جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

آخرین خبر

سلام

دیروز صبح شنیدم که آقای دکتر به هوش اومدن و بردنشون توی بخش. دیروز عصر رفتم بیمارستان ملاقاتشون که پرستارهای محترم گفتند صبح مرخص شد! یه پیام بهشون دادم که چند ساعت بعد دخترشون جواب دادند و تشکر کردند. دیگه درچه حد بهترند من نمیدونم.

پی نوشت: دارم میرم یه مرکز واکسیناسیون کرونا. این هم از روز تعطیل کرده مون! فردا هم که شیفتم!

چند روز دیگه پست جدید میگذارم.

تلخ و شیرین

سلام

دوشنبه هفته پیش ساعت حدود هشت و نیم شب بود که برای اولین بار در سال 1400 برق خونه ما قطع شد. چند دقیقه بعد متوجه شدم که اینترنت گوشی هم قطع شده. باتوجه به این که هیچ وسیله روشنائی اضطراری هم توی خونه نداشتیم الاف (علاف؟) نشسته بودیم که آنی گفت: حالشو داری بریم بیرون قدم بزنیم؟ گفتم: بریم. بهتر از الکی نشستن توی خونه است.

با یک تلفن و ظرف چند دقیقه همسر باجناق دوم و دخترهاشون هم همزمان با ما از خونه بیرون اومدن. توی اون تاریکی تقریبا مطلق هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که صدای موسیقی بلند شد و فهمیدیم عماد اسپیکر پخش موسیقی شو هم با خودش آورده. از اونجا به بعد به نوبت با بلوتوث گوشی هامون به اسپیکر وصل می شدیم و آهنگهای گوشی هامونو از طریق اسپیکر گوش میدادیم. هر کسی  هر نوع موسیقی که دوست داشت پخش میکرد. عماد آهنگهای رپ میگذاشت و آنی آهنگهای پاپ مد روز و من آهنگهای قدیمی تر. دخترهای باجناق دوم هم که پایه آهنگهای خارجی هستند. گوش دادن به آهنگ ها کم کم با حرکات کوچک بدنی همزمان شد و ظرف چند دقیقه (و بخصوص در جاهائی که تاریکی مطلق حکمفرما بود) حرکات موزون شروع شد. ماشینهای عبوری هم در بیشتر مواقع با زدن بوق و ... با ما همراهی میکردند. خلاصه که یک بار دیگه مشکلو به فرصت تبدیل کردیم. حدود دو ساعت توی خیابونهای تاریک راه رفتیم تا این که برق وصل شد و کم کم راه افتادیم به طرف خونه. جالب این که در کل محله تاریک ما فقط یک مجتمع برق داشت که مایه تعجبمون شد اما وقتی که فهمیدیم این مجتمع محل سکونت چه افرادیه دیگه تعجب نکردیم! در اواخر راه پیمائی بود که خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) پیامک داد و گفت: شیفت فردای درمونگاه ... خالی مونده میتونین برین؟ گفتم: نه.

صبح روز سه شنبه توی یکی از مراکز روستائی بودم که خانم "ر" زنگ زد و به هر صورتی که بود منو راضی (بخونین مجبور) کرد که از همون جا برم سر شیفتی که خالی مونده بود. مسئله ای که با ناراحتی آنی روبرو شد اما نهایتا لطف کرد و ناهار و شام و صبحانه مو به وسیله یکی از راننده های شبکه برام فرستاد. جالب این که درمونگاه همون درمونگاهی بود که قبلا توی این پست درباره اش نوشتم و همون خانم دکتر هم به خاطر بیماری ناچار شده بود ترک شیفت کنه! البته این بار به خاطر حضور عشایر شیفت شلوغی داشتیم تا حدود هشت و نیم شب که دیدم شارژ گوشیم درحال اتمامه. اومدم گوشی رو بزنم توی شارژ که برقها قطع شد. ترجیح دادم تا هوا هنوز کمی روشنه شاممو بخورم. و بعد با همراهی بقیه پرسنل رفتیم توی حیاط درمونگاه و به منظره زیبای ستاره ها که معمولا به خاطر روشنائی معابر چندان قابل رویت نیستند خیره شدیم. خانم "ر" هم پیام داد که لطفتونو فردا صبح جبران میکنم.

من فقط میترسیدم که گوشیم خاموش بشه و باز تا مدتی شروع کنه به خاموش و روشن شدن اما خوشبختانه حدود ساعت یازده و درحالی که شارژ گوشیم در آستانه رسیدن به اعداد یک رقمی بود برق اومد. در طول تاریکی چند مریض اومدن اما بعد از روشن شدن چراغها یه موج حمله داشتیم که خوشبختانه زود تمام شد.

صبح فردا منتظر آف بودم اما منو به یکی از درمونگاهها فرستادند که البته انصافا از خلوت ترین درمونگاههاست. وقتی رفتم اونجا دیدم همه پرسنلشون حالشون گرفته است. پرسیدم: چی شده؟ گفتند: دکترمون دیشب رفته بوده دوچرخه سواری که برق میره. وقتی همه جا تاریک میشه یکدفعه تایر دوچرخه اش میره توی یک چاله که باعث میشه زمین بخوره و سرش بخوره به جدول وسط بلوار و الان بیهوش توی ICU بستریه. خدائی حال من هم گرفته شد. هنوز هم خبر خوشایندی از آقای دکتر به دستم نرسیده.

امروز صبح هم ماشین اداره اومد دنبالم و رفتیم شبکه که گفتند تا آخر مرداد پنجشنبه ها تعطیله به جز مراکز شبانه روزی و مراکز تست کرونا. برگردین برین خونه تون!

روزی که "خواستگار" آمد

سلام

سه چهار سال پیش  حوالی غروب یکی از روزهای تابستون بود. با آنی و بچه ها توی خونه نشسته بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. آنی رفت سراغ تلفن و گفت: شماره شو نمیشناسم! بعد گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن: الو ... سلام علیکم بفرمائین ... ممنون ... ببخشید شما؟ ... شمائین؟  ... ببخشید نشناختمتون."..." آقا خوبن؟ "..." خانم چطورن؟ ممنون ... بله هستن سلام دارن خدمتتون! ... بله ... بله ... پنجشنبه همین هفته؟ ... (یه اشاره به من کرد و گفت: پنجشنبه که شیفت نیستی؟ گفتم: نه) چشم چشم حتما خدمت میرسیم. بله بهش میگم. چشم سلام برسونین ... خدانگهدار. بعد هم گوشی رو گذاشت. گفتم: کی بود؟ گفت: "..." خانم. یه کم فکر کردم تا یادم بیاد کیو میگه. یکی از اقوام که حتی عید به عید هم خونه همدیگه نمیرفتیم. گفتم: اون وقت برای پنجشنبه دعوتمون کرد؟ گفت: بله. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت: برای دخترش خواستگار اومده. گفت تشریف بیارین دامادو ببینین چون سابقه کار توی مرکز ترک اعتیادو دارین ببینین معتاد نباشه! گفتم: جل الخالق. مگه من عینک جادوئی دارم؟ شاید یکی معتاد باشه و بقیه اصلا متوجه نشن! اگه رفتیم و گفتم معتاد نیست و بعد معلوم شد که هست چه خاکی به سرمون بریزیم؟! گفت: من دیگه قول دادم! حالا یه چیزی ازت خواسته.

در طول چند روز آینده واقعا نگران بودم. به هرحال پای زندگی یه دختر وسط بود. بالاخره پنجشنبه از راه رسید و حوالی غروب لباسهای پلوخوری مونو پوشیدیم و سوار ماشین شدیم. خونه رو با آدرسی که بهمون داده بودند به زحمت توی کوچه های طولانی و باریک یکی از محله های حاشیه شهر پیدا کردیم. زنگ زدیم و وارد خونه شدیم. با صاحبخونه و خانمش که اومده بودند پیشوازمون سلام و علیکی کردیم و رفتیم تو. به جز ما هیچ کس دیگه ای اونجا نبود. فقط گوشه اتاق یه مرد میانسال و یه پسر جوون نشسته بودند و مشغول ورق بازی بودند. ما که وارد اتاق شدیم بلند شدند و سلام و علیکی کردیم و بعد همه مون با هم نشستیم. مرد میانسال چند ورقی که توی دستش بود به طرفم گرفت و گفت: بفرمائید! گفتم: ممنون. و بعد مشغول ادامه بازی شون شدند تا این که بازیشون تموم شد و ورقها را کنار گذاشتند. چند دقیقه بعد صاحبخونه با یه سینی چای وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد. وقتی داشتم چای برمی داشتم یه اشاره با ابرو به اون طرف اتاق کرد و گفت: چطوره؟ گفتم: ایشون دامادن؟ گفت: بله! گفتم: چی بگم؟ ظاهرا که مشکلی ندارن. خوشحال شد و رفت سراغ نفر بعد. چند دقیقه بعد دم گوش آنی که بالاخره خانم صاحبخونه دست از سرش برداشته بود گفتم: ظاهرا تصمیمشونو گرفتن ما فقط برای خالی نبودن عریضه ایم! گفت: آره! "..." خانم کلی داره ازش تعریف میکنه. میگه همین الان ماهی دو میلیون درآمد داره. گفتم: دو میلیون این قدر براشون رویاییه؟ گفت: وقتی از درآمد شوهرش بیشتره آره! حرفمون با ورود خانم صاحبخونه با یه ظرف میوه ناتموم موند.

اونجا بودیم و شام خوردیم و بعد هم چائی بعد از شام و بعد هم بلند شدیم. در طول این مدت هیچ نشونه ای از خواستگاری ندیدم و به نظر میرسید که توافق قبلا انجام شده. بیشتر حواسم به جناب داماد بود. همون طور که به آنی گفته بودم نمی شد به همین راحتی اعتیادو توی همه تشخیص داد اما باید سعی خودمو میکردم! بالاخره بلند شدیم و از خونه شون خارج شدیم درحالی که داماد و همراهش (که بعدا فهمیدم برادرش بوده) هنوز اونجا بودند. احتمالا زیرشلواری هم با خودشون آورده بودند. حرکت که کردیم آنی گفت: خب؟ گفتم: من علامتی از اعتیاد توش ندیدم اما اگه چنین کسی بیاد خواستگاری عسل عمرا قبولش کنم. رفتارش یه طوری بود! آنی گفت: من هم ازش خوشم نیومد اما ظاهرا خودشون که خیلی راضی بودند. من هم جرات نکردم چیزی بگم.

مدتی گذشت تا این که برای عروسی دعوتمون کردند. مجلس زنونه خونه عروس و مردونه خونه همسایه شون. اگه یکی دوتا از اقوام دیگه که اونجا بودند نمیشناختم حوصله ام وسط یه مشت آدم غریبه سررفته بود!

گذشت و دیگه اون خانواده رو ندیدیم تا چند ماه بعد. یه شب که توی یه مهمونی بودیم دیدم یه نفر داره خیلی گرم باهام سلام و علیک میکنه. قیافه اش برام آشنا بود ولی نشناختمش. اما بعد که رفت و نشست پیش پدرزنش فهمیدم همون شاه داماد اون شبه. وقتی مهمونی تمام شد و نشستیم توی ماشین به آنی گفتم: "..." خانم از دامادش راضی بود؟ گفت: گفت میخوایم طلاق دخترمونو بگیریم! گفتم: چرا؟ گفت: ظاهرا به الکل اعتیاد داره! (تا جائی که میدونم هنوز جدا نشدن اما نمیدونم اعتیادشو ترک کرده یا نه؟ خب تقصیر من چیه؟ باید یه نفر که توی مراکز ترک اعتیاد الکل کار میکنه هم دعوت میکردن!)

پ.ن1. متاسفانه یکی دیگه از اقوامو که چند هفته بعد از مامان مبتلا به سرطان شده بود در شصت سالگی از دست دادیم. البته نوع سرطانش خیلی مرگبارتر از مامان بود و درواقع همین که تا اینجا مقاومت کرده بود قابل تحسینه. چند ماه پیش وقتی عکسشو توی مراسم عقد پسرش دیدم از میزان تغییر قیافه اش حیرت کردم. به هر حال خدا رحمتش کنه. متاسفانه از زمان شروع کرونا ندیده بودمش.

پ.ن2. هنوز با سامانه سیب (که موظفیم نسخه های نوشته شده را توی این سامانه کامپیوتری هم ثبت کنیم بدون این که علتشو بدونیم!) کلی دردسر داریم از چند هفته پیش سامانه تامین اجتماعی هم راه افتاده! و قراره به زودی سامانه های دیگه ای هم افتتاح بشه. مسئله اینه که مسئولین شبکه دوست دارند نسخه ها رو هم توی اون سامانه ها بزنیم هم توی سامانه سیب! البته به نظر میرسه اقداماتی برای نوعی ارتباط بین سامانه ها هم شروع شده.

پ.ن3. آنی ازم میپرسه: فلان چیز چی شد؟ یه اشاره به بچه ها میکنم و میگم: بعدا برات میگم. عماد میگه: مامان اگه بهت نگفت برو پست بعدی وبلاگشو بخون. کوچکترین اتفاقی هم که براش بیفته اونجا مینویسه!

من به این چالش دعوت شدم

سلام

یک فروند پست خاطرات دیگه (البته به همون بی مزگی پست قبل) برای امروز تدارک دیده بودم. اما از طرف خانم شارمین و یکی از خوانندگان وبلاگشون به دو چالش دعوت شدم. اولیو همون موقع انجام دادم و توی وبلاگ خودشون گذاشتم و این هم دومیشون: (هر چه فریاد دارید بر سر شارمین بکشید )

فکر کن بدون هیچ محدودیتی می توانی برای یک روز هرطور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.

خیلی به این موضوع فکر کردم. آخه بدون هیچ محدودیتی یعنی چی؟ از نظر اقتصادی؟ اخلاقی؟ وجدانی؟ یا هرچی؟ بعد دیدم نه اهل بعضی کارها که کلا نیستم. حتی اگه براشون مجوز داشته باشم. بعضی چیزها را هم که اصلا نمیشه نوشت! نهایتا اگه بتونم یه روز فقط به فکر خوشحالی خودم باشم و مثلا راه بیفتم و برم سفر! بعد گفتم همون یک بار که توی تایلند آنی و بچه ها را به درخواست خودشون برای چند ساعت ول کردم برای هفت پشتم بسه! پس مجبورم اونها رو هم با خودم ببرم. اما مسئله اینه که اونها نمیتونن پا به پای من بیان. ای بابا حواسم کجاست؟ قراره هیچ محدودیتی وجود نداشته باشه پس میتونن بیان! خب پس شروع می کنیم.

طبق معمول هوا هنوز تاریکه که از خواب بیدار میشم. بالاخره باید طوری بیدار بشم که صبحانه بخورم و آماده بشم برای رفتن به سر کار و طوری بریم که بقیه پرسنل پیش از ساعت هفت و نیم توی روستا انگشت بزنن. اما راستی امروز بدون محدودیته ها، باز یادم رفت. پس فعلا یه چرت دیگه بزنیم تا بعد. اصلا امروزو مرخصی باحقوق میگیرم بدون این که از ذخیره مرخصی هام کم بشه. با مرخصی هم بدون این که قبلا اطلاع داده باشم بدون هیچ ایرادی فورا موافقت شد. خب دیگه چرت زدن هم بسه فقط همین امروزو فرصت داریم.

فقط با یه بشکن همه خانواده آماده و لباس پوشیده دم در ایستادن. خب کجا بریم؟ نمیدونم میشه طول امروزو تا جائی که بخوام طولانی کنم یا نه؟ اما فکر نکنم دیگه این قدر هم بدون محدودیت باشه. پس با سیرالارض میریم سراغ جاهائی که همیشه دوست داشتم ببینم و نشده. طبیعتا از سمت شرق هم شروع میکنم که هوا زودتر روشن شده. طبیعتا اگه بخوام همه چیزو بنویسم این پست خیلی طولانی و حوصله سربر میشه پس لطفا همین مختصرو از من قبول کنین.

اول یه سر به "نیوزیلند" میزنم. با جزیره شمالی شروع میکنم و "اوکلند" و بعد هم طبیعت اطراف اون. یه توقف کوتاه توی پایتخت (ولینگتون) تا ببینم پایتختی که بیشتر روزها داره توش باد میاد چطوریه؟ سری به لوکیشن های فیلمهای" پیتر جکسون" میزنیم. بعد از دریای تاسمان میگذریم و میریم سراغ بزرگترین خشکی قاره اقیانوسیه. بعد هم یه سره میرم "سیدنی" و ساختمان" اپراهاوس". یه چرخی اونجا میزنیم و ... ای وای چیزی نمونده بود که عسل بیفته توی آب! به موقع گرفتمش. بعد میریم سمت "ملبورن". وقت زیادی صرف ملبورن نمیکنم چون میدونم هرلحظه ممکنه هواش به شدت تغییر پیدا کنه اما واقعا نمیشه از اون معماری زیبای اروپائی گذشت. حالا میریم به سمت شمال جزیره و "بریزبن" زیبا و بعد هم یه سر به منطقه توریستی فوق العاده "cairns "میزنیم که اتفاقا همین الان از بهترین ایام سفر به اونجاست. بعد یه سر میریم به قلمرو شمالی و دیدن بزرگ ترین سنگ یکپارچه جهان، "اولورو". گرچه به خاطر قداست مذهبی که برای بومیان داره مدتی هست که بالا رفتن از اونو ممنوع کردن اما همه مون ازش بالا میریم و کسی هم نمیتونه حرفی بزنه چون ما امروز هیچ محدودیتی نداریم. بچه ها دارن خسته میشن پس اون همه مسیرو تا "پِرت" نمیان. اما خودم میرم و سری هم به تنها نقطه شهری مهم استرالیای غربی میزنم. بعد یه دوری هم میزنم و یه سر به "آدلاید" میزنم بیشتر برای حس نوستالژیکی که آدمو یاد سریال مهاجران میندازه. بعد برمیگردم سراغ آنی و بچه ها که فرستادمشون "بالی" و مشغول لذت بردن از ساحل و تفریحات اونجا هستن. من هم باهاشون همراه میشم و چرخی اونجا میزنیم. سری به "جزیره کریسمس" میزنیم و به خرچنگها دستور میدم کمی از اون مهاجرت معروفشونو بهمون نشون بدن! بعد به سمت شمال میریم. به سمت نیویورک شرق، یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، "شانگهای". بعد کمی میریم بالاتر و طول دیوار چینو طی میکنیم. بعد از مسئولین اونجا گواهی دیدار از دیوار بزرگ و به قول "مائو" مرد شدن را میگیریم. خداروشکر که گرسنه نمیشیم چون جرات این که توی چین غذا بخوریم نداریم! به سمت غرب میریم و دیدار ازکاخهای زیبای "لهاسا". بعد دوباره به سمت غرب میریم. از مرز میگذریم تا میرسیم به شهر "آگرا" و بازدید از ساختمان زیبای "تاج محل"که خیلی ها اونو مظهر عشق میدونن. بعد به سمت شمال میریم تا توی دهلی "آکشاردام" را ببینیم و دوباره به سمت غرب ادامه مسیر میدیم. اول میریم سراغ اهرام ثلاثه. واقعا آدم از ساخت این ساختمانهای عظیم اون هم با امکانات محدود اون زمان حیرت میکنه. بعد یه سفر کوچیک به جنوب و دیدار از جزیره زیبای "ماداگاسکار". عماد دنبال شیر و گورخر و زرافه میگرده اما نمیدونه هیچکدوم از این حیوونا که توی انیمیشن ماداگاسکار بودن درواقع در این جزیره زندگی نمیکنن. یه سر هم به سواحل "کیپ تاون" میزنیم و برمیگردیم به سمت شمال. از آبشار زیبای "ویکتوریا" میگذریم. بعد از روی "نیل" پرواز میکنیم تا به "مدیترانه" میرسیم. بعد از چرخی توی "لارناکا" و جزیره "سانتورینی" میریم "ونیز" و دست در دست آنی و با همراهی بچه ها سوار "گاندولا" میشیم. مگه میشه تا اونجا بریم و زیبائیهای معماری "رم" و "فلورانس" و "میلان" و "واتیکان"را نبینیم؟ پس میبینیم. بعد یه سر میریم "پاریس" تا بچه ها با "دختر کفشدوزکی و پسر گربه ای" بازدید کنن اون هم بالای "ایفل"! از اون بالا "شانزه لیزه" را نگاه میکنیم (نمیدونم واقعا از اون بالا پیداست یا نه اما ما الان محدودیتی نداریم!)

وقت چندانی نداریم پس سریع به شرق برمیگیردیم و از "براتیسلاوا" که جا مونده بود بازدید میکنیم. "استانبول" نمیریم چون قبلا دو سه بار رفتیم و میدونم زیباترین شهریه که تا قبل از امروز دیده بودم. دوباره برمیگردم به سمت غرب و میرم "برلین". دیدن "بوندستاگ" و دهها ساختمان زیبا و تاریخی آلمان. از کانال" مانش" میگذریم و سری به "لندن" ابری میزنیم و پل تاریخی و ساعت "بیگ بن" را میبینیم. کمی به سمت غرب میریم و با دیدار از "استون هنج" دوباره در شگفتی غرق میشیم. بعد به سمت شمال میریم تا بچه ها چند تا ماهی برای "نسی" بندازن و بعد از دیدار از "ایسلند" کوچک ولی زیبا (در این فصل) از" اقیانوس اطلس" میگذریم و دقیقا از روبروی "مجسمه آزادی" سردرمیاریم! چند دقیقه ای اونجائیم و بعد میریم سراغ "پارک بزرگ شهر". بعد کمی به سمت شمال و تماشای آبشار زیبای "نیاگارا". بعد میریم سمت جنوب و "گرند کنیون" را میبینیم و بعد سری به" لس آنجلس" و "اورنج کانتی"  میزنیم. بعد به سمت جنوب میریم. اول" ماچوپیچو" را میبینیم و بعد میریم سراغ شهر زیبای" ریو". حالا که محدودیتی نداریم و سردمون نمیشه یکدفعه یه سر میریم قطب جنوب و بعد از این سفر طولانی از آرامش اونجا لذت میبریم. و بعد برمیگردیم خونه. به آنی میگم: واقعا که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. من برم بخوابم که فردا باید برم سر کار. شب بخیر!

نظرسنجی (پست ثابت سابق)


سلام

از زمانی که این وبلاگو افتتاح کردم گه گاه بعضی از خوانندگان محترم کامنت میگذارن و از فاش شدن اسرار بیماران ابراز نارضایتی میکنن. نمونه اش کامنتهای بعضی از دوستان در پست آخرم. درحالی که من مطالب این وبلاگ را فاش کردن اسرار بیماران نمیدونم.

بنا به پیشنهاد خانم نسرین (که من به تجربه شون ایمان دارم) تصمیم گرفتم این موضوع را به نظرسنجی بگذارم.

 

ادامه مطلب ...

چالش "نه لبخند نود و نه" + "هفت سین کتابی"

سلام

شرمنده

الان میخواستم یک عدد پست خاطرات جدید بنویسم اما بعد دیدم همون طور که به گفته همسر اصفهانی یکی از اقوام "دید و بازدید بعد از سیزده برای گِلی منار خُبِس" نوشتن این پست توی سال جدید و بخصوص بعد از فروردین هم عملا همین حالتو داره. پس خاطراتو میگذارم برای پست بعدی (بخصوص که مدتیه دارم بکوب مریض کرونائی میبینم و تعداد سوتی ها هم کمتر شده)

الف. و اما نه مورد از چیزهایی که در سال ۹۹ خوشحالم کردن یا همون چالش نه لبخند نود و نه. (فکر کنم آخر امسال هم باید صفر موردی که در سال 1400 خوشحالمون کردن را بنویسیم )

1. طبیعتا بر ما واضح و مبرهن است که مهم ترین چیزی که در سال نود و نه ما را خوشحال نمود این بود که همه دوستان و اقوامی که در این سال به کرونا مبتلا شدند بهبود یافتند. (به امید بهبود همه مبتلایان و همچنین رهائی از شرّ این ویروس در سال پیش رو)

بعدنوشت: شرمنده الان یادم افتاد که یک مورد مرگ هم داشتیم  اما دیگه پستو عوض نمیکنم.

2. اتمام ساخت خانه جدید و اسباب کشی به آن.

3. ابتلای یکی دیگر از پسران اقوام به ازدواج!! (خدائی وقتی میگه تازه میفهمم توی این سالها چی میکشیدی واقعا لذتبخشه )

4. تبدیل شدنم به یک موجر به لطف همین بنده خدا!

5. قبولی عماد و عسل در آزمونهای مدرسه در سال گذشته تحصیلی و بخصوص این که معدل عسل این بار هم به حدی رسید که شایسته دریافت جایزه از شبکه بهداشت شد.

6. سفری که رفتیم. (میدونم که این یکی باعث ناراحتی بعضی از دوستان شد اما خوش گذشت شرمنده)

7. چند ماه پیش توی یک سایت ناامن ترین محلات استانبول را میخوندم. ناامن ترین محله که توصیه شده بود توریستها هرگز اون طرفها آفتابی نشن و بخصوص شبها اونجا نرن دقیقا همون جائی بود که توی آخرین سفرمون به ترکیه اونجا هتل گرفته بودیم! بعد از مدتها خوشحال شدم که اون سال برامون اتفاقی نیفتاد.

8. اسباب کشی بابا و همسایه شدنش با اخوی گرامی که باعث شد تا حدود زیادی خیالم از بابتش راحت بشه.

9. آمادگی دوستان و همکاران برای همکاری در دریافت وام (حتی خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه) و قبول ضمانت. و کمک نقدی بابا درحالی که میدونم خودش هم مشکل داره. و متاسفانه به این زودی هم نمیتونم پولشو پس بدم.

ب. و این هم هفت سین کتابی ما (ببخشید بعد از این که کتابها را گذاشتم سر جاش دیدم حجم عکس زیاد شده. حال و حوصله ور رفتن به عکس و کم کردن حجم عکسو هم نداشتم!)

اسامی کتابها هم به قرار زیر است:

۱. سینوهه کاهن اعظم مصر (نیای بزرگ سینوهه پزشک فرعون) اثر میکا والتاری

۲. سینوهه پزشک فرعون اثر میکا والتاری

۳.  سخنان پیر هرات اثر خواجه عبدالله انصاری

۴. سکوت بره ها اثر توماس هریس 

۵. سرگذشت دون ژوان اثر دومینیک راون 

۶. سفر به سیارات ناشناخته اثر رابرت سیلوربرگ

۷. سفرنامه دروویل اثر سرهنگ گاسپار دروویل

البته باید اعتراف کنم که فقط چهارتاشونو خوندم!

پ.ن1. مطمئنا موارد زیادی برای ناراحت شدن در سال نود و نه داشتم اما هرطور که بود این نه موردو پیدا کردم. بهتره غم و غصه ها را بگذاریم توی همون سال گذشته بمونن. البته به جز مواردی که قراره ازشون درس بگیریم.

پ.ن2. باجناق اول تماس گرفته و میگه هرچه زودتر باید نفری حدود سیزده میلیون برای بقیه پول آسانسور ساختمون بدیم درحالی که روز سی ام فروردین دوتا قسط وام دارم و یه دونه چک. دوم اردیبهشت یه چک دیگه، چهارم اردیبهشت یه قسط وام، دهم اردیبهشت یه چک دیگه، دوازدهم اردیبهشت یه قسط وام و بیستم اردیبهشت هم یه چک دیگه! و هنوز حقوق فروردینو هم نریختن! بگذریم از خرج و برج معمول زندگی. فکر کنم پست بعدیو باید از توی زندان بگذارم! البته نه این که اصلا چیزی به حسابمون نریختن. مثلا این مبلغو ریختن!

پ.ن3. وقتی عماد کلاس اول دبستان بود یه شب دیر خوابید. فردا ظهر که از سر کار اومدم آنی برام تعریف کرد که به چه فلاکتی صبح بیدارش کرده و توی خواب بهش صبحانه داده و عملا درحال خواب سوار سرویسش کرده! بعد با آنی یه مقدار از خاطرات پیاده رفتن به مدرسه ابتدائی مون زیر بارش برف و توی هوای تاریک برای هم تعریف کردیم و بعد گفتم: نمیدونم وقتی این بچه ها بزرگ شدن چی میخوان از سختی های مدرسه رفتنشون برای بچه هاشون بگن؟ مگه دیگه ساده تر از این هم میشه درس خوند؟ که بعد از چند سال و با آموزش مجازی دیدم بله میشه!

پ.ن۴. قرار بود فردا دوز دوم واکسنو بزنیم که رسما موکول شد به پس فردا. تا ببینیم چی میشه.

مورچگان را چو فتد اتفاق

سلام

لیست خریدی که آنی بهم داده دوباره نگاه میکنم. خب انگار چیز دیگه ای باقی نمونده. فقط قرار شد یکی دوتا بستنی هم برای بچه ها بخرم که گذاشته بودم برای آخر تا آب نشن. درحال رفتن به سمت فریزر بستنی ها هستم که یکدفعه خشکم میزنه. چرا؟ چون یه چیز جدید دیدم! عادت دارم (طبیعتا تا جائی که جیب مبارک اجازه میده) چیزهای جدیدو امتحان کنم. حالا میخواد دمنوش گیاهی باشه یا شکلات یا هر چیز دیگه ای. معمولا هم به همون یه بار ختم میشه اما گاهی هم متوجه میشیم که چه کیفیت خوبی داره و از اون به بعد برند جدید جای برند قبلی رو میگیره. مثل نوع مایع ظرفشوئی که الان چند سالی هست از یه مارک خاص استفاده میکنیم که اولین بار به عنوان یه مارک جدید خریدمش و کیفیت خودشو نشون داد (طبیعتا اسم نمیارم تا تبلیغ نشه!) اما مسئله اینه که این چیز جدیدی که دیدم اصلا مورد استفاده من نیست! سالهاست که از نرم کننده مو استفاده نکردم و این مورد فقط مورد استفاده آنی و گاهی عسله. چند ثانیه ای با خودم کلنجار میرم. نمیدونم بخرم؟ نخرم؟ آخرش می اندازمش توی چرخ دستی و بعد میرم سراغ فریزر برای برداشتن بستنی.

چند هفته میگذره. آنی زنگ حمامو میزنه. میرم دم حمام و میگم چیه؟ میگه نرم کننده ام تموم شده یکی میدی؟ میرم سراغ کمد و همون نرم کننده کذائی رو بهش میدم. یه نگاه بهش میکنه و میگه: باز یه چیز جدید خریدی؟ تو که میدونی من به چه مارک هائی علاقه دارم! میگم: حالا شاید بعدا بگی همیشه از همین بخر! آنی برمیگرده توی حمام و من هم برمیگردم جلو تلویزیون. چند دقیقه بعد و وقتی آنی داره موهاشو خشک میکنه ازش می پرسم: حالا دیدی چه نرم کننده خوبی برات خریدم؟ میگه: نه! چی بود؟ مثل ماست میچسبید روی موهام!

روز بعد توی حمامم و خودمو میشورم. میخوام برای آخرین بار برم زیر دوش که چشمم به ظرف نرم کننده می افته. به خودم میگم: مثل ماست؟ یعنی چطوری؟ یه کم ازش بزنم ببینم چطوریه؟! از نرم کننده به موهام میزنم. چون مدتهاست این کارو نکردم متوجه اختلافش با بقیه انواع نرم کننده نمیشم. بعد میرم زیر دوش و از حمام بیرون میام.

نصف شبه و عسل بالاخره درس و مشقشو تموم میکنه. میگه: می آیی برام قصه بگی؟ میگم: بله. عسل میخوابه روی تخت و من هم یه بالش میگذارم زیر سرم و کنار تختش دراز میکشم. اپلیکیشن مربوطه را باز میکنم و به عسل نشونش میدم تا قصه ای که دوست داره انتخاب کنه. میگه: تو که خودت میدونی! و بعد سه انگشتشو بهم نشون میده! متوجه منظورش میشم. نمیدونم چرا اما عسل علاقه ای به خوندن داستان هائی که جدیدا وارد اپلیکیشن میشن نداره. هر بار باید سه بار انگشتمو پائین صفحه نمایش گوشیم بگذارم و به سمت بالا بکشم و رهاش کنم تا قصه های قدیمی تر بیاد و عسل یکی از اونهارو انتخاب کنه. قصه انتخاب میشه و براش میخونم. بعد میخوام برم توی اتاق خواب خودمون که یکدفعه خوابم میبره!

از خواب می پرم. به خودم میگم: من کِی خوابم بُرد؟ یه نگاه روی گوشی میکنم. ساعت دو و نیم صبحه. میخوام برم توی تخت خودم که احساس میکنم پوست سرم میخاره! سرمو میخارونم و متوجه میشم چیزهائی به انگشتهام میخوره. از جا می پرم و لامپو روشن میکنم. عماد هم از خواب میپره و میگه: چراغو خاموش کن! یه نگاه به بالشم میکنم. مطمئنم اگه تعداد مورچه های قرمزی که روی بالش هستن را بشمرم به یه عدد سه رقمی میرسم. موهامو تکون میدم و به مورچه های روی بالش اضافه میشه. میبینم این طوری بی فایده است. میرم توی حمام، اول بالشو تکون میدم و بعد یه دور دیگه سرمو شستشو میدم و یه لشکر مورچه قرمز را می فرستم توی راه آب. بعد لباس میپوشم و میرم توی تخت خودمون. آنی میگه: دوباره رفتی توی حمام؟ میگم: حق با تو بود. نرم کننده اش اصلا به درد نمیخوره!

پ.ن1. برای همه لطف ها و هم دردی هاتون ممنونم.

پ.ن2. امروز سالگرد درگذشت مادر گرامی دوست بسیار محترم مجازی خانم رافائله. به ایشون تسلیت میگم و برای خودشون و خانواده محترمشون آرزوی سلامتی و عمر طولانی دارم.

پ.ن3. عسل میگه: احساس میکنم وقتی میتونم بگم دارم بزرگ میشم که دیگه شبها قصه نخوام. میگم: خب دیگه برات قصه نمیگم. میگه: خب نه دیگه یهوئی! از همون شب کم کم درصد شبهائی که قصه خواسته کم شده. بعضی شبها میرم و براش قصه میگم، بعضی شبها آنی میره و کمی پیشش میخوابه و برمیگرده و گاهی هیچ کدوم. این هفته دوشنبه پیش از قصه از هوش رفتم، سه شنبه هم که شیفت بودم، دیشب بعد از مدتها رفتیم خونه خاله عسل و عسل هم همون جا موند و امشب هم که دوباره سر شیفتم. فکر کنم دیگه حسابی استخونهاش از بی قصه ای ذق ذق کنه!

یادداشت سکه ای

سلام

الان سر کارم. توی یه درمونگاه به شدت خلوت که اهالیش معتقدند اگه اول هفته برن دکتر تا آخر هفته باید برن! پس طبیعتا خلوت تر هم میشه.

همچنان خشکسالی خاطرات داریم گرچه به اندازه یک پست جمع شده. حقیقتش توی هفته های اخیر کلی از خاطراتو برای خودم یادداشت نکردم و بعد از یکی دو روز یادم رفتند. نمیدونم چرا. انگار اصلا حوصله شو نداشتم. اما الان خیلی بهترم. ضمنا باتوجه به پست اخیر این وبلاگ اصلا به خودم اجازه نوشتن پست خاطرات نمیدم. دست کم این بار.

این موارد بی مزه که الان میخوام بنویسم قرار بود به عنوان پی نوشتهای سکه ای آخر یکی از پستها بنویسم اما با وضعیت فعلی به عنوان یک پست مینویسم. میدونم جالب نیستند و به زودی آمار بازدید از وبلاگ پائین میاد. شرمنده.

1. از بچگی به جمع کردن چیزهای مختلف علاقه داشتم. زمان بچگیم کلی تمبر جمع کردم و چون آلبوم مخصوصشو نداشتم همه شونو توی دوتا دفترچه چسبوندمشون! الان هم اصلا یادم نیست کجا هستند! یکی دیگه از چیزهائی که جمع کردم سکه است. الان تقریبا از همه انواع سکه هائی که بعد از انقلاب توی ایران ضرب شده یه دونه دارم. که باز هم چون آلبوم مخصوصشو نداشتم همه شونو توی یک پلاستیک ریختم. پلاستیکی که هربار از آنی میپرسم الان کجاست؟ میگه: زیر وسیله ها، موقع اسباب کشی بهت میدمشون! علاوه بر اون تعدادی از سکه های پیش از انقلاب را هم دارم و چند نوع سکه دیگه که الان بهشون اشاره میکنم.

2. سالها پیش (چند سال پیش از به وجود اومدن پول واحد اروپائی (یورو)) توی میدون نقش جهان  اصفهان قدم میزدم که یه سکه پیدا کردم. از اون موقع تا به حال اونو به چندین صرافی نشون دادم. از ولایت بگیر تا اصفهان و تهران و حتی استانبول. اما هیچکدوم نفهمیدند مال کجاست. من هم اونو توی جیب مخفی کیف پولم گذاشتم و بهش میگفتم سکه شانس! چند هفته پیش وقتی به اصرار آنی کیف پولمو که دیگه درحال احتضار بود (!) عوض کردم چشمم بهش افتاد و به آنی گفتم: آخرش نفهمیدیم این سکه مال کجاست. آنی گفت: گوگل هم نفهمید؟ گفتم: اصلا هیچ وقت گوگلش نکردم! بعد نوشته های روی سکه را توی سایت گوگل نوشتم و خیلی راحت فهمیدم این سکه مال کجاست! و نمیدونم چرا زودتر این کارو نکردم؟ خلاصه که بعد از حدود سی سال الان میدونم سکه ای که دارم ده "اوره" است که میشه معادل یک دهم کرون سوئد! خیالم راحت شد. انگار یکی از معماهای بزرگ زندگیم حل شده باشه! میخواستم عکسشو هم بگذارم که الان سر کار نمیتونم. خودتون سرچ کنین!

3. یکی دیگه از سکه هام سکه یک افغانی از کشور افغانستانه. البته متعلق به دوران حکومت کمونیستی این کشور که البته الان اون هم توی همون پلاستیک کذائیه. این سکه از یه راه غیرمنتظره به دستم رسید. از طریق یکی از اقوام که کارمند اداره مخابرات بود و اونو از یکی از تلفنهای عمومی که اون زمان با سکه دو ریالی کار میکردند درآورده بود.

4. وقتی در جریان سفر تایلند توی فرودگاه ابوظبی بودیم به آنی گفتم: سکه شانسو ببرم به این صرافی ها نشون بدم ببینم مال کجاست؟ گفت: ولش کن اینها هم نمیدونن حتما. یکدفعه دیدم عسل میگه: بیا بابا من هم مثل تو پول پیدا کردم. ازش گرفتم و دیدم صاحب یک سکه یک پنسی انگلستان شدم!

5. به هر کشوری که رفتم، سعی کردم از هر سکه ای شون یه دونه نگه دارم. یکی از حسرتهام مال آخرین سفر به ترکیه است که توی یکی از پاساژها یه مجموعه کامل از سکه های قدیمی این کشورو میفروختند (پیش از حذف صفرهای پولشون) و نخریدم. میدونم که حتی اگه یه روزی دوباره برم اونجا قیمت خریدشون برای من با این وضعیت اقتصادی و ارزش پول کشور وحشتناک خواهد بود.

6. توی خیابون راه میرفتم که یه کارت هدیه پیدا کردم. نمیدونم چرا اما تصمیم گرفتم بگذارمش توی یه عابربانک و سه بار رمز اشتباه بزنم تا دستگاه کارتو بخوره! برش داشتم و گذاشتم توی یه عابربانک و رمزو زدم 1111 که دیدم درسته!! نگاه کردم و دیدم دقیقا سیصد و هفده تا تک تومانی وجه رایج مملکتی توشه. رفتم دم یه مغازه و یه شکلات سیصد تومنی باهاش خریدم!

