنون
خب همینه دیگه!
الان دیگه کسی به بی مزه بودنش توجه نمیکنه!

نیوشا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:01 ق.ظ

امشب اصلا حوصله نداشتم ولی با خوندن اون قسمت "به سمت نگهبان..." نوشتتون بلند خندیدم واقعا

ممنون
اما باور کنید یک بار دیگه پست خودمو خوندم تا ببینم کجاش نوشتم به سَمت نگهبان تا بالاخره منظورتونو فهمیدم!

افشین دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:20 ب.ظ

چرا فکر می کنید جالب نبود؟ خوب واقعاً جالب بود دیگه!

سپاسگزارم

میترا دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:44 ب.ظ

چقدررررررجاااااالب بوووووود و اینااااااا

ممنون
اصلش همون و ایناست!!

عاطفه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:35 ب.ظ

جالب بود و اینا

راستی سلام
عیدتونم مبارک

وااای ممنون
سلام
عید شما هم مبارک

سمیه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:22 ب.ظ

چقدر جالب بود و اینا...

ممنونم

م دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام
چقدر جالب بود
چقدر جالب بود
چقدر جالب بود

سلام
ممنون
ممنون
ممنون

مریم دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:20 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
چقدر عالی که از آن قارچ های باکیفیت اون کارخانه نصیب شما و خانواده ی محترمتون شد
نوش جان و گوارای وجود شما و خانواده ی گرامی باشه

سلام
از لطف شما سپاسگزارم

شارمین دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:29 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
الان همه پیام‌ها باید "چقد جالب بود" باشه؟!وگرنه بلاک

سلام
آخرش باید "و اینا" را هم بنویسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد