جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

توی کتاب نوشته....

سلام 

شاید این پست به مذاق بعضی از همکاران خوش نیاد اما بعد از مدتها فکر کردن تصمیم گرفتم که بنویسمش:

توی شهر اسمشو نبر که بودم، به دلیل کوچکی شهر و تعداد کم درمونگاه ها هر پزشک جدیدی که می اومد خیلی زود میدیدمش. اما از وقتی برگشتم ولایت گه گاه یه پزشک جدیدو تا مدتها نمیدیدم و وقتی هم میدیدم نمیشناختم.

اولین باری که خانم دکتر «ی» را دیدم یه روز صبح بود که برای تحویل گرفتن شیفت وارد یکی از مراکز شبانه روزی شدم، یه آمبولانس ۱۱۵ توی حیاط بود و دم در ورودی درمونگاه خانمی جلو اومد و گفت: «آقای دکتر! لطفا به داد بچه ام برسید.»

رفتم توی درمونگاه که دیدم از اتاق احیاء سر و صدا میاد، وارد اتاق که شدم یه پسر جوونو دیدم که روی تخت افتاده بود و دو نفر از پرسنل ۱۱۵ بالای سرش بودند که یکیشون درحال ماساژ قلبی بود، یه دختر جوون و لاغراندام هم با دستکشهای پر از خون بالای سر جوون روی تخت ایستاده بود و یه زخم عمیق جلو گردن اون جوون به چشم می‌خورد.

خانم دکتر منو که دید بعد از سلام بی مقدمه پرسید: «شما تا حالا تراکئوستومی (باز کردن غضروف نای به صورت اورژانسی برای رسیدن هوا به مریضی که دچار انسداد راههای هوایی فوقانیه) کردین؟» گفتم: «نه! هیچوقت پیش نیومده» گفت: «من هم نتونستم.» جلو رفتم، یه نگاه به پسر کردم و گفتم:«خانم دکتر!  این که تموم کرده!» تکنیسین ۱۱۵ آروم دم گوشم گفت:«دکتر! نجاتمون بده! وقتی رسیدیم خونه شون تموم کرده بود، ما فقط برای این که کتک نخوریم آوردیمش تا یه خط صاف (توی نوار قلب) هم ازش بگیریم و ببریمش که خانم دکتر ولمون نکرد!»

خانم دکتر همچنان مشغول گلوی اون مرحوم بود، حق به وضوح با تکنیسین ۱۱۵ بود اما خانم دکتر هم دست بردار نبود. به ناچار رفتم کمکش و تراکئوستومی کردیم، بعد لوله تراشه (لوله ای که داخل نای میگذارند) گذاشتیم و آمبوبگ (همون کیسه ای که هی فشارش میدن تا مریض نفس بکشه!) زدیم سر لوله تراشه و خانم دکتر مشغول دادن تنفس شد. پرسنل ۱۱۵ همچنان به نوبت ماساژ قلبی میدادند و بالاخره یکیشون گفت: «خانم دکتر! اجازه میدین دیگه تمومش کنیم؟» خانم دکتر گفت: «نه! توی کتاب نوشته احیا باید چهل و پنج دقیقه طول بکشه، هنوز سه دقیقه مونده!» سه دقیقه بعد هم خیلی شیک آمبوبگ رو گذاشت زمین و گفت: «خسته نباشید» و رفت بیرون! 

تکنیسین ۱۱۵ گفت:«اون وقت اگه کتک نخوردیم این بار دیگه حتما میخوریم، وقتی جسدو با این زخم گلو ببریم روستاشون!»

مدتی گذشت، یه روز وقتی رفتم سر شیفت مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: «دکتر! میدونی که مدتیه چند آمپول مورفین برای موارد خاص بهمون دادن؟ گفتم: «بله» گفت: «یکی دو تا بیشتر ازشون نمونده بی زحمت فقط برای موارد خاص ازشون استفاده کنید» گفتم: «چطور؟» گفت: «دو روز پیش خانم دکتر «ی» شیفت بود، هرکسی با دندون درد هم که می اومد براش مورفین مینوشت، بهش گفتم اینهارو برای موارد خاص دادن گفت توی کتاب نوشته برای دردهای شدید مورفین بدین!»

چند هفته بعد وقتی شیفتو از خانم دکتر «ی» تحویل گرفتم مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: «میشه یه سرم توی این دفترچه بنویسی؟» گفتم: «چه سرمی؟ برای چی؟» گفت: «دیشب یه مریض سوختگی آوردند، خانم دکتر هم یه سرمی براش نوشت که من اسمشو هم نشنیده بودم وقتی به خانم دکتر گفتم اینجا نداریم به همراهش گفت برو از بیرون بگیر، همراه مریض هم رفت و برگشت و گفت هیچکدوم از داروخونه های داخل شهر اصلا نفهمیدند این چه نوع سرمی هست؟! خانم دکتر هم گفت من نمیدونم توی کتاب نوشته این سرم بهترین سرم برای بیماران سوختگیه! من سرم دیگه ای نمینویسم! وقتی دیدم کم کم بحث داره بالا میگیره یه برگه از دفترچه اش کندم و یه سرم بهش دادم!»

چند هفته بعد یه روز خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه) بهم زنگ زد و گفت: «شرمنده شیفت درمونگاه ....  خالی مونده میشه برید؟» وقتی رفتم دیدم توی برنامه شیفت ها اسم خانم دکتر «ی» رو نوشتن، از پرسنل پرسیدم: «پس خانم دکتر؟» مسئول داروخونه گفت: «خانم دکتر دیروز و امروز شیفت بود، دیشب مرده بچه شو آورده بود دکتر، وقتی اومد تا داروهاشو بدم خانم دکترو صدا کردم و گفتم ببخشید خانم دکتر نوشتین قطره استامینوفنو هر چهار ساعت چقدر به بچه بده؟ خانم دکتر گفت بیست و یک قطره و نیم! گفتم خانم دکتر اون نیمش دیگه چیه؟ گفت من نمیدونم من وزن بچه رو گذاشتم توی فرمولی که توی کتابم بود این قدر شد! پدر بچه گفت ببخشید خانم دکتر توی کتابتون نوشته قطره آخرو باید با قیچی نصف کنیم یا با تیغ؟! خانم دکتر نگاه ناجوری بهمون کرد و رفت توی اتاق استراحت، یکی دو ساعت بعد یه ماشین اومد توی درمونگاه و یه خانم ازش پیاده شد و مستقیم رفت توی اتاق استراحت، آخر شیفت هم با خانم دکتر اومد بیرون و اومد پیش من و گفت:

«دختر من توی دانشگاه تهران درس خونده، مردم اینجا نمیتونن سطح علمشو درک کنن!» و رفتند بیرون. 

بعدها شنیدم که خانم دکتر داره ادامه طرحشو در جنوب شرقی کشور میگذرونه، نمیدونم مردم اونجا تونستن سطح علمشو درک کنن یا نه؟!

پ.ن۱: سفر ترکیه تا اواخر شهریور به تعویق افتاد. البته هنوز هم رفتنمون قطعی نیست و بستگی به شرایط اون کشور داره.

پ.ن۲: برای فردی مثل من که پدرش از بچگی توی گوشش خونده که بهترین راه رستگاری (!) استخدام دولت شدنه خیلی عجیب بود که یکی از اقوام که درس سینما خونده از استخدام دولتی استعفا بده و بره توی کار آزاد. اما وقتی گه گاه بازیهاشو توی شبکه های مختلف تلویزیونی در کنار بازیگران بزرگ کشور دیدم و بخصوص حالا که اسمشو به عنوان دستیار کارگردان یکی از مطرح ترین سریال های این روزها میخونم حسابی به طرز تفکر خودم درباره راه رستگاری شک کردم!

پ.ن۳: عسل داره برای چندمین بار انیمیشن up رو نگاه میکنه، وقتی زندگی کاراکتر اصلی انیمیشن به صورت دور تند پخش میشه و همراه همسرش از بچگی به پیری میرسه عسل با حیرت بهم میگه: «بابا! مگه دخترها هم پیر میشن؟!»

این یک پست نیست

سلام

لازمه اولا برای تاخیر بیش از حد عذرخواهی کنم.

متاسفانه مسئولین محترم شبکه وقتی فهمیدند قراره بریم سفر توی دوهفته اول شهریور همه شیفتهای این ماهو به صورت mp3 برام گذاشتن!

من این هفته سه تا شیفت عصر و شب دارم و هفته آینده هم سه شیفت ضمن این که هرروز در ساعت کار اداری هم سر کارم. ترک اعتیاد هم که هست.

ضمن این که یه کار خیلی خاص هم توی این چند روز آینده دارم که به جز چند نفر معدود کسی ازش خبر نداره و حسابی وقتمو گرفته.

این که پست حساب نمیشه انشاءالله حدود یک هفته تا ده روز دیگه یه پست میگذارم و در اون پست مقصد سفر هم رسما رونمایی خواهد شد!

الان فقط اومدم درجواب چند نفر از دوستان بگم بالاخره تونستم توی وایبر با دکتر پرسیسکی وراچ عزیز تماس بگیرم و ایشون فرمودند ممکنه به زودی باز توی وبلاگ خودشون بنویسند (عین جمله ایشون)

الان دیدم کلی هم نظر تایید نشده دارم که انشاءالله از شیفت که اومدم جوابشونو میدم.

باز هم شرمنده برای تاخیر.

فعلا

چهل سالگی

سلام

از سال 1360 که پدر گرامی خونه فعلیشو رو خرید و به این خونه اومدیم، یکی از وظایف من توی خونه خریدن نون بود.

یکی از اون زنبیلهای قرمز رنگ پلاستیکی (که توی ولایت ما بهشون میگفتند ساک) برمیداشتم و میرفتم سر کوچه، از خیابون رد می شدم و می رفتم توی صف. بعد به میزان لازم نون میخریدم و  برمیگشتم خونه.

تا اون روز که وقتی از خواب بیدار شدم متوجه دود غلیظی شدم که از سر کوچه به هوا بلند می‌شد. هنوز خیلی از صحنه های اون روز یادمه. از اون دود غلیظ و سیاه تا رد خونی که از توی مغازه تا وسط خیابون ریخته بود و هیچوقت نفهمیدم مال کیه؟ و تا ماشین آتش نشانی که آژیرکشون اومد و وقتی آبو باز کرد معلوم شد پمپش خالیه و رفت و تا مردم آتیشو خاموش کردند دیگه چیزی از مغازه باقی نمونده بود.

از اون به بعد نزدیکترین نونوایی به خونه ما چند کوچه با خونه فاصله داشت و باید برای رسیدن به اون حتی از یه خیابون هم رد می‌شدم تا از اون نون های دونه ای پنج ریال بخرم.

اما یکی از چیزهایی که باعث شد اون مغازه سوخته برای همیشه توی ذهن من موندگار بشه نقاشی بود که به دیوار اونجا نصب شده بود. توی اون نقاشی یه سرسره بزرگ بود که یه بچه کوچیک روی پله اولش پا گذاشته بود. چند پله بالاتر یه بچه بزرگتر، بعد یه جوون، بعد یه مرد با کت و شلوار سیاه دامادی با یه عروس که کنارش ایستاده بود، بعد همون مرد سر کار و در بالای سرسره همون مرد با زنش و دو سه بچه ایستاده بودند. بعد مرد روی سرسره می‌نشست و شروع می کرد به پایین اومدن و هرچقدر که پایین می اومد پیرتر می‌شد. تا این که به پایین سرسره می رسید و مستقیما به داخل قبرش فرو می‌رفت. زیر هر عکس هم. چند بیت شعر در وصف اون گروه سنی نوشته شده بود. هربار که توی صف نونوایی بودم با سواد ابتدایی اون موقع خودم شعرهای زیر هر نقاشی رو می‌خوندم، اما حالا فقط و فقط یه مصراع از اون همه شعر یادمه. جایی که مرد با زن و بچه هاش درست بالای سرسره ایستاده بودند و زیرش نوشته بود: بهار عمر باشد تا چهل سال...... 

و من از چند روز پیش این بهارو تموم کردم و دارم آماده میشم که روی سرسره بشینم و سفر بی برگشتمو به سمت پایین شروع کنم. 

حالا که در اوج سرسره ام و بیشترین میدان دیدو دارم، میبینم که در بعضی مواقع کارهایی را انجام داده ام که نباید. و گاهی هم کارهایی را انجام نداده ام که باید. اما مطمئنم که اگر روزی به عقب برگردم مسیر کلی زندگی من همون چیزی خواهد بود که تا به حال بوده و امیدوارم در ادامه زندگی هم بتونم مسیر مناسبی داشته باشم.

خب دیگه کم کم برم و روی سرسره بشینم و برم پایین. گرچه هیچ بعید نیست موقع نشستن پام بلغزه و زودتر از موعد راهی اون سوراخ گور توی نقاشی بشم. همون طور که این اتفاق در هر جای دیگه ای از این مسیر هم ممکن بود و هست که بیفته.

پس همین جا اگه هرکدام از دوستان از دست من ناراحتند ازش عذرخواهی میکنم.

اصلا شاید هم در اوج از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کردم!

پ.ن1: پاراگراف اول این پستو دیشب توی خونه نوشتم اما به دلایلی مودم قطع شد و الان دارم بقیه شو با گوشی و سر شیفت می‌گذارم.

پ.ن2: دیشب باز نمیتونستم برای وبلاگهای بلاگفا نظر بگذارم. باز هم بلاگفا قاطی کرده آیا؟

پ.ن3: یه بار جایی خوندم که آدم وقتی پیر میشه که خاطراتش از آرزوهاش بیشتر بشن. با این حساب من هنوز چند سالی تا پیری فاصله دارم.

پ.ن4: عنوان این پست نام یه فیلمه از علیرضا رئیسیان که هنوز ندیدمش.

پ.ن5: اگه میپرسین چرا این پستو فردا تموم نکردم باید بگم امکانش نیست. چون فردا تولد عسلو برگزار می‌کنیم که هنوز روی اولین پله های اون سرسره است. البته تولدش واقعا فردا نیست اما چون فردا تعطیله و فامیل راحت تر میتونن بیان فردا تولد میگیریم. 

روزی که «هواپیما» آمد

سلام

پیش از این که بیام ترک اعتیاد توی خونه بیشتر این پستو نوشتم اما همه اش پرید. شب هم از همین جا باید برم سر شیفت. اما برای این که به بلاگ اسکای ثابت کنم که کی قوی تره تصمیم گرفتم این پستو با موبایل بنویسم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه!

راستی مدتها بود که از این نوع تیترهای روزی که.....  آمد استفاده نمی‌کردم اما دیدم به این پست میخوره.

خب دیگه بریم سر اصل مطلب.

تابستون دو سال پیش بود که بهم گفتند باید برای سه روز برم به جای یکی از پزشکهای خانواده روستایی که رفته مرخصی. روز اول با ماشین اداره که اومده بود دنبالم رفتم. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. دوسه نفر از مریضها منتظر دکتر نشسته بودند که با رسیدن من یکی یکی اومدند توی مطب. بعد از اونها هم بقیه مریضها کم کم پیداشون شد.

ساعت حدود ده و نیم صبح بود و درحال دیدن مریض بودم که صدایی شنیدم. یه صدا شبیه صدای پرواز یه هواپیمای یه موتوره. صدا یکدفعه اوج می گرفت و بعد مثل هواپیمایی که داره مانور میده تغییر میکرد و بعد دوباره از اول.

من پروازو خیلی دوست دارم. راستش اگه وضعیت مالی اجازه می‌داد همه سفرهامو با هواپیما می رفتم. تا به حال نه بار سوار هواپیما شدم و منتظر دفعه دهمم. این بود که صدای اون هواپیما توجهمو به خودش جلب کرد. با خودم فکر کردم: یعنی چرا این هواپیما اینجا مانور میده؟ اون هم با این همه فاصله از فرودگاه؟

از پنجره‌ مطب بیرونو نگاه کردم اما هواپیمایی معلوم نبود. طبیعتا نمی شد به مریضی که روی صندلی نشسته و اونهایی که پشت در نشسته بودند می‌گفتم همین جا بنشینید تا من برم یه نگاهی به هواپیما بکنم و بیام!

چند دقیقه ای که گذشت کم کم صدای هواپیما کمتر شد تا این که بالاخره قطع شد.

روز دوم و تقریبا در همون ساعت روز قبل بود که باز صدای هواپیما بلند شد. اما مطب همچنان پر بود. یه لحظه به خودم اومدم و دیدم همونطور که دارم مریض میبینم دارم توی ذهنم اون هواپیمارو هم مجسم می کنم. یه هواپیمای کوچیک سفیدرنگ با بالهای رنگی که داره با آزادی کامل توی آسمون چرخ میخوره و یه دود سفیدرنگ و باریک از پشتش توی آسمون به جا میگذاره.

اون روز هم بعد از چند دقیقه صدای هواپیما قطع شد.

شاید بشه گفت دیدن اون هواپیمای کوچیک دیگه برام جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. فردا روز آخر بود و من باید اون هواپیمارو می دیدم.

روزبعد رفتم درمونگاه. خوشبختانه اون روز درمونگاه خلوت بود و برای همین به محض این که صدای هواپیمای تک موتوره بلند شد از جام بلند شدم و از مطب بیرون اومدم.

داشتم به سمت در درمونگاه میرفتم که یه لحظه سرجام خشک شدم. صدای هواپیما از بیرون از درمونگاه و توی آسمون نبود بلکه از داخل درمونگاه میومد! کنجکاویم بیشتر شده بود. اگه این صدا از یه هواپیمای درحال پرواز نبود پس از چی بود؟

سرمو به سمت صدا چرخوندم. صدا از داخل آزمایشگاه بود. سرمو داخل اتاق کردم که مسوول آزمایشگاه منو دید و گفت: بفرمائید آقای دکتر امری داشتین؟ گفتم: عجب صدایی راه انداختین صدای چیه؟ گفت: به خدا تقصیر من نیست تا حالا چندبار به شبکه نامه نوشتیم و گفتیم که سانتریفوژمون خرابه و  خیلی سروصدا میکنه اما کاری نکردن!

پ.ن1: خداییش فکر نکنین من همیشه این قدر گیجم ها!

پ.ن2: سحر خانم! این وبلاگ شما راه نیفتاد؟

پ.ن3: روزهای آخر جام جهانی با ترس فوتبال نگاه می کردیم چون هرلحظه ممکن بود عسل ظاهر بشه و بگه: تو پارک بدویی میکنن! بریم پارک!

پ.ن4: بالطف خدا نوشتن این پست که در ساعت شش با  موبایل شروع شده بود در این لحظه به پایان رسید (البته در لابلای دیدن مریضها)

به قول یه نفر شادزی، مهر افزون

بار دیگر ...

سلام 

یه بار دیگه به مراسم جمع دوستان قدیمی رفتم. 

همون چیزی که بعضی ها بهش میگن امتحان دستیاری. 

هر سال از تعداد افراد آشنا کاسته میشه اما هنوز تعدادشون اون قدر هست که بخوام برم. هرچند دیگه قیمت آب معدنی و کیک و آب میوه شونو خیلی گرون کردن! 

خب دیگه شاید باید باور کنم که هنوز عمومی باید به همیشه عمومی تبدیل بشه!! 

پ.ن1: این کامنت خصوصی رو یه بنده خدا برام گذاشته. ازش اجازه گرفتم که ایمیلشو هم بگذارم. اگه دوست داشتین جوابشو اینجا یا توی ایمیلش بدین: 

سلام دکتر.مطالبتون خیلی با مزه و جالب بود.
یه مشورت هم میخواستم ازتون بگیرم که اگه راهنمایی کنید ممنون میشم.ببخشیدا که اینجا اینو میگم.
من کارشناسی رادیولوژی خوندم و الان دارم طرحمو میگذرونم که تازه هم شروع شده.میخواستم برا کنکور سراسری 94 شرکت کنم که پزشکی بخونم.که در صورت قبولی همزمان هم میتونم یک سال باقیمانده از طرحمو برم.
و چون طرح رادیولوژی رو گذروندم بعد از فارغ التحصیلی از پزشگی دیگه لازم نیست که برم طرح پزشکی رو هم بگذرونم.یعنی یه جورایی سه سال صرفه جویی میشه.23 سال هم سن دارم.خواستم نظر شما رو بدونم که ایا به نظرتون این راه رو برم یا نه؟؟(راه دیگر=ارشد و دکترا یا اصلا شغل دوم)خیلی خیلی فکر کردم ولی به نتیجه قطعی نرسیدم.کاش این متنو میگذاشتید تا بقیه همکاراتون هم نظر بدن که نظر اونارم بدونم.خیلی خیلی کمک بزرگی میکنید.چون خیلی خیلی برام مهمه.شاید بپرسید هدفت چی هست که تو دو کلمه میگم پول و پرستیژ
ممنوووووون    maxpayne200682@yahoo.com  
پ.ن2: یکی از اقوام که شکر خدا دستش به دهنش می رسه و ایام نوروز امسالو توی یکی از هتل های گرون قیمت سواحل دریای مدیترانه گذروند (!) تعریف میکرد یکی از هموطنان عزیزمون که قبلش برای ایشون تعریف کرده برای سفر هرعضو خانواده اش شش میلیون خرج کرده رو موقع تسویه حساب نگه داشتند چون دیده بودند موقع خوردن غذا توی رستوران هتل قاشق و چنگال نقره هتلو بلند کرده! این قوم و خویش گرامی برام تعریف کرد که چطور اول قاشق و چنگال هتلو از چمدون اون مسافر درآوردند و بعد همه ایرانی ها رو نگه داشتن و یکی یکی چمدون همه شونو گشتند. درحالی که مسافرین اهل سایر کشورهارو که درحال ترک هتل بودند با کمال احترام راهی می کردند .... :(

تسلیت

سلام

قصد داشتم امروز یه پست جدید از خاطرات (از نظر خودم) جالب براتون بگذارم. اما وقتی با اس ام اس دوست خوب مجازی مون دکتر جوراب متوجه درگذشت مادر گرامی شون شدم ترجیح دادم اون پستو بگذارم برای یه روز دیگه.

همه با هم فاتحه مع الصلوات ....

سلام دوباره + داستانچه (۶) (شروع دوباره)

سلام سلام سلام

شرمنده که غیبتم این قدر طول کشید.

یه وقت فکر نکنین که هر هفته توی ولایت ما این قدر طول میکشه! 

الان دیدم یکی از دوستان نوشته چرا وبلاگمو عوض کردم! کی میگه عوضش کردم؟!!

اگه بخوام به طور کاملا خلاصه براتون بگم باید بگم ما خونه جدیدو با خط تلفنش خریدیم. اما درست همون روزی که رفتیم تا خط تلفنو بزنن به اسمم پسر صاحبخونه گفت: من این خطو وقتی دانشجو بودم روش اینترنت پرسرعت گرفتم و حالا که فارغ التحصیل شدم اگه بخوام از اول اینترنت بگیرم قیمتش خیلی گرون تره پس ما این خطو میبریم و به جاش برای شما یه خط تلفن جدید میگیریم.

یه خط تلفن برام خریدند که وصل کردنش یک هفته ای طول کشید. و بعد وقتی رفتم روش اینترنت بگیرم گفتند نمی شه چون روی خط PCM  هست!

دوهفته ای هم هرروز میرفتم مخابرات تا بالاخره PCM را از روی خط برداشتند و بعد اینترنت روش گرفتم.

توی محله قبل فقط یکی از سرویس دهنده های اینترنتی سرویس میداد و من مجبور بودم که از اونجا بگیرم اما این بار اول یه چرخی توی سرویس دهنده های مختلف زدم و ارزونترینشونو انتخاب کردم.

شاید باورتون نشه اما من از این به بعد با ماهی دو هزار تومن بیشتر از خونه قبل از اینترنتی استفاده میکنم که سرعتش چهار برابر اونجاست!

اما وصل شدن اینترنت هم از شنبه تا امروز طول کشید.

خلاصه که شرمنده.

دو سه بار هم خواستم با گوشی کانکت بشم که مدیریت مرکزیو باز میکرد اما کامنتهارو نه! احتمالا علتش فرم جدید بلاگ اسکای باشه.

توی اسباب کشی یکدفعه یه داستانچه توی ذهنم جرقه زد که توی ورد نوشتمش و حالا توی ادامه مطلب کپیش میکنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب هم برای پست بعد. شرمنده اما همین حالا کلی نظر از شما دارم که باید برم و تائیدشون کنم.

راستی حذف شدن لینکهای گوشه وبلاگ هم مال حذف شدن گوگل ریدره. فردا که شیفتم. انشاءالله شنبه درستش میکنم اما دیگه فکر نکنم بتونم جوری درستش کنم که با آپ کردن اسم وبلاگها بولد بشن.

راستی خدائیش فکرشو هم نمی کردم که بعد از این تعطیلی چند هفته ای هنوز این وبلاگ این همه بازدید کننده داشته باشه.

حسابی شرمنده ام کردین.

راستی رفتیم از آنت مرکزی استفاده کنیم که دیدیم یکی از سه تا دیش غیب شده!

ترجیح دادم یه دیش بگذارم توی حیاط مثل خان ازش استفاده کنیم!

خب تا عماد و آنی از بیرون نیومدند اون داستانچه رو هم بزنم توی ادامه مطلب! که البته با ویرایش خانم نسرین در بیست و ششم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه میباشد.

ادامه مطلب ...

تصور کن اگه حتی. تصور کردنش سخته

سلام

برای شام دعوت بودیم. خونه خواهر آنی. وقتی درو باز کردند و رفتیم توی خونه فهمیدم که خواهر دیگه آنی و بچه هاش هم هستند. وارد اتاق شدم که هر دو خواهر آنی و بچه هاشون تقریبا با فریاد همه با هم گفتن: سلام ربولی حسن کور!!!