7. چند هفته پیش توی خیابون یه سکه یک تومنی پیدا کردم. چند روز بعد یه سکه پنج تومنی، چند روز بعدش یه بیست و پنج تومنی، چند روز بعدش یه صد تومنی و چند روز بعد یه سکه دویست تومنی. اما به محض این که به آنی گفتم همه چیز قطع شد! فکر کنم اگه چیزی بهش نگفته بودم تا الان به ربع سکه بهار آزادی هم رسیده بود!!

پ.ن1: باور کنید تقصیر مریضهاست که سوتی نمیدن نه من!

پ.ن2: بعد از سالها یه دستی به سر و روی لینکهای وبلاگم کشیدم و بعضی از وبلاگهائی که مدتها بود آپ نشده بودند حذف کردم و چند وبلاگو که از مدتها پیش دنبال میکردم لینک کردم که ظاهرا بیشترشون از اون وبلاگ نویس هائی هستند که هر چند ماه یک بار آپ میکنند! و البته لینک وبلاگ دکتر روژین که همیشه سر جای خودش باقی خواهد موند.

پ.ن3: به شماره 4 مراجعه شود (این بار میخواستم یه چیز از عماد بنویسم که دیدم با بزرگ تر شدن عسل خاطرات این دوتا بچه که قابل نوشتن باشن دارن کمتر و کمتر میشن. پس باید ازشون استفاده بهینه کرد!)

حکایت آن شب پربرف

سلام

باورتون میشه از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط سه مورد که بشه توی وبلاگ نوشت به تورم خورده؟! البته مثل اونهائی که توی گوشه و کنار پس انداز دارن من هم گه گاه یکی دو مورد از چیزهائی که ننوشتم یادم میاد!

به هر حال تصمیم گرفتم باتوجه به این که سه تا خاطرات پشت سر هم نوشتم این بار یه پست متفرقه بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد.

اواخر پائیز سال گذشته بود یعنی اواخر آذرماه سال نود و هشت. از یکی دو ماه پیش و به دلیل شیوع آنفلوانزا و شلوغ شدن درمونگاهها خانم "ر" (مسئول امور درمان) شیفتهای روزهای تعطیلو دو نفره کرده بود و اصرار داشت که هر دو پزشک باید همه بیست و چهار ساعتو توی درمونگاه باشند. اما عملا چنین اتفاقی نمی افتاد و همه شیفتو به دوتا دوازده ساعت تقسیم میکردند. خوشبختانه به دلیل این که تقریبا همه همکاران شیفتی در اون زمان (و البته همین الان هم!) خانم بودند و طبیعتا امکان این که شب باهاشون توی اتاق استراحت باشم وجود نداشت من به نوعی مجوز قانونی برای این تقسیم شیفت هم داشتم! تنها درمونگاهی که شیفتهای روز تعطیلش یک نفره مونده بود این درمونگاه بود که البته نیازی هم به دونفره شدن نداشت.

یه روز جمعه شیفت بودم و خانم "ر" بهم زنگ زد و گفت: با خانم دکتر "ه" شیفتین. خانم دکتر باید از صبح توی اتاق استراحت باشن تا ساعت هشت شب که شما میرین خونه و شیفتو بهشون تحویل میدین. گفتم: چشم. بعد به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم: خانم "ر" این طور گفتن، نظر شما چیه؟ خانم دکتر گفت: من اگه بخوام اول صبح اونجا باشم باید شب از تهران راه بیفتم و همه شبو توی اتوبوس باشم. اگه از نظر شما مشکلی نیست من صبح از تهران حرکت میکنم و بعدازظهر میرسم اونجا. گفتم: از نظر من مشکلی نیست اما اگه اومدن حضور و غیاب و .... براتون دردسر میشه. گفت: ما همیشه شیفتهارو با خانم دکترها تقسیم میکنیم. اتفاقی نمی افته.

اون روز صبح رفتم سر شیفت. آنی هم زحمت کشیده بود و برام ناهار گذاشته بود که گذاشتمش توی یخچال اتاق استراحت. اول صبح هیچ خبری نبود. بعد مریضها یکی یکی شروع کردن به اومدن و بعد یکدفعه حمله شروع شد!

ساعت حدود یازده صبح بود که موبایلم زنگ خورد. خانم "ر" بود که گفت: خانم دکتر "ب" که توی درمونگاه ..... (همون درمونگاهی که دونفره نشده بود) شیفته حالش بد شده، ظاهرا خودش هم آنفلوانزا گرفته. بی زحمت زنگ بزنین خونه و بگین براتون تا فردا وسیله جور کنن، بعد شیفتو به خانم دکتر که توی اتاق استراحته تحویل بدین، تا چند دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالتون! فکر اینجارو نکرده بودم! دیدم بهتره پیش از این که ماشین بیاد دنبالم حقیقتو بگم. گفتم: شرمنده خانم دکتر "ه" هنوز نرسیدن. خانم "ر" گفت: نرسیده؟ یعنی چیییی؟ خانم دکتر اونجا داره با اون حال خرابش مریض میبینه اون وقت شما هروقت دلتون بخواد شیفت میرین؟ ....

یه زنگ به خانم دکتر "ه" زدم و جریانو گفتم و پرسیدم: شما کی به اینجا میرسین؟ گفت: من الان توی شهر .... هستم. (یه شهر در شصت کیلومتری ولایت که اصلا ربطی به مسیر تهران نداره و نفهمیدم خانم دکتر اونجا چکار میکنه؟!) تا یک ساعت دیگه میرسم اونجا. به خانم "ر" اطلاع دادم و بعد به آنی زنگ زدم و جریانو گفتم. آنی هم گفت: من روی حرف تو برنامه ریزی کردم، تو گفتی ساعت هشت میام خونه .... هرطور بود آنی را هم آروم کردم و قرار شد برام توی این یک ساعت شام و صبحانه هم بگذاره تا سر راه برم و از خونه بردارم. خانم دکتر "ه" اومد، ماشین هم اومد دنبالم و سوار شدم. رفتم خونه و غذاهارو از آنی که مشخص بود به زور خودشو آروم نگه داشته گرفتم و دوباره سوار ماشین شدم و راه افتادیم. در بیشتر مسیر آفتاب توی چشمم بود و علاوه بر پائین آوردن سایه بون ماشین گاهی ناچار میشدم که چشمهامو هم ببندم!