یه لحظه یخ کردم. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه. گفتم: ربولی حسن کور دیگه چیه؟ اسمه؟ اما بعد دیدم نخیر انکار بی فایده است!

خلاصه که اینجا لو رفت بدجور هم لو رفت.

مطمئن نیستم که راست گفته باشن اما ظاهرا یکیشون تصادفا اومده اینجا و بعد هم از روی اون عکس گوشه وبلاگ منو شناخته. بعدهم وبلاگ آنیو پیدا کرده بودند و عماد هم که خودش باافتخار آدرس وبلاگشو اعلام کرد! (درست مثل مدتی پیش که آدرس وبلاگشو به یکی از اقوام گفت و ناچار شدیم لینکهامونو از توی وبلاگش حذف کنیم تا خودمون شناخته نشیم!)

خلاصه که هنوز توی شوکم. واقعا نمیدونم باید همین جا بنویسم با سانسور بیشتر یا اینجا رو مثل دکتر بابک تعطیلش کنم یا ....

گرچه خودم هم میدونم درنهایت دل اینکه اینجارو تعطیل کنم ندارم! اما واقعا شما بودین چکار میکردین؟

پ.ن۱: از همین جا به خواهران آنی و بچه هاشون هشدار میدم اگه بخواین بی کلاس بازی دربیارین خودتون می دونین :دی

پ.ن۲: چندهفته پیش از عید بود که یکی از مسئولین محترم کشور قول دادند تا عید همه مطالبات معوق کارمندان پرداخت می شه. با این حساب فکر میکنم من دچار آلزایمر شدم چون هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد کی اضافه کار سه ماهه آخر سالو گرفتم یا ماموریت های خرداد تا اسفندو یا یک سال پول غذا و پول لباس و پول مسکن و ...

تازه این که چیزی نیست من حتی یادم نمیاد حقوق فروردینو کی گرفتم و چکارش کردم؟! خدارو شکر که یکی از همکاران پول سه تا شیفتی که توی فروردین به جاش رفته بودم به حساب ریخت وگرنه الان موجودی حساب جاریم همون ۲۲۴۶ ریال بود! فکر کنم اگه جواب آزمایشات و نسخه هامونو به فارسی بنویسیم همه مشکلات حل میشه.

پ.ن۳: یکی از درمونگاه هائی که چند سال پیش خصوصی شده بود دوباره دولتی شد. به این ترتیب برای شیفت دادن من هنوز جا به اندازه کافی هست!

پ.ن۴: اصلا فکرشو نمی کردم که پست پیش اینقدر مورد علاقه شما باشه. روز بعد از نوشتن پست پیش تبدیل به پربازدیدترین روز تاریخ وبلاگم شد و تعداد بازدیدها از اون روز تابحال همچنان بیشتر از حد متوسطه. از لطف همه دوستان ممنون. آدم هوس میکنه درباره تک تک همدوره های دانشگاهش یه پست بگذاره!

پ.ن۵: عماد ازم میپرسه: اولین آدم چطور به وجود اومده؟ میگم: خدا درستش کرده. میگه: از چی؟ میگم: از خاک. میگه: پس چرا خانممون میگه از گل؟ میگم: خوب چه فرقی میکنه؟ میگه: بعد کم کم علم پیشرفت کرد تا رسید به اینجا؟ میگم: بله. میگه: فکر کنم اول که یه کمی علم پیشرفت کرد آدمها یاد گرفتند خونه بسازند. بعد یه کم دیگه که علم پیشرفت کرد یاد گرفتند چطور بچه دار بشن!! ....

پ.ن۶: یکی دیگه از مزایای پست قبل این بود که فهمیدم بعضی از دوستان که فکر میکردم هنوز ایرانند درواقع در خارج از کشور ساکنند و بعضی دیگه هم درصدد رفتنند.

برای همه شون آرزوی موفقیت میکنم.

محمود

سلام

چند هفته پیش بود که تصادفا با آقای «ص» روبرو شدم. ناظم مدرسه راهنمائی که توش درس میخوندم و البته چند سالی از بازنشستگیش میگذشت. چند ساعتی با هم صحبت میکردیم و دراین بین خاطره ای گفت که نمی دونستم کی توی وبلاگ بنویسم و حالا میبینم که همین پست فرصت خوبیه:

سال هزار و سیصد و پنجاه و دو توی امتحان سراسری ادامه تحصیل در کشور آمریکا شرکت کردم و قبول شدم. به جز من دونفر دیگه هم از شهر ما قبول شده بودند. بهمون گفتند شش هزار دلار برای هزینه تحصیلتون بدین و برین.