بالاخره به درمونگاه رسیدیم. خانم دکتر با حال خراب توی داروخونه نشسته بود و با پرسنل مشغول خوردن سوپی بودند که یکی از پرسنل پخته بود. خانم دکتر گفت: شرمنده، من اصلا نمیخواستم این طور بشه اما صبح وقتی از شبکه اومدند بازدید دیدن حالم خوب نیست و گفتند یکیو میفرستیم کمکت. یک ساعت پیش هم زنگ زدم و گفتم خیلی بهتر شدم نیاز به کمک نیست اما گفتند آقای دکتر توی راهه. برای من و راننده هم با اصرار سوپ ریختند و با اصرار بیشتر بشقاب دومو. احساس کردم که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم ناهاری که آنی گذاشته رو بخورم. بعد از خوردن سوپ خانم دکتر گفت: ببخشید ممکنه برام یه نسخه بنویسین؟ برای خودم دارو نوشتم اما خیلی بهتر نشدم. خانم دکترو معاینه کردم و براش سرم و .... نوشتم. راننده گفت: خب من کدومتونو باید برگردونم؟ خانم دکتر گفت: اجازه بدین من سرمو بزنم اگه دیدم بهترم شما آقای دکترو ببرین! حدود نیم ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم اما شک دارم بتونم تا فردا صبح دوام بیارم! میشه اجازه بدین دو ساعت بخوابم بعد که بیدار شدم بهتون جواب بدم؟ گفتم: بفرمائید. خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت. راننده هم چند دقیقه اونجا موند و بعد گفت: خانم دکتر "ح" (پزشک روستای مجاور که درمونگاهش شبانه روزی نیست) هر هفته به جای صبح شنبه عصر جمعه میاد و میره توی پانسیونش. اگه اجازه بدین من برم و اگه خواستین برگردین با راننده ای که خانم دکترو میاره برگردین. گفتم: اشکالی نداره، شما بفرمائید. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم، شما اگه دوست دارین بفرمائید. خواستم به خانم دکتر "ح" زنگ بزنم که ترسیدم خواب باشه. یه پیام بهش دادم که جوابی نیومد. پرسنل اونجا گفتند: دکتر تا اینجائین برین توی این یکی اتاق استراحت که برای موارد اضطراری تجهیز کردن استراحت کنین. تازه براش تلویزیون هم خریدن. رفتم توی اتاق، تلویزیون به دیوار نصب بود و سیم برقش آویزون، اما هرچقدر سیمشو کشیدم به پریز برق نرسید! از سه راه و سیم رابط هم توی درمونگاه خبری نبود. پس امکان دیدن برنامه های تلویزیون وجود نداشت. چند بیمار اومدند که پرسنل هربار منو برای دیدنشون صدا میکردند و خانم دکتر هم توی اتاق استراحت خودش بود.ساعت حدود پنج و نیم بود که خانم دکتر "ح" پیام داد: شرمنده من خواب بودم و متوجه پیامتون نشدم. حقیقتش من این هفته به دلایلی همون پنجشنبه شب برگشتم درمونگاه! یه زنگ زدم به رئیس نقلیه شبکه که گفت: چرا اجازه دادی ماشین برگرده؟ من که نمیتونم دوباره این همه راه یه ماشین دیگه بفرستم! میدونستم اون موقع توی جاده روستا پرنده پر نمیزنه و اگه بخوام بایستم لب جاده ممکنه یکی دو ساعت همون جا بمونم. بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و با دیدن برف سنگینی که میبارید و چند سانتیمتر هم روی زمین نشسته بود حیرت کردم. خب پس ایستادن لب جاده هم عملا غیرممکن بود.

هوا کم کم تاریک شد. هر چند دقیقه یک بار یه مریض میومد و بعد پرسنل میگفتند: دکتر! اینجا توی روزهای عادی هم این موقع این قدر مریض نمیاد چرا امروز این قدر شلوغ شده؟ میگفتم: حتما از شانس منه! خانم دکتر هم که همچنان درحال استراحت بود. دوتا از مریضها مشکل زنان داشتند که به پرسنل گفتم خانم دکترو صدا بزنن و خانم دکتر اومد و اون دوتارو دید و برگشت توی اتاق استراحت.

ساعت حدود هشت شب بود. اینترنت گوشیو وصل کردم و ماجراهائی که اتفاق افتاده بود به صورت وُیس برای آنی فرستادم. چند دقیقه بعد نوشت: یه عکس از برف میگیری برام بفرستی؟ براش فرستادم و گفتم: فکر کردی الکی میگم؟ گفت: نه میخوام ببینم میتونم بیام دنبالت یا نه؟ گفتم: نه بابا! اذیت میشی. فرضا اومدی و برگشتیم خونه. یک ساعت بعدش باید بخوابیم! بعد هم اینترنتو قطع کردم و رفتم سراغ دیدن مریضی که اومده بود. وقتی مریضو دیدم و داشتم برمیگشتم به اتاق استراحت خودم دیدم خانم دکتر و بقیه پرسنل نشستن توی اتاق استراحت پرسنل و هر کدوم یه پفک یا بیسکویت گذاشتن لای نون و میخورن! رفتم توی اتاق و گفتم: این شامتونه؟ راننده آمبولانس گفت: آره! به خاطر برف همه مغازه های روستا تعطیل شده بودند فقط همین ها رو پیدا کردم! رفتم توی اتاق استراحت و ناهار و شامی که آنی برام گذاشته بود بردم پیش بقیه و همه مون با هم خوردیم. بعد کلی با هم صحبت کردیم و وقتی یه مقدار از خاطرات دوران طرحمو تعریف کردم خانم دکتر با تعجب گفت: یعنی وقتی من هشت ساله بودم شما رفتین طرح؟ کلی احساس پیری کردم!

ساعت حدود یازده شب بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود که دیدم از حیاط سر و صدا میاد. رفتم بیرون و دیدم پرسنل مشغول برف بازی هستند! من هم بهشون ملحق شدم و دقایقی مشغول بازی شدیم. صدای خنده خانم دکتر هم از پنجره اتاق استراحتش بلند شد اما چون حالش خوب نبود بهمون ملحق نشد. اون دقایق لذتبخش ترین دقایق اون روز بود.

ساعت دو صبح بود که زنگ زدند و فهمیدم باز هم مریض اومده. با اکراه داشتم از جا بلند میشدم که دوباره زنگ زدند و دوباره و دوباره. فهمیدم موضوع جدیه. از جا پریدم و رفتم بیرون که دیدم از اتاق احیا سروصدا میاد. رفتم و دیدم دو نفر از پرسنل اورژانس مشغول احیا کردن یه نفرند. سلام و علیکی کردیم و بهم گفتند: وقتی رسیدیم بالای سرش تموم کرده بود اما به هرحال آوردیمش. گفتم: کار خوبی کردین. طبق قانون مسئول تیم احیا پزشکه و باید بقیه را راهنمائی کنه اما انصافا اون دو نفر احیا رو از من بهتر انجام میدادن و نیازی به راهنمائی من نداشتن. فقط گاهی من و گاهی بقیه توی ماساژ قلبی و دادن تنفس بهشون کمک میکردیم. چند بار هم در زمانهای لازم به مریض شوک میدادم که عملا فایده ای نداشت. برای چندمین بار میخواستیم به مریض دارو بزنیم که یکدفعه برق رفت! دستگاه الکتروشوک شارژ داشت و کار میکرد اما تزریق دارو و ماساژ و .... توی تاریکی محض یا نور گوشی و چراغ قوه اصلا ساده نبود. و نهایتا وقتی مطمئن شدیم که زحمتمون بی فایده است ختم عملیات احیا را اعلام کردم. صورتجلسه را نوشتم و نوار قلب خط صافو گرفتیم و زنگ زدیم شهرداری تا برای بردن جسد آمبولانسشونو بفرستند که گفتند: توی این برف ماشینمون نمیتونه بیاد. دو سه نفری هم که همراه جسد اومده بودند شروع کردند به همه فامیلشون زنگ زدن و ماجرا رو خبر دادن. و ظرف حدود نیم ساعت درمونگاه پر شد از یه لشگر که همه درحال گریه و فریاد و .... بودند. پرسنل اورژانس هم رفتند و گفتند رسوندن جسد از وظایفشون نیست. راننده آمبولانس درمونگاه هم گفت: پس من هم نمیبرمش. بالاخره یکی از اقوام متوفی که با وانت اومده بود جسدو گذاشت پشت وانت و اونو با یه نسخه از صورتجلسه ای که نوشته بودیم برد سردخونه شهرداری. حدود ساعت چهار بود که بالاخره خوابیدیم و متوجه شدم که هوا داره مرتبا سردتر و سردتر میشه و بعد دیدم با قطع برق شوفاژ از کار افتاده. عملا کاری از دستمون برنمیومد. فقط خودمو زیر پتو مچاله کردم.

ساعت از هفت و نیم گذشته بود و پزشک شیفت صبح هنوز نرسیده بود. بهش پیام دادم که گفت توی برف گیر کرده و حدود یک ساعت بعد رسید. میخواست بره و توی دستگاه ورود و خروج انگشت بزنه که متوجه شدیم باتری دستگاه تموم شده و خاموش شده. یه صورتجلسه هم نوشتیم که خانم دکتر به موقع رسیده اما نتونسته انگشت بزنه و امضا کردیم! جالب این که پزشک شیفت بعدازظهر هم اومده بود و گفت: بهم زنگ زدند و گفتند ممکنه ظهر با این برف نشه یه ماشین دیگه بفرستیم اونجا شما هم باید همین الان برین! وسایلمو جمع کردم و به خانم دکتر "ب" گفتم آماده بشه تا بریم که گفت: من نمیام. امروز یه بچه کوچیک توی خونه مون هست که اگه برم ممکنه از من بگیره! و به این ترتیب من رفتم به درمونگاهی که قرار بود اون روز شیفت صبح باشم.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!