پدر من که از همون اول گفت ندارم! دائی یکی دیگه از بچه ها همون موقع توی آمریکا زندگی میکرد اما این بیچاره هرچقدر بهش زنگ زد حاضر نشد این پولو بهش بده و او هم نرفت و نفر سوم که خونواده اش پولدار بود پولو داد و رفت و دیگه هم به ایران برنگشت.

خوب بعد از این ماجرای تقریبا بی ربط میرم سراغ اصل ماجرا. ماجرائی که یه بار دیگه هم نوشتم و به لطف بعضی از دوستان حذف شد و نمیدونم الان بتونم دوباره همه شو بنویسم یا نه؟ اما عوضش میدونم که چون این پست اختصاص به یه نفر داره میتونم خصوصیات بیشتریو ازش بنویسم. خصوصیاتی که امیدوارم باعث خشم خود محمود نشه!

ادامه مطلب ...

سال نو مبارک

سلام

الان چند ساله که من وبلاگ دارم و می نویسم.

توی این چند سال دوستانی پیدا کرده ام از هر دو جنس در سنین مختلف و در شهرها و کشورهای مختلف.

دوستانی که به جز تعدادی محدود چهره هیچکدامو ندیده ام و به جز تعدادی معدود هیچکدام را از نزدیک. (به به چه جمله ادبی باحالی شد! )

از دوستی که سالهاست در خارج از کشور زندگی می کنه و چه از نظر علمی و چه از نظر هنری و چه از بسیاری از سایر جهات بر من برتری داره تا دوستی که میتونه خیلی خیلی بیشتر از من بار سفر ببنده و راهی سفر به نقاط مختلف کشور و جهان بشه.

از دوستان نوجوان و پشت کنکوری و پر شروشور تا دوستانی بازنشسته و آرام و قابل احترام.

خلاصه که همه نوع.

دوستانی که خیلی از اونها خیلی بیشتر از دوستان دنیای واقعی از روحیات و اسرار من باخبرند و هروقت نیازی به کمک و راهنمائی داشته ام خیلی بیشتر از اونها به دادم رسیده اند.

از همه تون ممنونم.

امیدوارم سال نو برای همه شما خوانندگان محترم این وبلاگ و همه هم وطنان گرامی سالی پر از موفقیت و سربلندی و شادکامی باشه.

پ.ن۱: خودمونیم فکر کنم بهتر بود اول این متنو یه جای دیگه می نوشتم و بعد اینجا پاکنویس میکردم اونجوری بهتر می شد!

پ.ن۲: الان داریم میریم حنابندون پسرعموی گرامی و فرداشب هم عروسیه. اولین باره که توی ایام عید دارم میرم عروسی. بخاطر این که فردا شب شیفت نباشم مجبور شدم شیفت دیشبو بردارم.

پ.ن۳: یادتونه مدتی پیش از یکی از اقوام گفتم که درس سینما خونده؟ قرار بود عروسیش 28 اسفند باشه که به دلیل مرگ یکی از اقوام دور ما و نزدیک ایشون عروسی به هم خورد. جالبه که ایشون بازیگر نقش اول یکی از سریال های نوروزی هم هستند.

پ.ن۴: بعد از چند سال چند هفته پیش رفتم معاینه دانشجویان جدیدالورود. چند سال پیش که رفتم بعد از چند سال از توی همون دانشجویان دوستان خوبی پیدا کردیم که البته مدتیه به دلیل فشار دروسشون روابطمون یه مقدار کمتر شده.

پ.ن۵: تا چندسال پیش سینمای ایرانو دنبال میکردم اما توی سال های اخیر واقعا امکانش برام نیست. دوشب پیش از تلویزیون یه فیلم نسبتا جدید ایرانی دیدیم که واقعا نتونستم تا آخرشو ببینم. تازه فهمیدم چرا سالن های سینما روز به روز خلوت تر میشه. (من که نمیگم اول اسمش شا.ر.لا.تان بود!) 

پ.ن۶: یک شنبه شب میزبان محمود بودیم. انشاءالله بعد از تعطیلات و وقتی از ایران رفت (!) درباره اش می نویسم!!