پ.ن1: خانم دکتر "ه" اولین پزشک شبکه بود که به کرونا دچار شد. و بعد از اون هم دوتا از پزشکان آقا مبتلا شدن. به جز همکاران غیرپزشکی که درگیر بیماری شدند.

پ.ن2: برخلاف میلمون ناچار شدیم بخش قابل توجهی از طلاهای آنی رو بفروشیم. خدائی وقتی خریدیمشون فکر نمیکردیم خرج خریدن روشوئی و دوش حمام و کلید و پریز بشن! یادم افتاد به اون سالی که دانش آموز دبستان بودم و پدرم یه گردن بند زیبا از مادرمو که شکل انار بود فروخت تا برای اون زمستون ذغال برای کرسی بخره!

پ.ن3: معلم جدید عسل از دهم شهریور درس دادنو توی فضای مجازی شروع کرد و عسل هر روز غر میزد که شروع سال تحصیلی از پونزدهمه نه دهم. روز پونزدهم متوجه شدیم معلمشون خداحافظی کرده و گروهشو هم حذف کرده. از مدیر مدرسه علتو پرسیدیم که گفت: بعضی از مادرها گفتند چرا سن معلمتون این قدر بالاست و ما معلم جوون میخوایم! جالب این که با تغییر معلم حالا بقیه والدین دارند اعتراض میکنند که چرا معلم تازه کاره؟ معلم باید تجربه داشته باشه!

سوگ موسیقائی!

سلام 

من هیچ وقت از گوشی هوشمند شانس نیاوردم. از اولی شون که سونی اکسپریا سی بود و حافظه داخلیش فقط یک گیگا بایت بود، تا این گوشی فعلی (سامسونگ A8) که حدود یک ماه بعد از خریدنش و درست دقایقی پیش از بازی ایران و مراکش توی جام جهانی از دستم افتاد و صفحه اش خرد شد و از همون موقع هر چهار روز یک بار یه مشکلی داره، مثلا اون ماجرای خاموش و روشن شدن خودبخودی که همون طور که بی دلیل ظاهر شد و کسی هم نتونست علتشو پیدا کنه مدتیه که خودبخود هم قطع شده، اما وای اگه یه روز گوشیو به دلیلی خاموش و روشن کنم، تا چند روز دوباره همون آشه و همون کاسه و گاهی مثلا نیم ساعت پشت سر هم خاموش و روشن میشه و کفرم حسابی درمیاد، و بعد دوباره درست میشه، با این قیمت ها هم که گوشی خریدن کار حضرت فیله.

مدتی بود که گوشیم مرتب پیغام میداد حافظه داخلی پر شده. اول هرچقدر عکس و فیلم و.... توی حافظه داخلی بود فرستادم توی مموری اما فایده ای نداشت. بالاخره یه روز دیدم دیگه چیزی توی حافظه داخلی نیست اما باز پیغام میداد که پره! بی خیالش شدم تا این که گوشیم عملا از کار افتاد. بردمش تعمیر که بهم گفتند ویروس گرفته و باید فلش بشه. ماجرای فلش سال پیش توی تهرانو بهش گفتم(توی وبلاگ نوشتم) که گفت همه پیامها و شماره هاتو نگه میدارم و همین کار رو هم کرد و مشکل هم حل شد. 

روزی که رفتم گوشیو بگیرم گفت مموری گوشیت مشکل داره. گفتم: یعنی چی؟ چکارش کنم؟ گفت: باید هرچیزی که توش هست بریزی روی کامپیوتر بعد فرمتش کنی و دوباره برشون گردونی روی مموری. گفتم: خودتون زحمتشو میکشین؟ گفت: من نمیتونم ببر یه جای دیگه(خدایی اگه میگفت خودم این کارو میکنم شک میکردم که داره کلا الکی میگه) بردم جای دیگه و گفتم می رم جایی و برمیگردم، وقتی که برگشتم گفت: مموریت مشکل داره فرمتش کردم اما دیگه نمیشه چیزهایی که روش بود از توی کامپیوتر برگردونیم توی مموری! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفت: چاره ای نیست باید یه مموری دیگه بخری! خریدم و همه چیزو از روی کامپیوتر ریخت روی مموری و برگشتم خونه.

برگشتم خونه و پوشه آهنگ ها رو باز کردم، من حدود شش گیگابایت آهنگ توی گوشیم داشتم، آهنگ هایی که از زمانی که گوشیم حتی هوشمند هم نبود جمع کرده بودم. از آهنگ اصلی بادا بادا مبارک بادای حسین همدانیان تا چند آهنگ رپ که ارزش گوش دادن داشتند (نه مثل بعضی از آهنگهای رپ که طرف از اول تا آخرش یا به بقیه رپرها فحش میده یا از خودش تعریف میکنه) از شجریان تا دی جی مریم، از چاوشی تا سلین دیون، از مرضیه تا  علیشمس و .........

نه که همه شون مورد علاقه ام باشند، خیلی شونو برای این نگه داشته بودم که منو به یاد کسی یا چیزی یا خاطره ای می انداختند. مثلا تو عزیز دلمی منصور که برای اولین بار زمانی گوشش داده بودیم که برای خرید عید از شهر اسمشو نبر رفتیم اصفهان و از ترس انفجارهای شب چهارشنبه سوری به خونه یکی از همکلاسی های دوره دانشجویی آنی پناه بردیم و نهایتا پدر و مادرش شب همون جا نگهمون داشتند! یا ترانه کجایی دادا از شاهین نجفی که مال شبی بود که با اخوی سوار بر اتوبوس می رفتیم تهران تا اون بره خوابگاه دانشجوییش و من خوابگاه دانشگاه علوم پزشکی استان تا توی دوره سه روزه طب کار شرکت کنم (قبلا توی وبلاگ نوشتم) اون شب برای چند ساعت ترانه های گوشی اخوی را گوش دادیم درحالی که هرکدوممون یکی از هدفونها توی گوشمون بود یا ..... بگذریم.

داشتم اولین ترانه رو گوش میدادم (اگه یه روز بری سفر با اجرای مشترک فرامرز اصلانی و داریوش) که رفتم بقیه ترانه هارو نگاه کنم و یکدفعه خشکم زد. حدود ده درصد از ترانه ها بودند و بقیه شون ناپدید شده بودند! رفتم سراغ مغازه که گفت: من هرچیزی که توی کامپیوترم بود ریختم توی مموری! نمیدونستم چکار کنم، انگار عزا گرفته بودم، آخه چند سال طول کشیده بود که این آهنگ هارو جمع کنم و حالا یکدفعه ناپدید شده بودند،سلیقه موسیقاییم هم حدودا شصت درجه با آنی و صد و هشتاد درجه با عماد فرق داره! به هر حال مموری فرمت شده را نگه داشتم تا دو هفته پیش که اخوی از تهران اومده بود. جریانو که بهش گفتم مموریو ازم گرفت و بردش تهران. دیشب سر شیفت یکدفعه یادم به مموری افتاد، باهاش تماس گرفتم که گفت: کلی آهنگ و عکس از توی مموریت برگردوندم! و حالا من نمیدونم در چه حدی و به عبارت دیگه نمیدونم باید ذوق کنم یا به عزاداریم ادامه بدم و فقط همین ده درصد از ترانه ها برگشتن؟

پ.ن۱: شرمنده اگه این پست بی مزه بود، بخصوص که یه خواننده بسیار محترم جدید از اون ور آب به وبلاگ اضافه شده (البته همه شما محترم هستید) اما طبق قانون این وبلاگ نخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم.

پ.ن۲: تا الان هشت مورد برای پست خاطرات بعدی پیدا شده!

پ.ن۳: بچه ‌ها گاهی حاضر به استفاده از تجربیات والدین نیستند و قصد دارند خودشون یه چیزهایی را تجربه کنند که در خیلی از موارد سرشون به سنگ میخوره. (این هم پی نوشتی که هربار از اعضای خانواده می نوشتم شرمنده که نمیتونم توضیح بیشتری بدم درواقع بیشتر برای ثبت در تاریخ نوشتم!)